جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 56 بازدید, 6 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,457
14,786
مدال‌ها
4
به نام خالق زیبایی
نام رمان: آرگش «آتش»
ژانر: جنایی، عاشقانه
نویسنده: عسل
عضو گپ نظارت (6)S.O.W
خلاصه: هیچ‌کَس از خون خودش فرار نمی‌کند… .
در سرزمینی که قانون در انجماد گلوله نوشته می‌شود، یادگاری از یک عشق خاموش، دوباره به حرکت درمی‌آید.
پرونده‌ای خاک‌خورده، پیامی رمزآلود و زنجیره‌ای از خ*یانت، وارثی زخمی را به دل مافیایی می‌کشاند که روزی خانواده‌اش را بلعید.
در جهانی که گذشته، هنوز زنده است…
صفحه‌ی سیزدهم، تنها راه نجات یا شروعی برای سقوط است.
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,870
15,753
مدال‌ها
6
1000017037.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,457
14,786
مدال‌ها
4
مقدمه:

می‌گویند بعضی عشق‌ها به دنیا بدهکارند،
به خاطر گلوله‌ای که شلیک نشد،
حقیقتی که گفته نشد،
و بوسه‌ای که به‌موقع نرسید.
این قصه، قصه‌ی ماندن است...
در شهری که قانون را گلوله می‌نویسد و سکوت را مرگ،
کسی برای عشق می‌جنگد.
نه برای فرار، که برای رهایی از باتلاق گناه!
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,457
14,786
مدال‌ها
4
آمستردام، مرکز بازجویی بین‌الملل – زمستان | ساعت ۱۹:۱۳

باران، بی‌وقفه، با مشت‌هایی از جنس یخ، بر سقف اتاق فرود می‌آمد. هر ضربه‌اش، شبیه فریادی خاموش، در دل شب طنین انداخته بود. صدایش، شبیه ناله‌های دیرین، در رگ‌های فلزی بازداشتگاه می‌دوید و به دیوارها برخورد می‌کرد، انگار آسمان، به جای اعتراف، گریه کرده باشد.
پنجره‌ها با مه و بخار پوشیده شده بودند؛ قطرات باران، آهسته بر شیشه سر می‌خوردند و خطوطی لرزان می‌نوشتند، شبیه شعرهایی که هیچ‌گاه پایان نداشتند. هوا، طعم فلز زنگ‌زده و فراموشی گرفته بود؛ شبیه خاطره‌ای خفه که در حلق بازجویی مانده باشد و بیرون نریزد.
نیکا، پشت در ایستاده بود. نگاهش بر نقطه‌ای از چوب کنده‌شده‌ی قاب خیره مانده بود، اما ذهنش جاهای دورتری را می‌پیمود. بند بارانی خاکستری‌اش را به دور انگشت اشاره‌اش پیچانده بود و گره‌اش را بی‌هدف محکم‌تر کرده بود، انگار تنها راه برای نگه داشتن تکه‌ای از واقعیت همین بوده باشد.
نفسی عمیق کشیده بود، نه برای آرامش، بلکه برای آن‌که یادش برود چطور باید حس کرد.
دست بر دستگیره نهاده بود. در، بی‌صدا باز شده بود؛ آرام، ولی آن‌قدر سنگین که گویی لولایش از استخوان ساخته شده باشد.
هوای سرد، چون لایه‌ای از خرده‌شیشه، پوستش را خراش داده بود.
داخل قدم گذاشته بود. نور سقف، تنها نیمی از اتاق را روشن کرده بود. صندلی‌ها، با فلز خیس و خسته‌شان، از آن اتاق بیشتر خاطره داشتند تا کاربرد.
میز، لکه‌دار و زخم‌خورده، در وسط نشسته بود، همان‌طور که مرد نشسته بود؛ بی‌حرکت، بدون صدا، با شانه‌هایی کمی افتاده و نوری که مرز چهره‌اش را گم کرده بود.
نیکا به سمت صندلی‌ روبه‌رو قدم برداشته بود؛ گام‌هایش سنگین، آهسته، هماهنگ با ضرب‌آهنگ باران، صدایی کِشدار بر کاشی‌های سرد انداخته بودند.
پالتویش هنوز خیس بود؛ قطره‌ای از لبه‌ی آستین‌های بلندش چکیده بود روی زمین، همان‌طور که خاطراتش چکیده بودند روی پرونده‌هایی که حالا دیگر تنها چند برگه‌ی تاخورده بودند.
نشسته بود. صندلی با صدایی خفیف جابه‌جا شده بود؛ صدا، شبیه خش‌خش چوب در تابوت، در فضا پیچیده بود و بعد ناپدید شده بود. آی‌پدش را بیرون آورده بود، صفحه‌اش را با آستین خشک کرده بود. دکمه‌ی ضبط را فشرده بود. نور قرمز، روشن شده بود.
- می‌تونم اسمت رو بدونم؟
نگاهش، به نیم‌رخ مرد دوخته شده بود. نه از سر تهدید، نه برای فشار، بلکه انگار برای یافتن تکه‌ای گم‌شده از خودش.
مرد سر بلند نکرده بود. حتی پلک هم نزده بود. نگاهش بر نقطه‌ای نامعلوم از میز دوخته شده بود، انگار سال‌ها همان‌جا را دیده باشد. مثل کسی که حقیقت را دفن کرده باشد و حالا بالای خاک آن ایستاده باشد.
نیکا، صدایش را پایین آورده بود.
- من دنبال اعتراف نیستم… من دنبال کمک کردن به تو هستم فقط باید بگی چرا اون بچه رو کشتی؟ بهم بگی شاید تخفیف بخوری.
قطره‌ی آب، از لبه‌ی موهای طلایی‌رنگش افتاده بود روی کفِ میز. لکه‌ای گرد، بی‌رنگ، اما عمیق، روی فولاد سرد پخش شده بود.
انگشت اشاره‌اش را جلو برده بود و با نوک ناخن، همان قطره را لمس کرده بود.
- می‌دونی چی عجیبه؟ سکوت. این‌که یه نفر بتونه انقدر آروم باشه، اونم وقتی همه چیزش وسط زمینه. تو... انگار از جنس زمان نیستی. انگار خودِ انتظاری.
مرد همچنان تکان نخورده بود.
سایه‌اش، روی دیوار، بزرگ‌تر از خودش افتاده بود؛ طوری که گویی آن‌چه در تاریکی نشسته، چیزی فراتر از جسم اوست. چیزی شبیه وجدان، یا شاید فقط حقیقتی که از چهره بیرون زده باشد.
نیکا دست بر گردن‌بند نقره‌ای‌اش کشیده بود؛ آن را کمی چرخانده بود، مثل طلسمی قدیمی که باید با آن تاریکی را نگه داشت.
- تو من رو یادم یک کسی می‌ندازی کسی که بیشترین خاطره رو ازش دارم، اون هم مثل تو سکوت کرد در آخر دولت براش تصمیم گرفت چه حکمی داشته باشه. تو میتونی با حرفات خودت رو‌ نکات بدی!
لحظه‌ای پلک نزده بود.
- من فکر می‌کردم آماده‌ام. برای پرونده، برای تو، برای هر چیزی که پشت این دیوار نشسته. ولی الآن که روبه‌روی تو نشستم... انگار یه چیزی ته ذهنم زمزمه می‌کنه که اشتباه اومدم. یا شاید درست‌تر از همیشه. بهم کمک‌ کن تا بعد از چند ماه بتونم پیروز بشم.
مرد، فقط نفس کشیده بود. آهسته، بی‌صدا. بخار محوی روی شیشه پشت سرش شکل گرفته بود، و در همان لحظه ناپدید شده بود.
نیکا خم شده بود. آرنجش را روی میز گذاشته بود و صدایش را پایین‌تر آورده بود.
- مهم نیست کی هستی. فقط بدون... هرکسی یه روز حرف می‌زنه. یا با صداش، یا با کاراش. حتی اگه واژه‌ای نگه، یه نگاه، یه پلک‌زدن، می‌تونه بیشتر از هزار تا اعتراف حرف داشته باشه.
بلند شده بود. صندلی را عقب کشیده بود. صدایش مثل خراش بر سطح یخ بود.
آخرین نگاه را به صورت مرد انداخته بود، که حالا شبیه سایه‌ای روی سایه نشسته بود و بعد، چرخیده بود، قدم به بیرون گذاشته بود، در را آرام بست و باران، همان‌طور بی‌امان، به شیشه کوبیده بود...
انگار چیزی را از زمین پس می‌زد، که نباید دیده شود.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,457
14,786
مدال‌ها
4
راهروی نظارت – ساعت ۱۹:۳۰

در را که پشت سرش بست، صدای کلیکِ قفل، در هوای سنگین راهرو ماند. پاشنه‌اش روی موزاییک لغزید. ردی از آب، از لبه‌ی پالتوی خاکستری تا پشت ساق، سردی کشداری فرستاد که از زانویش بالا دوید.
نور نئون، بریده و مستقیم، مثل گچ کشیده شده بر کاغذ، از سقف افتاده بود پایین. با هر قدم، سایه‌ی نیکا از لای کادرهای نور گذشت و به دیوارها چسبید. رد باریک چکیدن آب، پشت صدا‌دار، بی‌شتاب سرش کش آمد.
هوای راهرو بوی قهوه‌ی سوخته می‌داد؛ و لایه‌ی خفیفی از فلزِ کهنه که شبیه بوی درِ قدیمی وقتی زنگ زده و دیر باز شده بود، است. جایی دور، صدای فلز به شیشه خورد تقه‌ای کوتاه، که با دیوارها برگشت.
نیکا نزدیک‌تر رفت. از پشت شیشه، نور مانیتور آبی‌رنگ، نوار باریکی از بازوی کسی را روشن کرده‌بود. آستینی با رنگِ آبی تیره‌ی پلیس‌ها که در نور سرد، بیشتر به رنگ آسمانی بود که سحر هنوز نرسیده است.
مرد ایستاده بود؛ نه کاملاً دیده می‌شد، نه پنهان. تنها حرکتش، بند آستینی بود که میان انگشت‌ها می‌لغزید و برمی‌گشت، مثل کسی که نخ فکرش را از سر گره باز نمی‌کرد. شانه‌اش، فقط به‌واسطه‌ی بخار کوتاه نفس، روی سطح شیشه مه می‌زد.
نیکا مکثی نکرد. در را فشار داد. لولای فلزی، آهسته چرخید. بوی کاغذ خیس، بوی قهوه‌ی مانده، با لایه‌ای از رطوبت آهن، به صورتش پاشید.
مرد، حالا کمی چرخیده‌بود. نیم‌رخش از نور آبی مانیتور بریده شده‌بود؛ طرف دیگر، در سایه‌ی خاکستری و بی‌حرکت مانده بود. چشم‌هایش در آن نیمه‌تاریکی، سیاه‌تر از قاب مانیتور دیده می‌شد براق، اما نه گرم. وقتی نیکا نزدیک شد، فقط کمی سرش را چرخاند؛ نه به‌قصد خوش‌آمد، نه از روی تعجب بلکه از روی عادت بود.
انگشتانش هنوز با سر آستین یونیفرم بازی می‌کردند. رنگ آبی تیره‌اش، روی پوست دست مرد، رنگ پریده‌تر از آن‌چه باید، به‌نظر می‌رسید.
نیکا فقط وقتی خواس مرد را معطوف به خود دید، گفت:
– اون مرد، اشتباهه کاپیتان رومئر!
مرد، با همان دستی که آستین را گرفته بود، انگشت اشاره‌اش را کمی بالا آورد. نه برای تهدید؛ برای تأمل. بعد چشم‌های سیاهش، یک لحظه مستقیم، نیکا را گرفت.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,457
14,786
مدال‌ها
4
نیکا همان‌طور ایستاده‌بود. چکمه‌ی خیسش، بی‌ملاحظه، قطره‌ای را که از لبه‌ی پالتوی خاکستری‌اش چکیده بود، له کرد.
صدای «چک» کوتاه، مثل نقطه‌ای ناخواسته بر انتهای جمله‌ای که هنوز تمام نشده بود، روی سکوت نشست.
پالتویش، در نور چرک مانیتورها کمی برق می‌زد؛ نه از تمیزی، بلکه از خستگیِ جنس پارچه. لبه‌اش سنگین بود، خیس، و با هر حرکت جزئی، موجی آهسته میان چین‌هایش می‌افتاد.
رومئر نگاهش را پس نگرفت. حتی پلک هم نزد.
فقط دستی که روی آستین دیگر تا کرده بود، کمی جمع شد؛ طوری که انگار می‌خواست چیزی را زیر پوستِ خودش پنهان کند.
مچش، زرد مایل به سبز، استخوانی بود، با رگ‌هایی که مثل طناب‌هایی خشک زیر پوستِ نازک تکان نمی‌خوردند.
او حرف نمی‌زد؛ اما نگاهش، مثل ابزار جراحی، دقیق روی چهره‌ی نیکا مانده بود، نه برای دیدن او، بلکه برای کاویدن آنچه پشت استخوان‌های صورت‌اش پنهان بود.
- اشتباه گاهی... اون‌جاست که صورت درست رو زیادی واضح نشون می‌دن.
صدایش خش‌دار بود، مثل کلمه‌ای که با سنباده از زبان کشیده‌شود.
نه بلند، نه آهسته بیشتر شبیه صدایی که میان دندان و یادآوری گیر کرده‌باشد.
نیکا کمی چرخید. شانه‌ی راستش، زیر نور لرزان مانیتور، درخششی مرطوب داشت مثل تخته‌سنگی نم‌زده در مهِ صبحگاهِ کوهستان بود.
یقه‌ی پالتواش کمی کنار رفته بود، و پوست گردنش، سفید مایل به خاکِ سرد، در پس‌زمینه‌ی کدر اتاق، مثل زخمی بسته‌شده به نظر می‌رسید.
- دوربین خاموش بود. ساعت ورود، دو دقیقه‌ و بیست ثانیه بعد از زمان ثبت‌شده‌ست.
انگار کسی خواسته باشه... چیزی رو جا بندازه.
جمله را برید.
انگار صدایش بیش از این به درون اتاق اعتماد نداشت.
صدای مانیتورها، با وِز نازک برق و هیس پشت‌خطی، در فضا ماندند.
رومئر پاسخی نداد.
فقط دست تا شده‌اش را آرام رها کرد. پایین افتاد، کنار رانش، بی‌وزن. پوست آستینش کمی بالا زده بود، و ساعد بی‌رنگش، زیر نوری بی‌رحم، چیزی میان مرگ و بیداری را نشان می‌داد.
- گاهی سیستم... خودش تصمیم می‌گیره چی رو ببینه.
او سرش را چرخاند. نه به سمت نیکا، به سمت قاب سیاه تصویر؛ مانیتوری که چیزی در آن نبود، اما حسِ چیزی درونش مانده بود مثل عکس دسته‌جمعی‌ای که یکی از افرادش، قبل از گرفتن شاتر، ناپدید شده باشد.
نیکا عقب رفت.
قدم اولش بی‌صدا فرو رفت؛ قدم دوم، صدایی ضعیف داشت، مثل خراش ناخن روی کاغذ مرطوب.
پالتویش در عقب‌گرد، به آرامی در هوا چرخید؛ و سایه‌ی باریک اندامش، از نور دور شد.
دستش که روی دستگیره نشست، انگشت‌ها سفت و سرد بودند.
درست آن لحظه، صدای نفسِ رومئر را شنید: خفه، کوتاه، بی‌نشانی.
از آن نفس‌ها که نه برای آغازند، نه برای اعتراف؛ فقط هستند، مثل دود مانده در گلوی شمعی خاموش.
در بی‌صداباز شد و نور بیرون سردتر از آن بود که دیده شود. فقط حس می‌شد، مثل بخارِ خفیفِ هوای باز در پوست دست.

***
«خارج از اداره»
راهرو صدای قدم‌ها را پس نمی‌داد؛ نه به خاطر فرش، نه به خاطر سکوت، بلکه چون نیکا با خودش حرفی نمی‌زد.
قدم‌هایش، مثل نفس‌هایی که کسی یادش رفته باشد بیرون بدهد، فقط رد می‌شدند، بدون صدا، بدون وزن.
نور زرد چراغ‌های سقفی، هاله‌ای غبار گرفته داشت مثل بوی لباس‌هایی که سال‌ها در چمدانی بسته مانده باشند.
دیوارها ترک نداشتند، اما صاف هم نبودند؛ سطح‌شان، انگار مدام چیزی را از خود رانده بود، چیزی بی‌نام، بی‌تصویر.
بوی فلز هنوز بود، اما نه در بینی در ته‌مانده‌ی حافظه.
انگار فضا، دیگر از هوا پر نبود، بلکه از «چیزی که قبلاً هوا بوده».
وقتی نیکا به در خروج رسید، چراغ بالای آن فقط یک‌بار چشمک زد؛ نه روشن، نه خاموش فقط چشمکی برای ثبت آخرین حرکت.
مثل وقتی کسی را بدرقه می‌کنی، اما نمی‌خواهی او بفهمد هنوز نگاهش می‌کنی.
دستش را روی دسته‌ی در گذاشت.
باد، خودش را از زیر در بالا کشید و لبه‌ی پالتو را تکان داد؛ نه با خشونت، بلکه با ظرافت انگشتی که می‌خواهد صفحه‌ای را بخواند، نه ورق بزند.
پایینِ در، شکاف باریکی بود، با زنگ‌زدگی‌های تیز و نم‌کشیده.
و در همان خط باریک، چیزی گیر کرده بود: کاغذی نازک، خم‌شده، با گوشه‌ای خیس و تنفس‌دار طوری که انگار آن‌جا افتاده نبود، بلکه منتظر مانده‌بود.
مهر فرماندهی، با جوهر فرسوده، روی آن نشسته بود؛ بی‌امضا، بی‌تاریخ بود.
نیکا خم شد.
پالتو از پشت باز شد و سایه‌اش مثل جنازه‌ای آرام در عقب زمین افتاد.
کاغذ را برداشت. بافتش کمی چسبناک بود، مثل چیزی که مدتی در دهان کلمات مانده باشد.
و روی آن، فقط چند خط با جوهری که انگار از خواب بیدار شده باشد، نه از قلم نوشته شده‌بود:
«نیکا بهتره با بازجویی برگردی، چرا که تنها تو میتونی گره از کار باز کنی»
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,457
14,786
مدال‌ها
4
نیکا سر بلند کرد. نور، از لامپ بی‌رمق بالای سرش، مثل چاقویی کُند که بیشتر خراش می‌دهد تا ببرد، روی صورتش پاشیده بود؛ و در امتداد گونه‌اش، رگه‌ای نم‌کشیده از اشک یا باران یا چیزی مابین، برق می‌زد.
کاغذ، هنوز بین انگشت‌هاش مانده بود؛ سبک، اما سنگین، مثل رازی که تصمیم گرفته خودش را با صدای آه کشف کند.
او دور خودش چرخید؛ چکمه‌های مشکی چرمی‌اش، واکس‌خورده اما خسته، با خطوط محو سفیدِ نمک خشک‌شده‌ روی کف خاکستری مایل به سبز کف‌پوش، بی‌صدا خراش انداختند.
هیچ‌ک.س نبود، نه رد پا، نه سایه، نه چیزی که در حافظه بماند جز خود حافظه.
دست دیگرش، آرام، در جیب پالتو فرو رفت؛ انگشت‌ها به چیزی برخوردند که آن‌جا نبود، شاید کلید، شاید امید واهی!
سی*ن*ه‌اش بالا آمد و پایین نشست؛ نه از نفس، از وزنی که حالا دیگر فقط روی ریه‌ها نبود، روی حضورش بود. قدم برداشت، نه شتاب‌زده، نه مردد، بیشتر شبیه کسی که بخواهد دوباره از نو بشنود صدایی را که مطمئن نیست واقعی بوده.
نورهای راهرو، مثل یادهایی نیمه‌فراموش‌شده، روی شانه‌های پالتویش رقصیدند؛ خاکستری پاره‌خورده، با بافتی از پشم و خستگی، که پشت‌اش مثل پرده‌ای نیم‌کاره در باد بازی می‌کرد.
در اداره باز شد، صدایی نداد.
هوا بوی مفرغ خفه داشت، مثل ته‌مانده‌ی نفس کسی که مدت‌هاست حرف نزده.
نیکا وارد شد، و سایه‌اش، کشیده و لاغر، از لای نورهای سرد، آرام خزید.
صدای چکمه‌های خیس، حالا روی کف‌پوش خشک، ضرب گرفت؛ صدایی دقیق، کوتاه، شبیه ضربه‌ای روی درِ کسی که نمی‌خواهد جواب بگیرد.
رومئر هنوز پشت مانیتور بود.
نشسته، با آن‌ لباسی که همیشه کثیف‌تر از دیوارها به نظر می‌رسید. یقه‌اش کمی خمیده بود، و موهای کوتاه‌اش، خاکستریِ نوک‌زغالی در نور مانیتورها، مثل براده‌های فلز در ته قوریِ جوش‌خورده، برق می‌زدند.
او به سمت نیکا نچرخید فقط لب‌هایش، بدون باز شدن، زمزمه‌ای از کناره‌های دندان به گوش فرستادند.
- چیزی آوردی؟ یا چیزی برگشته؟
نیکا کاغذ را بالا گرفت؛
جوهرِ مهر هنوز زنده بود، اما مثل خواب‌هایی که بوی خون می‌دهند، قابل اعتماد نبود.
- این، پشت در بود. کسی گذاشتش. فقط نمی‌دونم کی!
رومئر نچرخید هنوز داشت با آن انگشتان کشیده روی کیبورد ضرب‌آهنگ‌ می‌گرفت.
کمی به صورت آشفته نیکا نگاهی انداخت و گوشه لبش بالا رفت.
انگشت استخوانی‌اش را که پوستش رنگ چربیِ صبحانه‌ای سرد را داشت، روی موس لغزاند.
- دوربین؟
- نشونم بده.
تصاویر ظاهر شدند کادرهایی از سکوت؛ راهرو، در، نور، هیچ‌ک.س نبود.
و در لحظه‌ای که نیکا خم شده بود تا کاغذ را بردارد، فقط سایه‌ی خودش و چیزی بی‌هویت که کنار چکمه‌اش دراز کشیده‌بود نه اندام، نه حرکت، فقط اختلالی در نور، مثل نفس کشیدن بخار روی شیشه‌ی سرد بود.
- عقب ببر رومئر.
تصویر فریم به فریم بازگشت.
دوربین همه چیز را ثبت کرده بود، به‌جز کسی که آن‌را گذاشته‌بود.
نیکا عقب کشید لب‌های خشکش را به هم رساند، اما نگذاشت باز شوند.
- این غیرممکنه... این چیزا فقط توی داستان‌ها می‌افته.
- ما هم همین‌جا زندگی می‌کنیم، نیکا. توی داستان‌ها.
رومئر نگاه نکرد؛ فقط گوشه‌ی لبش، مثل ترک کوچکی روی لیوان پرشده، لرزید.
نیکا برگشت پاهایش راه را می‌شناختند، حتی وقتی ذهنش آن را انکار می‌کرد.
دوباره درِ اتاق بازجویی را باز کرد. رومئر آن مرد تنبل هنوز وقت نکرده‌بود متهم را به بازداشتگاه برگرداند.
مرد، هنوز همان‌جا روی صندلی، با آن پالتوی چرک‌چرم که سایه‌اش شبیه زغال نیمه‌سوخته‌ای روی زمین افتاده‌بود.
مرد دستی موهای مشکیِ براق، با رگه‌هایی خاکستری که بیشتر به رنگ بخار مانده در آینه حمام می‌مانست، کشید و آنها به عقب شانه کرد. با چشمان نافذ مشکی‌اش نگاهی به الان صورتی‌رنگ نیکا کرد تا حرف بزند.
دست چپش روی میز بود، و انگشت‌ها بلند، باریک، با ناخن‌هایی مثل تیغ کُند شده بی‌حرکت مانده بودند.
نیکا بدون سلام نگاهی به ضرب‌آهنگ‌ انگشتان کشیده تو کرد کاغذ را روی میز انداخت.
کاغذ، صدا نداد، اما هوا از جای‌اش کشیده شد.
- این برای توئه؟ یا در واقع تو کی هستی؟
صدایش نه بلند بود، نه لرزان؛ سرد، دقیق، مثل سوزنی که پیش از ورود، خودش را معرفی نمی‌کند.
مرد دست نکشید، نگاه نکرد، فقط لب باز کرد؛
و کلماتی بیرون آمدند که انگار از دلی حرف می‌زدند که خودش را در استخوان قایم کرده.
- من کی نیستم، نیکا. من چی‌ام.
نیکا نفسش را عقب کشید. نور، از لای پرده‌ مانده روی شیشه‌ی کدر، روی گونه‌اش افتاد، و صورتش را به چیزی شبیه آینه‌ای که فقط گذشته را نشان می‌دهد، تبدیل کرد.
- چرا حالا حرف می‌زنی؟
مرد، حالا سر بلند کرد، و چشمانش با لبه‌هایی به رنگ بنفش بسیار تیره، انگار گلبرگ‌هایی خیس از اشک روی نیکا مکث کردند.
- چون تو هنوز تردیدی...
و فقط کسی که تردید داره، می‌تونه حقیقت رو بیاره بیرون.
نیکا عقب رفت.
دستش به لبه‌ی میز خورد، و سردی آهن، طوری که انگار چیزی در او نفوذ کرده باشد، از بازو به شانه‌اش خزید.
- دوربین نشون نداد. کی گذاشته این رو راوید ایلچی!
راوید با یقه‌ی پالتوی چرمی‌اش بازی کرد، مثل کسی که با خاطره‌ای گره‌خورده در تاروپود لباسش ور می‌رود.
- شاید من بودم شاید پدر اون بچه‌ای که کشتی!
و لبخند زد؛ لبخندی که نه معنا داشت، نه گرما، فقط یک انحنا بود، شبیه درِ نیمه‌بازِ سردخانه‌ای که بویش هنوز به سقف دهان مانده.
نیکا ایستاد، دستش را مشت کرد.
نفسش را نکشید، فقط به لبخند مرگ‌بار راوید نگاه کرد.
و در آن لحظه، فهمید که «دوربین‌ها» همیشه به «چشم» خ*یانت می‌کنند.
 
بالا پایین