جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان جان من است او

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام جان من است او ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 171 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع جان من است او
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
4efa1e148ec94d82b7674ea64a0436cc.jpg

رمان جان من است او
نویسنده: سحر ممبنی یکی از بهتر نویسنده ها
انتشارات: شقایق
کد کتاب :108808
شابک :978-9642161768
قطع :رقعی
تعداد صفحه :560
سال انتشار شمسی :1402
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :3
زودترین زمان ارسال :25 خرداد

خوندن این کتاب رو بهتون پیشنهاد میکنم واقعا رمان عالی هست

معرفی رمان
سپیده تلاش می‌کند عشق از دست رفته را اینبار در پیچ و خم زندگی مشترکش پیدا کند اما رد خون روی همه‌ٔ خوشی‌هایی که می‌تواند داشته باشد سایه انداخته است. در حالی می‌خواهد به گذشته‌اش برگردد که هنوز نمی‌داند از آینده و حتی حالِ زندگی‌اش چه می‌خواهد. یک حادثه باعث می‌شود آزادی از دست رفته اش را باز یابد و در آرامشی که پس از بحران‌ها از سر گذرانده یکبار دیگر تمنای قلبش را دریابد.


قسمتی از رمان
از ذهنم گذشت کاش پشت چشم های داریوش هم به جای آن دنیای مرموز، مهربانی و سادگی نگاه دریا پنهان شده بود، آن وقت می توانستم جواب همهٔ سوال هایی که در موردش داشتم را بی آن که خودش بخواهد بگیرم. نگاهم را از او که هم چنان انتظار می کشید ما بیرون برویم، گرفتم و گفتم: ـ نخواستم اصلا... بیرون رفتیم و هنوز لبخند و سنگینی نگاهش را روی تیرهٔ کمرم حس می کردم. پدر دوباره داشت از خاطرات جنگ می گفت! شاید هم جنگ بهانه بود داشت خاطرات مسلم را مرور می کرد. مسلم دوستش بود یا مرادش، نمی دانم! اما از وقتی چشم باز کرده بودم نام او قصهٔ کودکی ام بود. این که یه مرد بود یه اسلحه رو دوشش و یه عالمه غبار پشت سرش، خسته بود و داشت جون از تنش می رفت. تا رسید ولو شد وسط سنگر و گفت؛ «مازیار آب برسون که مردم از تشنگی...» هنوز آب به لبش نرسیده بود که یکی داد زد؛ «هواپیمای عراقیا...» از آنجا به بعد قصه، قصهٔ جنگ نبود، قصهٔ مسلم بود و حسرت بابا که گمش کرده بود، که اگر فرصت پیدا کند باز برمی گردد خرمشهر تا پیدایش کند، قهرمان بابا کم کم اسطورهٔ زندگی من هم شده بود، عکس هایش را دیده بودم؛ کوچک تر که بودم اسمش را گذاشته بودم مرد خاکی، صورت مهربانی داشت و در همان چند عکسی که پدر از او به یادگار داشت یک اسلحه روی دوشش بود. خاله طوبی که سفره به دست وارد شد، خاطرهٔ بابا هم به پایان رسیده بود. به تبعیت از دریا بلند شدم و سفره را از دست خاله گرفتم، یک سر را به دست دریا دادم و سر دیگر را خودم گرفتم و هم زمان سفرهٔ سفید صدفی را وسط سالن نه چندان بزرگ خانهٔ عمو حبیب انداختیم. مامان ظرف ها را به دست داریوش که تازه از اتاقش بیرون آمده بود داد، همه به جنب و جوش افتادند جز پدر و حبیب آقا، انگار همان طور که ما را نگاه می کردند داشتند دنبال راهی برای پیدا کردن مسلم می گشتند. مطمئن بودم این هفته هم پدر سری به آسایشگاه هم رزمانش می زند تا شاید آشنایی را پیدا کند و خبری از مسلم بگیرد.

سپیده تلاش می‌کند عشق از دست رفته را اینبار در پیچ و خم زندگی مشترکش پیدا کند اما رد خون روی همه‌ٔ خوشی‌هایی که می‌تواند داشته باشد سایه انداخته است. در حالی می‌خواهد به گذشته‌اش برگردد که هنوز نمی‌داند از آینده و حتی حالِ زندگی‌اش چه می‌خواهد. یک حادثه باعث می‌شود آزادی از دست رفته اش را باز یابد و در آرامشی که پس از بحران‌ها از سر گذرانده یکبار دیگر تمنای قلبش را دریابد.
 
بالا پایین