- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان چشمان منتظر
نویسنده:زهرا دلگرمی
انتشارات: شقایق
کد کتاب :109448
شابک :978-9647928120
قطع :رقعی
تعداد صفحه :496
سال انتشار شمسی :1399
نوع جلد :زرکوب
سری چاپ :6
معرفی رمان
زندگی عالی همراه عشقی پاک بهاره دختری ساده و خوش قلب بسیار زیبا عاشق شاهرخ میشود عشق
آن دو انقدر زیاد است که لیلی و مجنون در کنارشان کم میاورند حاصل این عشق پر شور دختر ناز همچون مادرش معصوم است اما دست روزگار بهاره
را بعد از آمدن میوه عشقشان با خود میبرد حالا شاهرخ باید تنها میان این دنیای پر از سختی بدون
وجود بهاره سعی کند دخترش را نگه دارد و.....
قسمتی از رمان
ستایش سر روی میز نهاد و با ضجه های دلخراش شروع به گریستن کرد. یادآوری آن لحظات… شاهرخ نیز اندوهگین به او خیره شده بود. قلبش فشرده شده بود و نمی دانست برای تسکین ستایش، چه کلماتی را بر زبان آورد. سکوت کرد، زیرا می دید و حس می کرد اینگونه او بهتر می تواند بر اندوه درونی اش مسلط شود. وقتی می اندیشید، می دید که خودش نیز در زمان اندوه به سکوت بیش از هر چیز دیگری نیاز دارد.
بعد از دقایقی سر بلند کرد. هاله ای از اشک چشمانش را درخشان کرده بود. چنان محو به نقطه ای زل زده بود که شاهرخ به راحتی درک کرد اکنون در رویاهایش به آن زمان برگشته است.
-وقتی درد تو تمام وجودم پیچید، اهمیت ندادم. آخه حس مادر شدن باعث شادیم شده بود. هر دردی که به وجودم خنجر می زد، مثل لالایی خوش آهنگی بود که منو دعوت به خوابی خوش و عمیق می کرد. وقتی صدای گریه بچه به گوشم رسید، لبخندی زدم و نگاهم را به آسمون دوختم و خدا رو شکر کردم که بچه ام زنده اس. دو روز گذشت. مادرم و خانواده ام برای دیدنم اومدند، ولی خبری از رامین و خانواده اش نبود. خانواده خودم هم چندان خوشحال نبودند. بچه رو هم نمی آوردند. می گفتند ضعیف بوده و توی دستگاه گذاشتنش. می گفتند پسره. و من خوشحال از مادر شدن می خندیدم. ولی بالاخره به موضوع تلخی پی بردم، موضوعی که بند بند وجودم رو به نابودی کشید. بچه ام… بچه من… از دو پا فلج بود…
پشت شاهرخ تیری کشید و آهی از سر افسوس از سی*ن*ه بیرون داد و غمگین به ستایش خیره شد. اشکهایی که از چشمان ستایش سرازیر بود، به آبشاری شباهت داشت که مدام در حال خروشیدن بود و خیال ایستادن نداشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: