Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,532
- 22,013
- مدالها
- 3
بند مقدمه (زمینهسازی)
یادم میآید که پدر و برادرم تصمیم گرفته بودند روز جمعه صبح، برای خون دادن به مرکز اهدای خون نزدیک منزل بروند. من نیز اصرار کردم که همراه آنها بروم. پدرم گفت که من اجازه اهدای خون ندارم و برای انجام این کار بسیار کوچک هستم. پذیرفتم و با این همه به همراه آنها به مرکز اهدای خون روانه شدم.
بندهای بدنه (متن نوشته)
به مرکز اهدای خون رسیدیم و همان طور که پدرم گفته بود آنجا بسیار شلوغ بود. به هر قسمت که میرفتیم، صفی تشکیل شده بود. هر کسی هم که از اتاق اهدای خون بیرون میآمد، آبمیوهای به دست داشت. پدرم توضیح داد که این آبمیوهها را مرکز اهدای خون، پس از اجرای خون گرفتن به افراد میدهد تا حال عمومی آنها به وضعیت نرمال بازگردد.
با خودم یک حساب سرانگشتی کردم. پدر و برادرم به داخل رفته و حتما آبمیوههایشان را میگرفتند. اما من باید چه میکردم؟ در حالی که پدر و برادرم روی تخت اهدای خون خوابیده و خون از رگهایشان به بیرون کشیده میشد؛ به آرامی آبمیوه پدر و آبمیوه برادرم را برداشتم و در جیب کاپشنم جای دادم.
مسئولی که از آن جا عبور کرد و دید کنار تخت این دو آبمیوهای نیست، دوباره دو آبمیوه برای آنها کنار تخت گذاشت. من در یک حرکت چشمگیر دیگر، نقشه دو آبمیوه بعدی را هم کشیده و آنها را داخل کاپشنم قرار دادم. دل دل میکردم که دوباره آبمیوههای بعدی نیز در جای خود قرار داده شوند. اما مسئول این بار متوجه نبودن آبمیوهها شد و با تعجب نگاهی به اطراف انداخت.
بند نتیجه گیری (جمع بندی)
مسئول اتاق رفت و با ۴ آبمیوه در یک نایلون به سمت من آمد. او آبمیوهها را به من تعارف کرد و گفت که این هدیه مرکز اهدای خون است. خدا فقط میداند که تا چه اندازه خجالت زده شدم. تشکر کرده و نایلون آبمیوهها را از او گرفتم. حتما انتظار داشت که متنبه شده و آبمیوههای قبلی را سر جای خود برگردانم، اما چه انتظاری دارید؟ ۴ آبمیوه قبلی را به همراه ۴ آبمیوه جدید داخل نایلون گذاشتم و با خوشحالی تمام از اتاق اهدای خون بیرون آمدم!
یادم میآید که پدر و برادرم تصمیم گرفته بودند روز جمعه صبح، برای خون دادن به مرکز اهدای خون نزدیک منزل بروند. من نیز اصرار کردم که همراه آنها بروم. پدرم گفت که من اجازه اهدای خون ندارم و برای انجام این کار بسیار کوچک هستم. پذیرفتم و با این همه به همراه آنها به مرکز اهدای خون روانه شدم.
بندهای بدنه (متن نوشته)
به مرکز اهدای خون رسیدیم و همان طور که پدرم گفته بود آنجا بسیار شلوغ بود. به هر قسمت که میرفتیم، صفی تشکیل شده بود. هر کسی هم که از اتاق اهدای خون بیرون میآمد، آبمیوهای به دست داشت. پدرم توضیح داد که این آبمیوهها را مرکز اهدای خون، پس از اجرای خون گرفتن به افراد میدهد تا حال عمومی آنها به وضعیت نرمال بازگردد.
با خودم یک حساب سرانگشتی کردم. پدر و برادرم به داخل رفته و حتما آبمیوههایشان را میگرفتند. اما من باید چه میکردم؟ در حالی که پدر و برادرم روی تخت اهدای خون خوابیده و خون از رگهایشان به بیرون کشیده میشد؛ به آرامی آبمیوه پدر و آبمیوه برادرم را برداشتم و در جیب کاپشنم جای دادم.
مسئولی که از آن جا عبور کرد و دید کنار تخت این دو آبمیوهای نیست، دوباره دو آبمیوه برای آنها کنار تخت گذاشت. من در یک حرکت چشمگیر دیگر، نقشه دو آبمیوه بعدی را هم کشیده و آنها را داخل کاپشنم قرار دادم. دل دل میکردم که دوباره آبمیوههای بعدی نیز در جای خود قرار داده شوند. اما مسئول این بار متوجه نبودن آبمیوهها شد و با تعجب نگاهی به اطراف انداخت.
بند نتیجه گیری (جمع بندی)
مسئول اتاق رفت و با ۴ آبمیوه در یک نایلون به سمت من آمد. او آبمیوهها را به من تعارف کرد و گفت که این هدیه مرکز اهدای خون است. خدا فقط میداند که تا چه اندازه خجالت زده شدم. تشکر کرده و نایلون آبمیوهها را از او گرفتم. حتما انتظار داشت که متنبه شده و آبمیوههای قبلی را سر جای خود برگردانم، اما چه انتظاری دارید؟ ۴ آبمیوه قبلی را به همراه ۴ آبمیوه جدید داخل نایلون گذاشتم و با خوشحالی تمام از اتاق اهدای خون بیرون آمدم!