جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء بار کج به منزل نمیرسد

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط آریانا با نام بار کج به منزل نمیرسد ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 426 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع بار کج به منزل نمیرسد
نویسنده موضوع آریانا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
ضرب المثل بار کج به منزل نمی‌رسد در تشویق به راستی و درستکاری به کار می‌رود و می‌خواهد افرادی را که به بیراهه می‌روند متوجه کند که هرگونه ناراستی بی‌نتیجه و نابود خواهد بود؛ همانطور که عمل پسری که می‌خواست بار را کج بگذارد و به خانه ببرد، بی‌نتیجه ماند.

پسر پای تلویزیون نشسته بود و به خواهر شیرخوارش که گریه می‌کرد توجهی نداشت. مادرش داشت شام می‌پخت. شب مهمان داشتند، مادر گفت:«خورش را پختم و تا چند دقیقه دیگر برنج را می‌پزم. زود برو از نانوایی دایی‌ات دو تا نان بگیر برای ته دیگ برنج. دیرنکنی‌ها». پسر در حالی که غرولند می‌کرد از خانه بیرون رفت. نانوایی دایی دو تا کوچه بالاتر بود.

وقتی به کوچه رفت، دوستانش که فوتبال گل کوچک بازی می‌کردند، صدایش زدند و گفتند:«بیا با ما بازی کن». نمی‌دانست چکار کند. از یک طرف مامان گفته بود که برود نان بخرد و از طرفی فوتبال لذت بیشتری داشت. پسر نگاهی به پول توی دستش انداخت و نگاهی به بچه‌ها و همراه آنها مشغول بازی شد. با خودش گفت:«می‌گویم نانوایی بسته بود. صبر کردم تا باز شود و شروع به پخت کند». از این فکر خوشش آمد و با خیال راحت تا دم غروب وسط کوچه بازی کرد. بازی که تمام شد، بدو بدو رفت در نانوایی. پول را دراز کرد و گفت:«دو تا نان!» شاگرد نانوا پوزخندی زد و گفت:«دیگر نیاز نیست نان بخری. مادرت سلام رساند و گفت...»

حرفش تمام نشده بود که دایی سرش را از پشت تنور بیرون آورد و با اخم گفت:«این کارها خوب نیست. مادرت بنده خدا بچه به بغل آمد اینجا. داشت حرص می‌خورد. گفت تو را وسط کوچه دیده، آنقدر مشغول بازی بودی که حتی صدایش را هم نشنیدی. چه جوابی داری برایش؟»
پسر می‌خواست جوابی را که قبل از بازی آماده کرده بود به دایی بگوید، اما مادرش او را دیده بود پس دروغ و ناراستی فایده نداشت. آنقدر غرق بازی بود که اصلاً گذر مادرش را متوجه نشده بود. باری که قرار بود کج به منزل برسد، هرگز به منزل نرسید. چه خوب است که همه با راستی و درستی رفتار کنند و به این فکر نکنند که می‌توانند بار را کج بگذارند.
 
بالا پایین