جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,772 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با یک دست چترِ هفت رنگم رو بالا سر خودم و عمه گرفته بودم و با دست دیگه سبدی که قابلمه‌ی آش توش بود، رو نگه داشته بودم. تو این هوای بارونی انگار مجبور بودیم. زنگ خونه رو زدم. عمه خودش رو مرتب می‌کرد و مدام دست به ژاکت بادمجونی رنگش می‌کشید و روسری قواره بزرگ سفید و با گل‌های بنفشش رو جلو و عقب می‌کشید. از حرکات شیرین این پیرزنِ ریزه‌میزه خنده‌ام گرفته بود و دلم می‌خواست محکم تو بغلم فشارش بدم و بوسه بارونش کنم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا در باز شد، چشمم به فرهاد افتاد، چتر مشکی رنگی بالای سرش گرفته بود و متعجب از دیدن ما چشم‌هاش باز موند؛ اما زود به خودش اومد و سلام داد. عمه با دیدن فرهاد انگار دنیا رو بهش داده بودند، ذوق زده شد.
- سلام پسرم.
آروم سلام دادم و با اخم و سری پایین افتاده، سبد رو به‌سمتش گرفتم.
- براتون آش آوردیم.
فرهاد با صدایی بی‌جان که خستگیش رو نشون می‌داد، سبد رو گرفت.
- ممنون! عمه جان بفرمایید داخل.
تا اومدم حرفی بزنم، عمه چتر رو از من گرفت و فرهاد رو کنار زد و وارد حیاط شد. متعجب از کارِ عمه، به زور جلوی خنده‌ام رو گرفتم.
- عمه جان بیاین بریم.
عمه که از دیدن فرهاد انرژیش دو برابر شده بود، تند‌تند به‌طرف ساختمون می‌رفت، گفت:
- بیا دختر، یه چند دقیقه‌ای مهمون فرهاد خان بشیم.
نگاهم به فرهاد افتاد که سرش رو پایین انداخته و شونه‌هاش از خنده می‌لرزید. حرص گرفت.
- عمه بیاین.
عمه بی‌توجه به من به داخل رفت. فرهاد یک‌دفعه جدی شد.
- میای تو یا نه؟
اخم کردم.
- بگو عمه بیاد بریم.
سرش رو کج کرد.
- تو برو، عمت مالِ من شد، البته اگه لعنتم نمی‌کنی!
متو‌جه‌ی تیکه‌اش شدم و تو چشم‌های سرخ شده‌اش خیره شدم.
- بابت ظهر معذرت می‌خوام، اصلاً حالم دست خودم نبود.
پوزخندی زد و کنار رفت.
- مهم نیست، بیا تو.
وارد شدم و چترش رو بالای سرم گرفت، برگشتم و نگاهش کردم. تیشرت آستین بلند نخودی رنگ تنش بود و موهاش حالت شلخته داشت و خستگی تو صورتش نمایان بود. با اَبرو به ساختمون اشاره کرد.
- برو، حال سرپا ایستادن رو ندارم.
خجالت زده زودتر از اون به‌طرف ساختمون رفتم و مهم نبود خیس میشم. وقتی وارد خونه شدم عمه رو دیدم که جلوی بخاری طرحِ شومینه‌ی بالای اتاق نشسته بود.
- بیا دختر.
جلو رفتم و کنار عمه روی زانو نشستم.
- عمه چرا اومدین داخل؟
فرهاد وارد شد و به‌طرف آشپزخونه رفت. عمه از بالای عینکش نگاهم کرد.
- مگه مریض بودم برای یه دقیقه اون همه پله رو پایین بیام؟
لبم رو به دندون گرفتم. فرهاد اومد.
- خوش اومدین عمه خانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
عمه دامن پیراهن مخملی سرخابی‌اش رو روی پاهاش کشید و با لبخند عمیق جواب داد:
- به خوشیت بیام پسرم، ناهار خوردی؟
- نه هنوز.
- پس به موقع آش رو آوردیم.
- دستتون درد نکنه.
عمه با آرنج به پهلوم کوبید.
- پاشو آش رو بیار برای فرهاد خان.
با چشم‌های گشاد شده، در حالی که فرهاد که دست‌هاش رو پشتش قلاب کرده بود، رو دید می‌زدم. عمه رو صدا زدم.
- عمه!
عمه سرش رو نزدیک آورد.
- خسته‌س، گناه داره.
حرصم گرفت.
- منم خسته‌م.
عمه نچ‌نچی کرد.
- حالا اون سیاوک خان بود، با کله براش کار می‌کردی.
با حرص بلند شدم و به فرهادی که با شیطنت خاصی ما رو نگاه می‌کرد و از حرص خوردن من لذت می‌برد، نگاه کردم.
- بشین خودم آش رو میارم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و سر جام نشستم. فرهاد به آشپزخونه رفت. عمه نیشگونی از بازوم گرفت.
- ای وَر پریده.
صورتم از درد جمع شد و جای نیشگون رو مالش دادم.
- اِوا عمه!
یک لحظه‌ صدای چند عطسه‌ی فرهاد بلند شد، عمه گونه‌اش رو چنگ زد.
- ننه‌ش بمیره، همش تقصیر توئه که جلو در نگهش داشتی، پاشو برو کمکش.
بلند شدم و با دو دست آروم رو سرم زدم.
- من بمیرم از دست شما.
به آشپزخونه رفتم. فرهاد متوجه‌ام شد، سه کاسه چینیِ گل‌سرخ و قاشق و ملاقه رو روی کابینت گذاشت.
- خوشم میاد فقط عمه خانم از پس تو بر میاد.
تا قدم اول رو گذاشتم، فرهاد ساعدش رو جلوی دهنش گرفت و عطسه کرد.
- سرما خوردین؟
چشم‌هاش رو ریز کرد.
- وای به حالت من مریض بشم، همین‌جا نگهت می‌دارم تا ازم پرستاری کنی، قضیه‌ی همون غلام سیاه بابام.
نمی‌دونم چرا از حرفش دلم غنج رفت و سرم رو پایین انداختم.
- انشالله مریض نمی‌شین.
- اون حجم بارون ظهر قطعاً مریضم می‌کنه.
- قرص بخورین تا پیشگیری بشه.
کاسه‌ها رو از روی کابینت برداشت و به‌سمتم گرفت.
- معلمی رو چه به دکتری؟!
وای از زبونِ تلخ این مرد، با لحن سرد گفتم:
- یه دونه کاسه کافیه، عمه خوردن و منم میرم خونه می‌خورم.
- این همه آش برام زیاده.
کلافه کاسه‌ها رو ازش گرفتم و آروم حرفی که خودم هم به‌شدت مخالفش بودم رو زدم:
- میشه از اینجا بری؟
لنگه‌ی اَبروی مشکیش رو بالا انداخت.
- برم؟!
با چونه‌ی لرزون سرم رو تکون دادم.
- کجا برم و چرا برم؟
قطره‌ای اشک روی صورتم جاری شد.
- نمی‌دونم.
برگشت و سفره‌ی کوچیک به همراه سبد نون رو از روی کابینت برداشت و به‌طرف در رفت.
- مشکلِ خودته، من که جام خوبه، اون قابلمه آشم لطف کن بیار.
این رو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. بغضم رو قورت دادم و با چند نفس عمیق از ریختن اشک‌هام جلوگیری کردم، سبد آش رو از روی گاز برداشتم و به بیرون رفتم. فرهاد سفره رو پهن کرده بود. سبد و کاسه‌ها رو زمین گذاشتم و رفتم روی مبل نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
فرهاد سرش رو به‌سمتم چرخوند.
- شما مگه نمی‌خوری؟ عمه خانم میگن ناهار نخوردی؟
رو ترش کردم.
- میل ندارم.
فرهاد بلند شد و به‌طرف آشپزخونه رفت.
- نترس ظرف‌ها رو خودم می‌شورم.
وارد آشپزخونه شد. عمه داخل دوتا از کاسه‌ها آش ریخت.
- بیا بشین بخور وَر پریده.
پا روی پا انداختم و بافت طوسی رنگم رو پایین کشیدم.
- می‌ریم خونه می‌خورم.
فرهاد برگشت، ظرف پریکس در داری همراه سینی حاوی سه لیوان و نوشابه‌ی مشکی دستش بود. نشست. سرش رو رو به چرخوند.
- شرمنده، میشه چند تا پیش‌دستی بیاری؟
عمه پرسید:
- برای چی مادر؟
فرهاد به ظرف پریکس اشاره کرد.
- برای این سالاد الویه.
پوفی کشیدم و بلند شدم به آشپزخونه رفتم و از آب‌چکان دو پیش‌دستی آوردم و کنار سفره نشستم. عمه سریع در ظرف الویه رو باز کرد و لقمه‌ای برای خودش گرفت و خورد. عمه چنان با لذت می‌خورد، دلم رو آب کرد؛ اما معذب بودم. فرهاد لقمه‌‌ای درست کرد و به‌سمتم گرفت.
- بخور، خونه‌ی من جای تعارف کردن نیست.
لقمه رو گرفتم و تشکر کردم. عمه لقمه‌ی دیگه‌ای گرفت.
- وای سُرمه بخور ببین چقدر خوشمزه‌اس! فرهاد جان حاضری خریدی؟
فرهاد یک قاشق از آش رو تو دهنش گذاشت.
- نه، خودم درست کردم.
عمه: آفرین پسرم، خودم باید بگردم یه دخترِ خانم برات پیدا کنم، حیفی مادر.
لبم رو به دندون گرفتم و حس حسادتم به اون دختری که هنوز وارد زندگی فرهاد نشده بود، تو وجودم گُل کرد.
فرهاد شیطنتش گُل کرد.
- واقعاً حیفم.
عمه آهی کشید.
- حیف دیر دیدمت؛ وگرنه دخترِ دسته‌گلم رو به این آسونی شوهرش نمی‌دادم.
لحظه‌ای من و فرهاد به‌هم خیره شدیدم‌؛ لعنت به اشک‌هایی که دیدم رو تار می‌کردن و من رو از خوب دیدن روی فرهادم محروم می‌کردن. لقمه رو داخل دهنم گذاشتم تا بغضم رو باهاش قورت بدم، وقتی لقمه رو جویدم. احساس کردم چند فلفل تند خوردم و آتیش گرفتم، سریع بلند شدم. قرمزی صورتم رو احساس کردم، با تعجب به عمه که خیلی ریلکس لقمه‌ها رو می‌خورد نگاه کردم. دست‌هام رو تو هوا تکون می‌دادم.
- وای سوختم این چقدر تند بود‌!
فرهاد سریع لیوانی رو پر از نوشابه کرد و به‌سمتم گرفت. با حالی زار از سوختن زبونم، جیغ زدم:
- نه‌نه آب می‌خوام.
به‌طرف آشپزخونه دویدم. صدای خنده‌ی عمه و فرهاد رو شنیدم. شیر آب سینک رو باز کردم و مشت‌مشت آب خوردم. هنوز زبونم می‌سوخت. تا برگشتم فرهاد رو پشت سرم دیدم که با شیطنت نگاهم می‌کرد.
- بهت نمی‌خوره اِنقدر نازنازی باشی.
من که منتظر یک تلنگر بودم به گریه افتادم و سرم رو پایین انداختم. فرهاد با زدن یک بشکن تو صورتم، نگاهم رو به‌سمت خودش کشوند.
- انگار واجب شد از اینجا برم.
دلم هری ریخت و شدت گریه‌ام بیشتر شد و دستم‌ رو جلوی دهنم گرفتم تا عمه صدای گریه‌ام رو نشنوه. فرهاد کلافه چنگی به موهاش زد.
- این‌جوری داری به سیامک خ*یانت می‌کنی، این درست نیست دختر خوب.
از شرم سرم رو پایین انداختم. صداش پر از غم بود.
- سُرمه! من اون آدمی که تو ذهنت ازش ساختی نیستم، سیامک خیلی بهتر از منه، خیلی. تو الان باید به فکر خوش‌بختیتون باشی.
بدون حرف، سرم رو تکون دادم.
- من هیچی نیستم، خواهش می‌کنم به زندگیت برس، یه زنِ خوب برای سیامک باش، یه مادر نمونه‌ برای بچه‌هات. منم احتمالاً از اینجا برم.
شکستم و مچاله‌ شدنِ دلم رو به وضوح حس کردم و قلبم به آتیش کشیده شد. لعنت فرستادم برای بخت و اقبالم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
با نوشتن آخرین عدد روی تخته وایت‌برد، رو به بچه‌ها چرخیدم.
- خب دخترهای گلم بیست دقیقه وقت دارین، این جمع‌ها رو به روش فرایندی حل کنین.
رها یکی از دانش‌آموزان شیطون و البته درس‌خون بلند شد.
- خانم اجازه، همون به روش چَکمه‌ای؟
روی صندلی، پشت میز کوچیک مستطیل شکل که روش پر از دفتر بچه‌ها بود، نشستم و با لبخند جوابش رو دادم:
- بله عزیزم!
رها موهای بیرون زده از مقنعه‌اش رو با دو دست داخل فرستاد و با شیرینی خندید. دندون‌هاش یکی در میون افتاده بود و بامزه‌اش کرده بود.
- ممنون خانم!
لبخندی زدم و شروع به تصحیح املای زنگ قبل بچه‌ها کردم. بین بچه‌ها کمی همهمه بود. آروم روی میز زدم.
- بچه‌ها آروم‌تر، وقتتون داره تموم میشه
ها.
تا این رو گفتم بچه‌ها به هول‌ولا افتادند و با حرکات با مزه داشتن تمرینشون رو حل می‌کردند. صدای زنگ گوشیم بلند شد، سریع گوشیم رو از داخل کیفم که به تکیه‌گاه صندلی آویزون کرده بودم، بیرون آوردم. شماره سیامک بود. بلند شدم و از کلاس خارج شدم. جواب دادم.
- الو سلام.
صدای بشاش سیامک از اون‌ طرف خط اومد:
- سلام عزیزم، خسته نباشی. بد موقع که زنگ نزدم؟
در کلاس رو روی هم گذاشتم..
- ممنون! اتفاقاً سر کلاس بودم.
- اوه، متأسفم؛ من یه جراحی دندونِ عقل داشتم خسته‌م کرد، زنگ زدم صدات رو بشنوم تا آروم بشم.
لبخند کم جونی زدم.
- خسته نباشی!
- فدات عزیزم، امروز زودتر میرم خونه تا استراحت کنم شب میایم خونتون سر حال باشم.
مامان خونواده‌ی رستمی رو برای شام دعوت کرده بود.
- کار خوبی می‌کنین.
سیامک نفسش رو پر صدا بیرون داد.
- آخیش آروم شدم!
لبخندی با غم روی لب‌هام نشست. لحظه‌ای به یاد حرف دو روز پیش فرهاد افتادم. فرهاد از من خواست با سیامک خوش‌بخت باشم. آروم پر مهر زمزمه کردم:
- شما زودتر از خونواده بیاین.
لحظه‌ای صدا از پشت خط نیومد، قیافه‌ی شوکه شده‌ی سیامک رو تصور کردم. شوق و هیجان تو صدای سیامک موج میزد.
- چشم خانمم، من به فدات!
- خدانکنه.
- مزاحمت نشم عزیزم.
- مراحمین، فعلاً.
- خدانگهدار.
تماس رو قطع کردم و به کلاس برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
سوگند آروم به بازوم زد و به عمه که دمغ روی مبل نشسته بود، اشاره کرد.
- عمه، مثل زلیخا عاشق شده.
دست از خشک کردن سیب‌ها کشیدم و با حالت گنگ نگاهش کردم. سوگند چشم‌هاش رو لوچ کرد.
- وای تو چقدر خنگی؟! منظورم عشق عمه به فرهاده.
خنده‌ام گرفت.
- خدا نکشتت آجی.
سوگند قهقهه زد.
- از لحظه‌ای که فهمیده فرهاد شیفتِ شبه و امشب نمیاد غمگین و ناراحته. تو چی هنوزم... .
نذاشتم حرفش تموم بشه.
- من نامزد سیامکم و تمام.
دستمالِ بنفش رنگ رو به سوگند دادم و خشک کردن بقیه‌ی میو‌ه‌ها رو بهش سپردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار عمه روی مبل سه نفره نشستم. عمه تو فکر بود. دست ظریف و پر از چین و چروکش رو گرفتم.
- قربونتون برم، نبینم این‌جوری ناراحت باشی!
عمه نگاهم کرد.
- خدا نکنه دخترم.
با شیطنت گفتم:
- دلتنگِ فرهادی؟
چشم‌هاش از شنیدن اسم فرهاد برق زد.
- این دو روز یه‌کم کسل بود، دلم پیششه.
کاش میشد بگم دل منم پیششه؛ اما من دو روزی بود، پذیرفتم که راه من و فرهاد از هم جداست. من اهل خ*یانت کردن نبودم و باید تا آخر عمرم به سیامک وفادار می‌موندم. فرهاد رو هم به خدای خودش و سرنوشتش سپردم. عمه رو بغل کردم.
- قربون دلِ مهربونت!
بغض تو صداش نشست.
- این بچه هیچ‌کَس رو نداره، خیلی تنهاست.
من هم بغض کردم.
- خدا رو که داره.
همون لحظه‌ صدای زنگ آیفون بلند شد. بابا که داخل اتاق بود، بیرون اومد و گوشی آیفون رو برداشت.
- کیه؟
- ... .
- سلام، بفرمائید.
بابا گوشی رو روی شاسی گذاشت.
- سُرمه جان! سیامک اومد.
بوسه‌ای روی سر عمه زدم و بلند شدم، به‌طرف در رفتم. خودم رو توی آینه‌ی جاکفشی برانداز کردم. شومیز عروسکی قرمز رنگ با شلوار مازراتی مشکی به تن داشتم. شال پفکی مشکیم رو روی سرم مرتب کردم. اون شب کمی آرایش کرده بودم و به قول سوگند صورتم رنگ گرفته بود. در رو باز کردم و وارد پاگرد شدم. سیامک از پله‌ی آخر بالا اومد. باز هم گل برام آورده بود. این بار چند شاخه گل نرگس تزئین شده با ربان سفید رنگ بود. تا من رو دید اَبروهاش بالا پرید، انگار انتظار دیدنم رو نداشت. لبخندی زدم و سلام کردم.
با محبت جوابم رو داد:
- سلام عزیزم!
- خوش اومدین.
گل‌ها رو به‌سمتم گرفت.
- گل برای خانمم که روز به روز خوشگل‌تر میشه!
گل‌ها رو گرفتم.
- ممنون، این‌جوری که من رو بد عادت می‌کنین؟
از ته دل خندید.
- ای جانم، قول میدم هر روز حداقل با یه شاخه گل بیام خونه همسرم.
گلگون شدن گونه‌هام رو حس کردم.
- دستتون درد نکنه.
- عزیزِ دلی!
خجالت‌زده از این همه ابراز محبت، کنار رفتم.
- بفرمائید.
سیامک به حالت تعظیم خم شد.
- اول شما.
- نه، شما برین.
چشمکی زد.
- این بار رو من میرم.
لبخندی زدم و چشم‌هام رو روی هم فشردم. سیامک به داخل رفت. پلیور طوسی و شلوار جینِ ذغالی به تن داشت. تو دلم گفتم: « سُرمه چی از مرد آینده‌ات می‌خوای سیامک که از همه لحاظ خوبه، سیامک چیزی کم نداره.» این‌‌جوری خودم رو آروم و توجیه کردم. سیامک با همه سلام و احوال‌پرسی کرد و با تعارف بابا و مامان روی مبل نشست. فقط قیافه‌ی عمه دیدنی بود؛ انگار حضور سیامک براش قابل هضم نبود. من هم به آشپزخونه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
سوگند با شیطنت به گل‌ها اشاره کرد و گوشه‌ی شال سبز رنگش رو بالا آورد، جلوی صورتش گرفت.
- این دکی جون هم، خلاف چهره‌ش زیادی احساسی ها!
- اوهوم. فکر کنم هر چی پول در بیاره برای من گل بخره.
سوگند خندید.
- این ‌که خیلی خوبه.
همون لحظه مامان وارد آشپزخونه شد. در کابینت های‌گِلاس کرم رنگ قسمت بالا رو باز کردم و گلدونی بیرون آوردم. گلدون رو پر از آب کردم و گل‌ها رو داخلش گذاشتم. مامان که پای سماور بود نگاهی به من انداخت. نگاهش فریاد میزد که خدایا شکرت برای خوش‌بختی دخترهام؛ اما امان از روزگار که امان نداد برای دیدنِ خوش‌بختیم. گلدون رو روی اُپن گذاشتم. سیامک قدر‌دان نگاهم کرد و لبخندی به روش زدم. مامان سینی چای رو به دستم داد.
- چای رو ببر، شوهرت تازه از راه رسیده و خسته‌اس.
با حالت بامزه‌ای تیکه انداختم.
- مامان جان! از اون سر دنیا نیومده که.
سوگند به زور جلوی قهقهه‌اش رو گرفت.
- مگه تو نمی‌دونی مامان دوماد دوسته؟
مامان به هر دومون چشم‌غره‌ای رفت. سینی رو گرفتم و به پذیرایی رفتم و بعد از تعارف چای کنار عمه نشستم. عمه خطاب به سیامک.
- شاه‌ دوماد، شما نمره تلفن فرهاد رو نداری؟
سیامک استکان چایش رو از روی جلو مبلی برداشت.
- نه.
عمه «آهانی» گفت و سرش رو پایین انداخت. سیامک جرعه‌ای از چایش رو نوشید.
- اگه کار واجب دارین و عجله هم دارین، از مامان یا سیاوش بگیرم؟
عمه ذوق زده شد.
- آره خیر ببینی.
سیامک استکان چای رو روی جلو مبلی گذاشت و گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و چرخی تو گوشیش زد، بعد از گرفتن شماره، گوشی رو روی گوشش گذاشت، چند ثانیه بعد.
- سلام، سیا خوبی‌؟ کجایین شما؟
- ... .
- من رسیدم.
- ... .
- سیا شماره‌ی فرهاد رو بفرست.
- ... .
- برای عزیزی می‌خوام.
- ... .
سیامک خندید.
- پیامک کن.
سیامک گوشی رو روی جلو مبلی گذاشت.
- عمه جان، سیاوش الان شماره رو می‌فرسته.
شوقی تو وجود عمه نشست، انگار فرهاد واقعاً عزیزش بود. صدای پیامک گوشی سیامک بلند شد. سیامک گوشی رو برداشت.
- شماره‌ش رو بگیرم؟
عمه تند و تیز بلند شد.
- نه، نمره رو بده سُرمه.
عمه رو به من ادامه داد:
- پاشو گوشیت رو بیار، من میرم اتاقت بیا اونجا.
لبخندی زدم.
- چشم.
عمه به‌طرف اتاقم رفت. من هم بلند شدم، گوشیم رو از روی اُپن برداشتم و بعد از گرفتن شماره از سیامک به اتاق رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
به نامه‌ی توی دستم نگاهی کردم.
- عجب مأموریت به‌جایی!
صدای چند ضربه به در خورد و چند ثانیه بعد شاهی، سرباز وظیفه‌ی درشت اندامِ یگان با سینی وارد اتاق شد و اَدای احترام کرد.
- جناب! شام آوردم.
نامه رو روی میز انداختم.
- ممنون!
شاهی جلو اومد، سینی محتوای شنسلِ مرغ و خیارشور و سس و چند تکه نون، یک بطری دلستر کوچیک لیمویی رو روی میز گذاشت. شاهی اَدای احترام کرد.
- امری ندارین جناب؟
سرم رو بالا انداختم.
- نه. فقط یه ساعت دیگه یه لیوان آب جوش برام بیار.
- چشم.
لبخندی زدم، شاهی خیلی خشک و جدی باز اَدای احترام کرد و از اتاق بیرون رفت.
دو روزی بود که یه‌کم احساس خستگی می‌کردم و گلوم می‌سوخت. با یادآوری محبت‌های عمه خانم تو این دو روز لبخند رو لب‌هام نشست. عمه خانم پیرزنی بود که صادقانه محبت می‌کرد و حس یک مادر به فرزند رو به من اِلقا می‌کرد. لحظه‌ای گریه‌های سوزناک سُرمه و بی‌قراریش تو آشپزخونه یادم افتاد. باورم نمیشد روزی برسه که کسی من رو اِنقدر دوست داشته باشه؛ اما اون سهم من نبود و باید از خودم می‌روندمش. این مأموریت یک هفته‌ای به شمال زمان خوبی بود که دور بشم تا سُرمه کنار بیاد با تقدیرش. کلافه پوفی کشیدم و سینی رو جلو کشیدم تا خواستم نون بردارم، گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشی روی میز انداختم، شماره ناشناس بود. جواب دادم.
- بله؟
چند ثانیه طول کشید که صدای گرم عمه خانم رو شنیدم.
- سلام فرهاد جان خوبی مادر؟
مهربونیش عجب به دلم چسبید، لبخندی زدم.
- سلام عمه خانمِ گل، خداروشکر خوبم.
- الحمدالله، امشب نیستی جات خالیه مادر، دلتنگت شدم.
- شما لطف دارین، فردا صبح زود میام، ناهار بیاین در خدمتم.
- باشه مادر، سهم شام امشبت رو برات میارم.
- دستتون درد نکنه.
- این نمره تلفن سُرمه‌س، کارم داشتی زنگ بزن.
با شنیدن اسم سُرمه اخم بین اَبروهام نشست.
- باشه.
- مادر، دیگه سرت رو درد نمیارم. خداحافظ.
- لطف دارین، سلام برسونین. یا حق.
تماس قطع شد. به صفحه گوشی خیره شدم و پوزخندی زدم. اسم سُرمه رو (خط چشم) ذخیره کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
سینی حاوی دو استکان چای و قندون رو روی تخت، جلوی عمه خانم گذاشتم.
- بفرمائید.
عمه پاهای دراز شده‌اش رو جمع کرد.
- دستت درد نکنه، چرا به زحمت افتادی؟
- زحمتی نیست، عمه خانم هوا سرده بریم داخل؟
عمه یکی از استکان‌ها رو برداشت.
- نه هوا امروز خوبه.
استکان چای رو برداشتم و در حالی که چایم رو مزه‌مزه می‌کردم، نگاهی به حیاط پاییزی زیبا انداختم. تموم درخت‌ها به جز دو درخت کاج کنج‌ِ حیاط، برگ‌هاشون زرد و نارنجی و قهوه‌ای شده بودن و یک منظره‌ی زیبا و نابی رو رقم زده بودن.
- گفتی چند روزه میری شمال؟
نگاهم رو به عمه دادم.
- یک هفته‌.
عمه باقی چایش رو سر کشید.
- به سلامتی بری، حالا کی به امید خدا راهی میشی؟
استکانِ نیمه از چایم رو داخل سینی گذاشتم و به نرده‌ی تخت تکیه دادم.
- با یک تیم باید بریم؛ اما من با ماشین خودم امشب یا فردا صبح میرم.
- خدا پشت و پناهت، برگردی منم رفتم.
- مگه قراره برین؟
عمه تسبیح زرد رنگش رو از جیب ژاکت قهوه‌ای سوختش در آورد.
- آره مادر، زیادی هم موندم، به‌خاطر دکترم اینجا موندم؛ وگرنه مهمون دو، سه روز اول مهمونه. هر چند از مهران و زنش که خدا خیرشون بده جز محبت چیزی ندیدم.
دست‌هام رو سی*ن*ه‌ام جمع کردم و پرسیدم:
- شما عمه‌‌ی آقا مهران هستین؟ یا خواهرشون؟
- عمه‌ش.
- من فکر کردم خواهر آقا مهران هستین.
عمه خانم لبخندی زد.
- نه مادر، مهران خواهر نداره. سه تا برادر بودن. برادر بزرگشون محمدرضا تو جنگ شهید شد، مهران پسر دومه و منصورم پسر سومه که اصفهان زندگی می‌کنه. زن منصور اصفهانیه و منصور رو از روز اول کشوند شهر خودش.
- آهان.
عمه تسبیحش رو تو مشتش جمع کرد.
- منصور زمین تا آسمون با مهران فرق داره، الان چند سال هست تهران و کرج نیومده. یه‌کم تند خو هستش. حق برادری رو خوب ادا نکرد. تا زن گرفت از مادرش سهم‌الرث خواست و رفت. مادرش رو دق داد.
نفس عمیقی کشیدم.
- ای بابا.
عمه به لب تخت رفت و آهی کشید.
- دنیا ارزش نداره پسرم.
به‌سمتش خیز برداشتم.
- جایی می‌رین؟
- آره مادر، دیگه برم تو هم ناهارت رو بخور و بخواب مسافری، خسته‌ای.
- ناهار رو پیش من بخورین.
- نه مادر، تو هم زود ناهار بخور بخواب، نمره تلفنت رو از سُرمه می‌گیرم، رفتم خونه‌ام احوالت رو می‌پرسم. کرجم بیا پسرم.
کمک کردم از تخت پایین رفت، دمپایی جلو بسته‌ی طبی مشکیش رو جلوی پاش جفت کردم.
- دستت درد نکنه مادر.
- خواهش می‌کنم.
عمه دمپایی‌هاش رو پوشید و سرش رو بلند کرد و چشم‌هاش اشک توشون جمع شده بود.
- آروم بِرون و عجله نکن، خدا پشت و پناهت.
لبخندی زدم.
- به روی چشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
عمه خانم رو راهی کردم و وارد خونه شدم. از چند نوع غذایی که عمه خانم برام آورده بود، قرمه سبزی رو گرم کردم و خوردم. عادتم این بود هر وعده فقط یک نوع غذا بخورم. به اندازه‌ی یک هفته لباس توی ساک گذاشتم و لباس‌های نظامی مخصوص فصل سرما که رنگشون تازه از رنگِ خاکی به مشکی تغییر کرده بود و کت فِرنچ رو روی چوب لباسی مخصوص گذاشتم. وسایلم رو روی مبل گذاشتم که بعد از خواب ببرم و داخل ماشین بچینم. به اتاق رفتم تا بخوابم و شب راهی انزلی بشم.
تا خواستم بخوابم گوشیم زنگ خورد. گوشیم رو از کنارم برداشتم شماره‌ی یکی از همکارها بود. جواب دادم:
- سلام جناب خُرم!
- سلام معینی خوبی؟
- ممنون!
- شنیدم تو تیم اعزامی رشت، انزلی هستی.
روی تشک نشستم.
- بله.
- با تیم میری یا شخصی؟
- خودم میرم.
- اشکال نداره منم باهات بیام؟
- نه چه اشکالی داره، من غروب میام دنبالت آدرس رو بفرست.
- دمت گرم. باشه می‌فرستم.
- یا حق.
تماس رو قطع کردم و خوابیدم. غروب بعد از چیدن وسایلم داخل ماشین، یک بسته شکلات همراه ظرف‌های غذایی که صبح عمه خانم آورده بود، داخل سبد گذاشتم و برای خداحافظی به خونه‌ی آقای فرهمند رفتم. به اصرار آقای فرهمند به بالا رفتم و با استقبال گرم خونواده روبه‌رو شدم؛ اما سُرمه نبود. خانم فرهمند تا بسته‌ی شکلات رو کنار ظرف‌ها دید، گفت:
- چرا زحمت کشیدین؟
من که روی مبل تک نفره نشسته بودم، نگاهم رو به‌طرف آشپزخونه دادم.
- خواهش می‌کنم، دست شما درد نکنه بابت غذاها.
- نوش‌جانت.
عمه خانم که روبه‌روم نشسته بود.
- امشب میری؟
سری تکون دادم.
- بله، هم اومدم ظرف‌ها رو بدم هم خداحافظی کنم. هم این که کلید رو بدم اگه زحمت نیست هر ازگاهی به خونه سر بزنین.
- به سلامتی، خیالت راحت پسرم.
- ممنون جناب فرهمند!
به ساعت اسپرت دسته چرم دور مچم نگاهی انداختم. کم‌کم باید می‌رفتم. بلند شدم.
- من دیگه باید برم، یکی از همکارها منتظرم هستن.
عمه و آقای فرهمند هم بلند شدند و همراهم اومدند، خانم فرهمند هم بهشون اضافه شد. تا خواستم به‌طرف را‌ه‌رو برم نگاهم به درِ اتاق انتهای سالن افتاد، سُرمه از لای در داشت ما رو نگاه می‌کرد. سرم رو پایین انداختم و به‌طرف در رفتم. دستم رو به‌سمت آقای فرهمند دراز کردم، آقای فرهمند دستم رو محکم فشرد.
- مراقب خودت باش.
کلیدِ خونه رو به آقای فرهمند دادم.
- ممنون.
عمه خانم بغض کرد.
- مادر رسیدی یه خبر بده، به همون نمره تلفن سُرمه.
- چشم.
غم عجیبی تو دلم نشست و با بغض سرم رو پایین انداختم، خداحافظی کردم و از پله‌ها پایین رفتم. تا خواستم سوار ماشین بشم بی‌اراده نگاهی به پنجره‌ای که سُرمه همیشه پشت اون بود، انداختم؛ اما خبری از سُرمه نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
به‌خاطر استرسی که از سر شب دچارش شده بودم، حالم خوب نبود و خواب به چشم‌هام نمیومد. تو رخت‌‌خواب نشسته بودم و زانوهام رو بغل گرفته بودم، نَنو وار تکون می‌خوردم و به عمه که روی تختِ من خواب بود، خیره بودم. پتوی گل‌بافت سرمه‌ای گل‌دارم رو تا گردنم بالا کشیدم. دلم می‌خواست بخوابم تا فردا سرحال باشم؛ چون با سیامک قراره پیاده‌روی صبح زود رو گذاشته بودیم. سیامک شب به مهمونی یکی از دوست‌هاش که به مناسبت برگشت برادرش از آلمان مهمونی خصوصی گرفته بود، رفته بود. آخرین تماسش همون غروب بود، قبل از خواب باهاش تماس گرفتم و گوشیش خاموش بود. صدای پیامک گوشیم به گوشم خورد. گوشیم رو از روی کنسول برداشتم و سریع قفل صفحه رو باز کردم. پیامک از شماره ( آقا فرهاد) که ذخیره کرده بودم، بود. دلم زیر و رو شد تا پیامک رو باز کردم.
محتوای پیامک این بود. «سلام من رسیدم خواستم به عمه خانم اطلاع بدی». سریع تایپ کردم.
- سلام چشم.
چند ثانیه بعد پیامک اومد.
- این ساعت شب بیداری؟!
انگشت‌های یخ زده‌ام تند‌تند روی کیبوردِ گوشی می‌چرخید. نوشتم:
- بله!
استیکر تعجب فرستاد و پیامک بعدیش اومد که نوشته بود.
- ساعت دو؟!
آهی کشیدم و نوشتم:
- بله.
- باشه، فقط خواستم خبر رسیدنم رو به عمه خانم بدی شب‌خوش.
کوتاه نوشتم:
- شب‌ بخیر.
گوشی رو کنارم گذاشتم. دراز کشیدم و سرم رو روی بالشت گذاشتم. رفتار سرد فرهاد حالم رو بدتر کرد. حس آدمی رو داشتم که می‌خواست آویزون کسی باشه. شاید فرهاد هم من رو به این چشم می‌دید. پتو رو روی سرم کشیدم تا با گریه استرسی که به جونم افتاده بود رو خالی کنم. باز صدای پیامک گوشیم بلند شد. سریع پتو رو کنار زدم و گوشیم رو برداشتم. با دیدن شماره صورتم درهم شد. پیامک از همون شماره‌ای بود که روز اول مهر برام پیام فرستاد. با ترس و استرس پیامک رو باز کردم. «خانم معلم بیا تو واتساپ برات سوپرایز دارم».
تپش قلبم شدت گرفت. سریع با دست‌های لرزون نت رو روشن کردم و وارد واتساپ شدم. از همون شماره برام فیلم کوتاه اومده بود. از استرس سی*ن*ه‌ام سنگین شده بود و دلپیچه گرفته بودم. فیلم رو باز کردم. با دیدن صحنه سرم داغ شد و گوشم سوت کشید، صدای دختری رو شنیدم.
- سیامکم؟
سیامک با بالا تنه‌ی بی‌لباس با صدایی کشیده که نشون از حال خرابش ناشی از خوردنِ نوشیدنی بود، جواب داد:
- جانم؟
یک آن قلبم آتیش گرفت. صدای عشوه‌گر دختر رو شنیدم:
- عشقم کجاییم؟
سیامک دستش رو به‌سمت دختر که در حال فیلم‌برداری بود دراز کرد.
- خونه‌ی من خوشگلم، ول کن اون گوشی رو بیا...
دیگه فیلم تموم شد. با نگاه خیس و حالی خراب به صفحه‌ی گوشی خیره بودم. اتاق با تموم وسایلش دور سرم می‌چرخید و اشک‌هام روی صورتم جاری شدن. حالِ کسی رو داشتم که از بلندترین کوه سقوط کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین