- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان برای آمدنم دیر بود
نویسنده:فاطمه صابری کرمانی
انتشارات:شقایق
کد کتاب :109399
شابک :978-9642161003
قطع :رقعی
تعداد صفحه :419
سال انتشار شمسی :1398
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :1
معرفی رمان
آزاده که سال ها قبل توسط همسرش مهران آن هم در دوران بارداری ترک شده است، حالا پس از گذشت زمانی طولانی و با وجود ابتلایش به یک بیماری خطرناک، هنوز هم قصد فاش کردن حقیقت را برای دخترش نازلی ندارد. نازلی، بی نهایت به ناپدری فوت شده اش بهزاد و خواهرش الناز علاقه دارد، از این رو آزاده معتقد است که فهمیدن حقیقت باعث آزار دخترش شده و خاطرات خوب بهزاد را در ذهن او خراب می کند، از طرفی مخفی نگه داشتن این راز و محروم ماندن مهران از چنین دختر نازنینی را بهترین تنبیه برای او می داند.
در میان این درگیری ها و آشوب های ذهنی که آزاده را بیش از پیش خسته و فرسوده کرده است، نازلی با اطلاع از بیماری مادر و هزینه های بالای درمانش، به عنوان دستیار و مترجم در یک شرکت با مدیریت مهران ادیبان استخدام می شود، خبری که پس از رسیدن آن به گوش مادر و مادربزرگش، منجر به نشان دادن واکنشی عجیب از سوی آن ها می شود و کنجکاوی نازلی را برای پی بردن به چرایی نشان دادن چنین عکس العملی برمی انگیزد.
قسمتی از رمان
در اتاقک آسانسور تنها بودند، و نازلی اصلا خجالت نمی کشید. حس می کرد به آشنایی قدیمی برخورده، احساس غریبگی نداشت.
-اینجا کار می کنین؟
مرد نمی توانست چشم از چشمان نازلی بردارد.
-بله امروز اولین روز کاریمه.
برقی در چشمان مرد درخشید.
-تا اونجایی که من می دونم، همه سعی می کنن اولین روز کاری شونو به موقع برسن.
لبخند نازلی روی لبش خشک شد و نگاهش دنبال ساعت مچی اش دوید.
-واقعا؟ خیلی دیر کردم؟
مرد لبش را به دندان گزید.
-حالا خیلی مهم نیست، منم دیر کردم.
نازلی با لحنی سرخورده گفت:
-اما اولین روز کاری شما نیست.
-درسته.
هردو در طبقه ی پنج از آسانسور بیرون آمدند.
-چه جالب، دفتر کار شما هم توی این طبقه ست؟
نازلی ایستاد و با قشنگ ترین لبخندش خودش را معرفی کرد.
-من نازلی فروتن هستم، قراره اینجا منشی و مترجم باشم.
مرد با نگاهی شوخ، نازلی را برانداز کرد. نگاهش خریدارانه بود و به نازلی حس خوبی نداد.
-منم مهران ادیبان هستم، و تو قراره منشی و مترجم من باشی.
مهران ادیبان با لبخندی که سعی داشت آن را از نازلی پنهان کند، به سمت دفتر کارش رفت و نازلی را همانجا گذاشت.
نازلی خشکش زده بود. «چی؟ مهران ادیبان؟ اینه؟ چه جذاب و خوش قیافه ست، جوون تر از اونیه که بشه درموردش حدس زد روزی روزگاری با مامانم سروسرّی داشته. پس مامانم مهران ادیبان رو از کجا می شناسه؟»
-نازلی چرا ماتت برده؟
صدای خانم ادیبان بود. نازلی خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد لبخند بزند، اما لبخندش روی لبش ماسید.
-چیزی شده نازلی؟ دیر کردی، اتفاقی افتاده؟
نازلی دست به دامان دروغ شد.
-توی ترافیک موندم.
-از فردا یکی از راننده های شرکت، تو رو می بره و میاره. میون برها رو بلده، می دونه چطوری باید سرموقع اینجا باشی. نمی خوام بهونه بیفته دست رئیست.