- Jan
- 2,714
- 6,502
- مدالها
- 3
***
بغضم گرفته است امشب.
دلم شانهای میخواهد تا هقهقهایم را میانش پنهان کنم.
دلم شانهای میخواهد تا اشکهای لرزان و لجبازم را میانش پنهان کنم.
دلم شانهای میخواهد که با سخاوتمندی پذیرای سرِ سنگینم باشد.
و این شانه چه بسیار، شبیه به بالشتم است...
همان بالشتی که شبها هقهقهایم را خفه میکند.
همان بالشتی که شبها، اشکهایم برای پا گذاشتن به سرزمین کوچکش مسابقه میگذارند.
همان بالشتی که هر شب، هر شب سرم را بر روی آن میگذارم و او بیهیچ گلهمندیای دستش را بر روی سرم میکشد تا بخوابم.
و من... و من چقدر این بالشت را دوست میدارم.
بغضم گرفته است امشب.
دلم شانهای میخواهد تا هقهقهایم را میانش پنهان کنم.
دلم شانهای میخواهد تا اشکهای لرزان و لجبازم را میانش پنهان کنم.
دلم شانهای میخواهد که با سخاوتمندی پذیرای سرِ سنگینم باشد.
و این شانه چه بسیار، شبیه به بالشتم است...
همان بالشتی که شبها هقهقهایم را خفه میکند.
همان بالشتی که شبها، اشکهایم برای پا گذاشتن به سرزمین کوچکش مسابقه میگذارند.
همان بالشتی که هر شب، هر شب سرم را بر روی آن میگذارم و او بیهیچ گلهمندیای دستش را بر روی سرم میکشد تا بخوابم.
و من... و من چقدر این بالشت را دوست میدارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: