به نام سکوتی که پس از تو جهانم را بلعید.
رفتی و هیچ نشانهای از بودنت باقی نگذاشتی، گویی تمام خاطرات، تنها خیالی شکننده بودند که در مواجهه با حقیقت، فروپاشیدند. از آن روز، کلمات برایم سنگین شدهاند، چون هر واژهای سایهای از تو را بر دوش میکشد و من، در حصار این واژهها اسیرم. میدانی؟ رفتن تو، شبیه مرگی بیپایان بود؛ مرگی که نه جسم را میگیرد و نه روح را آزاد میکند. تو نبودی تا ببینی چگونه بعد از تو، زمان در من متوقف شد. ساعتها میچرخند، روزها از پی هم میگذرند، اما من هنوز در همان لحظه، همان نگاه، همان پایان متروک ماندهام. گاهی فکر میکنم اگر هیچگاه پیدایت نمیکردم، شاید این جهنم خاموش در من شکل نمیگرفت. اما حالا که آمدهای و رفتهای، تمام هستی من به گرداب نبودنت فرو کشیده شده است. تو شبیه یک رویا بودی؛ رویایی که بیدار شدن از آن به معنای گم کردن خویشتن است. من با خاطراتت نفس میکشم، اما این خاطرات نه زندهاند و نه آرامبخش. آنها شبیه سوهانیاند که روز و شب، روح مرا خراش میدهند. هر نگاه، هر لبخند، هر سکوت تو، هزار معنای ناتمام دارد که در ذهنم تکرار میشود، بیآنکه پاسخی برایشان بیابم. شاید هیچگاه نفهمیدی چه چیزی را در من پشت سر گذاشتی. یا شاید هم فهمیدی و بیتفاوت گذشتی. این نامه، صدای زنی نیست که میخواهد تو را بازگرداند؛ این صدای کسی است که در میان ویرانههایی که ساختی، هنوز به دنبال معنا میگردد. اگر روزی این واژهها به گوشت برسد، بدان که این نه سرزنش است و نه التماس. این تنها انعکاس حقیقتی است که تو آن را آغاز کردی و من، هنوز در پایانش اسیرم.