تولد علی
وقتی پسرشان «علی» به دنیا آمد، او در منطقه بود. همان شب، شیرینی گرفتیم و جشن خودمانی به مناسبت تولد پسر احمد کشوری ترتیب دادیم. اما او به مرخصی نرفت. گفتیم: از لحاظ شرعی درست نیست. باید بروی و خانوادهات را ببینی. پدر و مادرت را از نگرانی در بیاوری!
گفت: باید کنار شما باشم و با هم دشمن را از کشورمان بیرون کنیم. احمد قبل از آخرین پروازش به همه میگفت: دارم میروم... مرا حلال کنید.
دوستان او گفتند: این حرفها را نزن. حالا حالاها زود ا ست که بروی. هنوز خیلی کارها با تو داریم. (سرهنگ خلبان حمیدرضا آبی)
دیدار
بعد از شهادت ستوان «حمیدرضا سهیلیان» و ستوانیار «داور زاده»، نتوانستم در سرپل بمانم. با اکبر شیرودی هماهنگ کردم و یک فروند بالگرد تعمیراتی را به اتفاق یکی از دوستان به پرواز درآوردم و برای استراحتی کوتاه به کرمانشاه باز گشتم.
دو روز بعد به همراه ستوانیار «اسد آمندخت» به ایلام رفتم. ستوان «احمد کشوری» فرماندهی تیم آتش را به عهده داشت. در اتاق عملیات مشغول طرح حمله به نیروهای عراقی در میمک بود.
چند روزی با ایشان به سمت تنگه میناب و شرق مهران و کوههای ملک شاهی و سد کنجانچم پرواز کردم. هر وقت از سوی دیدهبانها خبر میرسید.
شبانه با یک دستگاه خودرو خود را به محل میرساندیم و پس از بازدید و شناسایی، روز بعد به نیروهای بعثی حمله میکردیم.
یک روز استاندار ایلام که در ا موقع مسئول منطقه بود، به ما اطلاع داد که عراق قصد دارد نیروی عظیمی را از منطقه تنگ میناب و میمک به منطقه عملیات وارد کند.
بلافاصله به اتفاق شهید کشوری به محل رفتیم و مشغول شناسایی شدیم. نیرویی که در مقابل ما قرار داشت بیش از آنچه گفته شده بود قوی و عظیم بود. احمد همانجا طرح عملیات را پیش بینی کرد. تنها اشکال کار مسیر پرواز بود که نمیتوانستیم آنرا تغییر ساعت و از سمتهای دیگر به دشمن هجوم بیاوریم. ساعت یک بامداد به خوابگاه برگشتیم.
روز بعد همزمان با طلوع خورشید عملیات ما شروع شد. درگیری شدید آغاز شد. آن روز در حین درگیری من به شدت مجروح شدم.
در بیمارستانی در تهران چشم باز کردم. مادر و همسر شهید کشوری را دیدم. هر دو دلداریم میدادند. وقتی سراغ احمد را گرفتم مادرش گفت: احمد به دیدار خدا رفت. (اقتباس از کتاب سیمرغ)