جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,617 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
Negar_1719472885055.png نام اثر: فرجام اعتزال
نام نویسنده: عاطفه. م...
ژانر: عاشقانه
گپ نظارت: (۱)S.O.W
ویراستار: @سپید
کپیست: @Tifani
خلاصه:
گاهی، گذشته‌ی رقم خورده‌ای که به میل آدمی نیست بر زمان حال و آینده‌ تأثیر می‌گذارد. از دست دادن عشقی غلط به بهانه‌ی گذشته‌ای که هیچ یک از لحظاتش به خواسته‌ی اویی که روزی دل‌باخته‌ شد، نبود.
و گاهی باید رفت تا در کشاکش قلبی که به عشق می‌تپد و منطقی که بیدار می‌شود پیکار کنی. پیکاری با خود و قلبی که حرف عقل را نمی‌فهمد.
 
آخرین ویرایش:

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,130
مدال‌ها
4
مشاهده فایل‌پیوست 191710
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
مقدمه:
آمدی جانم به قربانت صفا آورده‌ای
درد بی‌درمان قلبم را دوا آورده‌ای
دور از روی چو ماهت خانه غم بود دل
غمگسارم گشتی و با خود شفا آورده‌ای
با خودم گفتم اگر آیی سخن‌ها گویمت
چون بگویم چون لبی پر مدعا آورده‌ای
روز و شب‌ها را به امید لقایت بوده‌ام
وعده‌ها دادی مرا حالا وفا آورده‌ای
با خودم گفتم ملک ایام هجران شد تمام
آمدی خوش آمدی جانی مرا آورده‌ای
( شهریار) مشاهده فایل‌پیوست 193348-00f475dc285e5cd206e258c7c242e546.mp4
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
{به‌نام خدواند نون و قلم}
صدای دستگاه و خش‌خش بی‌سیم، تنها صدایی بود که برج رادار را احاطه کرده‌بود. برج کنترل اتاقکی مملو از سیستم و دستگاه‌های کنترل پیشرفته‌ بود. مقابل دیوار شیشه‌ای ایستاده و دستانش را داخل جیب‌های شلوار سفیدش گذاشته و از آن ارتفاع به دریای بی‌کران و آبیِ مَکُران خیره شده‌بود. دریایی که رنگ ناب آبی‌اش آرامش عجیبی را به او القا می‌کرد. نگاهش به چند مرغ‌‌ دریایی افتاد که روی سطح آب پرواز می‌کردند و هر ازگاهی به‌سوی آب شیرجه می‌زدند و طعمه‌ای به منقار می‌گرفتند.
صدای آلارم دستگاهِ رادار نظرش را جلب کرد. مقابل دستگاه ایستاد و اِکویی را درون صفحه نمایش رادار دید. بی‌سیم را برداشت تا آن را شناسایی کند. صدایش را صاف کرد و به زبان انگلیسی شروع به سخن کرد.
- واحد شناوری که در موقعیت ۲۴ درجه و ۴۸ دقیقه‌ی شمالی و شصت درجه و چهل دقیقه‌ی شرقی با راهه ۲۷۰ درجه و سرعته پانزده گره‌ دریایی درحال حرکت هستید، نیروی‌ دریایی ایران بر روی کانال شونزده صحبت می‌کند، آیا صدای من رو دارید؟
صدایی از پشت بی‌سیم آمد که جواب داد:
- نیروی‌ دریایی ایران، من کشتی اوشییَن هستم.
سؤال کرد:
- ملیت شما چیست؟ بندر مبدأ و بندر مقصد شما کجاست؟
- ملیتم پاناما، بندر مبدأ از هند به بندر مقصد جبَل‌علی می‌روم.
- تشکر از پاسخ گویی شما.
پس از اتمام مکالمه، بی‌سیم را بر روی میز گذاشت و سپس ابروهای مشکی‌ و پرش را درهم کشید و با جدیت به صفحه‌ی رادار خیره شد. پس از دقایقی صدای چند ضربه به درب را شنید و ثانیه‌ای بعد صدای ضربه‌ی پا فضای اتاقک را پر کرد. برگشت و نگاهش به محمدی سرباز وظیفه‌ی ریز نقش، با صورت آفتاب سوخته‌ای که تمام دوران خدمتش را در همین برج رادار گذرانده بود، افتاد. سرباز اَدای احترام کرد و پیش آمد، سینی گردی را که حاوی یک استکان چای و ظرفی از قند و چند شکلات بود، بر روی میز مستطیل شکل گذاشت.
- ‌ممنون!
محمدی مجدد محکم پا بر زمین کوبید و با تحکم جواب داد:
- ‌وظیفه‌س جناب.
- محمدی! چند ماه از خدمتت مونده؟
سربازِ جسور، صاف ایستاد و یکی از چشمان درشت سبزرنگش را ریز کرد.
- حدوداً دو ماه جناب.
لبخند محوی بر روی لبانش نشست.
- خوبه، دیگه کم مونده.
- بله جناب.
سرش را تکان داد و با دست به درب اشاره کرد و لب زد:
- می‌تونی بری.
محمدی پا به زمین کوبید و از اتاق خارج شد. استکان چای‌اش را برداشت. مقابل دیوار شیشه‌ای ایستاد و خیره به دریا چای‌اش را بدون قند مزه‌مزه کرد. ده سالی می‌شد که در این شهر کوچک بندری خدمت می‌کرد. طی این ده سال، از شهر محل خدمتش خارج نشده و زندگی‌اش را در آنجا و کنار مردمان خون‌گرمش سپری کرده‌بود؛ زیرا جایی دیگر از این کشورِ بزرگ کَسی منتظر او نبود. صدای غژ یک‌دفعه‌ای درب بلند شد.
- فرهاد! فرهاد! مژده بده.
سرش را به‌سمت حسین یکی از همکاران و رفیق گرمابه‌اش چرخاند. با لبخندی که درون صورت گرد و سفیدش نمایان بود، وارد شد. برگه‌ای را که میان دستش بود، بالا آورد.
- مژده بده.
بر روی صندلی چرخ‌دار چرم مشکی نشست و استکان را داخل سینی گذاشت.
- جواب انتقالیم اومد؟
حسین مقابل میز ایستاد و برگه را بر روی میز انداخت و پوزخندی زد.
- تو فقط زمان مرگت رو نمی‌دونی!
خندید و برگه را برداشت، نگاهی به متن داخل برگه انداخت. با درخواست انتقالی‌اش برای پست فرماندهی نیرو دریایی تهران موافقت شده‌بود. انتقالی که به‌ سادگی با آن موافقت نشده‌بود. حسین لب میز نشست، دستی به موهای بور و کوتاهش کشید، شکلاتی از داخل سینی برداشت.
- مستحق این انتقالی بودی. ده ساله با جون و دل، صادقانه خدمت کردی؛ هر چند بری دلمون برات تنگ میشه.
به صندلی تکیه داد.
- تو هم دیگه وقتشه انتقالی بگیری.
با صدای خش‌خش پوست شکلات نگاهش به دست حسین افتاد، که جلد شکلات را باز کرد و آن را داخل دهانش گذاشت.
- آره خدایی هم خودم هم خانمم خسته شدیم، شهرادم دو سال دیگه میره مدرسه، اون‌ور باشیم بهتره. دومی هم که داره میاد و خانمم دست تنها سختشه؛ الان یک ماهه رفتن انزلی دارم از دوریشون دق می‌کنم.
- انتقالیت رو بزن انزلی که پیش خونواده‌ی خودت و خانمت باشی.
حسین یقه‌ی لباس فرم سفیدش را مرتب کرد.
- خداروشکر رَسته‌ی ما فقط انزلی داره.
از لب میز پایین رفت و ادامه داد:
- امشب پایه‌ای بریم چابهار، منطقه آزاد؟ یکم خرید دارم.
- آره، خودمم دوست دارم برای آخرین بار برم منطقه.
حسین به‌سوی درب رفت و آن را باز کرد.
- پس غروب بیا دنبالم.
- باشه، راستی به بچه‌ها بگو پیگیر این کشتی تجاری باشن، الان شناسایش کردم.
حسین چشمان میشی رنگش را ریز کرد و به صفحه‌ی رادار چشم دوخت.
- تجاریه یا ناو؟
- تجاریه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
تا آخر ساعت کاری، ریزه‌کاری‌های روز مره‌اش را انجام داد. ساعت دو به منزل اجاره‌ایش رفت و پس از خوردن ناهار و استراحت، غروب به‌ دنبال حسین رفت و به اتفاق هم به چابهار رفتند. ماشینش را در پارکینگ یکی از پاساژ‌های منطقه آزاد پارک کرد. پس از برداشتن کیف پول چرم قهوه‌ای و گوشی‌ مدل بالایش، پیاده شد. به محض پیاده شدنش با برخورد هوای شرجی به صورتش، نفسش را سخت بیرون داد. حسین زودتر از او پیاده شده‌ و درحال بررسی گوشی‌اش بود.
- ده ساله اینجام هنوز به این شدت هوای شرجی عادت نکردم.
حسین گوشی‌اش را داخل جیب شلوار جینش گذاشت، ماشین را دور زد و کنار رفیقش ایستاد.
- دیگه داری میری راحت میشی.
سوئیچ و گوشی‌‌اش را داخل جیب‌های شلوار کتان کرمی رنگش گذاشت و گوشه‌ی تیشرت سرمه‌ایش را که بالا رفته‌بود، مرتب کرد و لب زد:
- آره.
- فرهاد! گفته بودم همیشه به چال‌ روی لپ‌هات حسودی می‌کردم؟
با اَبروهای بالا رفته بابت کلام حسین با خنده پرسید:
- واقعاً؟!
- به چشم‌های سیاهت چی؟
سرش را به‌طرفین تکان داد.
- از دست تو.
حسین با صورتی که همچنان خنده درونش موج میزد، دست بر روی شانه‌ی پهن او گذاشت.
- نظرت چیه اول بریم پاساژ تیس، من بازار چینی‌ها کار دارم بعدش بریم پاساژ صالحیار بستنی و ذرت مکزیکی بزنیم به بدن؟
دسته‌ی کیف پولش را دور مچ دستش انداخت، خم شد و خودش را میان شیشه‌ی ماشین برانداز کرد و دستی میان موهای مشکی‌ مرتبش کشید.
- برای من فرقی نداره.
بازار چینی‌ها طبقه‌ی دوم پاساژ بزرگ تیس قرار داشت که توسط فروشنده‌های چینی‌ اداره می‌شد. در آن فروشگاه تمام وسایل مورد نیاز خانوار به جز مواد غذایی وجود داشت. پس از چند دور چرخ زدن بین قفسه‌ها، حسین چند عروسک و اسباب‌بازی برای پسرش و دخترِ تو راهی‌اش برداشت و سپس به‌سوی یکی از صندوق‌ها برای تسویه کردن پول اجناس رفتند. خانمِ چینی که روسری حریر مشکی کوچکی بر سر داشت، بدون کمک گرفتن از ماشین‌حساب سریع قیمت را گفت. حسین سرش را نزدیک گوش فرهاد برد و لب زد:
- ببین چطور بدون ماشین‌حساب، حساب کرد؟ سگ و گربه‌ای که می‌خورن باهوششون کرده.
خندید و آرام پچ زد:
- خفاش خوردن‌، خفاش.
حسین زیر لب غرید:
- کوفت می‌خوردن به‌جای خفاش.
از یکی از عروسک‌هایی که رفیقش برداشته‌بود، خوشش آمد. نگاهی به قفسه‌ها انداخت و با دیدن تعداد محدودی از آن‌ها، رو به حسین گفت:
- حسین من الان میام.
به‌‌سوی قفسه‌ی مورد نظرش رفت. عروسکی را که جوجه اردک زرد رنگ با چند تار موی سیاه بود، برداشت و برگشت. حسین به محض اینکه چشمش به عروسک افتاد با لودگی او را مورد لطفش قرار داد.
- آخی عمویی علوسک دوس دالی؟
نگاه چپ‌چپش را به حسین دوخت و جواب داد:
- آله.
حسین سرخوشانه قهقهه زد. خانمِ فروشنده عروسک را داخل کیسه‌ای گذاشت و قیمت را گفت. پس از پرداخت مبلغ عروسک از پله‌های آن طبقه پایین رفتند.
- بریم صالحیار؟
نگاهش را بین جمعیت بومی و غیربومی درون پاساژ چرخاند و گفت:
- بریم.
- شام رو چیکار کنیم؟ بریم لِمون پیتزا بخوریم؟
چینی به اَبروهایش داد.
- حالم از غذای فسفودی به‌هم می‌خوره؛ بریم چابهار رستوران مهدی غذاش خوبه.
پس از خوردن بستنی و ذرت مکزیکی و کمی چرخ زدن در پاساژها و خرید چند چیز به‌ عنوان سوغاتی، برای شام راهی چابهار شدند.
***
چهارشنبه بود. تمام هفته درگیر کارهای پایانی انتقالی‌اش بود. شب گذشته خانه‌اش را تخلیه کرده و تمام وسایلش را به سمساری فروخته‌بود. شب را مهمان خانه‌ی حسین که ساکن یکی از خانه‌‌های سازمانی‌ ارتش بود، بود. چمدان آبی نفتی‌اش را داخل صندوق‌عقب ماشین گذاشت و درب صندوق را محکم بست. نگاهش به رفیقش که از صورت سرخ شده‌اش پیدا بود بغض دارد، افتاد. خودش هم از این جدایی ناراحت بود.
- ممنون که تموم این سال‌ها بهترین رفیقم بودی!
حسین با یک حرکت او را به آغوش کشید.
- چاکرتم، ان‌شاءلله هر چی زودتر خبر ازدواجت رو بهم بدی.
به‌ گرمی حسین را در آغوشش فشرد.
- تهران کاری داشتی روی من حساب کن.
حسین عقب کشید و با اشتیاق میان چهره‌اش، شانه‌های او را فشرد.
- حتماً... .
- ان‌شاءلله گل‌ دخترت صحیح و سالم دنیا بیاد، رفتی مرخصی شهرادم از طرفم ببوس.
حسین چشمانش را آرام بر روی هم گذاشت و با بغض نشسته بر گلویش لب زد:
- چشم.
- ‌بی‌بلا.
- خیلی با احتیاط رانندگی کن، هر جا خسته شدی استراحت کن.
لبخند کم‌جانی زد و درب ماشین را باز کرد.
- آروم میرم‌. عجله‌ای برای رسیدن ندارم، آخه کسی منتظرم نیست... .
پس از خداحافظی و بدرقه‌ی نابِ حسین راهی تهرانی شد که ده سال پیش برای او به زندان تبدیل شد. بعد از آن بود که پس از اتمام چهار سال دانشگاه افسری امام خمینی شهر(نوشهر) با آغوش باز برای ادامه‌ی خدمت به شهر(کُنارک) رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
صندل‌های گیپور مشکی‌اش را پوشید و با صدای بلند خطاب به مادرش که در آشپزخانه بود، گفت:
- مامان خانمی من رفتم.
صدای مادرش که داشت به‌سوی راهرو می‌آمد، بلند شد.
- سُرمه! چند دونه فلفل‌دلمه هم بگیر.
مقابل آیینه‌ی جاکفشی قهوه‌ای‌رنگ ایستاد و خودش را برانداز کرد. گویی از ظاهرش راضی بود که لبخندی زیبا بر لبان کوچک صورتی‌رنگش نشست. سرش را به‌سوی راست چرخاند، مادرش را که دستان کَفی‌اش را بالا گرفته‌بود، دید.
- حواست باشه سبزی کهنه بهت ندن.
یک گام پیش رفت، صورت گرد و سفید مادرش را بوسید.
- چشم زری جونم.
مادرش با حس نابی که نسبت به او در وجودش غلیان کرد، دستانش را عقب برد و گفت:
- چشمت بی‌بلا، چشم سیاه من.
یک‌آن خونش برای این مادر همیشه مهربان به‌ جوش آمد و او را محکم به آغوش کشید. مادرش خندان جیغ زد:
- وای دختر الان کفی میشی.
با شوق قهقهه زد و صورت مادرش را بوسه باران کرد.
- من به فدای زری تپلی خودم بشم.
زری‌خانم چپ‌چپ نگاهش کرد و خنده‌ی نشسته بر روی صورت مثل ماهش شدت گرفت.
- خدا نکنه دختر!
بوسه‌ی دیگری بر روی گونه‌ی مادرش کاشت.
- چشم عسلی کی بودی شما؟
این جمله‌ای بود که همیشه پدرش برای دلبری از مادرش به‌کار می‌برد.
- ای پدر صلواتی... .
با خنده‌ای که چاشنی صورتش بود، درب چوبی قهوه‌ای سوخته را گشود و وارد پاگرد شد. سرخوش و با هیجان از پله‌ها به‌سوی پایین روانه شد. به محض اینکه درب کرمی‌رنگ پیش رویش را گشود هوای گرم به صورتش هجوم آورد. اواخر تیر ماه بود و آفتاب صبح‌گاهی نرم‌نرمک رو به داغی و سوزانی می‌رفت. نگاهش به ماشین ال‌نود نقره‌ای‌رنگِ خانم سهرابی افتاد. بی‌تفاوت شانه بالا انداخت و درب را بست. به محض اینکه خواست به راهش ادامه دهد خانم سهرابی را دید که از تنها خانه‌ی ویلایی با بافت قدیمی کوچه بیرون آمد. با لبخندی که بر روی لبانش بود، به‌سمت او رفت.
- سلام، مینو‌ جونم!
خانم سهرابی درب کوچک آبی‌رنگِ خانه را بست و با لبخندی سرشار از محبت جواب داد:
- سلام به‌ روی ماهت سُرمه خانم، خوبی؟
موهای مشکی لَختِ سرکشش را که مدام از زیر شال آبی‌اش بیرون میزد، به زیر شال فرستاد.
- ممنون! شما خوبین؟
خانم سهرابی چادر مشکی‌اش را روی سرش مرتب کرد.
- خداروشکر خوبم! خانم معلم.
تمام وجودش را شوق و شوری وصف‌ناپذیر فرا گرفت بابت لقبی که برای به‌دست آوردنش کلی تلاش کرده بود. نگاهی گذرا به خانه‌ی پشت سر خانم سهرابی انداخت و آرام کلامش را بیان کرد.
- خدا بیامرزه مادرتون رو‌، بعد از ایشون این خونه سوت و کوره. هر وقت شب‌ها از اتاقم به حیاط این خونه نگاه می‌کنم و برق‌های خاموشش رو می‌بینم دلم می‌گیره.
غم سنگینی میان چشمان قهوه‌ای‌رنگ خانم سهرابی نشست.
- آره واقعاً جای مادر خیلی خالیه. اتفاقاً اومده بودم به درخت‌ها و گلدون‌ها آب بدم.
به خانه‌ی سه طبقه‌ی سنگ‌نمای خودشان اشاره کرد و با حسرت لب زد:
- از وقتی خونه‌مون رو کوبیدیم و آپارتمانیش کردیم، تنها دلخوشیم رفتن پیش حاج‌خانم بود، عاشق خونه و حیاطش بودم. وای چه شب‌هایی با حاج‌خانم روی تخت توی حیاط می‌نشستیم و ایشون از قدیم برام تعریف می‌کرد و با هم کتاب حافظ می‌خوندیم!
خانم‌ سهرابی نَم گوشه‌ی چشمانش را با نوک انگشت اشاره‌اش گرفت.
- مادر خیلی تو رو دوست داشت، همیشه می‌گفت سُرمه مونس و همدمم شده.
با یاد حاج‌خانم بغض در گلویش رخنه کرد. حاج‌خانم نمونه‌ی بارز یک مادربزرگ مهربان ایرانی بود. او برای دخترک که هر دو مادربزرگ‌هایش را ندیده‌بود، حکم مادربزرگ داشت و برایش قابل احترام بود. مدت‌ها پس از مرگش ناراحت و غم‌زده بود و افسوس خورد برای از دست دادن عزیزی که شب‌های زیادی را با وجود گرمش گذرانده بود. حاج‌خانم دو فرزند داشت، مصطفی که با خانواده‌اش خارج از کشور زندگی می‌کرد و مینو خانم که در همین شهر با خانواده‌اش زندگی می‌کرد.
خانم‌ سهرابی دو کلیدی را که به تسبیح آبی فیروزه‌ای‌رنگ متصل بود، مقابل صورت درهم دخترک گرفت. سرمه کلیدها را خوب می‌شناخت و می‌دانست برای حاج‌خانم بود.
- اگه دوست داری این کلید پیشت باشه. ممنون میشم و اگه زحمتی نیست هر دو روز یک بار به گلدون‌ها و درخت‌ها آب بدی.
گویی دنیا را دو دستی به دخترک تقدیم کردند. چشمانش ستاره باران شد و با رضایت تسبیح را گرفت. میان صدایش ذوق موج میزد.
- وای مینو جون! با جون و دل می‌پذیرم. خیالتون راحت مثل چشم‌هام از گل و گیاه این خونه مراقبت می‌کنم.
- ممنون قشنگم! بلا دور باشه از چشم‌های شب‌رنگت دخترم.
لبخند عمیقی بر روی لبانش نشست.
- ممنون!
خانم سهرابی به‌سوی ماشینش رفت، درب را باز کرد و گفت:
- سلام به زری جون برسون.
- بزرگیتون رو می‌رسونم.
خانم سهرابی سوار شد و لبخندی غلیظ به روی او زد.
- سلامت باشی، کجا میری برسونمت؟
- ممنون! تا همین بازارچه سر خیابون میرم، راهی نیست.
- پس خدانگهدار.
- خداحافظ.
خانم سهرابی ماشین را روشن کرد و خیلی آرام آن را به‌ حرکت درآورد. با نگاهی مملو از شوق و هیجان کلید‌ها را بالا آورد و مقابل صورتش تابشان داد و زمزمه کرد:
- چی بهتر از این سُرمه خانم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
با خستگی بر روی تخت نشست و با یک حرکت تیشرت سفیدش را درآورد. دستش را به‌سوی کلید بالای تخت برد و لامپ را خاموش کرد. دراز کشید و چشمان سرخ و خمارش را بر روی هم گذاشت. جای‌جای بدنش بابت خستگی ناشی از ۲۴ ساعت رانندگی احساس کوفتگی می‌کرد. هنوز هم گوش‌هایش از صدای ماشین پر بود. به محض اینکه به تهران رسیده‌بود، به مهمان‌سرای ارتش رفته و قصد داشت چند روزی را آنجا بماند و دنبال خانه باشد. صدای موتور یخچال کوچک کنج اتاق، تنها صدای غالب بر محیط بود. صدای زنگ ملایم گوشی‌اش بلند شد. نیم‌نگاهی به گوشی‌اش که بر روی چمدان گوشه‌ی اتاق بود، انداخت. با بی‌میلی برخاست و به‌سوی چمدان رفت. کمر خم کرد و گوشی را برداشت. نام سیاوش بر روی صفحه‌ خودنمایی می‌کرد. لبخند محوی بر لبان مردانه و پرش نشست. تماس را برقرار کرد.
- سلام سیا.
- ای سیاوش مژده بر تو باد که فرهادت از چابهار آمد!
لبخندش پررنگ‌تر شد و به‌سوی تخت رفت.
- چطوری؟
بر روی تختی که روتختی‌اش، سفیدرنگ با طرح نشانِ نیرو دریایی بود، نشست.
- خوبم، کجایی؟
- نیم‌ ساعتی هست رسیدم، اومدم مهمون‌سرای ارتش.
با صدای بلندِ سیاوش گوشی را از گوشش فاصله داد.
- چی؟! بیام اون مهمون‌سرا رو روی سرت خراب کنم؟ مگه نگفتم رسیدی بیا خونه.
- ممنون از لطفت سیا! معلوم نیست تا پیدا کردن خونه چقدر طول بکشه، منم اینجا راحتم.
- بی‌شعور، تعارف می‌کنی؟
‌دراز کشید و دستش را زیر سرش گذاشت و لب زد:
- نه.
- ‌مامان بدونه، خیلی ناراحت میشه. پاشو بیا اینجا.
با صدایی گرفته و بی‌حال جواب داد:
- از دیروز بکوب رانندگی کردم، به‌‌حدی خستم که نای حرف زدن ندارم. فقط می‌خوام بخوابم. ان‌شاءلله فردا میام بهتون سر می‌زنم.
- فرهاد! هنوزم همون پسر غُد و یک‌ دنده‌ای.
- نظر لطفته!
- بگیر بخواب. فردا صبح بیدار شدی بیا که روز جمعه‌ی خوبی رو در کنار هم ترتیب بدیم.
- باشه.
- شب خوش.
- شب بخیر.
به محض اینکه تماس قطع شد، گوشی را در حالت سکوت قرار داد و آن را پایین تخت گذاشت. سریع‌تر از آن چیزی که تصور می‌کرد، خواب چشمانش را فرا گرفت. صبح برعکس تمام روزهای زندگی‌اش دیر بیدار شد و پس از دوش گرفتن و صبحانه خوردن راهی خانه‌ی خانواده‌ی رستمی‌ها شد. مقابل درب ایستاد و دکمه‌ی آیفون تصویری را فشرد. طولی نکشید که صدای بشاش سیاوش از پشت آیفون به گوشش خورد.
- به‌به ببین کی اومده! بیا تو داداش.
دروازه بزرگ کرم‌رنگِ پیش رویش با صدای تیکی باز شد. باکس زرشکی‌رنگ سوغاتی‌ها را دست‌به‌دست کرد و دستی به پیراهن اسپرت چهارخانه‌ی سفید و سیاهش کشید. وارد حیاط شد. حیاطی که از نگاه اولش می‌شد پی به نظم خاص کاشت درخت و بوته‌ها برد. درختانی که یک دست و منظم کنار دیوار سمت چپ بودند و بوته‌های انواع گل در سمت راست کاشته شده‌بودند. گلدان‌های ریز و درشتی که در جای‌جای حیاط و ایوانی که با پنج پله به حیاط مرتبط می‌شد، قرار داشتند. چند مرتبه‌ای که مهمان این خانواده بود، لحظاتش را با سیاوش در این حیاط که نسبت به سال‌ها پیش تغییر اساسی کرده‌بود، گذرانده بود. نفسی عمیق کشید. رایحه‌ی گل‌های رز و یاس مشامش را پر کرد.
- گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم.
با شنیدن صدای سیاوش نگاهش به‌سوی پله‌های ایوان کشیده‌شد. سیاوش با روی باز از پله‌ها پایین آمد. آخرین بار دو سال پیش که به چابهار رفته‌بود و مهمان فرهاد شده‌بود، دیده‌بودش. به‌ گمانش کمی لاغرتر شده بود و پوست سبزه‌اش، تیره‌تر به‌ نظر می‌رسید. شاید هم در آن تیشرت مشکی لاغر دیده می‌شد. سیاوش نزدیک شد و به‌گرمی همدیگر را به آغوش کشیدند.
- خوش‌ اومدی رفیق گرمابه‌ و بی‌وفای من!
چند ضربه‌ی آرام به پشت رفیقش زد.
- چاکر رفیق با وفا!
سیاوش عقب کشید و با نگاهی مملو از شور و خنده نگاهش کرد.
- نمی‌دونی چقدر خوشحالم که به این تنهایی پایان دادی و اومدی پیش خودم؟
زهرخندی زد.
- اتفاقاً یکم پشیمونم.
سیاوش چشمان قهوه‌‌ی‌اش را خمار کرد و غرید:
- پشیمونی غلط کرده اومده سراغت.
با خنده موهای خرمای‌اش را که می‌دانست حسابی به آن‌ها حساس هست، به‌هم ریخت.
- اِ اِ فرهاد نکن، می‌دونی که حساسم.
- بچه‌ها تا کی می‌خواین تو حیاط بمونین؟
نگاهش به‌سمت خانم سهرابی افتاد که همراه آقای رستمی بالای پله‌ها ایستاده بودند. از همان‌جا بلند و رسا سلام کرد. خانم سهرابی که کم از مادر برای او در دوران کودکی و نوجوانی‌اش نبود، با روی خوش جواب داد:
- سلام، پسرم خیلی‌خیلی خوش اومدی!
از پله‌ها بالا رفت و دستش را به‌سمت خانم سهرابی دراز کرد. زن میانسال خوشرو دست او را مادرانه فشرد.
- ای بی‌وفا دلم برات خیلی تنگ شده، ده سال کم نیست ها.
شرمسار لبخند کم‌جانی زد.
- شرمنده‌م.
خانم سهرابی چینی به اَبروهای قهوه‌ای و بلندش داد.
- دشمنت شرمنده پسرم، همین‌که هر هفته برام زنگ می‌زدی کافی بود.
چند چین ریزِ دور چشمان زن پیش رویش افتاده‌بود که نشان از پا به سن گذاشتنش بود. لبخندش غلیظ‌تر شد.
- وظیفه بود.
- احوال ناخدای ما؟
نگاهش به‌سمت آقای رستمی کشیده شد. مردی که همیشه آرامش خاصی میان چهره‌اش نمایان بود. طی ده‌ سالی که ندیده‌بودش، حسابی گَرد پیری بر روی موها و صورت کشیده‌اش نشسته‌بود. دستش را به‌سمت او دراز کرد و گفت:
- قربون شما آقای رستمی.
آقای رستمی دست او را کشید و پدرانه به آغوشش کشید.
- ماشاءالله برای خودت مردی شدی!
- این فرهاد کجا و اون فرهاد لاغر مردنی ده سال پیش کجا؟!
صدای معترضانه‌ی خانم سهرابی که سیاوش را مورد خطاب قرار داد، نگاهش را به‌سمت مادر و پسر کشاند.
- مادر من چیزی بدی نگفتم که، می‌خوام بگم آب و هوای چابهار به دوستمون ساخته.
از آغوش آقای رستمی بیرون رفت و با لبخند به سیاوش که صورتش مملو از شیطنت بود، چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
خانم سهرابی زیر لب «لاحول‌ولا» خواند و خطاب به سیاوش گفت:
- ماشاءالله بگو سیاوش.
سیاوش دستانش را به‌ حالت تسلیم بالا گرفت.
- بابا من تسلیم، گردن ما از مو هم باریک‌تره.
آقای رستمی با خنده سری تکان داد و دست بر روی کتف فرهاد گذاشت و گفت:
- بیاین بریم داخل، بیشتر از این فرهاد جان رو تو این هوای گرم بیرون نگه نداریم.
سیاوش دومرتبه لودگی‌اش گُل کرد.
- اگه دعوام نمی‌کنین باید بگم فرهاد جان به گرمای بدتر از اینم عادت داره.
خانم سهرابی با اخمی ساختگی رو به سیاوش با تحکم گفت:
- سیاوش جان... !
سیاوش تعظیم کرد.
- جانم بانوی اعظم؟
خانم سهرابی نگاهِ چپ‌چپش را از سیاوش گرفت.
- فرهاد جان! بفرما داخل.
باکس سوغاتی‌ها را به‌سمت خانم سهرابی گرفت.
- ناقابله!
خانم سهرابی نگاه خاصی را مهمان چشمان قهوه‌ایش کرد و گفت:
- راضی به زحمت نبودیم پسرم.
- خواهش می‌کنم.
سیاوش زودتر از خانم سهرابی باکس را گرفت و داخلش را وارسی کرد.
- ‌جانم برای این ترشی انبه و قهوه‌ها.
- امان از تو سیاوش.
سیاوش لبش را غنچه کرد و گفت:
- خب دوست دارم، مادر من.
سپس عروسک اردک را بیرون آورد و با هیجان ادامه داد:
- وای خدا! این رو برای بابام آوردی؟
به‌ سختی جلوی خنده‌اش را گرفت. آقای رستمی درحالی‌که آستین پیراهن آبی روشنش را بالا میزد، گفت:
- برای عمت که مادرزنت هم هست آورده.
سیاوش قاه‌قاه خندید و در جواب پدرش گفت:
- خوشم اومد از سخن به‌جات پدر.
با لبخند و بیان کلامش، به کل‌کل بین پدر و پسر پایان داد.
- برای ماهک آوردم.
سیاوش با نگاهی گرم رو به رفیق عزیزش، چرخید و قدردان گفت:
- دست عموش درد نکنه.
خانم سهرابی و آقای رستمی هم تشکر کردند و با تعارفی گرم مردجوان را به داخل راهنمایی کردند. با نگاهی گذرا خانه را بررسی کرد. تمام دکوراسیون داخلی هم تغییر کرده بود؛ رنگ‌های کرم و قهوه‌ای سوخته بر رنگ‌های دیگر غالب بودند. به همراه آقای رستمی و سیاوش به‌سوی مبل‌های راحتی کرمی‌رنگ رفتند و نشستند. با قاب عکس‌های بزرگ و کوچیک نصب شده بر روی دیوار می‌شد صمیمیت را بین اعضای این خانه حس کرد؛ این خانه و چیدمانش که سلیقه‌ی خانم خانه را به‌ رخ می‌کشید، نشان دهنده‌ی کانون گرم یک خانواده بود که فرهاد هرگز تجربه‌اش نکرده‌بود. در ذهن و قلب او جای خیلی چیزها خالی بود که حسرت بزرگی را به او تحمیل می‌کرد.
- پسرم! ان‌شاءالله برای همیشه تهران می‌مونی؟
نگاهش را به‌ آقای رستمی دوخت و جواب داد:
- راستش جناب رستمی، کار ارتش معلومی نداره، ولی فعلاً تهرانم.
- موفق باشی!
با لبخندی کم جان لب زد:
- تشکر!
سر به‌سمت سیاوش که کنارش نشسته‌بود، چرخاند و پرسید:
- راستی دخترت کجاست؟
چشمان سیاوش بابت سؤال او درخشیدند.
- دخمل باباش، خونه‌ی بابابزرگشه؛ اتفاقاً دارن میان.
- عمو فرهاد، عکس ماهک کوچولومون رو دیدی؟
سرش را به‌سمت خانم سهرابی که با سینی حاوی چهار لیوان شربت از آشپزخانه بیرون آمد، چرخاند و جواب داد:
- بله، سیاوش عکس‌هاش رو برام می‌فرسته، زنده باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
سیاوش از جایش برخاست و تشکر کرد و سینی را از مادرش گرفت و مقابل فرهاد خم شد. یکی از لیوان‌های بلند و کمر باریک را برداشت و تشکر کرد. سیاوش شربت‌های دیگر را به پدر و سپس به مادرش که حال کنار آقای رستمی نشسته‌بود، تعارف کرد و خودش مجدد کنار رفیقش نشست. فرهاد جرعه‌ای از شربت آلبالو را که طعم بی‌نظیر و خنکی‌اش به مذاقش خوش آمد، نوشید.
- فرهاد جان! خونه سازمانی بهت میدن؟
لیوان را بر روی جلومبلی از جنس برنز گذاشت و در جواب خانم سهرابی گفت:
- فعلاً نه، من کُنارک هم، خونه اجاره کرده‌بودم. الانم باید هر چه زودتر دنبال خونه باشم.
- درسته، ان‌شاءلله خونه‌ی باب دلت پیدا کنی.
- ان‌شاءلله.
همگی ساکت شدند و در آرامش مشغول نوشیدن شربتشان شدند. خانم سهرابی که گویی چیزی به ذهنش رسید با هیجان کلامش را به زبان آورد.
- چرا دنبال خونه بگردی؟ من یه خونه‌ی خوب برات سراغ دارم.
فرهاد نگاه متعجبش را به خانم سهرابی دوخت.
- خونه‌ی مادرم.
لحظه‌ای به‌خاطر آورد که چند ماه پیش سیاوش خبر فوت مادر خانم ‌سهرابی را داده بود و او هم تلفنی با خانم سهرابی صحبت کرده و تسلیت گفته‌بود. آقای رستمی لیوانِ خالی از شربتش را بر روی جلو مبلی گذاشت.
- آره، اونجا برای فرهاد جان عالیه.
با کنجکاوی که دچارش شده‌بود، پرسید:
- کسی اونجا زندگی نمی‌کنه؟
- نه، بعد از فوت مادرجون اونجا خالی مونده، فرهاد جای توپیه، قدیمیه؛ اما با صفا.
خشنود از پیدا شدن خانه و راحت شدن از مهمان‌سرا، لبخندی به روی سیاوش زد و زمزمه کرد:
- چی بهتر از این؟!
خانم سهرابی لیوانی را که نصفی از شربتش مانده بود، بر روی عسلی کنارش گذاشت، دامن مشکی بلندش را بر روی پاهایش مرتب کرد.
- محیط آروم و خوبی داره، از همسایه‌ها هر چی بگم کم گفتم، دیگه لازم نیست وسایلم بخری.
- ممنون، من که دنبال خونه هستم پول اجاره رو میدم به شما.
خانم سهرابی چینی به ابروهایش داد و لبش را به دندان گرفت و با صدای آرام و دلنشینش، جواب داد:
- لطفاً این حرف رو نزن. تو برای من حکم پسرم رو داری، حالا هر ماه یه مقدار پول به نیت مادرم به نیازمند بده که براش فاتحه بخونه.
- آخه... .
خانم سهرابی میان کلام او پرید و گفت:
- اون خونه چند ماه هست که خالیه، دلمم نمیاد بفروشمش چون اونجا یادگار پدر و مادرمه. مصطفی هم که دیگه قصد برگشت به ایران رو نداره، سهمش رو هم برده؛ منم این‌جوری خیالم راحته که تو اون خونه زندگی دوباره جریان پیدا می‌کنه و روح مادرمم شاد میشه.
سیاوش آرام بر روی پای فرهاد کوبید و با چشمکی که نثارش کرد، گفت:
- ما هم هر هفته سرت خراب می‌شیم و... .
هنوز کلام سیاوش به پایان نرسیده‌بود که صدای زنگ آیفون بلند شد.آقای رستمی خطاب به پسرش گفت:
- سیاوش! پاشو ماهکمون اومد.
سیاوش بابت شوق دیدار دخترکش سریع از جایش برخاست و به‌‌سوی آیفون رفت؛ با دیدن صفحه‌ی آیفون چهره‌اش بشاش شد و لب زد:
- قندعسل باباش اومد.
دکمه را فشرد و خودش هم به بیرون رفت. فرهاد مابقی شربتش را نوشید و بار دیگر از خانم سهرابی تشکر کرد. سیاوش درحالی‌که ماهک را بغل کرده‌بود به داخل آمد. فرهاد هیجان‌زده از جایش برخاست و آغوشش را برای ماهک کوچولو که چشمان درشت سبز‌رنگش اول از هر چیزی میان صورتش خودنمایی می‌کرد، باز کرد. دخترک خیلی راحت با یک حرکت به‌سمت او خیز برداشت. فرهاد او را بغل گرفت و دستی به موهای فر و طلایی‌رنگش کشید.
- جانم! ببین دخملی رو.
ماهک با دستان تپل و سفیدش، صورت و موهای مرد جوان را نوازش می‌کرد و با ذوق جای‌جای صورت او را می‌کاوید.
- نگاه کن دخترم فهمید مجردی، داره دلبری می‌کنه.
با حرف سیاوش خنده‌اش گرفت و بوسه‌ای آرام بر روی گونه‌ی نرم دخترک کاشت. ماهک کوچولوی دو ساله سریع با یک بوسه بر روی صورت او جواب محبتش را داد.
- اِ اِ دختره‌ی بی‌حیا جلو بابات؟
سلام گفتن شبنم، همسر سیاوش با خنده‌ی بقیه‌ همزمان شد. نگاه فرهاد به‌سمت شبنم کشیده‌شد. آرام و باوقار با سری به زیر افتاده، جواب سلامش را داد. برایش این همه شباهت بین دو خواهر عجیب بود! شباهتی که حال فعلی‌اش را دگرگون کرد. ماهک رنگ سبز چشمان و موهای طلایی‌اش را از خانواده‌ی مادری‌اش به ارث برده‌بود.
- رسیدن بخیر آقا فرهاد.
لبخند کمرنگی زد و جواب داد:
- ممنون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با صدای طنازی که سلام کرد، به یک باره بندبند وجودش منجمد شد. سرش را به‌سمت صاحب صدایی که روزی برای شنیدنش مشتاق‌ترین بود، چرخاند. خودش بود، ده سال از آخرین دیدارشان می‌گذشت. ده سالی که از این دلبر مغرور خانمی پخته و زیباتر ساخته بود. همان چشمان سبز نافذ، همان صورت ناز و شفاف؛ لحظه‌ای دست از آنالیز کردن برداشت و حسی از تنفر و انزجار برجانش نشست؛ زیرا او دیگر فرهاد ده سال پیش نبود. ناخودآگاه اخمی غلیظ بین اَبروهایش نشست. بدون توجه به دخترک که با بهت و تعجب درحال برانداز کردن او بود، به‌سمت بقیه برگشت. صدای تپش قلبش را به وضوح می‌شنید. بیچاره قلبش که در جدال بر سر عشق در برابر عقلش شکست را پذیرفت و زخمی و شکسته از میدان کنار کشید، اجازه داد عقلش حاکمیت کند و فراموش کند عشقی را که باعث حقارتش توسط دختری که بویی از مهر و محبت نبرده‌بود، شد. دختری از جنس غرور و تکبر. سیاوش پی به حال درونی‌ او برد و ماهک را که نق‌نق می‌کرد از آغوش او گرفت.
- دخترها خوش اومدین، بشینین تا براتون شربت بیارم.
شبنم با حالی مضطرب پیش آمد و صورت خانم سهرابی را بوسید.
- ممنون زن‌دایی جونم، خودم میارم شما بشین.
صدای آرام سیاوش او را به خودش آورد.
- فرهاد! بشین.
همان جای قبلی نشست و به فرش کرمی‌رنگ با گل‌های برجسته‌ی گردویی‌رنگ زیر پایش خیره شد. خانه را سکوتی مطلق فرا گرفت؛ زیرا همه در جریان اتفاقات ده سال پیش بودند. تنها صدای بابا، بابا گفتن ماهک بر جو حاکم بود. دلش می‌خواست هر چه زودتر دور شود از محیطی که او را یاد روزهای سختی که پشت سر گذاشته‌بود، می‌انداخت. یک‌ مرتبه از جایش برخاست و با لبخندی مصنوعی که به‌سختی مهمان لبانش کرد، کلامش را بیان کرد.
- من دیگه رفع زحمت کنم.
سیاوش متحیر از جایش برخاست.
- کجا؟!
زیر چشمی نگاهی به سیاوش کرد و سپس دستی بر سر ماهک کشید و لب زد:
- یکم کار دارم.
- مگه ما می‌ذاریم بری.
آقای رستمی ادامه‌ی حرفش را خطاب به خانم سهرابی که در آشپزخانه بود، زد.
- مینو جان! بیا ببین فرهاد چی میگه؟
خانم سهرابی و شبنم و خواهرش شادی از آشپزخانه بیرون آمدند. خانم سهرابی درحالی‌که روسری ساتن بنفش‌رنگش را مرتب می‌کرد، پرسید:
- کجا پسرم؟
- یه مقدار کار دارم، ان‌شاءلله زمان دیگه میام.
خانم سهرابی با ابروهای درهم کشیده‌، با تحکم گفت:
- اصلاً حرف رفتن نزن، برای ناهار امروز کلی برات تدارک دیدم، غذاهای مورد علاقت رو درست کردم.
به ناچار لبخندی به روی زن پیش رویش که جز مهربانی و دلسوزی رفتاری از او ندیده‌بود، زد.
- دست شما درد نکنه.
سیاوش به‌سمت همسرش رفت و ماهک را به او سپرد و خطاب به رفیقش گفت:
- بیا تا ناهار حاضر میشه بریم حیاط.
ممنون و خرسند بود از سیاوش که حال خرابش را درک کرد. با احساس سنگینی نگاهی سرش را به‌‌جهت چپ چرخاند. لحظه‌ای نگاهش با نگاه متعجب شادی تلاقی کرد. در آن چند ثانیه دلش می‌خواست تمام حس تنفر را با نگاه سردش به او انتقال دهد؛ گویی موفق بود؛ زیرا رنگ نگاه و حالت صورت دخترک عوض شد. بی‌اعتنا به او که حیرانی در چهره‌اش پیدا بود، به‌ دنبال سیاوش از خانه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین