جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط *SHAKIBAgh* با نام [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,610 بازدید, 39 پاسخ و 80 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *SHAKIBAgh*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *SHAKIBAgh*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
هـ*ـوس‌های زیادی در دلش قایم باشک بازی می‌کردند. میل به انتقام و چنگ انداختن بر سـ*ـینه‌ی تمام گرگ‌های دنیا، در دلش چشم می‌گذاشت و مابقی هـ*ـوس‌ها از ترس نابود شدن، خود را در گوشه و کنارِ قلب کوچک دخترک قایم می‌کردند.
حس می‌کرد زندگیش بوی بنزین می‌دهد؛ درست مانند خانه‌ای که در گوشه‌اش یک بشکه کوچک بنزین، جا خوش کرده و با خیال راحت، نشتی می‌دهد. کاملاً آرام و بی‌صدا؛ و تنها به یک جرقه نیاز دارد، تا تمام آرامش صاحب خانه را دود کند و به هوا بفرستد.
دیگر حوصله‌ی نشستن و نظاره کردنِ سناریوی کسل کننده و تراژیکِ زندگی را نداشت. به سرش زده بود اندکی آتش بازی کند. دستش را به خاک نمناک و نرم کف گودال، تکیه داد و به آرامی از جا برخاست. دوست داشت اندکی نور بیابد تا پوست زانوی زخمی و شلوار پاره‌اش را با هم، آتش بزند.
آرام با خود زمزمه کرد:
- مثل این که قرار نیست جای سالمی تو بدن من باقی بمونه.
نفس عمیقی برای فرو بردن عصبانیت خود، به درون مخزن قلبش کشید و به بالای گودال نگاهی انداخت؛ گویا فراموش کرده بود که موتور ابتدا مکش می‌کند و بعد... .
خیزش ناگهانیش، روباهِ درمانده را از تقلّا و کندن پوستِ خونیِ لبانش بازداشت. سـ*ـینه‌ی او هم هوای زیادی طلب می‌کرد و بیش از حد بالا و پایین می‌شد. این هوایی که در ریه‌هایشان فرو برده می‌شد، احتراق عظیمی در پی داشت.
پسرک عرق از پیشانی بلندش پاک کرد و سعی کرد تشویش و اندک ترسی که در دل داشت را رام کند. در آن سرمای استخوان‌سوز، عرق را از کجا آورده بود خدا می‌داند. آستین‌های تا خورده‌اش را به پایین کشید و پرسش‌گونه، در چشمانِ دخترک طعمه انداخت. دل مشغولیِ دخترک حتی از چشمانش هم پیدا بود و چون ماهیِ جنگجویی در تنگِ آب گرم، جست و خیز می‌کرد.
استفان: چی شد؟ چیزی دیدی؟
کارمن هم تاب نیاورد و طلبکارانه، در حالی که دستانش را در سـ*ـینه جمع می‌کرد و نفس گرمش را به بیرون می‌راند، گفت:
- می‌شه بگی ما الان توی این گودال دقیقاً چه غلطی باید بکنیم؟
استفان با آن که مدام خود را سرزنش می‌کرد و افکارش هم شدیداً مشوش بود، امّا سعی داشت نقاب بی‌خیالی بر چهره نگه دارد و تحکم کلامش را حفظ کند. هر چند که چندان هم موفق نبود و پوزخند روی لبانش ذره‌ای جذابیت نداشت.
- هیچی، مثل این که امشب رو باید همین‌جا سر می‌کنیم؛ تا فردا هم هزارتا اتفاق پیش میاد.
شاید آن‌گونه که دلخواهش بود نتوانست خود را بی‌تفاوت نشان بدهد، امّا به خوبی از پسِ شوکه و عصبی کردن کارمن بر آمده بود و هوای درون ریه‌هایش را فشرده کرده بود. این را می‌شد از ابروانِ سیاهِ دخترک که گویا به مو‌هایش کوک خورده بودند و چشمانِ کبودی که تا حد زیادی درشت شده بودند فهمید.
کارمن به خود آمد. نیشخندی زد و شعله‌ای در چشمانش درخشیدن گرفت. سگرمه‌هایش در هم شد و احساس کرد که جرقه‌ای درونش را به آتش گرفته. به یک‌باره فاصله‌ی کوتاهش را با استفان به صفر رسانید و در حالی که مرد را به دیواره‌ی گودال می‌کوفت، یقه‌ی پیراهنش را در مشت‌های سفیدش فشرد و بی‌پروا صدایش را بالا فرستاد:
- تو اصلاً می‌دونی اینجا کجاست؟! می‌دونی تو کدوم جهنم دره‌ای گیر افتادی؟! اینجا فنلانده، جایی که نمادش خرس قهوه‌ایه و می‌دونی چیه؟ من بعد از گرگ‌ها، از خرس‌ها وحشت دارم! اگه من الان اینجا هستم به خاطر توی لعنتیه! پس خواهشاً اون کله‌ی پوکت رو به کار بنداز و من رو از این گودالِ خراب شده ببر بیرون!
 
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
چشمانِ بادام‌گونِ استفان، حال به گردو تغییر ماهیت داده بودند و آنچنان درشت شده بودند که به خوبی نشان می‌دادند او هرگز انتظار چنین احتراقی را نداشته است؛ درست مانند فرمانده‌ای که دشمن با خمپاره به قلبِ اردوگاهش زده و عرصه‌ی حاکمیتش را با خاک یکسان کرده است.
- واقعا؟ پس چیزی پیدا می‌شه که خانم ازش بترسه؛ امّا اتفاقاً اشتباهت همین‌جاست؛ تمام رفتارهات مثل گل به خودیه!
گل به خودی؟! چرا این مرد غریبه تا این اندازه گنگ سخن می‌گوید؟ چرا کارمن هر چه سعی می‌کرد از سر تا ته کلامش هیچ چیز دستگیرش نمی‌شد؟ با این حال دخترک نمی‌توانست مغلوبِ این نبرد تن به تن باشد:
- بر خلاف سن زیادت هنوز خیلی ناشی هستی امّا بهتره بپذیری که احمقِ بلهوسی بیش نیستی!
البته دخترک غافل از آن است که مردِ پیش رویش، مثل پرنده‌ها ترسو نیست که با فریادی از موضع‌اش پا پس بکشد و عقب نشینی کند. این مرد سیّاسِ میدانِ جنگ، تک تیرانداز قابلی‌ست که با ساچمه‌های سربی‌اش دقیقاً مغز فرمانده دشمن را نشانه می‌رود.
استفان در ذهنش مدام نام خود را صدا می‌زد تا مبادا خطایی کند و اختیار از کف بدهد و تمام رشته‌ها را پنبه کند؛ امّا چه کسی تا به حال این خصلت را در او یافته است؟
- حالا می‌فهمم که برایان چقدر در مقابل یک دختر بچه لوس و احمق، موجودِ صبوریه!
نفسِ محبوس در کیسه‌های هوایش را از بند اسارت، رها کرد و دستانِ گرمش را به روی مشت‌های یخ زده دخترک نشاند. از پیشانیِ چین افتاده و صدای سایش دندان‌هایش مشخص بود که احتراقی دیگر در راه است. این ‌ی چموشِ هفده ساله، باید پیِ گوشمالی اساسی را به تنش بمالد. آتش این دستان می‌توانست هر قلبی را مانند کره ذوب کند، امّا فی الواقع، راه نفوذ بر قلب دخترک مسدود است و تنها نکته حائز اهمیت، حفظ حریمِ اسرار است.
لحظه‌ای نگذشت که دخترک دستش را که در آتشِ برزخ بود، با تمام قوا بیرون کشید و ناگهان صدای ضربتی دردناک به هفت آسمان عروج پیدا کرد! آنچنان بلند و مواج بود، که حتی پرندگان شب‌خیزِ دشت را هم به وحشت انداخت و نوای بال و پر زدن جغدهای شوم در سرتاسر جنگلِ خاموش طنین‌انداز شد.
دختر بالغ من در حینی که بزرگ می‌شد و دریای چشمانش میل به طغیان داشت و درخت وجودش همچون بیدِ مجنون می‌لرزید، در نگاهِ استفان رسوخ کرد و آرام و قاطع غرّید:
- این آخرین هشدارِ من به تو و امثالِ اون سگِ کثیفه، حدت رو بدون!
مرد یکّه خورد و تعجب در چشمان کشیده‌اش هویدا کرد. جسارتِ بیش‌ از حدِ دخترک، ملموس و چه بسا شیرین بود. آن‌قدر شیرین که گوشه‌ مرد را بالا آورد و زمینه‌ی لبخند شد. جا داشت که به او افتخار کند امّا ارثیه خانوادگیشان نداشتن جنبه‌ی باخت بود.
زبان بر لـ*ـبش کشید و آرام نزدیک شد، دهانش باز شد تا دخترک را سرِ جایش بنشاند که ناگهان؛ تق، تق، تق!
و تاریکی بر اعماق دیدشان سایه انداخت و سلطانِ وحشت، بر دل دخترک حکم فرما شد. نگاهِ پر عجزِ دختر قفلِ نگاهِ سرد استفان، و به بالای گودال کشیده شد.
چیز زیادی معلوم نیست امّا به خوبی می‌توان به نغمه‌ی نفس‌های آرامِ شخصی گوشِ جان سپرد. و عصایی که به زمین می‌خورد؛ همچنان تق، تق، تق!
و باز هم هنگامِ حلول هلال است و الههِ ماه که داستانِ لحظه‌ها را روایت‌گری می‌کند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
خنکای نسیم شبانه ماه جولای همچون واگن‌های قطاری با مقصد نامعلوم، ارتعاشات تارهای زنانه و با اقتدار امّا عاری از هر گونه احساس را سوار کرده و آن‌ها را تا رسیدن به ایستگاه شنواییِ کارمن و استفان مشایعت کرد.
- دیگه کافیه! منتظر نگه داشتن گاتل اصلاً کار درستی نیست!
و ناگاه ریسمان محکمی را به مانند ماری خوش خط و خال به روی شانه‌ی دخترک انداخت. کارمان خود را عقب کشید و طناب ضخیم را در دستِ پر از جراحتش گرفت. نوای صدای پر صلابتی که به عرصه‌ی شنیداری کارمن رسیده بود او را بیش از پیش در مردابِ تحیّر فرو می‌کشید. حقّا که حلّاجی حضور یک غریبه‌ی آشنا در جنگل‌های منحوس منطقه ماتیلا، آن هم برای نجاتِ دو موجودِ سرسخت و کلّه‌شق، کار دشواریست. اصلاً گاتل کیست که همه جانبه بر او اِشراف دارد و حال به انتظارش نشسته است؟ دنیای پس از رامونا، مملو از ناشناخته‌ها و عجایب هزارگانه است!
نگاه مشکوک و توأمان با حیرتش را نظیر یک توپ بیسبال به سوی استفان پرتاب کرد تا در آن ظلماتِ شب بتواند دست کم از حالتِ چهره‌ی او حقیقتی را دریابد؛ و در کمال تعجب، لبان خشکیده‌ای را دید که لبخند گرمی آ‌ن‌ها را به آتش کشیده بود و چشمان پر اشتیاقی را که سیاهی آسمان را کند و کاو می‌کرد. انگار نه انگار که دقایقی قبل، گونه‌اش مهمان‌نوازِ سیلی جانانه‌ی کارمن شده بود. با تمسخر زیر لب پسرک را ریشخند کرد.
- روباه کوچولو چه زود رام شد!
استفان با آن که گوش‌هایش بسیار بیش‌تر از شنیدن کلام دخترک بد عنقِ ما تیز بود امّا بی‌اعتنا و با لحنی به شیرینی کیک رونِبِرگ، داد زد:
- خیلی دیر کردی پُویکا! دیگه داشتم نگران می‌شدم.
تعجب در نِی‌نیِ طوسیِ بی‌فروغ چشمان کارمن نشست و او حتی نتوانست مانع از زیر دوخت رفتن رشته‌ی ابروانش با مخمل گیسوانش شود. یقین داشت که آن لحن و نوای باد آورده متعلق به یک مؤنثِ خود ساخته بوده و این که چرا و به چه دلیل استفان او را پویکا خطاب می‌کند، معمای دیگریست که قرار بود ذهن فرسوده‌ی دخترک را به چالش بکشد.
پویکا: وقت برای این حرف‌ها زیاده، عجله کنید!
سر سوزنی از صلابت کلامش کم نشده بود.
استفان: برو عقب، دارم میام بالا.
و بدون تعلل طناب را از حصار انگشتانِ کارمن بیرون کشید و مشغول تقلّا شد. بی‌اعتنایی‌ها و خرده‌گیری‌های مردِ جوان نسبت به کارمن نوجوان به خوبی نشان می‌داد که او در پوسته‌ی فوق سخت خود فرو رفته و یحتمل تا مدت‌ها هم قرار نیست بیرون بیاید. حتی موقع بالا رفتن از آن گودال نسبتاً عمیق و تنگ سعی می‌کرد با کشیدن کفش‌هایش به دیواره‌های نمناک گودال، به روی کارمن خاک بریزد و او را عصبی و جری‌تر از پیش کند. با این حال کارمن از حرکاتِ کودکانه و نابالغانه‌ی او خنده‌اش می‌گرفت و باز هم با صدایی که در عرصه‌ی شنواییِ پسر بچه‌ی تخسِ داستان بود، گفت:
- اوه اوه، مثل این که خیلی درد داشته!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
بالاخره نوبت به کارمن رسید. کوله‌اش را که هنوز در گوشه‌ای برای خود مشغول خاک بازی بود، برداشت و روی شانه‌هایش مرتب کرد. همه چیز برای رفتن و صعودِ مجدد محیّا بود، الّا موتور پرواز! از آن جهت موتورِ پرواز خوانده می‌شود که یک زانویش به طرز دردناکی خراشیده و زخمی شده بود و به دشواری می‌توانست با آن راه برود، و ساقِ پای دیگرش هم که به تازگی جراحتِ حمله با چاقو را ترمیم کرده بود. مابینِ ویولون نوازیِ جیرجیرک‌های بد صدا و تک‌خوانیِ جغد تنها، کارمن طناب را در دستش پیچاند و به رسمِ عادت همیشگی زیر لب غر زد:
- در تمام طول زندگیم به اندازه‌ی این ده، پونزده روز درد و بدبختی نکشیدم!
با تلاش و تقلایِ بسیار مسیر صعود را پیمود و صدای شکافته شدن درز‌های تیشرتش را به جان خرید و در پایان راه به جای آن که پسرک اخمو دست‌گیرش باشد، دختر مجهول الهویه با اکراه به یاریش آمد و او را بالا کشید. در همان برخورد کوتاهِ دست‌هایشان هم می‌شد برجستگی شدید رگ‌های دختر را حس کرد و این علامت تشدیدی بر روی تعجّب کارمن شد.
اندکی بعد در بالای گودالِ حفر شده توسط شکارچیان، همگی هوای تازه را در مخزن ریه‌هایشان فرو می‌بردند و این بار دیگر خبری از احتراق و انفجار نبود. با این حال، ابروانِ کارمن هنوز از یک‌دیگر بیزاری نجسته بودند و همچنان صمیمیتِ کوچکی میانشان حضور داشت؛ و با همین ابروانِ صمیمی نگاهِ زیر چشمی و کوتاهی به استفانِ خسته که روی زمین نشسته بود و دستانِ قدرتمندش را به دور زانوهایش حصار کرده بود، انداخت و نهایت توانش را به کار برد تا با همان نگاه کوتاه، به او چشم غرّه برود.
بندِ کوله را که کمی از آن پاره شده بود، روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و زیر درخشش ضعیفِ ستارگان، نگاهِ متحیّرش به پویکای مذکور گره خورد که سرگرمِ حلقه کردنِ طناب بود و در وحله اول، جثّه کوچک و قامت کوتاهش خودنمایی می‌کرد و پس از آن موهایی بود که قسمت رویی آن‌ها را با یک بندِ نازک جمع کرده بود و مابقی آزادانه در دستِ نسیم جولان می‌دادند؛ و در جوانب شقیقه‌هایش هم دو رشته‌ موی بافته‌ شده رها بود و تاب بازی می‌کرد. دستانِ کوچک امّا نیرومندی داشت و در مقابل، پستی و بلندی‌های اندامش که با وجود تلاش برای مخفی کردنشان با یک کت پوستینِ بلند، همچنان جذابیتشان را به رخ هر بیننده‌ای می‌کشیدند. با این حال نقطه‌ی اوج این تناقض‌ها در جای دیگری بود. واژه‌ی «پویکا» که در زبان مادریشان به معنای «پسر» بود و حال آن را به یک دخترِ خوش قد و قامت نسبت داده بودند. تمامِ خصوصیاتش بر مستور و پوشیده ماندنِ جنسیت او پافشاری می‌کردند و با تمام این تفاسیر، کارمن به دختر بودن او ایمان داشت.
با خود گفت:« معلوم نیست پدر و مادرها چه علاقه‌ای به اسم‌های نامربوط و بی‌مفهوم دارن!»
به خوبی می‌توانست گرمایِ احساساتی که در پس آن نگاهِ قهوه‌ای پسرک بود و یکایکِ حرکاتِ پویکای تازه وارد را از نظر می‌گذراند، حس کند. دیگر سکوت را جایز ندانست و سرفه‌ای مصلحتی کرد و لنگ‌ زنان به سوی دختر رفت. با اندکی تلاش، لبخند را بر لبان خود غالب کرد و با صدایی که به سختی می‌شد آن را قدردان شمرد، گفت:
- ممنونم از کمکت.
گویا در انتهای گلویش چاقوکِشی به راه افتاده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
پویکا دست از کلافه کردنِ ریسمانِ بی‌چاره کشید و نگاه خنثی و نه چندان دوستانه‌اش را به چشمانِ کارمن دوخت. در غیاب مهتابِ آسمان شب، چیز آن‌چنانی از چهره‌ی تازه وارد مرموز پیدا نبود و وظیفه خطیر تأمین روشنایی بر عهده‌ی چراغ‌دستی کوچکی بود که در کنارِ پایِ پویکا، روی زمین جا خوش کرده بود و پشه‌ها مسخ شده به دورش طواف می‌کردند.
کارمن با سخت‌کوشی فراوان تنها توانست هاله‌ای سرد و شاید غم انگیز را از چشمان وحشی او نظاره‌گر باشد. کلامی از زبانش جاری نمی‌شد امّا دریایی از احساسات ناخوشایند و دلهره‌آور را به قلب دخترک روانه می‌کرد.
کارمن با سرسختی مولکول‌های سرکشِ هوا را درون ریه‌هایش محبوس کرد و درحالی که دستِ باریک امّا زخمیش را به سوی دختر جوان دراز کرده بود، سعی بر لرزاندن تارهای صوتیش کرد:
- از آشنایی باهات خوش وقتم؛ من کارمن هستم!
پویکا نگاهش را به کوتاهی پرواز یک پروانه، میان چشمان و دستِ دراز شده‌ی کارمن به گردش در آورد. وزنش را به روی پای دیگرش که پشه‌ای طماع به رویش قدم‌رو می‌کرد، انداخت و بی‌اعتنا به تمامِ گفته‌های او به گفتنِ باشه‌ای کوتاه بسنده کرد و رو به استفان که ندیده می‌توان نیشخند را از روی لبانش خواند، گفت:
- باید حرکت کنیم.
سپس حلقه‌ی طناب را در کیفِ شانه‌ای بزرگش گذاشت؛ چوب خوش تراشِ عصا مانندش را برداشت و با دست دیگر چراغ‌دستی را برداشت و راهی منتهی به ناکجا آباد را در پیش گرفت. استفان هم کما فی السابق نگاهی گذرا به کارمن و دست خشکیده‌اش کرد و از جا برخاست و به دنبالِ پویکا، آماده‌ی ادامه سفر شد.
چشمانِ کارمن به دست وامانده‌اش میخ شده بود و میان خشم و خنده قرعه می‌انداخت. آهسته و خطاب به دستش گفت:
- خوب شد؟ همین رو می‌خواستی؟ الان راضی هستی؟!
و سپس چشم غرّه‌ای به آن رفت. با دور شدن آن دو همسفر نارفیق، دیگر تعلل را جایز ندانست و لنگان‌لنگان دنبالشان به راه افتاد.
این بار دیگر نه عزم راسخی در کار بود و نه حتی آگاهی از مقصد و پایانِ راه؛ مدت زیادی بود که دیگر نقشه و قطب‌نما را بقچه، و به گوشه و کنارهای کوله‌ی مرموزش حواله کرده بود. نمی‌توانست در این مسیر راه را از بی‌راه نشخیص دهد و غالباً خود را به دست غریبه‌های آشنا رها کرده بود.
قریب به ربعی از ساعت بود که بی‌هدف، آن دو را دنبال می‌کرد و دیگر حوصله‌ای برایش باقی نمانده بود. باید حواسش را جمع می‌کرد که در این بحبوحه و ظلمات، یک آن سکندری نخورد و خود را بیش از این مضحکه دشمن تازه‌اش قرار ندهد.
نگاهی به آن‌ها که دوشادوش یک‌دیگر، ناله‌ی علف‌های هرز را در می‌آوردند و گاهاً صدای صحبت نامفهومشان نیز به گوش می‌رسید، کرد و آرام با خود شروع به حرف زدن و آغاز غر غرهای بی‌انتها کرد:
- خیلی عجیبه که من احساس اضافی بودن می‌کنم؟ هر چند که گویا اصلاً حضور ندارم! امّا خب... اصلاً من چرا دنبالِ دوتا غریبه که هیچ معلوم نیست از کجا پیداشون شده راه افتادم؟! انگار نه انگار که همین دیشب نزدیک بود یک گرگ آدم‌نما تکه تکه‌ام کنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
کمی موهای چرب و کثیفش را قلقلک داد و خنکای هوا را در ریه‌هایش به گردش در آورد:
- راستش پدر، استفان که تا پیش از دعوا آدم مهربونی به نظر می‌اومد؛ البته الان هم با این که مطمئنم بی‌نهایت عصبانی و یک مقدار هم دلخوره، امّا باز هم نمی‌شه بد به حساب آوردش؛ و بر عکس، این دختر من رو می‌ترسونه! کاش اینجا بودی... کاش تمام این اتفاقات فقط یک کابوس ناعادلانه بود؛ کاش این بار هم به حرفت گوش نمی‌کردم و توی کلبه می‌موندم! مردن در کنار تو هزاران مرتبه از این بلا تکلیفی بهتره!
رامونا باز هم بی‌اجازه، همنشین دلتنگی‌ها و تنهایی‌های دخترک شده بود و در نبود ماه، سکوت افکار او را می‌شکست.
دلش برای یک مسافرت پدر و دختری به درازای دو ماه در شب‌ها بی‌طلوع لاپلند پر می‌کشید. درست همان شب‌هایی که در یک ایگلوی شیشه‌ای، فارغ از تمام دغدغه‌های فکری، ‌خود را در آغوش پدر جا می‌کرد و ساعت‌های شفق‌های قطبی را تماشا می‌کردند و ستاره‌ها را به نامِ یک‌دیگر سند می‌زدند؛ و پس از آن بدون ذره‌ای خستگی، با عجله خود را به سورتمه سواری با گوزن شمالی و سگ‌های هاسکی می‌رساندند. به راستی روزهای پس از رامونا چگونه می‌گذرند؟
گویا برای هزارمین بار در آشفته بازارِ خاطرات غرق شده بود و فقط همچون مرده‌ای متحرک، گام برمی‌داشت.
در چند قدمی او، استفان که لباس‌هایش چندان اوضاع و احوالِ خوبی نداشتند، با تمام خشم و ناراحتی‌ای که قلبش را به اسارت گرفته بود، باز هم نمی‌توانست بانگِ نگرانی را که در گوشه و کنارِ این زندان به صدا در می‌آمد نادیده بگیرد و به آسانی از آن چشم پوشی کند. شاخه‌ی سرخس مقابلش را کنار زد و نگاهی به پشت سر انداخت و دخترک را در حالی یافت که بندهای کوله پشتی‌ِ روی شانه‌اش را محکم گرفته بود و در دریای متلاطم ذهنش غرق شده بود. انگار که اصلاً چیزی احساس نمی‌کرد و کماکان درد زانو را به فراموشی سپرده بود.
چشم از او گرفت و با ناامیدی خطاب به پویکا که نور چراغ دستی چهره‌اش را گلگون کرده بود، پرسید:
- به نظرت بعد از حرف‌های گاتل چه واکنشی نشون میده؟
پویکای خونسرد و آرام تنها به بالا انداختن ابرویش افاقه کرد و با فاصله دادن چراغ دستی که نفت آن روی کت‌اش می‌چکید، گفت:
- نمی‌دونم... فقط امیدوارم تصمیم احمقانه‌ای نگیره!
و بار دیگر سکوت اختیارِ جنگل را به دست گرفت. تا حوالی طلوع خورشید و طنین اندازیِ آفتابِ ملایم صبحگاهی، همه چیز به همین منوال بود. هر کدام در گوشه‌ای از کرانه‌ی افکارشان، فصلی را ورق می‌زدند و در دنیای پنهانِ خود سِیر می‌کردند. بی‌رحمانه امیدِ گیاهانِ خودرو را لگدمال کرده و پاهای مورچه‌های وحشی را زیر آج کفش‌هایشان خرد می‌کردند. دیگر حتی خفاش‌های شب‌گرد هم به لانه‌هایشان بازگشته بودند و در گرگ و میشِ هوا، خود را به خواب زده بودند.
ناگهان صدای خسته و بی‌حالِ کارمن سایرین را از فکر و خیال بیرون کشید.

ایگلو شیشه‌ای: خانه کوچک به سبک خانه اسکیموها موسوم به «ایگلو» که در ساخت آنها به جای بلوک‌های برف و یخ، از شیشه برای پوشش دادن بدنه و سقف استفاده شده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
- تا کی باید به این راه ادامه بدیم؟ من دیگه واقعاً نمی‌تونم راه برم!
سپس پای راستش را جلو آورد و شلوار مشکی رنگش را که در راسته‌ی زانو، یک‌دست خیس و خونین بود، در معرض نگاهِ خسته و چشمانِ سرخ آن دو قرار داد. از آن زخم نسبتاً سطحی چنین خون‌ریزی شدیدی واقعاً عجیب بود.
از حالت چهره و تردید نگاهش پیدا بود که مدتی است با خود برای تداوم یا شکستن سکوت، کلنجار می‌رود و عاقبت، چاره‌ای جز لب گشودن نیافته است. استفان با عجله عقب‌گرد کرد و مقابل کارمن مصدوم زانو زد. با آن که ضرب شست دخترک پای گونه‌اش حاله‌ای از بدمجان کاشته بود امّا دیگر حوصله‌ ادامه‌ی این قهر و دعوا را نداشت. شاید هر دو می‌خواستند با سکوت، دلخوری‌ها را به دست زمان بسپارند.
بوی خون به سینوس‌های بینیشان رسیده بود و هر دو را مسخ خود کرده بود و این را تنها پویکا که با فراغ بال، خرامان خرامان به سمتشان می‌آمد و شاهد مشقت آن‌ها در فرو بردن بزاق گلویشان بود، می‌دانست.
استفان دردمند زانوی دخترک را وارسی کرد و با دیدن وخامت اوضاع، شماتت بار به طوسی رنگ پریده چشمان دخترک چشم دوخت و تشر زد:
- تازه الان یادت افتاده که با این پا نمی‌تونی راه بری؟
دخترک می‌کوشید تا به بی‌راهه زده و آغازگر جدالی دوباره نباشد؛ پس پلک‌هایش را بر هم فشرد و سر به زیر انداخته، به آرامی پاسخ داد:
- فکر می‌کردم یک خراش سطحی باشه امّا مثل این که ریشه‌ها تا انتها... راه زیادی مونده؟
حتی به زبان آوردن مجروحیت‌ها و یادآوری سکانس‌های دل‌خراش هم برایش ناخوشایند بود و گویی ته دلش را خالی می‌کرد. پویکا چراغ دستی را که نور اندکی داشت روی زمین گذاشت و بند نازک و سیاه رنگ دورِ سرش را به بازی گرفت و تکانی داد تا نرم‌تر شود. دیگر مجال سخن گفتن به استفان نداد و گفت:
- حداقل نیم ساعت، امّا بعید می‌دونم با این اوصاف بتونه ادامه بده.
باز هم در آخر کلامش کارمن را نادیده گرفته بود و در ذهن کارمن دائما این سوال خود را به در و دیوار می‌کوبید.« این دختر چرا این طور با من رفتار می‌کنه؟!» گویا او هیچ خوش نداشت که دخترکِ ما را محترم بشمارد. با استیصال نگاهِ خوش رنگش را به مرد جوان دوخت تا از تصمیم او مطلع شود. استفان از بیانِ آن چه در ذهنش بالا و پایین می‌پرید، مردد بود. انگار که تا قصد سخن گفتن می‌کرد، کسی به او تشر می‌زد و مانع می‌شد.
پس از اندکی تنش درونی، تمام افکارش را در گوشه‌ای از قلعه‌ی ذهنش به بند کشید و پشت به دخترک زانو زد و روی زمین نشست.
استفان: زود باش، با این وضع تا ظهر هم نمی‌رسیم!
دخترک گُنگ به استفان که پشت به اون نطق می‌کرد و دستور می‌داد نگاه کرد. اصلاً متوجه منظور او نمی‌شد و به قولی موتور مغزش از کار افتاده بود. ناگهان جرقه‌ای موتور ذهنش را به احتراق واداشت.
کارمن: یعنی بیام روی کول تو؟! به هیچ عنوان!
این دختر بچه لجباز هیچ رقمه کوتاه بیا نبود و انگار در به در دنبال دردسر می‌گشت. پویکا ممانعت کرد و برای جلوگیری از دعوای دوباره، قاطعانه و با تحکم کلام گفت:
- اصلاً موقعیت خوبی رو برای بچه بازی انتخاب نکردی دختر جون! اگر می‌خوای همین جا بمونی مشکلی نیست، نهایتاً یکی دو روزِ کارت ساخته است! امّا اگر می‌خوای با ما بیای پس یالا، ما وقتی برای تلف کردن به خاطر تو نداریم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
کارمن و استفان هر دو با بهت به پویکایی که اکنون چهره‌اش بهتر دیده می‌شد و خطوط آبی رنگ اطراف چشمان و روی چانه‌اش، مازاد بر سایه سیاهِ حولِ دو گوی سبز رنگش چهره‌ی او را ترسناک‌تر کرده بودند، می‌نگریستند. پویکا خیلی خوب می‌دانست سیلیِ کارمن، علاوه بر شکستن غرور پسرک، تلنگری اساسی بر قلب سر سخت خودش زده و دلش افسار پاره کرده است. کارمن که کماکان اثراتی از بهت و تعجب در چهره‌اش پیدا بود، دیگر لام تا کام کلامی بر زبانش جاری نشد و همچون کودکی مطیع و آرام، فرامین پویکا را اطاعت کرد.
خم شد و به آرامی دستانِ کوچکش را به دور عضلات برجسته‌ی گردن استفان حلقه کرد. به خوبی می‌توانست حرارتی را که از تن پسرک برخاسته و تا قلب و مغزِ استخوان فرد را می‌سوزاند، احساس کرده و دگرگون شود؛ پس در تلاش بود تا حتی‌الامکان برخوردی با پوست تن او نداشته باشد. پسرک قدرتمند به آرامی از جا برخاست؛ پاهای کارمن را محکم گرفت تا مانع از افتادن او شود و همگی عزم تداوم سفر کردند.
دیگر نه غنچه‌های شاداب و سرزنده‌ی گل‌های موگه در نظر پویکای جوان، جلوه‌ای داشتند و نه نوای رودخانه‌ی تورن که در جنگل پیچیده بود برایش لذت‌بخش بود. همه چشم شده بود تا دخترکِ روی دوش استفان را نظاره کند و حسرت در پستوی قلبش زبانه می‌کشید. نه می‌توانست صداقت به خرج داده و چوب حراج به باقی مانده‌های احساس در وجودش بزند؛ و نه می‌شد زمردِ چشمانی را که گاه و بی‌گاه به قامت رشید مرد جوان کوک می‌خوردند را رام و مطیعِ خود کرد. کلافه از این آشفتگیِ درونی، پلک‌هایش را بر هم فشرد و با خود زیر لب گفت:
- بسه دیگه، تمومش کن پویکا... تو که از همه چیز خبر داری!
تلاشِ خوبی بود امّا او به خوبی بر این امر واقف بود که چیزی نمانده تا از این پسرک بُتی برای خود تراشیده و پرستش او را آغاز کند.
ذخیره‌ی نفت چراغ دستی ته کشیده بود و آرام آرام رو به خاموشی بود. آسمان هوای روشنایی به سر داشت و پلک‌های کارمن تازه دل به وصال داده و گرم شده بودند و حرارت تن پسرک او را در دامان خواب رها کرده بود.
استفان با اقتدار قدم برمی‌داشت و به ریتم نفس‌های منظم کارمن که پوستش را نوازش می‌کردند، گوش سپرده بود. گیسوانِ آشفته‌ی دخترک گوش‌هایش را قلقلک می‌دادند و او با خود می‌گفت:
«کاش همیشه این‌ طور آروم باشی.»
زنبور‌هایِ وحشی دست به کار شده بودند و در میانِ گل‌های برفی که در امتداد مسیر روییده بودند، گشت و گذار می‌کردند؛ گرده‌ها را از درخت توس نر که نشانگر اصالت سرزمین‌شان است، قرض گرفته و نزد توس‌های ماده به امانت می‌سپردند.
بالاخره پس از هفده روز پیاده‌روی و ماجراجویی عذاب‌آور، در حالی که کارمنِ مهر پرورده تلخ‌ترین و وحشتناک‌ترین اتفاقات زندگیش را پشت سر گذاشته بود، اکنون به مقصد رسیده و همچنان بر دوش استفان در خواب نچندان خوشی به سر می‌برد. همان گونه که رامونا گفته بود، در یک بریدگی از تپه‌ای پوشیده از خزه‌های سالخورده، درب چوبی کهنه‌ای جا خوش کرده و مانند مرزی میانِ خواب غفلت و بیداری حقیقت بود. ریشه‌های خزه گرفته‌ی درختان از لابه‌لای سنگ‌ها بیرون زده بودند و از بالای بریدگی همچون آبشاری آویزان شده بودند.
نگاهِ پویکا به چشمانِ خسته‌ی استفان گره خورد و تنها امواجِ نگرانی، طول و عرض این ریسمان را طی می‌کردند. هر دو بیش از پیش نگران رشته‌های در هم تنیده و بی‌نظمِ تقدیر دخترکِ غرق در خواب بودند. دیگر ماه هم از تماشایِ این بازیِ هجده ساله خسته شده بود و داشت جایگاه تماشاچیان را ترک می‌کرد. شاید در این نیمه از بازی، آفتاب به مقام داوری رسیده و قرار بر آن است که تمام تاریکی‌ها را به آتش بکشد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
باد بی‌مهابا در میانِ شاخه‌های سرسبز درختان جولان می‌داد و گیاگانِ خودروی دشت را دیوانه‌وار به این‌‌سو و آن‌سو می‌کشاند. چند تار گیسوان پریشان دخترک هم شادمان از آن که هم بازی پیدا کرده‌‌اند، دل به دلِ باد داده و مشغول رقاصی بودند. آفتاب به کوه نشسته و چیزی از آن پنجه‌های نورانی و آزار دهنده باقی نمانده و هلال کمر باریک ماه تازه قصد حضور در آسمان را کرده بود. با این حال، هوا همچنان صاف و روشن بود.
در میانِ گل‌های بابونه، رویِ پارچه‌ی شطرنجیِ سرخ و سفیدی نشسته بود و حرکت نوازش‌گونه‌ی انگشتانی را روی بازوی نحیفش احساس می‌کرد؛ امّا این دلیل نمی‌شد که از بازیِ گنجشکانِ نشسته روی شاخه‌ی درختان لحظه‌ای غافل شود. لبخندی از سر لذّت روی لبانِ صورتی رنگش جا خوش کرد. تکیه‌اش را از سی*ن*ه‌ی تنومندی که به آن متکی شده بود، گرفت و سرش را بالا آورد. نگاهش گره خورد به دریای آرامش چشمانی آشنا، که آکنده از مسرت و شادی بودند. چشمانی که با لذت او را تماشا می‌کردند و جویبار احساس دلتنگی را به قلب دخترک روانه می‌کردند.
رامونا بود؛ با همان صورت خسته و لبخند شیرین. با همان خطوط عمیق روی پیشانی و ابروانِ هشتیِ زیبا، و با همان موهای بلند جو گندمی. بالاخره به سراغ کارمن آمده بود. مانند گذشته و به رسم عادت همیشگی، دست چپ دخترک را در دست گرفت و بوسه‌ی کوچکی بر روی خالِ کوچک روی آن زد. با وجود آن که مخالف خرافات بود آن‌ها را بیهوده می‌دانست امّا، در این مورد همیشه باور داشت که خوش قلبیِ دخترکش در این نقطه‌ی کوچک نمایان شده‌است.
لبخند غمگینی روی ل*ب‌های دخترک نشست؛ آگاه بود که این رویای شیرین به زودی به پایان می‌رسد. پس با دقت و بیش‌تری او را تماشا کرد تا ماندگارترین تصویر را از او در صندوقچه حافظه‌اش به یادگار گرفت و آرام گفت:
- کاش بتونم بیام پیشت! خیلی دلم برات تنگ شده بود.
***
چیزی در لابه‌لای گیسوان آشفته احوالش سرسره بازی می‌کرد. حشره؟ نه هیچ حشره‌ یا کفش دوزکی این‌قدر دل و جرئت ندارد از یک فرسنگی موهای چرب و ژولیده دخترک گذر کند.
احساس می‌کرد زمان به عقب برگشته و باری دیگر رامونا در کنار او جا خوش کرده، انگشتانش در میان گیسوانِ کارمن تاب بازی می‌کنند. می‌دانست که تمام این رشته‌هایِ شیرینِ احساس، رویایی بیش نیستند که به آسانی کام دل را شیرین می‌کنند و به هیچ عنوان نمی‌خواست این رشته‌‌ها پنبه شوند.
عطر شیرین و خنکی آمیخته با بوی نمِ و دود، شامه‌اش را نوازش می‌داد و حتی از پسِ پلک‌های به روی هم افتاده و چشمان بسته هم می‌توانست دلبری و طنازی شعله‌های لزران آتش را احساس کند.
نیاز به چشمان بینا نبود که لبخند دلنشین غریبه را به تماشا بنشیند. غریبه‌ای که صدای زیبایی داشت و در کنار کارمن، آرام و زمزمه‌وار با خود می‌گفت:
- حقیقتاً این زیبایی تنها از آسِنا به ارث رسیده؛ رامونا ماموریتش رو خیلی خوب به آخر رسونده!
با شنیدن نام رامونا، رادارهای ذهنش به صدا در آمدند و اتصالِ مدار کنجکاوی در پیچ و خم سلول‌های خاکستر مغزش برقرار شد. به آرامی میانِ پلک‌هایش فاصله انداخت و وانمود کرد که تازه بیدار شده است.
فضایی شبیه به خانه‌های زیرزمینی یا حفره‌ای عظیم در دل زمین، که ارتفاع نسبتاً زیادی داشت و بدون هیچ نورگیری، تمام سقف و دیوارهایش پوشیده از ریشه‌های در هم تنیده درختان جنگلی و خزه‌های جوان کوهی بودند. عجیب‌تر آن که در جای‌جای اتاق نشیمن مانند، شمعدان‌های کوچک و بزرگی قرار داشت که روی هر کدام، شمعی در حال جان‌گدازی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
دست از تکاپوی بی‌ثمر در محیط پیرامونش کشید و با صدایی گرفته پرسید:
- من کجام؟... تو کی هستی؟
صدای ملایم و شیرین زن که همچون حرکت آرشه بر روی تار‌های نازک ویولن گوش نواز بود، مجال کنجکاوی بیش از حد را از او گرفت و بدون اعتنایی به پرسش دخترک، باز هم نوای زیبایی که از جعبه‌ی طنینی زن خارج شد، توجه دخترک را به خود معطوف کرد.
- فکر نمی‌کردم این‌‌قدر خسته باشی؛ هنوز راه دور و درازی در پیش داری!
کارمن اما از خوش تعریفی‌های زن سر در نمی‌آورد و تنها نگاهش میخِ گردن‌آویز عجیب و درخشانی بود که لابه‌لای گیسوان بلند او، جا خوش کرده و سعی بر پنهان شدن داشت.
در حالی که تلاش می‌کرد نگاه سرکش‌اش را رام کرده و بیش از حد به آن خیره نشود، تنِ خسته‌اش را از زمین سفت و پتوی نرمی که به رو‌ی آن خوابیده بود، جدا کرد و ناله‌‌ی خستگی الوار‌های کفِ اتاق را به گوش جان خرید.
نگاهش را در چهره‌ی اصیل فنلاندی و چشمانِ رنگ دریای زن که در کنارش، نزدیک به شومینه نشسته بود و همچنان که به دستش متکی بود و او را تماشا می‌کرد، چرخاند و ناامیدانه پرسید:
- استفان رفت؟
لبخند عمیق و شیرینی دوان‌دوان خود را به لب‌های سرخ رنگ زن رساند و ردیف دندان‌های سفید رنگِ برفش را به نمایش گذاشت. از جا برخاست و در حالی که امواج صدای قدم‌هایش بر روی الوار‌های کهنه‌ در اتاق می‌پیچید، گفت:
- باورم نمی‌شه این‌قدر دختر آرومی باشی؛ حداقل از آسِنا که بعید بود!
موقع راه رفتن پاهای کشیده‌اش در آن دامن بلند چین‌دار، می‌رقصید و کارمن بیشتر به سمت و سوی کلافگی می‌رفت؛ از یک سو این پاسخ‌های نامربوط و یک خط در میان، و از سوی دیگر آن چهره‌ی زیبا و آشنا در میان آن گیسوان قهوه‌ای روشن، همگی دست به دست هم دادند تا این‌بار کارمن با قاطعیت مضاعفی پتو را از روی پاهایش کنار بزند و با لحن جدی‌تری تشر بزن:
- میشه وقتی ازت سوالی می‌پرسم درست جوابم رو بدی و این‌قدر گُنگ حرف نزنی؟! پرسیدم تو کی هستی و استفان کجاست؟
انگار که زن توقع چنین جدیتی از جانب یک دختر بچه هفده هجده ساله نداشت. چرا که نگاهش گویی مغموم و سرخورده شد و هرچند که با همین نگاه مغموم هم دنبال کردن نگاه عجیب کارمن کار ساده‌ای بود و او به خوبی از عهده آن بر می‌آمد.
تلاش کرد تا لبخند دلبرانه‌ای در پرتره‌ی صورت خود طرح بزند و با چرخشی نامحسوس، گردن آویز درخشانش را از تیررس نگاه دخترک دور کند. کره‌ی ماه را در آن گردن آویز به اسارت کشیده بود و می‌دانست که به هیچ عنوان موقعیت مناسبی برای بیرون کشیدن کالبد پوسیده‌ی حقایق از میان گذر سال‌های سال و تشریح تعفن برانگیز آنها نیست.
پس همان‌طور که به او پشت کرده بود و حتی با چشمان بسته هم می‌توانست کلافگی را در میان خطوط کوتاه و بلند میان ابروان دخترک بخواند، شنل خاکستری رنگِ نشسته بر روی صندلی راک خوش تراش گوشه کلبه را برداشت، و با نوایی آرام گفت:
- مشغول شکستن هیزم هستن؛ باید خلوتشون رو به هم بزنم، همراه خوبی هستی‌؟
***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین