جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,760 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
از اون روز به بعد بیمارستان خونه‌ی دومم شد و سیاوش برادر و همراهم. هر دومون بیشتر وقتمون رو بیمارستان سپری می‌کردیم. سیاوش بیشتر غروب‌ها می‌اومد. دیگه خبری از فامیل‌های پدریم نشد و خاله هم سه دفعه زنگ زد و من هم چیزی از وضعیت فرهاد نگفتم.
نیم‌ ساعتی میشد که از پیش فرهاد اومده بودم. به درخواست و پیشنهاد دکتر روزی یکی، دو ساعت کنارش بودم و باهاش در مورد خیلی چیزها صحبت می‌کردم. دکترها امید می‌دادند که فرهاد واکنش‌های مثبت نشون داده و این باعث دل‌گرمی ما بود. خسته و بی‌حال روی مبلِ لابی بیمارستان نشسته بودم که سیاوش شاد و خندون به‌سمتم اومد.
- سلام.
کنارم نشست و با لحن بامزه‌ای گفت:
- سلام زن‌عمو!
متعجب و سؤالی نگاهش کردم.
- شادی دیشب زایمان کرد.
تو اون روزهایی که فقط غم و ناراحتی مهمون دلم بود، از شنیدن خبر به دنیا اومدن پسر سیامک و شادی خیلی خوشحالم شدم.
- وای به سلامتی! عمو شدنتون مبارک!
- ممنون! اتفاقاً همین‌جاست، بخش زنان.
- واقعاً؟!
- آره، شبنم پیششه.
بلند شدم و کیف دستی کرم رنگم رو از روی مبل کناری برداشتم.
- خیلی دوست دارم ببینمشون. میشه؟
سیاوش هم بلند شد.
- چرا که نه.
به همراه سیاوش به بخش زنان رفتیم. سیاوش رو راه ندادند و خودم به داخل رفتم. با راهنمایی پرستار به‌طرف اتاقی که شادی اونجا بود رفتم. آروم چند ضربه به در زدم و وارد شدم. شادی رو دیدم که پسرش رو بغل کرده بود و جوری خاص نگاهش می‌کرد. شبنم هم کنار تخت ایستاده بود و با شوقی که تو صورتش پیدا بود نگاهشون می‌‌کرد. هر دوشون متوجه‌ام شدند. آروم و مضطرب سلام کردم. شبنم با رویی باز به‌سمتم اومد.
- سلام عزیزم!
دست‌هام می‌لرزیدن. دسته‌ی کیفم رو فشردم.
- قدم نو رسیدتون مبارک!
شبنم دست روی کتفم گذاشت.
- ممنون سُرمه جان! زحمت کشیدی گلم!
جلو رفتم. از واکنش شادی می‌ترسیدم؛ اما برعکس تصورم شادی با روی باز استقبال کرد و لبخند پهنی به روم زد.
- قدم نو رسیدت مبارک، الهی پا قدمش پر از برکت باشه.
شادی پسرش رو که پتوی نازک شیری رنگ دورش پیچده بود رو بیشتر به خودش فشرد.
- ممنون!
کنار تختشون ایستادم و نگاهی به پسرش انداختم؛ انگار قند تو دلم آب شد. ضعف رفتم برای اون نوزادی که تو خواب دهنش می‌جنبید. پیدا بود شبیه سیامکه؛ چون شادی رنگ موهاش روشن بود؛ اما پسرش موها و صورتی سبزه داشت.
- ای جانم! زنده باشه. ببخشید دست خالی اومدم. آقا سیاوش الان گفتن منم دوست داشتم ببینمتون.
- مرسی! حال فرهاد چطوره؟
نگاهم رو از بچه گرفتم و با بغضی که تو گلوم نشست جواب شادی رو دادم:
- فعلاً که همون‌جوره.
شبنم بچه رو از شادی گرفت و روی تخت روان کنار تخت شادی گذاشت. شادی با صورتی که از درد جمع شد، کمی خودش رو بالاتر کشید.
- انشالله خوب میشه!
قطره‌ای اشک از چشمم سرازیر شد.
- مامانم همیشه می‌گفت، زنی که تازه زایمان کرده پاکِ‌پاکه، تو رو جون بچه‌ت براش دعا کن.
شادی دستم رو گرفت.
- به جون سیامک دیشب موقع زایمان همش تو و فرهاد جلو چشمم بودین و اون لحظه فقط برای شما دعا کردم.
وقتی اسم سیامک رو آورد عشق واقعی رو تو چشم‌هاش دیدم. لبخندی عمیق به روی شادی که شاید گناهش عاشقی بود، زدم.
- ممنون عزیزجان! آقا سیامک پسرش رو دیده؟
شادی و شبنم نگاهی به‌هم انداختند. شادی سرش رو به نشون نه تکون داد. دلم سوخت برای زنی که الان فقط محبت شوهرش رو می‌خواست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
همون لحظه صدای چند ضربه به در خورد. سرم رو به‌طرف در چرخوندم. در باز شد و سیامک با باکس گل شبیه گهواره، پر از گل‌های رز سرخ و سفید و چند بادکنک آبی رنگ تزیین شده متصل به باکس وارد اتاق شد. با دیدن این صحنه لبخند عمیقی روی صورتم نشست. سریع به شادی نگاه کردم که با بهت و تعجب خیره به سیامک بود. کمی عقب کشیدم و آروم سلام دادم. سیامک نگاهم کرد و با لبخند محوی جوابم رو داد و چند ثانیه خیره به صورتم موند. سرم رو پایین انداختم. صدای سلام کردن شبنم و شادی رو شنیدم و سیامک هم با گرمی جواب داد:
- سلام.
سرم رو بلند کردم. سیامک باکس گل رو روی پای شادی گذاشت و خودش هم کنار تخت ایستاد. نگاه شادی بین من و سیامک در چرخش بود. لبخندی به شادی زدم و چشم‌هام رو روی هم فشردم. شبنم بچه رو از تختش برداشت.
- بابایی این هم شاه پسرت.
سیامک با احتیاط بچه‌اش رو بغل کرد و کمی تو صورت پسرش خیره شد و نیم‌نگاهی به شادی که از شدت استرس با دندون در حال کندن پوست لبش بود، انداخت.
- ای جونم! پدر سوخته‌ی شیطون.
چقدر پدر بودن به سیامک می‌اومد! شادی که انگار خیالش راحت شد با بغض و عشق به سیامک خیره بود و با صدایی لرزون گفت:
- عشقم! فکر نمی‌کردم بیای.
سیامک لب تخت نشست و کمی خودش رو به‌سمت شادی کشید و پیشونیش رو بوسید.
- مگه میشه پسرم و مامانش رو تنها بذارم؟
از شوق زیاد سر از پا نمی‌شناختم.
- مبارکتون باشه! الهی همیشه سایه‌تون بالا سر گل پسرتون باشه.
سیامک و شادی با محبت نگاهم کردند و هر دو تشکر کردند. جو شدید عاشقانه بود. من و شبنم که از این وضع خوشحال بود، از اتاق بیرون رفتیم و اون زوجی رو که پرونده‌ی زندگیشون تازه شروع شده بود رو تنها گذاشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
با دستمال نم‌دار در حالی که زیر گلوی فرهاد رو تمیز می‌کردم، زمزمه کردم:
- قربونت برم! نمی‌خوای چشم‌هات رو باز کنی؟ پسرِ سیامک و شادی ده روزِ شده ها. سیاوش می‌گفت اسمش رو سوشا گذاشتن. قشنگه مگه نه؟
تک‌تک انگشت‌های دستش رو تمیز کردم و با بغض ادامه دادم:
- فرهادم خیلی دلم گرفته! توروخدا دل بکن از این خواب بلند. تنهام، خیلی تنها... !
دستمال رو داخل لگن کوچیک کنار تخت گذاشتم. آهی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
- فداتشم! مُحرم شروع شده. یادته پارسال؟ یادته شب تاسوعا چطور چزوندیم؟ تا خود صبح گریه کردم.
دستش رو محکم گرفتم و بوسیدم و هق‌هق کردم.
- فرهاد دلم برات تنگه... !
هنوز حرفم تموم نشده بود که دستگاه متصل به بدن فرهاد آژیر کشید. یک آن قلبم از حرکت ایستاد. با استرس و ترس از روی صندلی بلند شدم و به‌طرف در دویدم و پرستار‌ها رو صدا زدم. پرستارها با هول و ولا به داخل اومدند و از من خواستند بیرون باشم. بی‌قرار بودم و پای رفتن نداشتم. یکی از پرستارها( فاطمه زارع) که طی اون مدت با هم دوست شده بودیم، دستم رو گرفت و سعی داشت کنترلم کنه.
- سُرمه گلی خواهشاً بیرون باش.
با هق‌هق گفتم:
- فاطمه چی شده؟ دلم داره می‌ترکه.
فاطمه با بغضی که تو صداش نشست من رو به‌طرف بیرون برد و گفت:
- واکنش بدنه، این چیزها طبیعیِ عزیزم.
توی سالن جلوی بخش، روی زمین نشستم و با قلبی که تپشش به هزار رسیده بود زار زدم. دو دکتر معالج فرهاد به‌طرف بخش دویدند و به داخل رفتند. فاطمه که دختری ریزه‌میزه بود و مهربونی تو صورت سفید و پُرش همیشه غالب بود، وقتی حال خرابم رو دید‌ بغلم کرد. انگار اون هم از تنهایی من دلش به درد اومد.
- عزیزم آروم باش، ببین داری می‌لرزی.
با ضجه سرم رو، رو به بالا گرفتم:
- بسه خدا، بسه این همه درد‌، دیگه تاب و توانی برام نمونده.
فاطمه هم به گریه افتاد و سرم رو تو بغلش فشرد و با حرف‌های پر از محبتش آرومم می‌کرد.
- سُرمه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
سرم رو به‌جهت چپ چرخوندم. با دیدن سیاوش و سیامک به‌حدی خوشحال شدم که انگار توی غربت عزیزی رو دیدم. بلند شدم و به‌سمتشون دویدم.
- آقا سیاوش، فرهاد... !
رنگ از صورت سیاوش پرید و با دستپاچگی پرسید:
- فرهاد چی؟
فاطمه تو جواب دادن پیش‌دستی کرد.
- چیزی نیست انگار بدنشون واکنش نشون داده.
سیامک با اخمی که بین اَبروهاش نشست پرسید:
- واکنش چی؟
فاطمه شونه‌ بالا انداخت.
- من داخل نبودم. دستگاه عصبی متصل به بیمار اِرور داد. دکترها بالا سرش هستن.
سیامک به‌طرف شیشه‌ای که پرده‌هاش رو کشیده بودند، رفت و پرسید:
- دکتر موذنی داخله؟
- بله!
کنار دیوار نشستم و با هق‌هق خدا رو صدا می‌زدم. سیاوش جلوم زانو زد.
- به خودت مسلط باش.
- خدا کنه بمیرم با این طالع نحسم.
سیامک هم کنارم زانو زد و با توپی پر گفت:
- مگه چیزی شده که این‌جوری کفر می‌کنی؟
نگاهش کردم و با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم.
- من فرهاد رو می‌خوام. خدا انگار اونم به من نمی‌بینه.
سیامک شمرده‌شمرده گفت:
- تا خدا نخواد یه برگ از درختم نمی‌افته. بسپارش به خودش. بهترین دکترها بالا سرش هستن. اول خدا بعد دکترها. این چیزها برای کسی که تو اغماس طبیعیه.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و هق‌هق کردم.
- نکن این کار رو با خودت سُرمه. نذار موج منفی تو به فرهادم برسه.
همون لحظه در بخش باز شد و بلند شدم. هر سه‌مون هراسون به‌سمت دکتر موذنی که دکتر جوونی بود، رفتیم.
سیامک: سلام دکتر چی شد؟
دکتر موذنی نگاهی به ما انداخت و عینک روی چشمش رو بالا و پایین کرد.
- چتونه؟! سیامک تو خودت دکتری این چه وضعیه؟
سیامک لبخند کم‌جونی زد.
- خودت راحتمون کن.
دکتر موذنی لبخندی زد.
- امروز صبح داروی جدید وارد سِرمش کردیم و منتظر این واکنش بودیم.
جلوتر رفتم و پرسیدم:
- این خوبه یا بد؟
- میشه گفت خوب! خداروشکر بدن بیمارمون قویه.
نفسی از سر آسودگی کشیدم. با حرف دکتر لحظه‌‌ای خشکم زد.
- خواهشاً هر روز این بیمار ما رو کیسه ساب نکن.
سیاوش و سیامک به خنده افتادند. خجالت زده و با گونه‌های سرخ شده سرم رو پایین انداختم.
- این آقا فرهاد بیدار بشن خودم اولین نفرم که گوشش رو می‌پیچونم.
همه خنده‌ی جون‌داری کردیم. دکتر موذنی و سیامک از ما دور شدند. سیاوش نم چشم‌هاش رو گرفت.
- خدا پیرت کنه سُرمه. بند دلم رو پاره کردی.
لبم رو به دندون گرفتم.
- ببخشید!
فاطمه که خیالش از بابت من راحت شد، با لبخند به‌طرف بخش رفت.
- واقعاً فرهاد رو کیسه می‌کشی؟
با چشم‌های گشاد شده گفتم:
- نه به خدا.
- سفیدآبم میاری؟
با خنده و معترضانه گفتم:
- آقا سیاوش... .
- نکن این کار رو دختر، از بیمارستان بیرونمون می‌کنن.
- خب می‌خوام تمیز باشه.
صدای سیامک رو از پشت سرم شنیدم.
- مگه فرهاد میره بنایی و گچ‌کاری؟
به‌سمت سیامک که صورتش لبریز از خنده بود، چرخیدم. به سختی جلوی خنده‌ام رو گرفتم و به یک لبخند اکتفا کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
مقابل در ایستادم، برای سیاوش و سیامک که من رو به خونه رسونده بودند، دستی تکون دادم. سیاوش تک بوقی زد و ماشین رو به حرکت در آورد. برگشتم و کلید رو از کیفم بیرون آوردم.
- خوشم باشه! پس سوسن بدبیراه نمیگه که هرز می‌پری.
با تعجب به‌ عقب برگشتم. از دیدن عمو منصور اینجا و این موقع شب جا خوردم.
- سلام عمو.
عمو منصور از ماشینش که کمی جلوتر از خونه‌ی ما پارک کرده بود‌، فاصله گرفت و به‌سمتم اومد.
- دردِ سلام، زهرمارِ سلام. حواست هست با آبروی داداشم داری بازی می‌کنی؟
یکه خوردم و با اخم پرسیدم:
- مگه چیکار کردم؟
نیشخندی زد.
- ساعت ده شب، با دوتا نره‌خر کجا بودی؟
متعجب از حرفش اَبروهام بالا پریدن.
- لطفاً قضاوت الکی نکنین، اون‌ها هر دوشون زن دارن و پسرهای مینوخانم هستن.
عمو قهقهه‌ای کرد و دست‌هاش رو به‌هم کوبید و با حالت تمسخر گفت:
- یعنی زن دارن دیگه نمی‌تونن با کَس دیگه‌ای باشن؟
لجم گرفت از عمویی که ماه‌ها از من بی‌خبر بود و حالا توسط سوسن پر شده بود و برای من ادعای بزرگی می‌کرد. با حرص جواب دادم:
- آقای به‌ اصطلاح عمو، این چند ماه کجا بودی؟ شما اصلاً مگه داداشت برات مهم بود که دخترش برات مهم باشه؟ سوسن غلط بی‌جا کرده در مورد من حرفی زده. سوسن از گذشته می‌سوزه تلافیش رو سر من در میاره؟
عمو جلوتر اومد. یک آن سمت چپ صورتم داغ شد و عمو فریاد زد:
- خفه شو دختره‌ی ه*ر*زه. ببین چی بودی که نامزدت پست زد. چند ماهم که بیخ ریش یه پسر دیلاق زندگی کردی. من اگه تو رو آدم نکنم منصور نیستم دختره‌ی کثافت.
دستم رو روی صورتم گذاشتم؛ به سختی جلوی ریزش اشک‌هام رو گرفتم. دوست نداشتم غرورم خرد بشه. با لحنی که تا اون موقع از خودم ندیده بودم، توپیدم.
- کثافت شمایی و اون سوسن که دهنش رو باز کرده و حرف مفت زده. کثافت شمایی که به‌خاطر ارث و میراث دست رو مادرت بلند کردی. کثافت شمایی که حتی چهلم داداشت هم نیومدی... .
عمو با پشت دست به دهنم کوبید. لبم پاره شد و طعم خون رو تو دهنم حس کردم.
- دختره‌ی زبون دراز وقتی با خودم بردمت اصفهان آدم میشی.
آب دهنم رو زمین ریختم و با خشم و بغض گفتم:
- من با شما هیچ‌جا نمیام، تو خودت هم به زور تو خونه رات میدن. حالا هم لطف کن و برو مثل این چند ماه فراموش کن برادرزاده‌ای داری.
عمو با صورتی که از خشم سرخ شده بود، بازوم رو گرفت و فشرد.
- که بمونی اینجا هرز بپری؟
- به شما ربطی نداره. زندگی خودمه. هر وقت به کثافت کشیده شدم بعد بیا ادعای بزرگی کن.
- باشه‌، فردا روز به گند و کثافت کشیده شدی نیای بگی عمو نجاتم بده.
به عقب هولش دادم و پوزخندی زدم.
- بابام من رو جوری تربیت کرده که برای خودم و حریمم ارزش قائل بشم. من انقدر بدبخت نشدم که آینده و آخرت خودم رو برای خوش‌گذرونی‌هام خراب کنم. لطف کن برو و از خدا برای شکستن دلم طلب بخشش کن.
عمو سری تکون داد.
- مثل روز برام روشنه که روزی میاد که بین پسرهای تهران دست‌به‌دست بچرخی. امروز با پسرهای مینو فردا با پسرهای... .
بدون توجه به حرفش با دلی شکسته و قلبی زخم خورده به‌طرف در چرخیدم و در رو باز کردم و وارد شدم. در رو بستم گریه‌ام اوج گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
به محض این‌که وارد خونه شدم. بدون معطلی گوشیم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و با شماره‌ی سوسن تماس گرفتم. بعد از چهار بوق جواب داد.
- بله؟
با گریه و حرص گفتم:
- فقط از خدا می‌خوام برای این تهمت‌هایی که زدی همین دنیا جوابت رو بده تا بشی درس عبرت خیلی‌ها.
- چی داری میگی دختره‌ی گیس بریده؟
- حالا عموی منو که اصلاً نمی‌دونه من کی هستم رو پر می‌کنی؟ حیف اون مادری که دختری به هفت خطی تو داشت.
- ببر صدات رو دختر خراب.
- من خراب نیستم، خراب تویی که با وجود سه تا بچه بازم چشمت دنبال بابای من بود؛ اگه تو درست بودی بابام تو رو می‌گرفت. فقط سوسن یک‌بار دیگه تو زندگی من سرک بکشی، به روح بابام قسم میام حیثیت و آبروی نداشتت رو پیش شوهر و فک و فامیلش می‌برم.
سوسن با صدایی که می‌لرزید گفت:
- منو تهدید می‌کنی؟
از شدت عصبانیت و خشم، گرمم شد و شال مشکیم رو از سرم برداشتم و روی زمین انداختم. با تنی که می‌لرزید روی مبل نشستم.
- حالا هر جور برداشت می‌کنی. فقط جوری از زندگیم محو شو که انگار از اول فامیلی به نام مهران و سُرمه نداشتی.
- دختره‌ی آشغال، پسرم رو به جونم انداختی بس نیست؟ می‌دونی شهروز چند وقته خونه نیومده؟
نیشخندی زدم.
- به من چه؟ اون از این ناراحته چون جواب منفی به خواستگاریش دادم.
- چی خواستگاری؟
- ببین سوسن حوصله‌ی بحث با تو رو ندارم. فقط به خدا واگذارت می‌کنم.
این رو گفتم و تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی جلو مبلی انداختم. نیم ‌ساعتی بدون این‌که از جام جُم بخورم به دیوار خیره بودم و آروم و بی‌صدا برای بخت بد و تنهاییم اشک ریختم. صدای زنگ خونه من رو به خودم آورد. به سختی از مبل دل کندم و گوشی آیفون رو برداشتم. با صدای گرفته پرسیدم:
- کیه؟
با شنیدن صدای رعنا دلم آروم گرفت.
- منم جیگر، مگه جز من کسی هست این موقع شب سرت خراب بشه. بدو در رو باز کن غذا یخ کرد.
لبخند کم‌جونی زدم و دکمه‌ی آیفون رو فشردم. دل‌گرم بودم از کسانی مثل رعنا که کنارم بود. والدینش هم یک‌‌بار برای عیادت به بیمارستان اومدند و دلداریم دادند و قوت قلبم شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
ظهر بود و به همراه خانم سهرابی جلوی بخش ایستاده بودیم و از پشت شیشه به فرهادی که خواب رو به بیداری ترجیح داده بود، خیره بودیم.
- مینو جون!
- جانم عزیزم؟
برگشتم و پشتم رو به شیشه کردم و سرم رو به‌سمت خانم سهرابی چرخوندم.
- من برای روز تاسوعا می‌خوام نذر پدر و مادرم رو بدم، خودم که بلد نیستم. میشه هزینه‌ش رو بدم شما کمک کنین.
خانم سهرابی نگاهم کرد.
- می‌خوای هزینه رو بدیم همین بیمارستان کمکی باشه به ناهار روز تاسوعای اینجا؟
- میشه؟
- کار نشد نداره. رئیس بیمارستان اینجا از فامیل‌های آقای رستمیه. باهاش صحبت می‌کنم.
لبخندی زدم.
- ممنون، خیلی هم عالی. پس مبلغش رو بیشتر می‌کنم. کلی هم نذر دارم که انشاالله با خود فرهاد اداشون می‌کنیم.
خانم سهرابی بغلم کرد.
- فرهاد خوش‌بخت‌ترین مرد روی زمینِ با وجود تو.
سرم رو پایین انداختم و با بغض گفتم:
- جونم هم فداش می‌کنم فقط برگرده.
- به حق این روزهای عزیز بر می‌گرده.
سرم رو بلند کردم. سه مرد رو با لباس فرم نظامی نیرو دریایی دیدم که به‌سمت بخش می‌اومدند. سریع موهای بیرون زده از شالم رو به داخل فرستادم. نزدیک شدند و با خانم سهرابی سلام و احوال‌پرسی کردند و من هم آروم سلام کردم. هر سه‌شون از پشت شیشه به فرهاد نگاه کردند و رنگ غم تو صورتشون نشست. یکی از اون‌ها که موهای سفید داشت و پیدا بود درجه‌ی بالایی داره گفت:
- معینی از بهترین پرسنل ما بوده و هست. به جرئت میگم از بهترین افسرهای نیرو دریایی ماست. با سواد و دانشی که داره همیشه چه تو ایران چه خارج از مرزهای ایران باعث افتخارمون بوده!
چقدر این تعریف‌ها به دلم نشست و بغض باز هم تو گلوم رخنه کرد. خانم سهرابی چادرش رو دور صورتش کیپ کرد.
- شما لطف دارین.
- ما دیر متوجه شدیم وگرنه زودتر باید برای عیادت می‌اومدیم.
خانم سهرابی سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
- زحمت کشیدین.
- روی کمک ما حساب کنین، ما تا جایی که دستمون باز باشه از کمک دریغ نمی‌کنیم.
- تشکر از شما.
- الهی خدا شفاعت کامل به ایشون بدن که باز بتونن با جون و دل به ایران خدمت کنن.
همگی «الهی آمین» گفتیم. همون شخص که انگار فرمانده‌ی کلشون بود با هماهنگی به داخل رفت و چند دقیقه‌ای بالا سر فرهاد بود و لحظه‌ی آخر بوسه‌ای روی پیشونی فرهاد زد و بیرون اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
با چشم‌های گریون و دلی پر از غم به پرچم مشکی بزرگی که تو هوا می‌چرخید و اسم حضرت ابوالفضل روش نوشته بود، خیره بودم. صدای سوزناک مداحی روز نهم مُحرم به گریه‌هام دامن میزد. ملتمسانه زمزمه کردم:
- یا حضرت ابوالفضل! تو رو به مادرت قسم میدم پیش خدا پادرمیونی کن، فرهادم رو شفا بده.
با هق‌هق کنار جدول خیابون بی‌توجه به جمعیتی که با دسته‌های سی*ن*ه و زنجیر زنی پیش می‌رفتند، نشستم. چادر عربیم رو جلوی صورتم گرفتم.
- یا ابوالفضل! فرهادم خوب بشه نذر می‌کنم هر سال تو دسته‌ها سقا بشه و پرچمت رو بالا بگیره. به حرمت برادر شهیدت پیش خدا شفاعت کن. شما پاکین، شما معصومین.
- دخترم!
سرم رو بلند کردم و چادرم رو کنار زدم. خانم سال‌خورده‌ای بالا سرم ایستاده بود. تا صورت خیس از اشکم رو دید.
- الله خودش مشکلت رو حل کنه.
انگار داغ دلم تازه شد و با حالی زار گفتم:
- خانم خواهش می‌کنم برای مریضم که تو کماس دعا کنین.
کنارم نشست و دست روی دستم گذاشت. لبخندی به روم زد.
- تو این روزهای با ارزش الله درهای رحمتش رو بیشتر به روی ما باز می‌کنه. از الله بخواه که اگه صلاحِ مریضت رو شفا بده. چیزی رو به زور از الله نخواه. ما همه تو این دنیا مهمون و امانتی هستیم. شاید الله بخواد امانتیش رو پس بگیره.
ته دلم خالی شد از این حرف و گریه‌ام شدت گرفت.
- نه. خدا نمی‌تونه ظالم باشه؛ مریض من تنها کسیِ که دارم.
پیرزن آروم خندید و برق محبتی تو چشم‌های قهوه‌ایش نشست.
- الله نگه‌دار تو و مریضت.
تیکه پارچه‌ی سبز رنگی از جیب مانتوی قهوه‌ای نخیش بیرون آورد و به سمتم گرفت.
- پارسال تاسوعا، کربلا بودم این پارچه تبرک شده‌س. هر چند عمر و شفا دست الله‌ست. این معصومین هم رابط بین ما و الله‌مون هستن.
پارچه رو گرفتم و تو دستم مشت کردم. تا سرم رو بلند کردم اون خانم رو دیدم که آروم‌آروم از من دور میشد. با صدای زنگ گوشیم نگاهم رو از اون خانم گرفتم. گوشیم رو از جیب مانتوی مشکیم بیرون آوردم. از دیدن شماره‌ی دریا متعجب شدم. نمی‌خواستم جواب بدم؛ اما من از دریا بدی ندیده بودم و دلم نیومد با این کار در حقش بی‌احترامی کنم. صدام رو صاف کردم و جواب دادم.
- بله؟
- سلام سُرمه جان!
بلند شدم و با جمعیت پشت دسته‌ها آروم‌آروم پیش رفتم.
- سلام دریا جان، شما خوبی؟
- کجایی؟
نگاهی به اطرافم انداختم.
- من تو خیابونم.
انگار تو گفتن حرفش مردد بود. با مِن‌مِن کردن گفت:
- از عموت خبر داری؟
از حرکت ایستادم و به‌طرف دیوار که جمعیت کمتری اونجا بود، رفتم.
- نه.
دریا با کمی مکث گفت:
- وقتی داشته بر می‌گشته اصفهان تصادف کرده.
با این‌که دل خوشی از عمو نداشتم‌؛ اما دلم به درد اومد.
- حالش خوبه؟
- آره فقط دوتا دست‌هاش شکستن و چند جای بدنش زخمی شده.
نفسی از سر آسودگی کشیدم.
- خدا کمکش کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
- سُرمه؟
هوا گرم بود و با گوشه‌ی چادرم صورتم رو باد زدم.
- جونم؟
- یه سؤال بپرسم راستش رو میگی؟
- حتماً.
- تو مامانم رو نفرین کردی؟
گیج شدم از حرفش و با چینی که بین اَبروهام نشست گفتم:
- نه، من اصلاً نفرین کردن رو بلد نیستم؛ چون به قول مامانم نفرین دو سر داره. من همه‌ی آدم‌های بد زندگیم رو به خدا سپردم.
صدای فین‌فین دریا به گوشم خورد.
- چی شده دریا؟
دریا با گریه و با حالی زار گفت:
- بابام سه ساله سر مامانم هوو آورده تازه دیشب فهمیدیم. مامان حال روحیش خرابه و میگه این تاوان دل شکستنه.
نمی‌دونم چرا با شنیدن این خبر، رو تنم عرق سرد نشست. صدای بلندگوی مداحی که تازه به نزدیکم رسیده بود، بلند شد. سرم رو به‌طرف دیوار چرخوندم. جوری که دریا بشنوه گفتم:
- من شاید از دست طعنه و کنایه‌های مادرت ناراحت شدم؛ اما هرگز نفرین نکردم و از خدا خواستم اگه حق با منِ خودش قاضی باشه.
- حلالش کن.
- دریا جون! من عمه مهین رو خیلی دوست داشتم. دخترش هم هر چند بد با من تا کرد؛ اما برام عزیزه. انشالله حال مادرت هم خوب بشه.
- ممنون گلم! پیش ما هم بیا.
لبخند کم‌جونی زدم.
- من می‌خوام فراموش کنم فامیلی داشتم. به قول معروف«دوری و دوستی».
- مگه میشه؟
دوباره به راه افتادم. با چند بوق ممتد متوجه‌ی پشت خطیم شدم. نگاهی به صفحه گوشیم انداختم شماره‌ی سیاوش بود. بند دلم پاره شد. سریع گوشی رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم:
- دریا جون من فعلاً قطع می‌کنم بعداً سر فرصت باهات تماس می‌گیرم.
دیگه منتظر جواب دریا نشدم و قطع کردم و با شماره‌ی سیاوش تماس گرفتم. با اولین بوق جواب داد:
- الو سُرمه کجایی؟
صداش یک جوری خاص بود. نا و توان از بدنم رفت. به دیوار تکیه دادم و بی‌جون پرسیدم:
- چی شده؟
- فقط بیا... .
با گریه گفتم:
- توروخدا چی شده؟
- اصلاً کجایی خودم بیام دنبالت؟
کنار دیوار سُریدم و نشستم و دست روی پیشونی یخ زده‌ام گذاشتم.
- فرهاد رفت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
صدای کلافه‌ی سیاوش رو شنیدم.
- اَه دختر آروم باش. نیم ساعت پیش یکی از پرستارها دیده فرهاد انگشت اشاره‌ش رو باز و بسته کرده و پلک‌هاش تکون خورده.
قلبم که لحظه‌ای از کار افتاده بود باز نبض گرفت. تموم حس‌های خوب دنیا تو وجودم نشست. بلند شدم و با گریه و خنده پرسیدم:
‌- راست میگی آقا سیاوش؟
- سُرمه دکتر میگه این نشونه‌ی خوبیه. کجایی تا بیام دنبالت.
سرم رو رو به آسمون گرفتم و با صدای بلند گفتم:
- خدایا شکرت! خدایا شکرت!
جمعیت به سمتم چرخیدند. با خنده رو به جمعیت که با تعجب نگاهم می‌کردند، گفتم:
- حضرت ابوالفضل از خدا شفای عزیزم رو گرفته.
دختر جوونی که چشم‌هاش به اشک نشست جلوم ایستاد.
- مریضت خوب شده؟
سرم رو بالا و پایین کردم.
- تو کما بوده الان میگن انگشت و پلک‌هاش رو تکون داده.
اون دختر گریه‌اش اوج گرفت و بغلم کرد.
- وای خدای من چقدر خوب! شکر داره این لحظه، واقعاً شکر داره.
از آغوش اون دختر بیرون اومدم و روی زانو نشستم و سرم رو زمین گذاشتم.
- شکرت خدا! شکرت خدا!
صدای سیاوش که از پشت گوشی صدام میزد نظرم رو جلب کرد. گوشیم رو روی گوشم گذاشتم.
- الان میام آقا سیاوش.
- بدو دختر، همه‌مون اینجاییم.
سریع بلند شدم و با قلبی پر از امید و عشق با سرعت به سمت مسیری که من رو به فرهادم می‌رسوند دویدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین