جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {آن سوی دریا} اثر «مترجم تیفانی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط شیر کاکائو با نام {آن سوی دریا} اثر «مترجم تیفانی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 703 بازدید, 18 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {آن سوی دریا} اثر «مترجم تیفانی»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,905
مدال‌ها
2
در حالی که نوار سوند را برداشتم و آن را با یک نوار جدید جایگزین کردم، به سیلویا گفتم.
- وی رفت بیرون. خیلی خوبه که این جا رو برای خودمون داشته باشیم.
او با چشمان سبز خردمند به من خیره شد، همان چشمانی که وی و نوح داشتند. با این حال او صحبت نمی‌کرد. او این روزها به ندرت این کار را انجام می‌داد، زیرا بیان کلمات برایش سخت بود. جملات کامل او خیلی بیشتر از یک فرد معمولی طول می‌کشید و خسته‌اش می‌کرد.
وقتی کارم تمام شد، برای هر دویمان شام گذاشتم. مال خودم را در فر گذاشتم و اول به سیلویا غذا دادم. تا آنجا که می‌دانستم، ام اس او در پنجاه سالگی ظاهر شده بود، و از آن زمان به تدریج حالش بدتر شده بود. زمانی که دست‌هایش به شدت می‌لرزید، دچار حمله می‌شد، بنابراین گاهی اوقات غذا خوردن بدون کمک برایش سخت بود. من همیشه او را تشویق می‌کردم که تلاش کند، زیرا چیزی در چشمانش بود که می‌گفت غذا خوردن با قاشق برایش تحقیرکننده است.
از آنجایی که به نظر می رسید وی و برادرش برای شب نمی‌آیند، از فرصت استفاده کردم و مدتی را در اتاق نشیمن سپری کردم. من نمی‌خواستم سیلویا را مجبور کنم که چیزی را بدون اینکه حرفی در مورد آن داشته باشم تماشا کند، بنابراین دی‌وی‌دی‌ها را نگه داشتم تا زمانی که او یکی را که دوست داشت دید. زیادی خنده دار بود، بافی قاتل خون آشام توجه او را جلب کرد، اما من شکایت نکردم. چرا همیشه یک نقطه نرم برای میخکوب شدن داشتم.
اول سریع حمام کردم، زیرا حمام اختصاصی وی تنها حمام خانه بود که دوش داشت و استفاده از آن برای من ممنوع بود. وقتی حمام کردنم تمام شد، لباس خوابم را پوشیدم و روی کاناپه نشستم و DVD را پخش کردم. تقریباً قسمت چهار بودیم که صدای چرخش کلید در قفل را شنیدم.
ترسیدم!
خنده به خانه سرازیر شد و بازگشت وی و نوح را اعلام کرد. نگاهی به سیلویا انداختم، و به طرز عجیبی، به نظر می رسید که او هم مثل من از زود برگشتن آنها ناراحت است.
من به خاطر کریسمس لباس شخصی با طرح پاندا پوشیده بودم.
خواهر و برادر عملا مسـ*ـت به اتاق نشیمن آمدند. پاهایم را زیر خودم فرو کردم و روی صفحه تلویزیون تمرکز کردم. کاری که واقعا می خواستم انجام دهم این بود که به اتاق خوابم فرار کنم، اما مصمم بودم که وی را از دانستن اینکه او مرا می ترساند، راضی می‌کنم.
- استلا، داری چه سبکی رو تماشا می کنی؟
او در حالی که کنارم روی مبل نشسته بود، پرسید. نوح بوی ویسکی و آب شور دریا می داد. به نظر ناخوشایند بود، اما جذابیت عجیبی در آن وجود داشت. مثل فلفل قرمز و شکلات. یا ناگت مرغ و بستنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,905
مدال‌ها
2
شاید او یک مرد دریایی بود که به ساحل آمده بود تا خود را به عنوان برادر کوچکتر وی جا بزند ...
سرم را کمی به پهلو چرخاندم و نگاهی به او انداختم. چشمان نافذ او روی نیمرخ من قرار گرفت و برافروختگی روی گونه‌هایم خزید.
زیر لب جواب دادم:
- بافی قاتل خون آشام.
و در جای خود جابجا شدم.
چیزی در مورد نوح وجود داشت که باعث شد من احساس بدی کنم. من مطمئن نبودم که او چند سال دارد، اما حدس می زدم اوایل تا اواسط دهه بیست باشد.
- بله، خوب، اون رو خاموش کن. وقت خوابت گذشته.
- ساعت نه و سی و پنج دقیقه‌ست.
- برای من لفظ نیا. برو تو تخت خوابت.
نوح اصرار کرد:
- بذار بمونه، وی.
و من خشمگین شدم و دوباره بوی الکل را در نفسش حس کردم.
ایستادم و زمزمه کردم:
- به هر حال باید سیلویا رو بخوابونم.
نوح سرانجام از نگاه کردن به من دست کشید و به یاد مادرش توجه خود را به او معطوف کرد. او کلمه ای نگفت، اما سیلویا زیر نگاه متمرکز او مضطرب به نظر می رسید. به نظر می رسید که او تقریبا ... از او می ترسید. به جهنم؟ ویلچرش را گرفتم و شروع کردم به هل دادن آن از اتاق که وی دستانم را پس زد، سیگاری از کنار دهانش آویزان شد.
- اون رو رها کن. خودم بعداً انجامش میدم.
مشکوک پرسیدم:
- تو انجامش میدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,905
مدال‌ها
2
از زمانی که من اینجا زندگی می کردم هرگز ندیده بودم که وی مادرش را در رختخواب بگذارد. همیشه یا من بودم یا آیرین.
- بله،
او تف کرد.
- حالا لعنتی. از نگاه کردن به چهره زشت احمقانت خسته شدم.
ابروهای نوح بالا آمد، انگار از زهر درون حرف او شگفت زده شده بود. من نمی دانستم وی وقتی او اینجا زندگی می کرد چگونه بود، اما این روزها او آدم خیلی خوبی نبود. گلویم از لحن تند او میسوخت و احساس می کردم اشک در چشمانم پرشده بود. زشت بودم؟ نه، من زشت نبودم. وی فقط می خواست به من احساس کوچک بودن بدهد زیرا او یک عوضی سمی بود. از او متنفر بودم.
دستانم را با اصرار دوباره روی ویلچر گذاشتم.
- فقط بذار این کار رو انجام بدم، وی.
- منو هول نده، استلا، جدی می‌گم. نمی‌خوای منو عصبی ببینی.
آنچه که نمی‌خواستم، این بود که سیلویا را در اختیار این دو نفر قرار دهم، اما وی نگاهی در چشمانش داشت که می‌خواست با من مبارزه کند و من نتوانستم با او مقابله کنم. با یک نگاه نهایی به نوح، که بدون هیچ تعبیری به من نگاه می‌کرد، برگشتم و اتاق را ترک کردم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,905
مدال‌ها
2
صبح روز بعد، با زنگ هشدار از خواب بیدار شدم. دست و صورتم را شستم و لباس پوشیدم، بعد در راهرو پرسه زدم. در ورودی باز کرده و روزنامه را برداشتم و مثل همیشه روی میز ورودی برای وی گذاشتم. وقتی از کنار اتاق نشیمن رد شدم، سیلویا روی ویلچرش نشسته بود، هنوز دقیقا در همان جایی که او را رها کرده بودم نشسته بود و هنوز همان لباس های دیروز را پوشیده بود. خشم در درونم موج زد.
او یک جادوگر وحشتناک و شیطانی‌ست!
وی مطلقا قصد نداشت سیلویا را در رختخواب بخواباند. در واقع، من شرط می بندم سر آخرین پنی ام که او تصمیم گرفت عمدا تمام شب مادرش را انجا بگذارد.
در حالی که وارد اتاق نشیمن شدم و به چشمان دردمند سیلویا خیره شدم، گفتم:
- من اون رو می کشم. حالت خوبه؟ خیلی متاسفم من نباید تو رو باهاش تنها می گذاشتم.
سیلویا نفسش رو به شدت بیرون داد، دهانش در یک خط کج قرار گرفت و خستگی و درد او را نشون داد. با صدایی آروم پاسخ داد:
- من ... خوبم،
اما می دانستم که دروغ میگوید. او با وجود این واقعیت که کاری که وی انجام داد خارج از سرزنش بود، نمی‌خواست سر و صدا به پا کند،
همانطور که ویلچرش را گرفتم تا او را به اتاق خوابش ببرم، در ورودی باز شد و ایرن وارد شد. وقتی نگاهم کرد تقریبا در آستانه اشک ریختن بودم.
- استلا، چه خبره؟
او پرسید، به وضوح تعجب کرد که چرا سیلویا بیدار است در حالی که معمولا خودش کسی بود که او را از رختخواب بیرون می آورد.
- وی تمام شب اون رو تو اتاق نشیمن رها کرده، ایرن. سعی کردم تو رختخواب بذارمش اما اون منو از انجام این کار منع کرد، و بعد اونو اینجا ول کرد.
او گفت:
- اوه عزیزم
و با عجله به سمت سیلویا رفت.
- تو برو خودت را به مدرسه برسون. من به سیلوی بیچاره می رسم.
سرم را تکان دادم، دست هایم را روی باسنم گذاشتم، همچنان عصبانی بودم.
- معمولاً اون رو نادیده می گیره، اما الان از حدش خارج شده تا بی رحمانه رفتار کنه. اگه دوباره این کار رو انجام بده، خودم به مقامات بهداشتی گزارشش رو میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,905
مدال‌ها
2
- حالا می خوای این کار رو بکنی؟
صدای مردانه‌ای آمد و نگاهی به بالا انداختم تا نوح را ببینم که از پله ها پایین می امد. شلوار جین مشکی و یک تی شرت مشکی پوشیده بود. پاهایش برهنه بود، موهایش کثیف بود انگار که تازه از رختخواب بیرون آمده باشد.
- بله، این کار رو خواهم کرد،
محکم ایستادم.
- و تو آدم خوبی نیستی. چطور می تونی اینقدر کار وحشتناکی با مادر خودت انجام بدی؟ اون بعد از امروز عذاب می کشه و بیماریش به این معنیه که در حال حاضر درد دائمی داره.
تا یک میلیون سال دیگر هرگز با وی انطور که با نوح صحبت کرده بودم، صحبت نمی کردم. شاید به خاطر این احساس شجاعت می کردم که او غریبه بود. مقداری نان در توستر گذاشتم و کره بادام زمینی را از کمد برداشتم. درواقع هیچ اشتهایی نداشتم، اما اجازه ندادم رفتار وی اعصابم را بیش از حد خرد کند. دقیقا زمانی که کتری را برای درست کردن چای روی اجاق گذاشتم، نوح وارد آشپزخانه شد.
من شنیدم که او صندلی اپن را بیرون کشید تا پشت میز بنشیند، اما به او نگاه نکردم. همیشه می‌دانستم که در وی یک چیزی کم وجود داره. بخشی حیاتی از روان انسان، اما اکنون داشتم فکر می کردم که در کل خانواده این مورد وجود دارد.
نوح گفت:
- به من شیر بده، شکر هم داخلش نباشه، ممنون
و من می خواستم کاسه شکر رو بلند کنم و درست به طرف صورتش بیندازم. اما این کار را نکردم. درعوض، اجازه دادم عصبانیتم تشدید شود تا اینکه گونه هایم قرمز شد و یک گلوله تنش درون شکمم را به گره تبدیل کرد. سعی کردم آرام شوم و صدای پدر را در حال خواندن آیه ای از کتاب مقدس در ذهنم تصور کردم.
- خداوند دیر خشمگین می شود، پر از عشق است و گناه و سرکشی را میبخشد. اما گناهکاران را بی‌مجازات نمی‌گذارد... .»
شاید من نباید از وی و نوح عصبانی میبودم. شاید خدا خودش برای بدرفتاری با سیلویا مجازاتشان کند. با این حال، سخت بود که از خشمم دست بکشم. من پشت میز نشسته، ناراحت تستم را خوردم و تصمیم گرفتم که به نوح نپیوندم. پاهای بلندش را آویزون کرد و به عقب نشست و دستانش را در امتداد بالای صندلی های دو طرفش قرار داد.
- چند سالته؟
او پرسید و من با چشمان تنگ به او نگاهی کردم و جواب ندادم که خندید.
- با من حرف نمی‌زنی، ها؟
- من با آدمایی که از درد دیگران لذت می‌برن، حرفی ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,905
مدال‌ها
2
- پس قطعا نباید با من صحبت کنی.
چیزی در نگاه و چشمان تسخیر ناپذیر او واقعاً مرا آزار می داد.
به او خیره شدم و با چهره ای ناباورانه گفتم.
- شما واقعا از آسیب رسوندن به مردم لذت می برید؟
شانه اش را بلند کرد.
- فقط در صورتی که اونا لیاقت اون رو داشته باشن.
خب، این اصلاً ناراحت کننده نبود. ابروهام بالا رفت
- سیلویا در حال حاضر رنج کافی در زندگیش داره. او مطمئناً لیاقت بیشتر از این رو نداره.
وقتی چیزی نگفت، نگاهم باریک شد.
- اصلا چرا اینجایی؟ چرا بعد از این همه سال به خونه اومدی؟
به من زل زد.
- به سوال من پاسخ بده، منم به سوالت جواب میدم.
آهی کشیدم من واقعاً باید از این اتاق بیرون بروم و او را نادیده بگیرم، اما قسمت عصبانی من نیز کاملاً جذب شده بود. من می خواستم درباره برادر وی بیشتر بدانم و تا آخر عمر نمیتوانستم دلیل آن را توضیح بدهم.
- من هجده ساله‌ام.
بالاخره جواب دادم.
- اگر چه من نمی دونم که چرا باید برای شما مهم باشه.
نوح خندید.
- بهش بگو فضولی تا حد مرگ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,905
مدال‌ها
2
منم بهش خیره شدم، اما متوجه هر چیزی که به نظرش طنز آمیز بود، نشدم. پوزخندش روی صورتش پخش شد و نگاهش به من چسبیده بود. چیزی غیر طبیعی در لبخندش وجود داشت که به چشم‌هاش نمی‌رسید. در نهایت با نگاه کردن به بیرون از پنجره مسابقه خیره شدن رو از دست دادم. چشمانش من رو به هم ریخت. نمی تونستم تصمیم بگیرم که زیبا هستند یا وحشتناک. مژه هاش بسیار تیره بود، که فقط برای برجسته کردن رنگ سبز غیرمعمول عنبیه اش مفید بود. از سمت دیگه، وی مژه های کم رنگ و پوستی بسیار کم رنگ و تقریباً گچی و سفید داشت، در نتیجه چشمانش اونقدرها چشمگیر نبود.گفتم:
- تو جواب سوال من رو ندادی. چرا اومدی خونه؟
او به طور مرموزی پاسخ داد:
- چون وقتش رسیده بود.
- خب، این تقریبا هیچ چیزی به من نمیرسونه.
انحنای لب های نوح دوباره نشان دهنده سرگرمیش بود. ادامه دادم به این امید که تردیدهام رو برطرف کنم. راستش رو بخواید، او شبیه یک فروشنده مواد مخدر بود. یا چیزی به همون اندازه شوم.
- برای امرار معاش چه می کنی؟
یکی از ابروهای تیره‌اش کمی بالا رفت.
- من یک جستجوگر مکان برای فیلم‌ها هستم.
یک لقمه نان تست جویدم.
- واقعا؟
مسخره‌ام کرد، انگار من کاملا ساده لوح بودم.
- نه.
چشمانش به تاج یونیفرم من پایین افتاد.
- لورتو را دوست داری؟
آب دهنم رو قورت دادم و برای لحظه ای نگاهم را به عقب انداختم.
- هم بله و هم نه. من یادگیری رو دوست دارم، اما وقتی دختران همیشه هستند، همه چیز می تونه کمی کلاستروفوبیک بشه.
امیدوارم تاکتیک من برای راحت بودن با او بتونه اون رو هم به انجام همین کار تشویق کنه.
او متفکرانه گفت:
- فکر می کنم یک بار فیلمی با این عنوان دیدم.
چشمامو چرخوندم.
- خیلی خنده داره. تو معمولاً کجا زندگی می‌کنی؟
- هیچ جا. من زیاد جابجا می شوم.
- مثل یک کولی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,905
مدال‌ها
2
سرش را تکان داد.
- من هتل ها رو ترجیح می دم.
اعتراف کردم.
- من هرگز در یک هتل اقامت نکردم. هر وقت پدر من رو با خود به تعطیلات می‌برد، ما یا در اقامتگاه‌های صبحانه و ناهار یا کلبه‌های اجاره‌ای اقامت می‌کردیم. معمولاً بودجه کمی داشتیم، و او همچنین محیط آرام‌تری رو ترجیح میداد.
- نه؟!
گفت و یک پاکت سیگار را از شلوار جینش بیرون کشید و روشن کرد.
- من دوست دارم وقتی اون نعناع های کوچک رو روی بالش می ذارن. به من احساس خاص بودن می ده. صبر کن! ببین یک روز در هتلی می‌خوابی و نعنای کوچک رو می‌بینی و با خودت می‌گی، نوح درست می‌گفت. من احساس خاصی می کنم.
بهش نگاه کردم، یک ابرویم را بالا آوردم.
- تو یه کم عجیبی، نه؟
یک نفسی کشید و دود تند آن را از دهانش بیرون داد، در حالی که انگشتان شست و سبابه‌اش را بالا نگه داشته بود گفت:
- فقط کمی.
واضح ترین اشاره پوزخند لب هایش را شکل داد.
یک لحظه سکوت افتاد. در حالی که نوح سیگار می‌کشید و من صبحانه‌ام را می‌خوردم. صدای حرکت از اتاق وی که بالای سرمان بود می‌امد و من گریه کردم. هیولا بیدار شده بود. وی به ندرت خواب می‌رفت، شاید حداکثر چهار یا پنج ساعت در شب. همین هم باعث شده بود که همیشه پف‌هایی خاکستری زیر چشم‌هایش داشته باشد.
- خواهرم رو خیلی دوست نداری، مگه نه؟
نوح گفت و من برایش پلک زدم.
اول فکر کردم که چطور جواب بدهم، بعد تصمیم گرفتم که صادق باشم.
- اگر زندگی من یک داستان راجب پری‌ها بود، خواهرت ملکه شروری بود که مصمم بود خوشبختی من رو نابود کنه.
نوح سرش رو کج کرد، سوسو زدن کنجکاوی در نگاهش بود. بلافاصله از حرفهایم پشیمان شدم. نکند او به وی بگوید که من این ها را گفتم؟
- اینارو به وی نگو. اگه بگی، اون منو مجبور می‌کنه کارهای ناخوشایند مثل کوتاه کردن ناخن‌هاش یا تمیز کردن دودکش رو انجام بدم.
من التماس کردم، چشمهایم گشاد شد و نوج سرش را به یک طرف خم کرد.
- تو همچین چیزهایی رو همیشه انجام نمیدی؟
و به کارهایی که گفته بودم اشاره کرد. بقیه جمله‌اش ضمن‌ استفاده از تصور بیان شد:
- تو خدمتکار وی هستی. من فقط یک روز اینجام، حتی من هم می‌بینم.
من از این نشانه که ضعیف بودم خوشم نمی امد. یک چیزی درونم به این ایده عکس‌العمل نشون داد. اما حقیقت بود. من خدمتکار وی بودم و تا وقتی که هنوز دانش‌آموز بودم و نیاز به سقف بالای سرم داشتم، جز ادامه دادن این نقش گزینه‌ای نداشتم. برگشتم و آخر قهوه‌ام را داخل سینک ریختم.
- فقط بهش نگو، خب؟ زندگیم الان خیلی خرابه. نیازی نیست بیشتر خراب بشه، ممنون.
وقتی کیفم را برداشتم و به سمت در پشتی رفتم، چشمانش من را دنبال کرد.
- تو زبونت خیلی تنده.
بهش پاسخی ندادم. بدون شک اگر پاسخ می‌دادم، اون یک جواب ناراحت‌کننده میداد. به جای ان، رفتم و طبق معمول همیشه مسیر ساحلی را به مدرسه طی کردم. خنده‌ی شاد نوح پشت سرم در آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,905
مدال‌ها
2
فصل دو

آویفا در حالی که چشم‌هایش اندازه نعلبکی گرد شده بود، حین رفتن به سمت زیست‌شناسی گفت:
- مامانم می‌گه وی دیشب با یه پسر بچه به بار اومد و نزدیک دویست یورو خرج نوشیدنی‌ها کرد.
مادر آویفا بار اوهار را در شهر مدیریت می‌کرد، که متعلق به مت اوهار، پدر نفرت‌انگیز سالی اوهار بود. با این حال، تعجب نکردم که وی اینقدر خرج کرده. سلیقه‌اش در مشروبات الکلی معمولاً به سمت برندهای گرون می‌رفت و خوب می‌توانست بنوشد.
- اون پسربچه نبوده. برادرش بوده. اسمش نوحه.
- من نمی‌دونستم که اون برادر داره.
شونه‌هایم را بالا انداختم.
- منم همین‌طور. او چند روز پیش بهم گفت. اونم داخل خونه می‌مونه. البته من، کسی بودم که اتاق خواب اضافی رو تمیز کردم و براش آماده کردم.
- نباید دیگه همه کارها رو براش انجام بدی، استلز. چقدر عصبانی می‌شم از اینکه اینطوری با تو رفتار می‌کنه.
- این من رو هم عصبانی می‌کنه، ولی مطمئن نیستم که اصلاً بدونه چطور باید مهربون باشه. در واقع، این یه جورایی جذابه. اون زن احتمالاً از همون اول با دستور دادن و اخم کردن به همه به دنیا اومده،
من به شوخی گفتم و آویفا قبل از اینکه موضوع را عوض کند، با نگاهی همدرد به من نگاه کرد.
- به هر حال، داداشش چطوره؟
- هنوز نظر هیئت منصفه مشخص نیست. اون کمی مرموزه.
پاسخ دادم و احساسی عجیب که در عمق وجودم به من دست داده بود را بیان نکردم. احساسی که نمی‌توانستم به‌طور دقیق تصمیم بگیرم که خوب است یا بد.
- اون چه شکلیه؟ مامان گفت که خوش تیپه.
من درست وقتی جواب دادم که سالی اوهار و گروهش به سمت ما می‌امدند.
- هست. اون شبیه وی نیست. تنها چیزیشون که شبیه همه، چشم‌هاشونه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین