جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمان به خاطر نیاز

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان به خاطر نیاز ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 225 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان به خاطر نیاز
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
130015.jpg

رمان به خاطر نیاز

نویسنده:نسرین سیفی

انتشارات: شقایق

سال انتشار: 1395

تعداد صفحه: 467

نوع جلد: شومیز

شابک۹۷۸۹۶۴۲۱۶۰۹۲۱

معرفی رمان


کتاب به خاطر نیاز در ۱۳ بخش نوشته شده است. این کتاب با گفت‌وگویی میان چند شخصیت آغاز می‌شود. موضوع رفتن و ماندن عمو است. «سهیل» که کوچک‌ترین عضو خانواده است و ۸ سال دارد، معتقد است هیچ‌ک.س اصراری به ماندن عمو ندارد. «خانم مؤذن»، «آیدین» (پسر بزرگ خانواده) و «آقای موذن» از شخصیت‌های دیگر این رمان هستند. در ابتدای این قصه همه خوشحال و آسوده‌اند.



قسمتی از رمان

روزها تکراری بودند، تکرار در تکرار! هومن آرام بود، شاید آرامش قبل از طوفان! خندان و خرم سر کار می‌رفت و برمی‌گشت. آن قدر خندان که نگاههای تردیدآمیز دیگران را متوجه خود کرده بود. می‌خواست این هفته را به خودش استراحت بدهد. می‌خواست با آیدین بزند بیرون، پی دیوانه‌بازی برود و از زندگی‌اش لذت ببرد. اصلا چه کسی اهمیت می‌داد که بقیه ممکن است چه فکری کنند یا چه عکس‌العملی نشان دهند؟ قیافه مهرانا باید از هر بار گردش دیدنی باشد! اصلا عمدآ قصد داشت بیشتر از گذشته سر به سر او بگذارد و لجش را در بیاورد. می‌خواست بعد از مراسم آقاجان و مادرجان برای زندگی‌اش تصمیم بگیرد، می‌خواست کمی به زندگی‌اش سر و سامان بدهد. قصد داشت همان روز، بعد از مراسم حرفهایش را بزند. هومن معتقد بود بعد از هر مرگی و درست در همان لحظه، یک زندگی آغاز می‌شود. پس چرا خودش نباید به این عقیده‌اش عمل کند؟

سامیه گهگاه تلفن می‌زد و هومن هر بار بهانه‌ای برای گریختن می‌آورد. مدام با خود تکرار می‌کرد، «این هفته... این هفته دیگه همه چیز تموم می‌شه!» قلب هومن آرام بود، می‌دانست چه باید بگوید و چه می‌خواهد بکند. لجبازی؟ نه! برای اولین بار بود که نمی‌خواست اجازه بدهد لجبازی، جمعه‌اش را خراب کند.

اگر از خودش هم می‌پرسیدند نمی‌دانست کدامین آب سرد، آتشش را خاموش کرده است. دوقلوها و آن خانه قدیمی، رفتارهای مرموزشان و نگاهها! چرا هر وقت یاد نگاهها می‌افتاد پشتش تیر می‌کشید؟ انگار که داشتند به مرده‌ای از آن دنیا برگشته نگاه می‌کردند و نیاز... چه کسی به این چیزها اهمیت می‌داد؟ شاید یک روزی پدرش،... شاید عموجان... عمه عطیه... شاید حتی خود نیاز... باید به این جمعه فکر می‌کرد و می‌رفت. حتمآ سر فرصت از پدرش می‌پرسید، شاید بعدها... سالها بعد!

صدای زنگ تلفن افکارش را از هم گسیخت. اندیشید، «بازم سامیه است!»»
 
بالا پایین