جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

درحال ترجمه {به‌خاطر آوردن} اثر «مترجم محمدطاها»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط محمدطاها با نام {به‌خاطر آوردن} اثر «مترجم محمدطاها» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 152 بازدید, 0 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {به‌خاطر آوردن} اثر «مترجم محمدطاها»
نویسنده موضوع محمدطاها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط محمدطاها
موضوع نویسنده

محمدطاها

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
Mar
13
154
مدال‌ها
2
نام اصلی رمان: REMEMBER
نام ترجمه شده: به‌خاطر آوردن
نویسنده:مارنی کیت
مترجم: @محمدطاها
ژانر:
ناظر:"RPR"




فصل اول
دود آسمان را پر کرده بود و حرارت ناشی از شعله‌های خانه‌ها و مغازه‌های جلوی ساختمان غیرقابل تحمل بود. خیابان اصلی خلوت بود. مغازه‌هایی که در آتش نمی‌سوختند، غارت شده بودند. بستنی‌فروشی که روزگاری مملو از مشتریان خوشحال بود، چنان به نظر می‌رسید که گویی گردبادی از آن عبور کرده است. میزها، صندلی‌ها و ظروف غذای شکسته روی زمین پخش شده بودند. نگاهم روی یک پلاک نام نقره‌ای افتاد که در میان خاکستر احاطه شده بود. وقتی بدن سوخته‌ی یک پیشخدمت را در زیر آن دیدم، از شدت وحشت جا خوردم. پلاک او تنها چیزی بود که سیاه یا آسیب ندیده بود.خودم را مجبور کردم به حرکت ادامه دهم و در جست‌وجوی هر چیزی یا هر ک.س آشنا بگردم. اما تنها چیزی که می‌یافتم، ویرانی بود. همه چیز بیهوده بود. من تنها بودم.در حالی که اشک‌هایم را پس می‌زدم، به آسمان نگاه کردم و فریاد زدم: "مادربزرگ، من به اندازه‌ی کافی قوی نیستم!"نور خیره‌کننده‌ای در وجودم جاری شد و به زانو درآمدم. دنیایم تاریک شد. بعد از آنچه به خاطر می‌آورم، دستی دست مرا گرفت و کشان‌کشان بردم. من که تلوتلو می‌خوردم و سردرگم بودم، در برابر اسیرکننده‌ام مقاومت کردم.صداى آشناى مادربزرگم با عصبانیت گفت: "دست از مقابله بردار."مادربزرگ توقف کرد تا من تأیید کنم که خودش است.پرسیدم: "مرا کجا می‌بری؟"
گفت: "وقت حرف زدن نیست."
باز دوباره به سرعت از کنار خط درختان گذشتیم. من دیگر مقاومت نکردم وقتی که مادربزرگم از میان جنگل هدایتم می‌کرد. خانه‌ام داشت نابود می‌شد و نمی‌دانستم چه کسی را سرزنش کنم یا چگونه آن‌ها را متوقف کنم.





دود سیاه غلیظ‌تر شد و سی*ن*ه ام شعله کشید. شروع به سرفه کردم. روی زانوهایم زمین خوردم و دیگر توان ادامه دادن نداشتم.
«نه، بلند شو. نزدیک هستیم.» مادربزرگ تکّه‌ای از پارچه لباسش را پاره کرد و دور دهانم پیچید.
وقتی سرفه‌هایم قطع شد، دستم را کشید و مرا به بلند شدن تشویق کرد. وقتی قبول کردم و او ما را به جلو راند، سرعتمان حتی بیشتر هم شد.
درست وقتی که فکر می‌کردم دوباره از پا درخواهم آمد، مادربزرگ جلوی یک درخت بلوط پهن قدیمی ایستاد.
اطراف را نگاه کرد، اگرچه مطمئن نبودم چرا. هیچ صدایی در جنگل نبود. ما تنها بودیم.
ناگهان، خودش را درون گیاهان انبوه پنهان کرد. دستش را در امتداد تنه ضخیم درخت کشید. وقتی به یک شکاف در پوست درخت رسیدیم، مادربزرگ مرا به داخل شکاف هل داد.
«اینجا قایم شو»، فرمان داد.
مقاومت کردم و به او چنگ زدم. با گریه که گلوم را می‌فشرد، التماس کردم: «نه، بگذار با تو بیایم.»
او مرا در آغوش گرفت و موهایم را صاف کرد. گفت: «مارا، کوچولوی من، همیشه به یاد داشته باش که تو گنج من هستی. باید آماده باشی که برای وقتی تاریکی ظاهر می‌شود، قوی باشی.»
«ترکم نکن»، با صدای هق هق گفتم.
«هیس. تو قایم خواهی شد و زنده خواهی ماند، مارا.» یک شیء فلزی سرد را در دستم فشار داد و گونه‌ام را بوسید. «این حلقه راهنمای تو خواهد بود وقتی من اینجا نیستم که به تو یادآوری کنم.»
می‌خواستم از او بپرسم کجا می‌رود و من باید چه چیزی را به خاطر بسپارم، اما هرگز فرصتم نشد. با این کلمات، مرا به داخل محل اختفا هل داد و رفت. تقلا کردم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. در برابر میل شدید برای دنبال کردن مادربزرگم، از ایمنی درختان به سمت شعله‌های دودآلود ساختمان‌های سوخته، مقاومت کردم.
حلقه را در مشتم محکم فشردم، می‌توانستم انرژی سردی را که از سنگ آبی آن ساطع می‌شد، احساس کنم. نقره اطراف آن به آرامی مانند ضربان قلب، موج‌های کوچک و تقریباً غیرقابل تشخیصی از الکتریسیته را می‌تاباند. طلسم به آرامی زمزمه می‌کرد: «به آنجا برو، به آنجا برو.»
اما کجا؟ با خودم فکر کردم، در حالی که چشمانم را می‌بستم و افکارم را بر روی سنگ قراردادم
(یعنی تمام توجه ذهنی خودرابرروی سنگ حلقه متمرکزکرده تابتواندپیام یاراهنمایی آن را دریافت کند.)





من جنگل استارتن را با درختان سبز پررنگ و انبوهش دیدم. ماه کامل درخشان بالای یک لانه می‌درخشید. آن لانه شبیه هیچ لانه‌ای که قبلاً دیده بودم نبود. لانه بزرگ از شاخه‌های نقرهای ساخته شده بود که در مرکزش درخشش اسطوخودوسی داشت.«حالا می‌دانم کجا بروم، مادربزرگ»، زمزمه کردم.صدای بلند یک برخورد به گوش رسید و گریه های یک کودک را شنیدم.
این خواهرم، مگ، بود.
او به من نیاز داشت، اما من نمی‌توانستم ببینم کجاست. در تاریکی دست و پا زدم و سعی کردم به او برسم. قلبم به تپش افتاده بود در حالی که با وحشت به دنبال راه فرار می‌گشتم. ساق پام به چیزی سخت برخورد کرد و روی زمین افتادم.
در حالی که از درد خود را می‌پیچاندم، یک شکاف کوچک نور ظاهر شد. آگاهی بر من چیره شد و همه چیز شروع به معنا دادن کرد. با دست کف چوب سخت زیرم را چندبار نوازش کردم و سپس بلند خندیدم.
من در جنگل نبودم. دستم را برای زدن کلید دراز کردم، چراغ بالاسرم را روشن کردم و به اطراف کمد لباس‌هایم نگاه کردم. با آهی از آسودگی فهمیدم که در خانه هستم.در حالی که با فروکش کردن آدرنالین کابوس شبانه‌ام می‌لرزیدم، سریع از کمد خارج شدم. صداهای آشپزخانه شلوغ در طبقه پایین آرامم کرد. عطر پنکیک‌های دارچینی و قهوه تازهدم را نفس کشیدم. خانه ام به من آرامش داد.«این فقط یک خواب بود»، به خودم گفتم.
کابوس ناراحت کننده را از ذهنم دور کردم و به اطراف اتاق خوابم نگاه کردم. جای تعجب نبود که تخت خواهر کوچکم خالی بود. این نه ساله به نظر می‌رسید انرژی مازاد داشت، طوری که با وجود اینکه من فقط هفده سال داشتم، بعضی روزها نمی‌توانستم همپای او باشم. مگ پر از ایده ها و رویاهایی بود که من سال ها پیش فراموش کرده بودم.صدای جلز و ولز بیکن و به هم خوردن ظرف هایی که روی میز چیده می شدند، مرا به جنب و جوش واداشت. در دنیای مادربزرگ، خوابیدن تا دیروقت جایی نداشت. چون نمی‌خواستم او را نگران کنم، سریع لباس پوشیدم.
با نگاهی عصبانی به موهای فر و موجداری که همیشه عذابم می‌دادند، موهای بلند و سیاه کلاغی‌ام را دم اسبی کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین