همه مادر بزرگ ها دل نشین و خانه یشان با صفا و پر از مهربانی است . قدر پدر بزرگ و مادر بزرگ را بدانیم .
بعضی ها از این نعمت داشتن مادر بزرگ مرحومند و خدا ان ها را رحمت کند
بگذارید یک داستان در مورد مادر بزرگم برایتان تعریف کنم
اون روز مادربزرگم خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه.
اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم.
اون روز با اومدن مادربزرگ متوجه ی یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم.
از مدرسه اومدم.
گفتم: وای هوا خیلی گرمه آدم رو کلافه می کنه.
بعد رفتم سر یخچال. یک نوشیدنی خنک می خواستم اما چیزی پیدا نکردم.
حسابی کلافه شدم و گفتم: وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم. بعد که کمی خنک شدم گفتم: امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم.
تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم. حوصله ی اونو که اصلاً ندارم.
مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟ مامان! مامان! من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم.
بابا! چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم. می شه عوضش کنی.
خلاصه شب شد و می خواستم بخوابم.
مادربزرگم به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم، می شه یک کم با هم صحبت کنیم.
گفتم آره مادرجون! چی شده؟ گفت: من امروز خیلی به کارات دقت کردم. دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه می گیری در صورتی که می تونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی.