جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

دلنوشته [آتشین مهر] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط نیهان با نام [آتشین مهر] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 28 بازدید, 6 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع [آتشین مهر] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیهان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیهان
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
31
205
مدال‌ها
2
عنوان: آتشین مهر
ژانر: عاشقانه، تراژدی
نویسنده: رها آداباقری
عضو تیم نظارت ادبی اول

مقدمه:
در کوچه‌باغِ خاطرات، آنجا که بید مجنون، سر بر شانه‌ی باد می‌سایید و غنچه‌های ناشکفته، عطر پنهان عشق را در دل داشتند، قصه‌ی مهر ما آغاز شد. قصه‌ای به لطافت شبنم صبحگاهی و به صلابت کوه‌های استوار که قرار بود جاودانه بماند. اما چه سود که آسمانِ بی‌تابِ زمانه، خورشیدِ بختمان را به تاراج برد و شعله‌ی عشقی که می‌بایست تا ابد فروزان بماند، در بادی سهمگین از جنس جدایی و جنگ، رقص‌کنان به خاموشی گرایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
31
205
مدال‌ها
2
و آن شعله‌ی پر سوزِ عشق، که از ابتدا آتشین مهر نام گرفته بود، چگونه تاب می‌آورد این سرمای استخوان‌سوزِ جدایی را؟
هر شب، آسمان، کاسه‌ی چشمش پر از ستاره‌های اشک بود و ماه، چون دلی شکسته، تنها بر فراز این غم بی‌کران می‌گریست.
او، که چونان خورشیدی بود در آسمانِ زندگی‌ام، اکنون چونان غریبه‌ای ناآشنا، در افقِ دوردستِ جنگ ناپدید شده بود.
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
31
205
مدال‌ها
2
یاد آغوشش، چونان سم مهلکی بود که در رگ‌هایم می‌دوید و هر نفس، مرا به یاد تلخی نبودنش می‌انداخت.
غنچه‌های امید که در باغ قلبم کاشته بودیم، اینک زیر خروارها خاک حسرت مدفون شده بودند.
بید مجنونِ قصه نیز، با برگ‌های ریخته‌اش، هم‌نوا با من، زاری می‌کرد. آیا این عشق، که همچون آتشی مقدس شعله‌ور بود، محکوم به خاکستر شدن بود؟ آیا سرنوشت، این‌گونه بی‌رحمانه، زیباترین ترانه‌ی هستی را، در گلوی مرگ می‌خفه کرد؟
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
31
205
مدال‌ها
2
روزها، چونان برگ‌های پاییزی، یکی پس از دیگری بر زمین می‌افتادند و جای خالی او، چونان زخمی عمیق، بر جانم دهان باز کرده بود. هر نسیم، نامش را زمزمه می‌کرد و هر سایه، خیالی از حضورش را در دلم می‌پروراند.
اما این خیال، جز زهر دوری نبود و هر بار، شعله‌ی آتش مهر پناه گرفته در قلبم را، نه از سر عشق، که از داغ حسرت، برافروخته‌تر می‌کرد.
آسمان، دیگر نه آینه‌ی پاک عشق، که دیواری سربی بود میان من و او. ستاره‌ها، نه نشانِ راه، که شعله‌های پراکنده‌ای بودند از آتش عشقی که خاموش شده بود. غنچه‌ی امید، که روزی قرار بود شکوفا شود، اینک تنها خاطره‌ی پژمردگی را در خود داشت.
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
31
205
مدال‌ها
2
چونان بید مجنونی که از درد فراق تاب ایستادن ندارد، قامت خم کرده و در سکوت شب، تنها با اشک‌هایم سخن می‌گفتم.
آیا این سرنوشتِ عاشقانه بود که جز با مرگ، پایانی برایش متصور نبود؟ آیا عاشقانه‌های ما، این‌گونه تقدیر شده بود که در کورانِ جنگ، خاکستر شود و تنها غباری از خاطرات سوزان را بر جای بگذارد؟
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
31
205
مدال‌ها
2
در دل همین خاکستر، جرقه‌ای از امید، کورسویِ جانم را روشن می‌کرد. شاید آتشین مهر ما، نه در جنگ بیرون، که در کوران دل‌ها، شعله‌ور مانده بود.
شاید آن خاطرات سوزان، نه غباری از پایان، که بذری بودند برای روییدن عشقی دوباره، در بستری دیگر.
نگاهم به آسمان خاکستری دوخته شده بود، اما این بار، دیگر تنها اندوه نبود که در آن می‌دیدم. در پس ابرهایِ تیره، خورشیدی پنهان بود که روزی دوباره طلوع می‌کرد. صدایِ قدم‌هایت، شاید خاموش شده بود، اما پژواکش در دل کویر تنهایی، نوید بارانی از عشق تازه را می‌داد.
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
31
205
مدال‌ها
2
بید مجنونِ قصه، دیگر تنها زاری نمی‌کرد. شاخه‌هایش، هرچند خمیده، اما استوار بودند، گویی منتظر نسیمی بودند که دوباره زندگی را در رگ‌هایش جاری سازد.
قصه‌ی مهر ما، شاید در غبار زمان به خاکستر نشسته بود، اما از دل همین خاکستر، روحی تازه، آماده‌ی پرواز بود. این بار نه برای گریختن از اندوه، که برای یافتن دوباره‌ی آن شعله‌ی ازلی، در جایی ورای محدودیت‌های زمان و مکان.
 
بالا پایین