جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ◇ نامه‌هایی به خان اثر کهکشان کاربر انجمن رمان بوک ◇

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط کهکشان با نام ◇ نامه‌هایی به خان اثر کهکشان کاربر انجمن رمان بوک ◇ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 688 بازدید, 19 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ◇ نامه‌هایی به خان اثر کهکشان کاربر انجمن رمان بوک ◇
نویسنده موضوع کهکشان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط کهکشان
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
دیوانه‌خان، نامی که برایم گذاشتی، نامی که هر بار در گوشم طنین‌انداز می‌شود، گویی زنجیرهای نامرئی به روحم می‌بندد. نمی‌دانم چرا این نام را برایم انتخاب کردی؛ شاید به خاطر نگاه‌های بی‌قراری که هیچ‌گاه نمی‌توانستند از چشمانت جدا شوند. شاید به خاطر خنده‌هایی که همیشه طعم اندوهی پنهان داشتند.
اما دیوانه‌خان بودن، ساده نیست. این لقب، مرا به دنیایی پرتاب کرد که مرزهایش با جنون کشیده شده‌اند. در هر لحظه، عشق به تو، شبیه زلزله‌ای بود که تمام باورهایم را لرزاند و مرا به ویرانه‌ای تبدیل کرد. دیوانه‌خان بودن، یعنی پذیرفتن این‌که عشق چیزی جز ویرانی نیست و در همین ویرانی است که معنا پیدا می‌کند.
با هر بار شنیدن این نام، چیزی در من بیدار می‌شد. شبیه صدایی که از دورترین گوشه‌ی ذهنم فریاد می‌زد: تو دیگر خودت نیستی، تو دیوانه‌ای هستی که عشق او را بر شانه‌هایت حمل می‌کنی. و من، با غروری عجیب، این دیوانگی را می‌پذیرفتم.
دیوانه‌خان بودن یعنی عشق ورزیدن به تو، بی‌آنکه حتی بدانم عشق چه معنایی دارد. یعنی غرق شدن در دلتنگی‌هایی که هیچ‌گاه تمام نمی‌شوند. یعنی تحمل زخم‌هایی که هیچ مرهمی ندارند، اما با هر ضربه، عمیق‌تر مرا به تو نزدیک می‌کنند.
آری، دیوانه‌خان بودن شاید جنون‌آمیز باشد، اما تنها راهی است که می‌توانستم خودم را به تو پیوند بزنم. اگر این عشق مرا به دیوانگی کشاند، پس بگذار این نام همیشه بر من بماند. چراکه تو تنها کسی بودی که از میان ویرانه‌های وجودم، دیوانه‌ای را دیدی که تنها آرزویش، بودن با تو بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
فکر می‌کردم بعد از تو، جهان برایم به پایان می‌رسد. گمان می‌کردم نفس کشیدن، بی‌معنا و نگاه کردن به آسمان، چیزی جز شکنجه نخواهد بود. اما حقیقت این است که زنده ماندم. نه از سر قدرت، نه از سر انتخاب، بلکه چون زندگی بی‌رحم‌تر از آن است که به ما اجازه‌ی فروپاشی بدهد.
هر روز با خود می‌گویم، چگونه می‌شود که کسی تمام قلبت را با خود ببرد و تو هنوز مجبور به ادامه دادن باشی؟ این تناقض، بزرگ‌ترین عذاب من است. تو نیستی، اما جای خالی‌ات در هر گوشه‌ای از این دنیا برایم باقی مانده است. نمی‌توانم فراموش کنم که چگونه همه‌چیز را با حضورت پر کرده بودی. حالا این جاها خالی‌تر از همیشه‌اند و من، تنها میان این خلأ سرگردانم.
نه، نمی‌توانم بگویم قوی شده‌ام یا حتی تسلیم شده‌ام. زنده‌ام، اما هر لحظه از این زنده بودن، باری است که باید آن را تحمل کنم. اما در همین بار سنگین، گاهی احساسی عجیب مرا در بر می‌گیرد؛ احساسی که نمی‌دانم عشق است یا اندوه، اما هر چه هست، هنوز از توست.
تو برای من چیزی بیش از یک نام یا یک خاطره‌ای. تو همان بخشی از زندگی‌ام هستی که هرگز نمی‌توانم از آن بگذرم. حتی اگر به زبان نیاورم، حتی اگر دیگر کسی تو را در من نبیند، اما تو همیشه در جایی از قلبم باقی خواهی ماند، بی‌آنکه چیزی از حضورت کم شود.
پس شاید این زنده ماندن، هرچند پر از درد، تنها راهی باشد برای حفظ همین بخش کوچک از تو. شاید این زندگی، تمام چیزی است که می‌توانم به آن چنگ بزنم، تنها به این امید که جایی در میان این همه تاریکی، هنوز چیزی از تو باقی مانده باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
گفته بودی اگر روزی بروم، چکار می‌کنی؟ با خنده‌ای که انگار برای آزمایش صبرم بود، این سؤال را از جانم گرفتی و در گوشه‌ای از ذهنم کاشتی. آن روزها نمی‌دانستم رفتن، چقدر می‌تواند واقعی باشد، چقدر می‌تواند زخم بزند. نمی‌دانستم که این جمله، روزی به کابوسی بدل خواهد شد که تمام شب‌هایم را تسخیر می‌کند.
و حالا، به این سؤال فکر می‌کنم. اگر روزی بروی؟ اما تو رفتی، و من ماندم. ماندم با سکوتی که هر گوشه‌اش پر از پژواک نبودنت است. ماندم با دنیایی که بی‌تو، چیزی شبیه به یک اتاق سرد و بی‌نور است.
من چکار کردم؟ هیچ. نفس کشیدم، راه رفتم، گاهی لبخند زدم، اما هیچ‌کدام واقعی نبود. انگار زندگی‌ام به نمایشی بی‌پایان تبدیل شد که نقش اصلی‌اش دیگر معنایی نداشت. تو نبودی که ببینی چطور هر روز صبح، خودم را مجبور می‌کنم از بستر برخیزم، چطور شب‌ها با چشمانی که هیچ‌گاه خواب را نمی‌شناسند، به سقف خیره می‌شوم.
اگر آن روز می‌دانستم که رفتن تو چه معنایی خواهد داشت، شاید برای اولین بار در زندگی‌ام از غرورم می‌گذشتم، دستت را می‌گرفتم، و از تو می‌خواستم که هرگز نروی. اما حالا می‌دانم که این آرزو هم مثل خیلی چیزهای دیگر، تنها در خیال باقی می‌ماند.
تو رفتی و من با همین سؤال، با همین کابوس، هر روز زندگی می‌کنم. چکار می‌کنم؟ هیچ. فقط زنده‌ام. و شاید این، بزرگ‌ترین کاری باشد که از من برمی‌آید. چون نبودن تو، تمام قدرت را از جانم گرفته است. اما می‌خواهم این را بدانی، هرچه هست، هنوز تمام نشده. چون این نامه، از جانم برمی‌خیزد، از زخمی که هنوز به نام تو می‌سوزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
می‌دانی دردانه‌ام رؤیاهایی دارم که در آن، هیچ رفتنی نیست. هنوز نگاهت درخشان است و حضورت، مثل خورشید، در تمام لحظه‌هایم جاری. تو هستی، با همان لبخندهای آشنایی که روزم را می‌سازد. رؤیاهایی که در آن، دنیا آرام است، بی‌هیچ طوفانی که ما را از هم جدا کند.
گاهی خودم را می‌بینم که در کنار تو نشسته‌ام، بی‌هیچ واهمه‌ای از فردا. حرف می‌زنیم از هر چیزی که دل‌مان بخواهد، و زمان، مثل نسیمی ملایم از کنارمان می‌گذرد. هیچ ساعت، هیچ ثانیه‌ای نمی‌تواند این لحظه‌ها را از ما بگیرد.
در رؤیاهایم، تو همان کسی هستی که همیشه آرزو داشتم کنارم باشد. حضورت شبیه شعری است که بارها و بارها زمزمه می‌کنم و هر بار، تازه‌تر از قبل در دلم جان می‌گیرد. دستت را در دستم حس می‌کنم و گرمایت، شبیه پناهگاهی است که هیچ چیزی نمی‌تواند آن را از من بگیرد. این رؤیاها، هرچند خیالی‌اند، اما شیرین‌تر از هر واقعیتی هستند. گاهی آرزو می‌کنم کاش می‌شد در همین لحظه‌ها بمانم؛ در همین دنیای کوچکی که هنوز بوی تو را دارد. جایی که هیچ خداحافظی‌ای در کار نیست و ما، بی‌هیچ فاصله‌ای، کنار هم زندگی می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
شاید روزی به خودم می‌گفتم که وقتی تو بروی، دیگر هیچ چیزی به معنای واقعی باقی نمی‌ماند. اما هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که پس از رفتنت، جنونی چنین عظیم مرا در خود فرو ببلعد. هیچ‌کدام از کتاب‌ها، هیچ‌کدام از فیلم‌ها و هیچ‌کدام از اشعار عاشقانه‌ای که روزی خوانده بودم، قادر به توضیح این درد نبودند که در من شکل گرفت. به محض اینکه تو رفتی، در یک شب تیره و تار، بی‌آنکه خودم بدانم، کاری را آغاز کردم که هیچ‌گاه از آن پشیمان نمی‌شوم. جنونی که هیچگاه نمی‌خواستم در دنیای واقعیت باشد، اما در من شکل گرفت و انگار که توان هیچ بازگشتی نداشت. به یاد دارم شب‌هایی که در دل تاریکی، به خیابان‌ها می‌زدم و با قدم‌هایی لرزان در هر گوشه از شهر که تو ردپایت را گذاشتی، قدم می‌زدم. گاهی خود را در آنجا می‌یافتم، در جاهایی که هیچ‌گاه در آن‌ها نبوده بودم، اما گویی برای پیدا کردن چیزی به آنجا آمده بودم. شاید به دنبال چیزی گمشده بودم، یا شاید فقط می‌خواستم با این قدم‌ها نشان بدهم که هنوز در این دنیای بی‌روح، در جستجوی تو هستم.
حتی گاهی به طور دیوانه‌وار تلاش می‌کردم به آن لحظات بازگردم. چیزی در من بود که به من فرمان می‌داد بروم، بی‌هیچ ترسی از آنچه که در پیش بود. شب‌هایی که تنها همراه من در سکوت‌های طولانی، خاطرات تو بودند. گاهی این خاطرات به قدری واضح می‌شدند که انگار تو دوباره در کنارم ایستاده‌ای. این یادآوری‌های دیوانه‌وار، به نوعی مرا از عقل و منطق جدا کرده بودند. در شب‌هایی که نمی‌توانستم خود را متوقف کنم، به چیزهایی دست زدم که شاید هیچ وقت نباید به آن‌ها نزدیک می‌شدم. گاهی با وسایلی که به طرز مرموزی از گذشته به جا مانده بود، به خود آسیب می‌زدم؛ نه از سر کینه، بلکه برای احساس چیزی ملموس، چیزی که شاید مرا به یاد تو بیندازد و گاهی از دست خودم می‌رفتم، از مرزهای عقلانی که در گذشته داشتیم، عبور می‌کردم. شاید می‌خواستم چیزی را از دست ندهم. شاید می‌خواستم بفهمم که هنوز هم در برابر این دیوانگی، چیزی از من باقی مانده است.
اما حالا می‌دانم که این جنون، به نوعی یک گم‌گشتگی است. شاید به هیچ جایی نمی‌رسم، شاید هیچ‌گاه خودم را در آغوش نمی‌گیرم و آرام نمی‌شوم، اما همچنان در این جنون به سر می‌برم. جنونی که از نبود تو در دل من زاده شده و هر روز مرا به سوی بی‌پایانی هدایت می‌کند که خودم هیچ‌گاه در آن حضور نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
یادم است که گفته بودی: من تورا بهتر از خودت می‌شناسم. آن لحظه فکر می‌کردم شاید حقیقت دارد، شاید روزی از روزها کسی پیدا شود که عمق احساساتم را، آن‌طور که خودم نمی‌توانم، درک کند. شاید تو بودی که قادر بودی تک‌تک واژه‌ها و سکوت‌هایم را با تمام جزئیات لمس کنی، و در این میان، به خود می‌گفتم که پس از تو، دیگر هیچ چیزی سخت نیست.
اما دروغ گفتی.
تو هرگز مرا آن‌طور که گمان می‌کردی نمی‌شناختی. چطور می‌توانی مرا بشناسی وقتی که خودت هیچ‌گاه درونم را ندیدی؟ چطور می‌توانی مرا از تمام وجودم بدانید وقتی که در آن شب‌های سرد، در تاریکی آن لحظه‌ها، تنها به تصویر خودت از من تکیه کردی؟ نه، تو مرا نشناختی. دروغ گفتی و من این دروغ را تا همیشه در دل خواهم داشت.
تورا یاد و مارا فراموشی نیست جناب...
روزها می‌گذرند و به یاد تو، در گوشه‌ای از دلم، خاطرات پر از سکوت و شکسته‌ها می‌مانند. شاید فکر کنی که زمان هر چیزی را به فراموشی می‌سپارد، اما نه… این‌گونه نیست. زمان نمی‌تواند دلی که زخمی شده را از یاد ببرد.
تو به راه خودت رفتی و شاید فراموش کرده‌ای که در دل این بیابان، کسی هنوز در یاد تو نفس می‌کشد. کسی که هنوز به یاد حرف‌های تو شب ها را صبح می‌کند.
 
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
تو همانند اعتیادی بودی که جز خودت هیچ چیز آرام جان نمی‌شد. تو آن معجزه‌ای بودی که فکر می‌کردم تنها با وجودت می‌توانم نفس بکشم، آن چیزی که برایم حکم زندگی را داشت. اما حالا که همه چیز فرو ریخته است، می‌بینم که تو فقط جاده‌ای بودی که مرا به سوی تباهی هدایت می‌کردی، و این من بودم که با چشم‌های بسته، در هر قدم به خودم آسیب می‌زدم.
آن شب‌هایی که تا صبح جنون‌وار تکرار می‌کردم، دیگر نیستند. دیگر آن لحظات، آن کلمات، آن دلهره‌ها، در تاریکی شب‌ها جایی ندارند. شب‌هایی که در آن‌ها، با تمام وجودم می‌جنگیدم که شاید چیزی تغییر کند، شاید یک قدم به تو نزدیک‌تر شوم، شاید همان شوقی که روزها از من گرفته بودی را دوباره پیدا کنم. اما نه… هیچ چیزی تغییر نکرد. هر شب درهم ریخته‌تر از قبل، در قلبی که دیگر توان نداشت، در دل دردی که هیچ درمانی برایش نبود، غرق می‌شدم.
رفته است... رفته است...
و من هنوز به یاد دارم که چطور با چشم‌های بسته در این شب‌ها می‌جنگیدم، با هر قدمی که به سویت می‌بردم، بیشتر در باتلاقی از بی‌پایانی فرو می‌رفتم. انگار تمام این شب‌ها، برای من یک زندان بودند که هیچ‌گاه در آن آزاد نمی‌شدم. اما اکنون باید بپذیرم، که رفته‌ای و من در میان این تنهایی باید راهی پیدا کنم. راهی که دیگر به سمت تو نخواهد رفت.
حال دیگر، در این تنهایی بی‌پایان، باید یاد بگیرم که برای نفس کشیدن نیازی به تو ندارم. باید یاد بگیرم که در این جهان بی‌تو هم جایی برای زنده بودن هست. فراموشش کن… فراموش کن که دیگر در این شب‌های بی‌پایان، برای تو جنگیدم. چون دیگر هیچ جنگی باقی نمانده است. این پایان است.
 
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
بعد از رفتنت، یک ماه گذشت، و من هنوز درگیر این افکار بی‌پایان بودم که چطور می‌توانم بدون تو ادامه دهم. در آن ماه، همانند یک کودک نادان، بدون هیچ درک واقعی از عواقب کارهایم، خود را در مسیری خطرناک انداختم. مسیری که شاید در آن لحظه برایم جالب و انتقامی از تو به نظر می‌رسید، اما در حقیقت، تنها به آتش کشیدن دلم بود. برای آنکه نشان دهم می‌توانم بدون تو زنده بمانم، خود را وارد بازی کثیفی کردم که نه تنها مرا از تو دورتر کرد، بلکه هر روز بیشتر در خودم غرق شدم. این بازی، بازی با احساسات خودم و با حقیقتی که همیشه از آن فرار می‌کردم، به یک جهنم بی‌پایان تبدیل شد. و حالا در این جهنم سوختن، تنها چیزی که باقی مانده، شعله‌هایی است که هر روز دلم را بیشتر می‌سوزاند. می‌خواستم لج‌بازی کنم، می‌خواستم به تو نشان دهم که می‌توانم از همه چیز عبور کنم، که می‌توانم با این دلتنگی و با این احساسات مقابله کنم. اما در واقع، من فقط خودم را نابود کردم. این بازی کثیف، مرا بیشتر به دام انداخت و حالا دیگر هیچ راهی برای فرار از آن احساسات سوختن ندارم و در این آتش، فقط سوختن هست. سوختن و پشیمانی. هیچ راهی برای بازگشت به گذشته وجود ندارد و تنها چیزی که باقی مانده، این درد است که هر روز عمیق‌تر و بی‌پایان‌تر می‌شود.
 
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
دیگر برایم فرقی ندارد که صبح شود یا شب، که خورشید بتابد یا باران ببارد. تمام این روزها یک‌رنگ شده‌اند، یک‌دست، مثل اتاقی که پنجره‌اش را برای همیشه بسته باشند. درونم دیگر هیچ صدایی نیست، جز پژواک لحظه‌هایی که از دست رفته‌اند، جز سایه‌هایی که هر شب از گوشه‌ی تاریک ذهنم عبور می‌کنند و مرا به جنونی عمیق‌تر می‌برند. می‌دانی؟ هرگز تصور نمی‌کردم که یک نفر بتواند این‌گونه نبودنش را در جان دیگری حک کند. تو رفتی و من ماندم با ویرانه‌هایی که نه می‌توانم از آن‌ها عبور کنم و نه توان ساختن دوباره‌شان را دارم. مثل خانه‌ای که در زلزله‌ای ویران شده، اما هر روز کسی از آن عبور می‌کند و خاکسترهایش را بیشتر در باد می‌پراکند. دیگر چیزی از من نمانده که بخواهم جمعش کنم، چیزی از من نمانده که حتی بخواهم از این خرابه بیرون بزنم. گاهی فکر می‌کنم اگر یک روز، از سر اتفاق، دوباره این مسیر را بگذری، آیا از روی این ویرانه‌ها رد می‌شوی؟ آیا نگاهت لحظه‌ای بر این خاکسترها می‌ماند؟ یا بی‌آنکه لحظه‌ای سرت را برگردانی، عبور می‌کنی؟ نه، نمی‌خواهم پاسخش را بدانم. اصلاً چه فرقی دارد؟ اینجا دیگر چیزی برای ماندن نیست، چیزی برای بازگشتن نیست. حتی اگر روزی تصمیم بگیری که برگردی، راهی به گذشته نمانده است. این آتش خاموش نمی‌شود، این خرابه دیگر خانه نمی‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
همیشه فکر می‌کردم بعضی چیزها هرگز پایان نمی‌یابند. مثل طلوع خورشید بعد از هر شب تاریک، مثل موج‌هایی که مدام به ساحل بازمی‌گردند، مثل بعضی آدم‌ها که هر چقدر هم دور شوند، باز هم جایی در این دنیا ردپایشان باقی می‌ماند. اما حالا فهمیده‌ام که اشتباه می‌کردم. بعضی چیزها واقعاً تمام می‌شوند، نه با یک انفجار بزرگ، نه با صدایی بلند… بلکه آرام و بی‌صدا، مثل خاموش شدن یک شمع، مثل تمام شدن هوای اتاقی که کسی در آن نفس نمی‌کشد. این نامه را برای آنکه برگردی نمی‌نویسم، حتی برای آنکه بخوانی هم نمی‌نویسم. این نامه را برای خودم می‌نویسم، برای کسی که زمانی فکر می‌کرد زندگی بدون تو ممکن نیست. برای دیوانه‌ای که روزها و شب‌ها را با نام تو به جنون کشید، که فکر می‌کرد نبودنت تنها یک کابوس است و دیر یا زود بیدار خواهد شد. اما نه… بیداری‌ای در کار نبود.
می‌دانی چه چیز عجیب است؟ اینکه حالا، بعد از تمام این شب‌های بی‌پایان، حتی دیگر از نبودنت هم نمی‌ترسم. حتی دیگر حسرتی هم باقی نمانده است. آدم وقتی تمام زندگی‌اش را در یک آتش سوزانده باشد، دیگر از هیچ سرمایی هراس ندارد. دیگر چیزی در من نیست که بخواهد بلرزد، که بخواهد فرو بریزد. همه‌چیز پیش از این نابود شده است.
و حالا، تو می‌توانی آسوده بروی، بی‌آنکه لحظه‌ای به پشت سرت نگاه کنی. هیچ‌چیز باقی نمانده است که تو را صدا بزند، که تو را به عقب بکشاند.

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین