- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان سمفنی
نویسنده: عادله حسینی
انتشارات شقایق
کد کتاب :82653شابک :978-9642161607قطع :رقعیتعداد صفحه :512سال انتشار شمسی :1401نوع جلد :شومیزسری چاپ :3
معرفی رمان
هیچ چیز در این زندگی اتفاقی نیست نیایش دختر داستان عاشق موسیقی است و همین علاقه باعث
شوده که با پدرش در گیری شود نیایش بعد از فوت
پدر بزرگش برای این که مادربزرگش تنها نباشد
هفته ای چند روز پیش اون میرود در یک تصمیم
وارد خانه ای متروکه میشود و در اون خانه با مردی
بی ادب و بد اخلاق برخورد میکند این برخورد زندگی
نیایش را دگرگون میکند
قسمتی از رمان
قاشق را از برنجهای زعفرانی پر میکنم و با تزئین دیس برنج مشغول میشوم. دوقلوها با چند قدم فاصله از من ایستادهاند. اما صدایشان دقیقا داخل حلزونی گوش من میچرخد:
ـ خاک عالم تو سرت مینو با اون ژله درآوردنت. گفتم باید قالبو یه لحظه بذاریم تو آب جوش تا راحت دربیاد. الان راحت شدی گند زدی توش؟
ـ اون روشی که تو میگی به درد آدم سبکمغزی مثل خودت میخوره. بالاخره باید یه فرقی بین من و تو باشه یا نه؟
مینا دست به سی*ن*ه در جایش میچرخد. با حرص تکیهاش را به کابینت پشتش میدهد:
ـ بفرما خانم سنگینمغز! فرقتو نشون بده.
مامان وارد آشپزخانه میشود. از گوشهٔ چشم نگاهش میکنم. با لبخند حال و روز دوقلوها را از نظر میگذراند و به من نگاه میکند. همان گوشهٔ چشم را هم برمیدارد و من دیس بعدی برنج را جلو میکشم. حضورش را دقیقا در کنارم حس میکنم:
ـ نیایش خانم دقت کردی برای مادرجونت یه پا دخترخونه و کمکدستی، اونوقت تو خونهٔ خودمون حسرت یه کیک درست کردن رو به دل من گذاشته بودی؟
دست دیگرم را هم به کمک میگیرم تا برنجهای زعفرانی، آنطور که دلخواهم است سطح برنجهای سفید را تزئین کند:
ـ بهتون حق میدم، حسادت عروس به مادرشوهر ریشه در تاریخ داره.
میخندد؛ آرام و متین. از همان خندههایی که فقط مخصوص خودش است و دلچسب بابا.
ـ اونوقت توی اون تاریخی که شما مرور کردی، جایی ننوشته که کملطفی دخترخانما به مامانهاشون هم ریشه داره یا منقرض شده؟
کمرم را صاف میکنم و اطراف را از نظر میگذرانم:
ـ هنوز تمام واحدهای تاریخو پاس نکردم ولی تا اینجایی که خوندم، نوشته دخترا نمیتونن کملطف باشن. دخترا فقط سرکش و حاضرجواب و ناخلف میشن. به خاطر همین اعراب برای زندهبهگور کردنشون اصرار داشتن.
ـ خرابش کردی احمق، شکلش خراب شد.
دیس برنج را برمیدارم و به سمت در آشپزخانه میروم. نه به دوقلوها و درگیریشان نگاه میکنم نه به مامانی که مطمئنا متاسف و درمانده نگاهم میکند.
***
ـ یه لیوان آب برای من میریزی؟
این جمله را بابا میگوید و مطمئنا مخاطبش من هستم. سر سفره وقتی مینا کنار من قرار گرفته و بابا با خنده گفته بود: "یه امشب دست از سر دختر من بردار،" خیلی چیزها قابل پیشبینی بود.
مینا ابرویی برایم بالا و پایین کرده بود و در طرف دیگر سفره جاگیر شده و بابا جایش را پر کرده بود. ظرف خورشت کنار دست من بود، لزومی نداشت بابا به بشقاب من بچسباندش. سیبزمینی سرخکرده روی بشقاب هم، سهم همه بود، دلیلی نداشت روی بشقاب من را از آن پر کند.
سرم را پایین انداخته بودم. موهایم صورتم را از دو طرف قاب گرفته بود. پس حتی نگاه گوشهٔ چشمی هم به کارم نمیآمد. همانطور که بابا نمیتوانست چهرهٔ من را ببیند. دستم بسته بود اما این محدودیت هم باعث نمیشد تا به یقین نرسم که مذاکرهٔ یک بهعلاوهٔ دوی دیروز، تصمیمگیری و سیاستهای متفاوتی با خودش به دنبال داشته. مطمئنا باید تا آخر شب منتظر سورپرایزهای دیگری هم میماندم.
ـ نیایش خانم با شما بودم... یه لیوان آب میریزی؟