جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء انشا با موضوع مناظره

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط Mahi.otred با نام انشا با موضوع مناظره ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,035 بازدید, 37 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع انشا با موضوع مناظره
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
گفتگوی خودکار و دفتر
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
داشتم به روز های جوانی ام فکر می کردم ؛ آن زمان که پاک و تمیز بودم ، ناگهان یک صدا ی لرزان و خسته گفت : «سلام ». هر چه اطرافم ر ا نگاه کردم کسی را ندیم ؛ در حال گشتن بودم که دوباره همان صدا گفت : « من این زیر .. زیر میزم !» خودم را به زیر میز رساندم تا بتوانم صاحب صدا را ببینم . بعد از این که او را دیدم و با هم احوال پرسی کردیم ، من شروع به معرّفی خودم کردم : « من دفتر انشای علی کوچولویم و سال های سال است که به دلیل تمام شدن برگ هایم جمع و به این انباری آورده شدم و... » بعد از تمام شدن زندگی نامه ی بلند من ، او نیز نفس عمیقی کشید و این گونه شروع کرد : « من یک خودکارم ، ولی نه یک خودکار معمولی ... » همین یک جمله را که گفت و بغضی گلویش را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد ؛ پس از دو سه دقیقه دوباره شروع کرد :« گفتم معمولی نیستم، به این دلیل که من تنها یک متن معمولی را ننوشتم ، بلکه من زندگی کسی را نوشتم که تا آخرین ذرّه ی جوهرش را هم هدر نمی دهد، چراکه می داند شرایط خرید دوباره را ندارد ؛ من زندگی کسی را نوشتم که نه یک خودکار ، بلکه چندین خودکار دارد و اصلاً برایش مهم نیست که جوهر خودکار تمام شود یا نه ...» این را که گفت ، غمگین تر شد . به او گفتم اگر برایت سخت است می توانی ادامه ندهی ؟ » ولی او کوتاه نیامد و دوباره شروع کرد : « من هم از عشق نوشتم، هم از نفرت ، هم از خدا، هم از تهمت ، هم از کینه هم از محبّت ... خلاصه من اززندگی نوشتم . من گاهی نمره 20 می نوشتم گاهی هم نمره 0 . ودر پایان فقط می توانم بگویم که من خودکاری هستم که تمام جوهرش صرف بیان لحظه های نویسنده شده است و همراه او، سرد و گرم زندگی را چشیده است .» در همین موقع علی کوچولو که حالا برای خودش مردی شده بود ، به انباری آمد وما دو تا را کنار هم دید، رو به ما گفت : « می دانم که دل شما هم مثل من هوا ی انشا کرده است ! » سپس خودکار را برداشت وبر روی آخرین ورق های من با آخرین ذرّات جوهرخودکار ، داستان خودکار و دفتر را نوشت .
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
مناظره گل و پروانه
سال قبل بود که گل و پروانه با هم آشنا شده بودند و به هم قول داده بودند که هیچ وقت یک دیگر را فراموش نکنند.

حالا یک سال گذشته بود و بوته ی رز دوباره گل کرده بود، اما گل رز زیبا می دانست که عمرش کوتاه است و هر لحظه منتظر رسیدن پروانه بود، او هر صبح تا شب چشم به افق می دوخت و به دنبال نشانه ای از آمدن پروانه می گشت.

در یکی از روز ها پروانه که روز های زیادی پرواز کرده و از راه دوری آمده بود بالاخره به باغچه ای رسید که گل در آن جا ساکن بود، گل رز، همین که پروانه را از راه دور دید، شناخت و فریادی از سر شادی کشید گفت: بالاخره آمدی.
پروانه بال هایش را به هم زد و نزدیک تر آمد و گل را در آغوش گرفت و گفت: دوست عزیزم چقدر زیبا تر شدی.

گل رز لبخندی زد و گفت: در این یک سال که تو را ندیدم چقدر بزرگ تر شده ای، بگو این روز ها را کجا رفتی و چه کاری انجام دادی؟

پروانه با شور و شوق زیادی شروع کرد به تعریف کردن از تمام جاهایی که رفته بود، از تمام دیدنی هایی که دیده بود و از دوستان جدیدی که پیدا کرده بود.

حرف های پروانه که تمام شد احساس کرد گل کمی ناراحت است، دلجویانه از او پرسید: چیزی شده؟ حرفی زده ام که تو رو ناراحت کرده؟

گل گفت: آیا دوستان جدیدت باعث نشد مرا فراموش کنی؟

پروانه اخمی کرد و گفت: می بینی که الان این جا کنار تو هستم و این همه راه آمده ام تا تو را ببینم، من هیچ وقت تو را فراموش نکردم.
حرف های پروانه باعث شد تبسم زیبایی روی لب های گل نقش ببندد.

پروانه ادامه داد: تو زیبا ترین گلی هستی که با آن آشنا شده ام، هر جا که می روم، دوست دارم دیدنی ترین چیز های دنیا را ببینم و وقتی به دیدنت می آیم برای تو تعریف کنم.

گل از حرف های پروانه بسیار خوشحال شد و به او گفت: تو نیز بهترین دوستی هستی که تا به حال داشته ام، کاش می توانستم با تو به سفر بیایم.

پروانه کنار گل نشست و گفت: هیچ حسرتی در دل تو نخواهد ماند زیرا که من هر کجا باشم تو کنارم هستی، من روح تو را با خود به هر کجا که بروم، می برم و هر چه من ببینم تو هم دیده ای چون یک لحظه از تو جدا نیستم.

گل سری تکان داد و گفت : درست است، و من به خاطر تمام این ها از تو سپاس گزارم.

آن دو هر روز مشغول صحبت کردن با یک دیگر بودند تا این که بالاخره روزی پروانه عازم سفر شد و گل به خواب زمستانی رفت، آن ها قول دادند سال دیگر باز یک دیگر را ببینند.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
قطره ها به هم پیوستند و موجی بزرگ شکل گرفت و بعد خود را به صخره ای که در ساحل بود رساند.

صخره آرام و صبور بر جای ایستاده و تن به موج ها سپرده بود و در تمام این سال ها موج ها تن خاکستری رنگش را آن چنان صیقل داده بودند که صاف و یک دست شده بود.

موج پیش می آمد و هیاهویی برپا کرده بود و صخره بی آن که ترسی در دل داشته باشد آماده ی برخورد با او بود، موج به صخره رسید و با شگفتی پرسید: ای صخره ی سنگی سال هاست هر بار که به سراغت می آیم هنوز این جا ایستاده ای آیا از یک جا ماندن خسته نشدی؟

صخره لحظه ای مکث کرد تا قطره های آبی که پس از برخورد موج ها هنوز روی صورتش مانده بود پایین بیاید، بعد نگاهی به موج که آماده ی برخورد با او بود کرد و پاسخ داد: نه موج، خسته نیستم، من سنگ هستم و یک جا ماندن تقدیر من است از تقدیرم راضی و خوشنودم و هیچ چیزی زیبا تر از دیدن دریایی که تو در آن ساکنی نیست، من هر روز این جا به تماشای دریا، موج، ساحل و غروب و طلوع خورشید می نشینم و از تک تک لحظه هایم لذت می برم.
موج سری تکان داد و گفت: بله درست می گویی تو از این جا که ساکن هستی می توانی تمام زیبایی های جهان را ببینی، شب های مهتابی می توانی عکس مهتاب را در دریا تماشا کنی و با طلوع خورشید می توانی رنگ بازی دریا و آسمان را تماشا کنی.

و بعد کمی فکر کرد و دوباره ادامه داد: اما من هم خوشبختم، من می توانم اقیانوس ها و دریا ها را سیر کنم و بعد خود را به ساحلی شنی یا صخره ای برسانم و با نوازش شن ها و سنگ ها و صخره ها داستان های خود را با آن ها بازگو کنم.

موج این را گفت و پس از برخورد با صخره به قطره های کوچک آب تبدیل شد و دوباره بر دریا فرود آمد.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
نامم کشتی است، صبح زود بود که از بندر راه افتادم و آرام آرام دل دریای بیکران را شکافتم و پیش رفتم.

هوا تقریبا آفتابی بود و نسیم ملایمی می وزید، چند ساعتی که گذشت ناگهان هوا سیاه شد و ابر های تیره ای در آسمان پیدا شدند و چند دقیقه بعد صدای خشمگینی به گوشم رسید.

این صدا برایم آشنا بود، یادم می آمد که قبلا هم چند باری این صدا را شنیده بود، خیلی زود فهمیدم که طوفان بزرگی در راه است.

طوفان غرید و گفت: تو را در هم خواهم شکست، چرا به این جا آمده ای؟ این جا قلمرو من است.

ترسیده بودم و نتوانستم پاسخی به طوفان بدهم، چاره ی دیگری نیز نداشتم باید جلو می رفتم و با او روبرو می شدم.

به راهم ادامه دادم، طوفان دوباره فریاد کشید: با تو هستم، کجا می روی؟ من تا تو را در هم نشکنم و غرق نکنم دست بر نمی دارم.

این را گفت و خودش را محکم به من کوبید، تکان شدیدی خوردم و چیزی نمانده بود که به زیر دریا بروم.
ضربه ی طوفان خیلی سهمگین و بی رحمانه بود، با خود گفتم اهل دریا الان چه حالی دارند؟ آیا این طوفان بی رحم جان آن ها را هم خواهد گرفت؟

طوفان بار دیگر خود را به بدنه ی من کوبید، باید مقاومت می کردم و غرق نمی شدم و در نهایت او را شکست می دادم، محکم تر از قبل ایستادم.

طوفان هر لحظه عصبانی تر می شد و دریا تبدیل به میدان جنگ من و طوفان شده بود، ضربات از پی هم می آمد و مرا تکان می داد.

نمی توانستم دلیل این همه خشم طوفان را بفهمم به خاطر همین از او پرسیدم: چه چیزی تو را این چنین خشمگین کرده است؟ آیا من آزاری به تو رساندم؟

او فریاد زد: طبیعت من این است، من ویرانگر و نابود کننده هستم و به راحتی می توانم آب دریا و هر چیزی که روی آن است را به حرکت در آورم، من می توانم موج بلندی از آب دریا بسازم و بر سرت خراب کنم، نه فقط تو بلکه هر چه سر راهم باشد را می توانم نابود کنم.

با شنیدن حرف های او مصمم شدم که در مقابلش پیروز شوم و به او گفتم: این را می دانم که من کشتی شکننده ای هستم و شاید قدرت تو را نداشته باشم اما اراده و ایستادگی من تو را شکست خواهد داد.

او خندید و باز هم خودش را به بدنه ی من کوبید و آن قدر این کار را تکرار کرد که خسته شد، به نظر می آمد دیگر توانی برایش نمانده است و در حال شکست خوردن است.

کمی که گذشت دیگر صدایی از او بلند نمی شد، احساس کردم شکست را پذیرفته و آماده ی رفتن است.

بار دیگر غرید: این آخرین باری نبود که تو را دیدم، باز هم به سراغت خواهم آمد و این دفعه حتما پیروز خواهم شد.

در جواب او گفتم: بله شاید مبارزه ی دیگری در راه باشد.

چند لحظه بعد صدا قطع شد و آرامش به دریا بر گشت و من به راه خودم ادامه دادم و بالاخره به ساحل رسیدم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12

انشا با موضوع گفت و گو زمستان و بهار​

 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
اواخر فصل زمستان و نزدیک آغاز بهار بود. بهار حرص می‌خورد و می‌گفت: وای اول فروردین نزدیک است و باید طبیعت را تر و تازه کنم! وای باید چمنزارها را هم سبز کنم. درخت‌ها باید شکوفه بدهند و گل‌ها باید غنچه بزنند، باید خورشید را هم خبر کنم تا به من کمک کند!

زمستان تا صدای بهار را شنید پرسید: می‌توانم به تو کمک کنم؟

بهار گفت: نه، تو نمی‌توانی که به درخت‌ها کمک کنی، به جای این که به آنها کمک کنی تا برگ‌های جدید بدهند، همان برگ‌هایی را هم که دارند خشک می‌کنی. به جای باران برف را می‌آوری، نه تو نمی‌توانی، نمی‌توانی، بلد نیستی.

زمستان گفت: اما منظور من…

هنوز حرفش تمام نشده بود که بهار گفت: نه، تو نمی‌توانی طبیعت را بهاری و تازه کنی، کار تو آوردن برف و سرمای زمستان است. من وقت ندارم به حرف‌های تکراری تو گوش دهم، باید بهار را به درختان هدیه بدهم.

زمستان از این که بهار به حرف‌های او گوش نداد ناراحت شد و با خود گفت: لازم نیست او به من اجازه دهد، من کاری را که باید انجام دهم، انجام می‌دهم. بهار برای این که روی درختان را برف پوشانده بود، نمی‌توانست به گل‌ها کمک کند.

زمستان برف‌های خود را آب کرد و بعد بخار کرد، بخار بالا رفت و ابر شد و از آن بالا دید که بهار خوشحال شده است که برف‌ها آب شده‌اند. در دلش گفت: او از کاری که کردم خوشحال شد، پس حتماً از کاری هم که می‌خواهم انجام دهم خوشحال می‌شود.

برف‌های بخار شده خود را که حالا ابر شده بودند باران کرد و بارید، دانه‌های باران به کشتزارها، علفزارها، گلزارها، چمنزارها و جنگل‌ها باریدند و همه جا را سبز و بهاری کردند. بعد زمستان با آخرین دانه برف پیش بهار رفت.
بهار او را دید و گفت: تو این جا چه می‌کنی؟

زمسـتان گفت: آمده‌ام با تو خداحافظی کنم. من برف‌ها را ابر کردم و بعد باریدم. اگر می‌گذاشتی حرفم را کامل بگویم، می‌فهمیدی که می‌خواستم به برف‌هایم بگویم ابر و بعد باران شوند و ببارند؛ اگر به حرف‌های من گوش می‌دادی، با فکر کردن به چاره کار الکی غصه و حرص نمی‌خوری. بهار می‌خواست از او معذرت خواهی کند اما زمستان به سرعت رفت.
 
بالا پایین