- Sep
- 226
- 1,188
- مدالها
- 2
فصل دوم:بخش هشتم
- مرگی شرافتمندانه.
کلمات زمزمهشدهی عمو تقریباً به همان اندازه که وولفریث آنها را بر زبان آورد، تأثیرگذار بود. اگرچه او تلاش کرد تا جلوی کودکی را که کلمات را بر لبانش جاری میکرد، بگیرد، اما نتوانست. محترم! حتی هشت اندا هم نشده و او از خدمت به مردی که بیشتر از او دشمن بود، مرده است.
- کافی است!
عمو دستش را از او دور کرد.
- میتوانی انکار کنی که اگر جنگ استفن نبود، یوناس زنده میبود؟
خستگی بر پیشانیاش نقش بست.
- نه، همانطور که نمیتوانم انکار کنم که اگر هنری، آن بچهی ماد، انگلستان را از آن خود نمیخواست، نفس نمیکشید. دستش را از کنار کمربند باز یوناس رد کرد و لباسش را بالا کشید
- نگاه کن!
اونمیخواستدلش میخواست به جنگل برگردد، اما آن دختر درونش بود. از شدت فشاری که دندانهایش را به هم میفشرد، فکش درد گرفت و نگاهش را به زخم وحشتناک وسط سی*ن*هی برادرش دوخت.
- چی میبینی؟
عمو پرسید.
- یک زخم.
- و فکر میکنی ارتش چه کسی تیر را شلیک کرد و آن را آنجا گذاشت؟هنری،
- اما کدام، آنین؟
هنری،
- اما استیون
- حرف بزن!
به دستان لرزانش نگاه کرد.
- هنری.
او آهی کشید، انگشتش را زیر چانهاش خم کرد و صورتش را بالا کشید.
- استیون شاید پادشاهی نباشد که انگلستان لیاقتش را دارد، اما تا زمانی که پادشاهی شایستهتر از او ظهور کند، او تنها چیزی است که وجود دارد. التماست میکنم، وفاداری احمقانهی یوناس، پسر ماد را کنار بگذار. هنری فقط یک پسر بچه است به زحمت شش و ده سال دارد و لیاقت حکومت کردن را ندارد.
وقتی ارتشها را رهبری میکرد، لیاقت نداشت؟
وقتیسر تکان داد.
عمو عقب رفت.
- حتماً باید دعا کنم.
همانطور که به خودش میگفت، زیرا پدر کورنلیوس گفته بود که تا بهشت راه درازی است. هر چه زودتر یوناس در آنجا دعا شود، زودتر میتواند آرامش خود را پیدا کند.
- به زودی به تو ملحق خواهم شد.
همینطور که عمویش رویش را برگرداند، آنین دید که فرمانده نگهبانان از یک طاقچه سایهدار بیرون آمد. آیا او وقتی وارد تالار شد، آنجا بود؟ نه اینکه هیچ یک از آنچه گفته شده بود از او پنهان بماند، زیرا او همچنین پدر یوناس بود. آیا عمو از حضور روآن خبر داشت؟
او به عمویش نگاه کرد که در حال عبور از تالار بود و دید که دستش را روی سی*ن*هاش بلند میکند، گویی از ضربان قلب ضعیف آنجا نگران است.
از رنج مردی که با یوناس مهربان بود، رنج میبرد - دور
- مرگی شرافتمندانه.
کلمات زمزمهشدهی عمو تقریباً به همان اندازه که وولفریث آنها را بر زبان آورد، تأثیرگذار بود. اگرچه او تلاش کرد تا جلوی کودکی را که کلمات را بر لبانش جاری میکرد، بگیرد، اما نتوانست. محترم! حتی هشت اندا هم نشده و او از خدمت به مردی که بیشتر از او دشمن بود، مرده است.
- کافی است!
عمو دستش را از او دور کرد.
- میتوانی انکار کنی که اگر جنگ استفن نبود، یوناس زنده میبود؟
خستگی بر پیشانیاش نقش بست.
- نه، همانطور که نمیتوانم انکار کنم که اگر هنری، آن بچهی ماد، انگلستان را از آن خود نمیخواست، نفس نمیکشید. دستش را از کنار کمربند باز یوناس رد کرد و لباسش را بالا کشید
- نگاه کن!
اونمیخواستدلش میخواست به جنگل برگردد، اما آن دختر درونش بود. از شدت فشاری که دندانهایش را به هم میفشرد، فکش درد گرفت و نگاهش را به زخم وحشتناک وسط سی*ن*هی برادرش دوخت.
- چی میبینی؟
عمو پرسید.
- یک زخم.
- و فکر میکنی ارتش چه کسی تیر را شلیک کرد و آن را آنجا گذاشت؟هنری،
- اما کدام، آنین؟
هنری،
- اما استیون
- حرف بزن!
به دستان لرزانش نگاه کرد.
- هنری.
او آهی کشید، انگشتش را زیر چانهاش خم کرد و صورتش را بالا کشید.
- استیون شاید پادشاهی نباشد که انگلستان لیاقتش را دارد، اما تا زمانی که پادشاهی شایستهتر از او ظهور کند، او تنها چیزی است که وجود دارد. التماست میکنم، وفاداری احمقانهی یوناس، پسر ماد را کنار بگذار. هنری فقط یک پسر بچه است به زحمت شش و ده سال دارد و لیاقت حکومت کردن را ندارد.
وقتی ارتشها را رهبری میکرد، لیاقت نداشت؟
وقتیسر تکان داد.
عمو عقب رفت.
- حتماً باید دعا کنم.
همانطور که به خودش میگفت، زیرا پدر کورنلیوس گفته بود که تا بهشت راه درازی است. هر چه زودتر یوناس در آنجا دعا شود، زودتر میتواند آرامش خود را پیدا کند.
- به زودی به تو ملحق خواهم شد.
همینطور که عمویش رویش را برگرداند، آنین دید که فرمانده نگهبانان از یک طاقچه سایهدار بیرون آمد. آیا او وقتی وارد تالار شد، آنجا بود؟ نه اینکه هیچ یک از آنچه گفته شده بود از او پنهان بماند، زیرا او همچنین پدر یوناس بود. آیا عمو از حضور روآن خبر داشت؟
او به عمویش نگاه کرد که در حال عبور از تالار بود و دید که دستش را روی سی*ن*هاش بلند میکند، گویی از ضربان قلب ضعیف آنجا نگران است.
از رنج مردی که با یوناس مهربان بود، رنج میبرد - دور