- Mar
- 79
- 525
- مدالها
- 2
تو رفتهای و من در این کویر بیانتها از فقدان مهرت سرگردانم. سایهی وحشتانگیز تنهایی، گویی خفاشی سیاه است که بر فراز سرم پرواز میکند و هر بار که بال میزند، ذرات غبار ناامیدی را بر سرم میریزد. هر روز، صحنه نبردی جدید است در دشت وسیع دلتنگی. خاطراتت سپاهی زرهپوش هستند که به قلعهی مقاومت من حمله میکنند. فکر نبودنت، شمشیری برنده است که رگهای امیدم را میبرد. و من، آخرین بازماندهی این نبرد نابرابر، ژنرالی خسته اما تسلیمناپذیر، با زرهی از اندوه و سپری از خاطراتت، در برابر لشکریان فراق ایستادهام.