- Mar
- 37
- 223
- مدالها
- 2
نگاهم به آسمان خاکستری دوخته شده بود، و این بار، هیچ خورشیدی در پس ابرها نبود.
تنها رگههایی از خون غروب، که بر بوم نیلی یأس پاشیده شده بود.
صدای قدمهایت، هرگز پژواکی نداشت؛ تنها سکوت بود که در دل کویر تنهاییام فریاد میکشید؛ فریاد پایان، فریاد نبودن، فریاد هیچ.
در هر سوز باد، زمزمهی نامی که تا ابد در گوشم میپیچید. این تراژدی، بیش از آنکه فنای مطلق باشد، فراق ابدی دو روحی بود که روزی در هم تنیده بودند.
تنها رگههایی از خون غروب، که بر بوم نیلی یأس پاشیده شده بود.
صدای قدمهایت، هرگز پژواکی نداشت؛ تنها سکوت بود که در دل کویر تنهاییام فریاد میکشید؛ فریاد پایان، فریاد نبودن، فریاد هیچ.
در هر سوز باد، زمزمهی نامی که تا ابد در گوشم میپیچید. این تراژدی، بیش از آنکه فنای مطلق باشد، فراق ابدی دو روحی بود که روزی در هم تنیده بودند.