جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {زندگی کوتاه است} اثر «مترجمPariyanik»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط -pariya- با نام {زندگی کوتاه است} اثر «مترجمPariyanik» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 906 بازدید, 22 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {زندگی کوتاه است} اثر «مترجمPariyanik»
نویسنده موضوع -pariya-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
بکی هیچ فیلتری نداشت هیچ چیز برایش مهم نبود مثلا نه تنها گوشزد می‌کرد که روی کراواتم قهوه ریخته این را هم می‌گفت به نظرش کراوات خیلی زشتی‌ست. پرونده را باز کردم و زیر لب گفتم
- لطفا آدامستو دربیار خوب نخوابیدم.
آدامس را از دهانش درآورد. درحالی که من پرونده را ورق میزدم آدامس به دست آنجا ایستاد و گفت
- آره امروز یه جورایی دپرس‌تر از همیشه ای
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فکر کنم زود برم خونه.
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
- توکه خیال نداری بری خونه و متن های غمگین بنویسی نه؟
چون منصفانه نیست بشینم همچین چیزایی بخونم.
پوزخند زدم
- نه خیال ندارم برم خونه و متن های غمگین بنویسم.
- خوبه هرچند بد نیست بدونی توی طالع بینی امروزت نوشته زندگیت قراره یک تغییر اساسی کنه.
یک ابرویم را برایش بالا بردم و گفتم:
- تو طالع بینی منو میخونی؟
با بی‌صبری انگار این چیزی بود که باید می‌دانستم گفت:
- هردومون یه برج به دنیا اومدیم.
یک دستش را به کمرش زد و گفت:
- تو هیچ وقت زود نمیری خونه الان تقریبا دوماهه که تو خودتی
حتی دیگه باشگاه نمیری.
روبه پرونده ای که داشتم ورق میزدم زمزمه کردم:
- ازکجا میدونی باشگاه نمیرم؟
- چون دوست پسرمم می‌رفت همون باشگاه لایف تایم فیتنس و میگه توهم هر روز میرفتی ولی حالا دیگه اصلا نمیری نهارتو نیمه کاره ول می‌کنی و همش پکری قضیه چیه!؟
لپ هایم را باد کردم وچشم از کاغذهای روبه‌رویم گرفتم و گفتم:
- پوووف نمیدونم امسال سال من نیست تازه با ریچل بهم زدم
 
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
- خوبه ازش خوشم نمیومد.
پوزخند زنان به او نگاه کردم و گفتم:
- ببخشید!
بدون هیچ عذرخواهی شانه بالا انداخت و گفت:
- هیچ وقت ازش خوشم نمیومد اینستاگرامش هم مثل حساب عروسک پارچه‌ایه
چینی به پیشانی‌ام انداختم.
- چی چی؟
با کلافگی پوفی کشید و گفت:
- وای خداجون از دنیا عقبیا حساب عروسک پارچه ای دیگه
آهسته تر حرف زد انگار اینطوری معنی‌اش را می‌فهمیدم
- یعنی ساختگیه
مختصرا سری تکان دادم و گفتم:
- کاملا منطقیه. کاش اینو زودتر بهم گفته بودی.
پرونده را بستم.
- فقط نیاز داریم یک امروز برای خودم باشم
بکی صدایی به نشانه تسلیم شدن از دهانش درآورد.
- باشه برنامه تو خالی میکنم ولی به خدا قسم آدرین باید این کج خلقیاتو تموم کنی چرا نمیری یه سگی چیزی بیاری خونه
مادرمم هم چند هفته پیش یک چیزی مشابه این گفته بود. ظاهراً حیوانات خانگی حلال همه مشکلات زندگی بودند. بکی ادامه داد:
- گربه نیار میره اینور و اونور و نوشیدنی هاتو از میز پایین میندازه و از نظر روحی طاقتش نداری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- بابت نصیحتت ممنون یادم میمونه.
- یک دوستی دارم که مدیر یک موسسه نجات حیواناته به آدم‌هایی احتیاج دارن که قیم سگ ها بشند میخوای برات یک سگ بگیرم اگه ازت خوشت اومد میتونی قبولش کنی و اگر نیومد یک نفر دیگه اینکار میکنه.
 
موضوع نویسنده

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
آوردن حیوان خانگی ایده بدی نبود. میتوانستم او را باخودم به دفتر بیاورم. درمدتی که در دادگاه بودم، بکی را مجبور کنم اورا برای قدم زدن ببرد. دلم واقعا برای حس هدف داشتن تنگ شده بود. معمولا وقت زیادی را با مادرم و مادربزرگم میگذروندم. ولی آن‌ها درماه اکتبر به همراه همسرجدید مادرم به نبراسکا نقل مکان کرده بودند. این همون اتفاقی بود که باعث شده بود من سیر افسردگی را که بکی هم متوجه شده بود، را در پیش بگیرم.
قرار بود تعطیلات سال نو را تنهایی سر کنم. دعوتم کرده بودند پیش‌شان بروم، ولی از ریچارد شوهر مادرم خوشم نمی آمد. درماه اوت به مراسم ازدواجشان نرفته بودم و حاضر نشده بودم برای عید شکرگزاری و کریسمس پیش‌شان بروم.
سرزدن های ریچل تنها دلخوشی هایی بود که برایم باقی مانده بود. گودال سیاه و عمیقی که ناگهان در زندگی شخصی‌ام دهان باز کرده بود‌،حکم تیر خلاصی را به روحیه‌م داشت.
لنی شریک خورده‌پایمان داخل دفترم سرکی کشید و نگاهی به بکی انداخت که هنوز جلوی میزم ایستاده بود و سرش توی گوشی‌اش بود و گفت:
- هی بکی همین الان بهم پیامک زد گفت تو و ریچل بهم زدید متاسفم رفیق!
- اره ممنون.
پرونده هایی که قرار بود با خود به خانه‌ام ببرم داخل کیف سامسونتم گذاشتم.
لنی دست به سی*ن*ه به درگاه تکیه داد.
- هی میخوای این هفته را باهم نهار بخوریم وقت داری؟
بکی بدون اینکه سرش را از روی گوشی‌اش بلند کند؛ گفت:
- وقت داره...
قبل ازاینکه جواب لنی را بدهم، نگاهی به او انداختم و گفتم:
ـ فقط بگو کی!؟
لنی ضربه ای در به زد و با انگشتانش ادای شلیک را در آورد و رفت.
بکی هنوز جلوی میزم ایستاده بود و با گوشی‌اش پیامک می‌داد و آدامس را دوباره در دهانش گذاشته بود.آنجا نشستم و منتظر ماندم، متوجه زل زدنم شود. کلافه نگاهش کردم و گفتم:بکی!!
آدامسش را باد کرد و گفت:
- فکر کنم برایت یک سگ پیدا کردم.
- خوبه عالیه! لطفا برو سرمیز خودت و پیداش کن و سعی کن دیگه زندگی شخصی من را به کسی نگی.
 
بالا پایین