جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {زندگی کوتاه است} اثر «مترجمPariyanik»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط -pariya- با نام {زندگی کوتاه است} اثر «مترجمPariyanik» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 904 بازدید, 22 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {زندگی کوتاه است} اثر «مترجمPariyanik»
نویسنده موضوع -pariya-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,445
مدال‌ها
12
عنوان: زندگی کوتاه است
عنوان اصلی : Life's too short

نویسنده: ABBY JIMENEZ

مترجم: pariyanik

ناظر : @dina.m
خلاصه:
معرفی کتاب زندگی کوتاه است اثر ابی هیمنز
وقتی «ونسا پرایس» شغلش را رها می‌کند تا رویای سفرش به دور دنیا را دنبال کند، انتظار نداشت در یوتیوب، میلیون‌ها فالوئر به دست بیاورد که در لذت بردن او از لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌اش شریکند. برای او زندگی کردن به بهترین شکل ممکن، فقط یک شعار نیست. مادر و خواهرش هرگز به سن 30 سالگی نرسیدند و ونسا خیال ندارد زندگی طولانی را حق مسلم خود فرض کند اما پس از اینکه خواهر ناتنی‌اش ناگهان سرپرستی نوزاد خود را بر عهده‌ی ونسا می‌گذارد، زندگی‌اش از «ماجراجویی روزانه» به «از این بدتر نمی‌شد» تبدیل می‌شود. آخرین کسی که ونسا انتظار دارد برای کمک به او ظاهر شود «آدرین کوپلند» همسایه‌ی جذابش است؛ کسی که دورادور می‌شناسدش ولی ... یافتن اندکی امید به آینده‌ای که شاید ونسا هرگز تجربه‌اش نکند اما ...

مقدمه کتاب:
زندگی خیلی کوتاه است
این نوع رمانی است که شما را کمی بهتر از زمانی که درگیر ان هستید ، رها می‌کند‌.
امیلی هنری،
نویسنده‌ی پرفروش نیویورک تایمز
توانایی ابی جیمینز در مقابله با مسائل سنگین با طنز و محبت در این داستانی زیبا و با استعداد درباره عشق، روابط خانوادگی دشوار و زندگی بهتر به خوبی مشهود است و به چشم می خورد.
فرا روشون، نویسنده‌ی پرفروش یو اس ای تودی در پروژه دوست پسر
با شخصیت‌های واقعی و قلمی که بی‌قراری می‌کند، ابی جیمینز حس هیجان عاشق شدن را به تصویر می‌کشد، بدون اینکه از موضوعات عمیق دوری کند.، برنامه خود را کنار بگذارید، زیرا نمی‌توانید این کتاب خوشمزه را کناربگذارید
- کاترین سنت جان، نویسنده‌ی سریع
"جیمینز با آرامش مسائل سنگین و طنز را به خوبی ترکیب کرده است.



 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,445
مدال‌ها
12
فصل اول: آدرین

صدای گریه می‌آمد .گریه گوش خراش و سرسام آوری بچه ای از آپارتمان بغلی که یک میلیون ساعت بود که بی وقفه ادامه داشت.
در تختم دراز کشیدم و در تاریکی به سقف زل زدم .ریچل در کنارم ناله کنان گفت :
- باید یک کاری بکنی، برو اونجا
پوزخند زدم
- نمیرم اونجا نمی‌شناسمش که
فکر کنم همسایه‌م را یک بار در لابی موقع برداشتن نامه‌هایش دیده بودم و با تلفن حرف می‌زد و بامن چشم در چشم نشد. برای همین سلام نکردم. حالا آرزو میکردم حداقل آنقدری میشناختمش که بتوانم پیامک بزنم و خواهش کنم به اتاق دیگری برود که دیوار مشترکی با اتاق خوابم نداشته باشد.
ریچل با کلافگی نفسش را بیرون داد و من غلتی زدم و اورا به سمت خود کشیدم عضلاتش منقبض شدند. درواقع از سه روز پیش که آمده بود اینجا عضلاتش زیاد منقبض می‌شدند گفتم :
- مشکل چیه؟
از بالای شانه جوابم را داد - هیچی فقط خسته‌ام
.
به شوخی افزود - فقط دو ثانیه مانده که پاشم برم هتل اتاق بگیرم که بتونم بخوابم ،بدون تو

با خستگی خندیدم میدانست چطور به من سقلمه بزند دراین شکی نبود.
هرماه فقط یک آخر هفته را با دوست دخترم میگذراندم از دست دادن آخرین شب باهم بودنمان و رفتن او به هتل قبل از بازگشت به سیاتل بهایی نبود که حاضر باشم برای همسایه‌ام یا بچه‌اش بپردازم . لعنتی!
با بی میلی از تخت بیرون آمدم تیشرت ودمپایی را پوشیدم و به راهروی ساختمانی آپارتمانی‌ام قدم گذاشتم . مطمئن نبودم در راباز کند ساعت چهار صبح بود و من غریبه بودم.
ریچل اگر مردی ناشناسی را می‌دید که نصفه شبی در آپارتمانش را میزند احتمالا پلیس راخبر می‌کرد
 
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,445
مدال‌ها
12
صدای زنانه ای در پس زمینه‌ی گریه‌ی بچه گفت - کیه
- همسایه تون
صدای زنجیر از آن سوی دربه گوش رسید و بعد در باز شد بله همان زنی بود که جلوی صندوق پست دیده بودم.
ظاهرش افتضاح بود. تیشرت سیاه رنگ و رو رفته و گل و گشادی که درز شانه اش باز شده بود و شلوار گرمکن کشی که پر از لکه بود .
چشم‌های گود افتاده ای و موهای وز شده ای و نامرتب بود
از بالای سر بقچه‌ی کوچک و پرسر و صدایی که به سی*ن*ه‌اش چسپانده بود به من نگاه کرد وگفت: - چیه
تابحال بچه ای به این کوچکی ندیده بودم تکه های پنیری در فریزر داشتم که از این بچه درشت تر بودند. حتی واقعی به نظر نمیرسید.
ولی صدایش واقعی بود.
زن با بی صبری نگاهم کرد گفت : بله
گفتم : چهار ساعت دیگه جلسه‌ی استشهادیه دارم امکانش هست شما..
گفت - امکانش هست من چی... و بهم چشم غره رفت .
- احیانا امکانش هست برید اون سر آپارتمان که من بتونم بخوابم.
- این آپارتمان سر دیگه ای نداره سوییته
درست است این را میدانستم .
گفتم - باشه خب می‌تونید ...
گفت - می‌تونید چی ساکتش کنم ؟
سرش را کج کرد - مثلا بذارمش توی کمد؟
چون اگه بگم بهش فکر نکردم دروغ گفتم
گفتم - من ...
- من اینجا شیپور نمی‌زنم که و تلویزیونی نیست که صداشو زیاد کرده باشم یک انسان کوچولوعه ومنطق سرش نمیشه وبه تلاش های من برای ساکت شدنش جواب نمی‌ده واسه همین نمیدونم چی باید بهتون بگم.
نوزاد بی تاب را بالا و پایین کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,445
مدال‌ها
12
گریه‌‌اش ادامه داشت.
- غذا خورده و تمیز و خشکه ،تب نداره هنوزم وقت دندان درآوردنش نشده بهش استامینوفن و شربت کولیک دادم تکونش دادم و تابش دادم دارم به این نتیجه میرسم که از طرف کارمای کهکشانی موظف شده بخاطر جنایت‌های زندگی قبلیم مجازاتم کنه. چون واقعا درک نمیکنم کجای کارم اشتباهه؟
شانه‌اش لرزید - پس نه نمیتونم ساکتش کنم نمیتونم به شما یا خودم یا این بچه کمک کنم و
واقعا متاسفم اگر جهنم شخصیم داره اذییتون میکنه. گوش گیر بذار
دررا در صورتم بست . آنجا ایستاده‌ام و پلک زنان به چشمی در نگاه کردم.
عالی شد من آدم بده‌ی ماجرا شده بودم.
دستی به ریشم را کشیدم و باخستگی نفس طولانی‌ام را بیرون دادم و بار دیگر در زدم.
میدانستم از چشمی نگاهم می‌کند ، چون صدای جیغ بچه دقیقا به در چسپیده بود.در را باز کرد گفت - چیه؟
اشک روی گونه هایش جاری شده بود با حرکت دست ادای گرفتن را در آوردم
گفتم - بچه را به من بده
بهم زل زد - برو دوش بگیر من نگهش می‌دارم
چند بار پلک زد گفت - شوخیت گرفته؟
- نه من شوخی ندارم معلومه به استراحت احتیاج داری شاید اینکار کمکی بکنه .
ادامه دادن روند قبلی نتیجه یکسانی داشت. تلاش‌هایش بی‌فایده بودندو کاملا مشخص بود این وضعیت بدون مداخله یک شخص ثالث خود به خود حل نمی‌شد.
طوری نگاهم کرد که انگار دیوانه شده بودم
گفت - بچه‌م را به تو نمیدهم.
- چرا میترسی عصبانیش کنم ؟
انگار بچه بخواهد حرفم را ثابت کند. صدای جیغ‌هایش یک درجه بالاتر رفتند.
- تا وقتی کارت تموم شه نگهش میدارم
 
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,445
مدال‌ها
12
- وقتی قرار نیست هیچ‌کدوممون بخوابیم منطقی نیست هر دوتامون عذاب بکشیم تازه موهات استفراغیه..
به دسته مویی که روی شانه اش افتاده بود نگاه کرد ماده چسپناک سفید رنگ را دید.
طوری پشت چشم نازک کرد که انگار تعجبی نکرده بود و بعد دوباره به من نگاه کرد .
گفت - ببین میفهمم سعی داری چیکار کنی این مشکل تو نیست .
باخستگی پیشانیم را مالیدم
- خب باید مخالفت کنم تا وقتی دیوار خونه‌مان مشترکه خب این مشکل هردوتامونه بعضی وقت ها تغییر شرایط باعث تغییر رفتار میشود
شاید اگر یک آدم جدید بغلش کنه تو بری و از اضطرابت کم کنی نتیجه بده.
بیهوده بچه را تکان داد و نوزاد به گریه هایش ادامه داد می‌توانستم کلافگی را دورتا دور چشم‌های زن ببینم خسته به نظر می‌رسید .
گفت - من تورو نمیشناسم
گفتم - اسمم آدرین کپلنده در واحد ۳۰۷ که همین بغله زندگی میکنم مالک این ساختمان هستم ۳۲ سالمه و سابقه کیفری ندارم و شریک شرکت بی‌کر و کوپلندم ، بی خطرم و درساعت ..
به ساعتم نگاه کردم
-ساعت ۴:۰۷ دقیقه صبح وایستادم تو این راهرو سعی دارم کمکت کنم بذار بیام تو و نگهش دارم.
تامل را در صورتش تماشا کردم قصد داشت کوتاه بیاید من شناخت خوبی از آدم‌ها داشتم .
او مثل یکی از اعضای بلاتکلیف هیئت منصف بود که تسلیم می‌شد و شد.
در را باز کرد و به من اجازه ورود داد داخل رفتم لعنتی!
آپارتمانش فاجعه بود. از ظاهرش معلوم بود زمانی رو به راه بوده پر از وسایل پاتری بارنر بود.ولی سوییت کوچکی بود وسایل بچه حسابی شلوغش کرده بود.
 
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,445
مدال‌ها
12
صندلی ماشین، تخت خواب کودک کنار تخت بزرگ ته آپارتمان، گهواره برقی ،شیشه های شیر روی پیشخوان آشپزخانه تلنبار شده بودند. فضا کمی بوی کثافت می‌داد. کثافت واقعی!
کثافت پوشک های کثیف!
زن نگاهم کرد گفت - فقط محض اطلاعت میگم من از اون چیزای تیز میز دارم پس حرکت احمقانه ای نکن .
یک ابرویم را بالابردم پرسیدم - چیزای تیز میز؟
چانه‌اش را جلو داد گفت - آره ازاون چیزای جاکلیدی ، دوربینم دارم یک عالمه دوربین و یک تفنگ ‌، تفنگم دارم .
دست به سی*ن*ه ایستادم گفتم - باشه حالا بلدی ازاین تفنگت استفاده کنی؟
بالحنی خونسرد و جدی گفت - نه همین مرا خطرناک تر میکنه .
پوزخند زدم ، همونجا ایستاد هنوز طوری بچه را دراغوش داشت که انگار تصمیم داشت به من اجازه ورود دهد.ولی مطمئن نبود به من اجازه کمک کردن هم بدهد دست هایم را جلو بردم ولی اون سرش را تکان دادگفت - اول باید دست هایت را بشوری.
درست است این را قبلا شنیده بودم بچه ها سیستم ایمنی ضعیف تری داشتند به آشپزخانه رفتم و بالای تل ظروف کثیفش شستم .
از بالای شانه‌م گفتم - باردار نبودی ؟
صدایم را بلندتر کردم تا بتواند حرفم را در پس زمینه جیغ و داد بچه بشنود.
گفتم - اینو از کجا آوردی؟
باخونسردی زیر لب گفت - از تارگت خریدم. گذاشته بودنش برای فروش می‌دونی که آدم همیشه بیشتر ازیک قلم جنس میخره.
گوشه های لب هایم بالا رفت . رول دستمال کاغذی خالی بود و با توجه به وضعیت آنجا حوله ای که از دستگیره اجاق گاز آویزان بود اعتماد نداشتم .
یک دستمال چی‌پوت‌لی بغل یک ظرف خالی میوه افتاده بود. برای همین دست هایم را باآن خشک کردم به گلوله گلوله های خیسی تبدیل شد که در سطل زباله لبریز انداختمشان‌.
 
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,445
مدال‌ها
12
زن در پس زمینه گریه جوابم را داد و گفت - من قیمشم .
درحالی که تماشایم می‌کرد فاصله بینمان را طی کردم و دوباره دست هایم رابرای گرفتن بچه دراز کردم .
او چرخید و بدنش را از من دور کرد گفت - تاحالا بچه بغل کردی؟
گفتم - نه ولی فکر نکنم کار سختی باشه!
- باید گردنش نگه داری اینطوری دستش را پشت آن کله کوچک کیوی مانند گذاشت و نشانم داد
.
گفتم - باشه فهمیدم.
- باید تکونش بدی خوشش میاد .
با لحن خشکی گفتم - ازگریه های گوش خراشش معلومه .
چشم های قهوه‌ایش رابرایم تنگ کرد .
گفتم - شوخی کردم کاملا تواناییش رادارم قول میدم .
بازهم تکان نخورد صبورانه منتظر موندم سرانجام سر تکان داد گفت - باشه
جلوتر آمد تا بچه را تحویلم دهدآنقدر نزدیک که وقتی که به جلو خم شد تا کودک را در آغوشم بگذارد بوی موهایش به مشامم خورد
وانیل و مختصری شیر ترش.
بقچه کوچک و عصبانی را در آغوش گرفتم چهره نوزاد سرخ و خشمگین بود امکان نداشت وزنش بیشتر از چهاریا پنج کیلو باشد.
زن نگاهی به من انداخت و پرسید - ازاین بابت مطمئنی؟
گفتم - برو بسپرش به من عجله نکن .
یک لحظه دیگر مکث کرد.گفت - اگر چیزی لازم داشتی من دقیقا پشت این در هستم .
گفتم - باشه
- اسمش گریسه و من هم ونسا هستم
- از ملاقاتت خوشبختم ونسا حالا برو دوش بگیر
چند لحظه دیگر ایستاد و سرانجام چرخید از کشوی میز آرایش چند تکه لباس برداشت وسمت حمام رفت در را آهسته بست وتا بسته شدنش از لای در نگاهم کرد.
فریاد جیغ جیغویی تری از لای پتوی صورتی رنگ پرجنب وجوش که در آغوشم داشتم به گوش رسید.دوباره به بچه نگاه کردم چیزهای زیادی مضطربم نمی‌کرد درواقع به جز پرواز با هواپیما هیچ چیز مضطربم نمیکرد. من وکیل کیفری بودم هر روز با شرارت مطلق چشم در چشم می‌شدم.
 
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,445
مدال‌ها
12
ولی وقتی به این موجود کوچک نگاه کردم از حس ناگهانی یک نمیدانم چی بود نگرانی وجودم را فرا گرفت ، تعجب کردم خیلی شکننده بوداز ساعدی که به آن تکیه داشت لاغرتربودحس کردم نشستن بی خطرتر از ایستادن باشد برای همین به سمت کاناپه رفتم درحالی که شیر دوش باز می شد جیغ ها ادامه داشت، حیرت انگیزبود که موجودی به این کوچکی می‌توانست بی وقفه گریه کند زیر لب گفتم - توچته؟
سعی کردم به این فکر کنم که چه چیزی باعث ناراحتی او شده بود چیزهای بیشماری وجود داشت که می‌توانست کسی را که هنوز از مسائلی مانند مالیات ، ترس وجودی از سر نمی‌آورد، اذیت کند. ونسا گفته بود به او غذا داده است پس گرسنه نبود پوشکش تمیز بود نه باد معده ای نه دردی حتما خیلی خسته بود .
ولی چیزی داشت مانع خوابیدنش می‌شد
چه چیزی مانع خوابیدن من می‌شد؟
ناگهان فکری به ذهنم رسیداو را روی کوسن مبل خواباندم پتو را باز کردم شروع کردم به دست کشیدن به لباس کوچک سرتاپایش انگشت هایم را به درزهایش کشیدم و سرانجام آن را وسط شکمش پیدا کردم یه تگ پلاستیکی تی شکل که هنوز به لباس وصل بود اصلا دیده نمی‌شد.
گفتم تعجبی نداره عصبانی شدی منم بودم عصبانی می‌شدم دنبال قیچی گشتم پیداش نکردم به همین دلیل به جلو خم شدم و آن‌را با دندانم پاره کردم بعد زیپ لباسش راباز کردم باقی مانده تگ عذاب آور رابیرون کشیدم با نوک انگشت شستم نقطه سرخ شده‌ی روی شکمش را مالیدم.
هیس ! گریه‌ش تقریبا بلافاصله قطع شد.
 
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,445
مدال‌ها
12
فصل دوم : ونسا


وقتی گفتم نمی‌شناسمش کاملا صادق نبودم آدرین کوپلند جذاب ترین مرد ساختمانم بود برای همین البته که می شناختمش حداقل دورادور.همه می شناختنش اون این اطراف یک اسطوره مجردبه حساب می‌آمد احتمالا من را نمی‌شناخت و وقتی که سرانجام ملاقاتش کردم ساعت چهار صبح بود بی کفایتیم درفرزندپروری بیدارش کرده بودو لای موهایم استفراغ بود البته راستش اینقدر خسته بودم که برایم اهمیت نداشت امشب بدترین شب بدترین دو هفته کل امسالم بود . ناگهان به دنیای مادری هل داده شده‌‌بودم یک دعوای حسابی با خواهرم کرده بودم و حالا گریس قیل و قالی به پا کرده بود که نمی‌توانستم دلیلش را بفهمم ، واقعا درک نمی‌کردم. گریس بچه واقعا خوبی بود به نحوه مسخره ای خوب اگر قرار بود نوزادی بی‌خبر از دم در خانه‌م سر در بیاورد بچه ای راحت تر ازاون گیرم نمیومد .
گریه ای نبود، خوب می‌خوابیددر دوهفته‌ی گذشته روتین‌مان را پیدا کرده بودیم و بعد بلافاصله بعد از حمامش ناگهان ازاین رو به آن روشد. همه چیز را امتحان کرده بودم ، حتی با پزشک اطفالش تماس تصویری گرفتم اصلا نگران نشده بود و پیشنهاد داده بود اگر گریس فردا هم بهانه‌گیر بود او را به مطبش ببرم.
پیشنهاد آدرین اینقدر خوب بود که نتوانستم رد کنم اول اینکه استدلالش منطقی بود کاری که من داشتم می‌کردم یا نمی‌کردم نتیجه‌ای نداشت. ومن به جایی رسیده بودم که از هر پیشنهادی استقبال می‌کردم . اگر کسی که در خانه‌م را زده بود به جای یک وکیل جذاب ، کشیش از آب دراومده بود حاضر بودم جن گیری هم امتحان کنم.
 
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,445
مدال‌ها
12
دوم اینکه آن مرد چیزهای زیادی برای از دست دادن داشت و بنابراین دست به کار احمقانه ای نمی‌زد او کسی بود که حداقل یک بار در ماه بخاطر کارهای حقوقیش از روزنامه استارت ریمنز سر درمی‌آورد این را می‌دانستم چون هربار اتفاق می‌افتاد. بانوی یوگی واحد ۳۰۳ لینک خبر بابیست ایموجی چشم قلبی برایم می‌فرستاد . فکر کنم برای آدرین گوگل آلرت گذاشته بود رسما زاغ سیاهش را چوپ میزد. آدرین مثل من بود ازشهرت وجه عمومی برخوردار بود که باید از آن محافظت می‌کرد از او بعید بود که من گریس را به قتل برساند و به کسب و کارش ضربه بزند
تازه آدرین فکر می‌کرد که در یک آپارتمان پر از دوربین است نبود ولی اونکه این را نمی‌دانست ونکته آخر قرار نبود کسی به نجاتم بیاید ک.س دیگری پاشنه در را ازجا نکنده بود. که به من در این شرایط جهنمی کمکی کند.
ومن به این دوش احتیاج داشتم . خیلی!
فقط باید استفراغ و عرقم را می‌شستم و شلوار تازه ای می‌پوشیدم که ادرار بچه روی آن نریخته باشد و گریس به کسی نیاز داشت درحالی که من این کار را می‌کردم بغلش کند.
هربار سعی کرده بودم روی زمین بگذارمش جوری گریه کرده بود که در آستانه انفجار قرار داشت.
فقط ۵ دقیقه زمان لازم داشتم . فقط ۵ دقیقه کوتاه.
شاید کمکی می‌کرد چون اگر نمی‌کرد حداقل از نظر ذهنی و روحی در موقعیت بهتری قرار میگرفتم تابا جیغ هایش کنار بیایم چون در حالت فعلی فقط دو ثانیه با فروپاشی روانی کامل فاصله داشتم . لباس هایم را درآوردم و طوری خودم را شستم که انگار در مسابقه سرعت شرکت کرده بودم.
 
بالا پایین