جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده دلنوشته‌ی مهتاج| ILLUSION

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط ILLUSION با نام دلنوشته‌ی مهتاج| ILLUSION ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,657 بازدید, 25 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع دلنوشته‌ی مهتاج| ILLUSION
نویسنده موضوع ILLUSION
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13
جنگ تمام نشد و من تمام شدم.
پای همان درخت خشکیده‌ی کنار کلیسا آن‌قدر گریستم که قطره قطره از دو حفره‌ی خالی که می‌گفتند چشمانم‌اند، چکیدم و تمام شدم.
روی ساقه‌های شکسته‌ی نیلوفر خوابیدم و جای برف از آسمان کبوترهای مرده می‌بارید.
کبوتری بال شکسته را میان دستان خاکی‌ام فشردم تا خون زخمش را بند بیاورم.
نکند بند نیاید و خونش به گردن دستانم بیفتد؟
من نمی‌دانم آن‌هایی که دستان‌شان به خون سرخ کودکی سر بریده آغشته می‌شود چگونه می‌خوابند؛
یعنی صدای ناله‌ی خونین‌شان شب‌ها چون موریانه افکارشان را نمی‌جوند؟
کبوتر چرا خوابیده؟!
مگر میان خاکریزهای سوخته هم می‌توان خوابید؟!
راستی شب‌ها خوب می‌خوابی؟!

 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13

می‌خواهم فرار کنم.
می‌خواهم شبی از این خانه‌ خرابه‌ی پر از خالی،
از این مزرعی که در دل خود بذرهای یاس می‌پرورد،
از این مزارهای شکسته‌ای که از آن‌ها خون گرم می‌جوشد بگریزم و فرار کنم.
دیگر از شنیدن گریه‌های نوزادان و شیون زنان و لبخندهای جنون‌آمیز سربازی دم مرگ خسته شدم.
پاهایم را همین امشب برمی‌دارم و فرار می‌کنم،
زیر نور ماه به جایی پناه می‌برم که دیگر خبری از جنگ به گوشم نرسد.
اگر روزی بازگشتی دنبالم بگرد،
زیر نور ماه،
پای جوانه‌هایی که خودم کاشتم‌شان،
پای مزار مردی که از جنگ بازگشت و از شوق در آغوش زنی در دم جان باخت دنبالم بگرد!
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13
همنشین سگان ولگرد و بی‌خانمان شدم.
لااقل عو‌عو‌شان نمی‌گذارد صدای سر بریده‌ها و گلو دریده‌ها سرم را بخورد.
بارقه‌های سرگردان شفق می‌درخشند و نفیرکنان خاموش می‌شوند.
می‌گویند آتش شبانه‌ی فانوس‌های دریایی
یعنی مسافری دارد باز می‌گردد.
سراسیمه برخاستم و با پاهایی که از لای زخم‌هایش شکوفه‌های خونین روییده بود دویدم.
نکند داری باز می‌گردی؟
از راه دریا بیا!
من با چشمانی که باز یافتمشان، به سوی اسکله می‌آیم.
دامان آلوده‌ام را آتش می‌زنم و ترکش‌های نور، اسکله را می‌آزارد.
پاهایم را هم؛
ولی عیبی ندارد، نکند راه دریا تو را هم گم کرده باشد!
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13
چشمان مستم دو‌دو می‌زنند میان این همه آدمی که هیچ‌کدامشان تو نیستی.
مگر نمی‌گویند جنگ تمام شده؟
پس چرا هیچ کدام این شب‌بوهای زخمی، بوی تو را نمی‌دهند؟!
پیراهن هر مردی که از کشتی پیاده می‌شود را چنگ می‌زنم و می‌بویمش، می‌گویم پیراهنش بوی مزرع‌مان را می‌داد؛ مزرع‌مان را ندیدید؟
نادیده‌ام می‌گیرند؛ درست مانند مترسگ‌های مرده‌ی پوشالی!
یکی‌شان دست می‌جنباند و دستان زخمی‌ام را می‌گیرد.
می‌پرسد کشاوز مزارع شاهدانه و آفتابگردان منم؟
چشم می‌دوزم و آوای شکسته‌ی کلامش را می‌بویم.
دیوانه چی می‌گوید؟!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13
تو را،
نیلوفرهای روییده‌ی تنت را
میان خاکریزها دار زده‌اند؟!
چون نمی‌خواستی ماشه بچکانی روی چشمان ترسیده‌ی کودکی آن‌سوی مرزها؟!
چون تو هم از آوای دردمند ارواح سرگردان گل‌هایی که میان آتش باروت سوختند و خاکستر شدند؛ چون من می‌ترسیدی؟
دستانم را کندم و از اسکله گریختم.
دستانش را به خون بی‌گناهی نیاویخته،
دستانت را به خون شبدرها نیاویخته‌ای!
می‌روم همان‌جا،
جایی میان مزرع جنون‌آسای سرسبزمان،
همان‌جا که تو ایستاده‌ای،
جای مدال‌هایی به افتخار ریختن خون کبوترها بر شانه‌ات،
تاج ماه بر سر بی‌سرت می‌درخشید،
من به سوی خاکریزها،
به سوی تو می‌آیم،
تو هم به من رجوع کن!



پایان.
1401/07/09
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین