- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
از اون روز به بعد بیمارستان خونهی دومم شد و سیاوش برادر و همراهم. هر دومون بیشتر وقتمون رو بیمارستان سپری میکردیم. سیاوش بیشتر غروبها میاومد. دیگه خبری از فامیلهای پدریم نشد و خاله هم سه دفعه زنگ زد و من هم چیزی از وضعیت فرهاد نگفتم.
نیم ساعتی میشد که از پیش فرهاد اومده بودم. به درخواست و پیشنهاد دکتر روزی یکی، دو ساعت کنارش بودم و باهاش در مورد خیلی چیزها صحبت میکردم. دکترها امید میدادند که فرهاد واکنشهای مثبت نشون داده و این باعث دلگرمی ما بود. خسته و بیحال روی مبلِ لابی بیمارستان نشسته بودم که سیاوش شاد و خندون بهسمتم اومد.
- سلام.
کنارم نشست و با لحن بامزهای گفت:
- سلام زنعمو!
متعجب و سؤالی نگاهش کردم.
- شادی دیشب زایمان کرد.
تو اون روزهایی که فقط غم و ناراحتی مهمون دلم بود، از شنیدن خبر به دنیا اومدن پسر سیامک و شادی خیلی خوشحالم شدم.
- وای به سلامتی! عمو شدنتون مبارک!
- ممنون! اتفاقاً همینجاست، بخش زنان.
- واقعاً؟!
- آره، شبنم پیششه.
بلند شدم و کیف دستی کرم رنگم رو از روی مبل کناری برداشتم.
- خیلی دوست دارم ببینمشون. میشه؟
سیاوش هم بلند شد.
- چرا که نه.
به همراه سیاوش به بخش زنان رفتیم. سیاوش رو راه ندادند و خودم به داخل رفتم. با راهنمایی پرستار بهطرف اتاقی که شادی اونجا بود رفتم. آروم چند ضربه به در زدم و وارد شدم. شادی رو دیدم که پسرش رو بغل کرده بود و جوری خاص نگاهش میکرد. شبنم هم کنار تخت ایستاده بود و با شوقی که تو صورتش پیدا بود نگاهشون میکرد. هر دوشون متوجهام شدند. آروم و مضطرب سلام کردم. شبنم با رویی باز بهسمتم اومد.
- سلام عزیزم!
دستهام میلرزیدن. دستهی کیفم رو فشردم.
- قدم نو رسیدتون مبارک!
شبنم دست روی کتفم گذاشت.
- ممنون سُرمه جان! زحمت کشیدی گلم!
جلو رفتم. از واکنش شادی میترسیدم؛ اما برعکس تصورم شادی با روی باز استقبال کرد و لبخند پهنی به روم زد.
- قدم نو رسیدت مبارک، الهی پا قدمش پر از برکت باشه.
شادی پسرش رو که پتوی نازک شیری رنگ دورش پیچده بود رو بیشتر به خودش فشرد.
- ممنون!
کنار تختشون ایستادم و نگاهی به پسرش انداختم؛ انگار قند تو دلم آب شد. ضعف رفتم برای اون نوزادی که تو خواب دهنش میجنبید. پیدا بود شبیه سیامکه؛ چون شادی رنگ موهاش روشن بود؛ اما پسرش موها و صورتی سبزه داشت.
- ای جانم! زنده باشه. ببخشید دست خالی اومدم. آقا سیاوش الان گفتن منم دوست داشتم ببینمتون.
- مرسی! حال فرهاد چطوره؟
نگاهم رو از بچه گرفتم و با بغضی که تو گلوم نشست جواب شادی رو دادم:
- فعلاً که همونجوره.
شبنم بچه رو از شادی گرفت و روی تخت روان کنار تخت شادی گذاشت. شادی با صورتی که از درد جمع شد، کمی خودش رو بالاتر کشید.
- انشالله خوب میشه!
قطرهای اشک از چشمم سرازیر شد.
- مامانم همیشه میگفت، زنی که تازه زایمان کرده پاکِپاکه، تو رو جون بچهت براش دعا کن.
شادی دستم رو گرفت.
- به جون سیامک دیشب موقع زایمان همش تو و فرهاد جلو چشمم بودین و اون لحظه فقط برای شما دعا کردم.
وقتی اسم سیامک رو آورد عشق واقعی رو تو چشمهاش دیدم. لبخندی عمیق به روی شادی که شاید گناهش عاشقی بود، زدم.
- ممنون عزیزجان! آقا سیامک پسرش رو دیده؟
شادی و شبنم نگاهی بههم انداختند. شادی سرش رو به نشون نه تکون داد. دلم سوخت برای زنی که الان فقط محبت شوهرش رو میخواست.
نیم ساعتی میشد که از پیش فرهاد اومده بودم. به درخواست و پیشنهاد دکتر روزی یکی، دو ساعت کنارش بودم و باهاش در مورد خیلی چیزها صحبت میکردم. دکترها امید میدادند که فرهاد واکنشهای مثبت نشون داده و این باعث دلگرمی ما بود. خسته و بیحال روی مبلِ لابی بیمارستان نشسته بودم که سیاوش شاد و خندون بهسمتم اومد.
- سلام.
کنارم نشست و با لحن بامزهای گفت:
- سلام زنعمو!
متعجب و سؤالی نگاهش کردم.
- شادی دیشب زایمان کرد.
تو اون روزهایی که فقط غم و ناراحتی مهمون دلم بود، از شنیدن خبر به دنیا اومدن پسر سیامک و شادی خیلی خوشحالم شدم.
- وای به سلامتی! عمو شدنتون مبارک!
- ممنون! اتفاقاً همینجاست، بخش زنان.
- واقعاً؟!
- آره، شبنم پیششه.
بلند شدم و کیف دستی کرم رنگم رو از روی مبل کناری برداشتم.
- خیلی دوست دارم ببینمشون. میشه؟
سیاوش هم بلند شد.
- چرا که نه.
به همراه سیاوش به بخش زنان رفتیم. سیاوش رو راه ندادند و خودم به داخل رفتم. با راهنمایی پرستار بهطرف اتاقی که شادی اونجا بود رفتم. آروم چند ضربه به در زدم و وارد شدم. شادی رو دیدم که پسرش رو بغل کرده بود و جوری خاص نگاهش میکرد. شبنم هم کنار تخت ایستاده بود و با شوقی که تو صورتش پیدا بود نگاهشون میکرد. هر دوشون متوجهام شدند. آروم و مضطرب سلام کردم. شبنم با رویی باز بهسمتم اومد.
- سلام عزیزم!
دستهام میلرزیدن. دستهی کیفم رو فشردم.
- قدم نو رسیدتون مبارک!
شبنم دست روی کتفم گذاشت.
- ممنون سُرمه جان! زحمت کشیدی گلم!
جلو رفتم. از واکنش شادی میترسیدم؛ اما برعکس تصورم شادی با روی باز استقبال کرد و لبخند پهنی به روم زد.
- قدم نو رسیدت مبارک، الهی پا قدمش پر از برکت باشه.
شادی پسرش رو که پتوی نازک شیری رنگ دورش پیچده بود رو بیشتر به خودش فشرد.
- ممنون!
کنار تختشون ایستادم و نگاهی به پسرش انداختم؛ انگار قند تو دلم آب شد. ضعف رفتم برای اون نوزادی که تو خواب دهنش میجنبید. پیدا بود شبیه سیامکه؛ چون شادی رنگ موهاش روشن بود؛ اما پسرش موها و صورتی سبزه داشت.
- ای جانم! زنده باشه. ببخشید دست خالی اومدم. آقا سیاوش الان گفتن منم دوست داشتم ببینمتون.
- مرسی! حال فرهاد چطوره؟
نگاهم رو از بچه گرفتم و با بغضی که تو گلوم نشست جواب شادی رو دادم:
- فعلاً که همونجوره.
شبنم بچه رو از شادی گرفت و روی تخت روان کنار تخت شادی گذاشت. شادی با صورتی که از درد جمع شد، کمی خودش رو بالاتر کشید.
- انشالله خوب میشه!
قطرهای اشک از چشمم سرازیر شد.
- مامانم همیشه میگفت، زنی که تازه زایمان کرده پاکِپاکه، تو رو جون بچهت براش دعا کن.
شادی دستم رو گرفت.
- به جون سیامک دیشب موقع زایمان همش تو و فرهاد جلو چشمم بودین و اون لحظه فقط برای شما دعا کردم.
وقتی اسم سیامک رو آورد عشق واقعی رو تو چشمهاش دیدم. لبخندی عمیق به روی شادی که شاید گناهش عاشقی بود، زدم.
- ممنون عزیزجان! آقا سیامک پسرش رو دیده؟
شادی و شبنم نگاهی بههم انداختند. شادی سرش رو به نشون نه تکون داد. دلم سوخت برای زنی که الان فقط محبت شوهرش رو میخواست.
آخرین ویرایش: