جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,822 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
دوباره از همون شماره پیامک اومد. با پشت دست اشک‌هام رو کنار زدم و پیام رو خوندم.
«صبح زود پاشو بیا اینجا تا خوب سیامکت رو بشناسی، آدرس خونه‌ش رو برات می‌فرستم چون می‌دونم بلد نیستی بیچاره»
گوشی از دستم افتاد. دلم پیچید و تموم محتویات معده‌ام به گلوم هجوم آورد، سریع بلند شدم، دویدم و خودم رو به سرویس رسوندم و بالا آوردم. انگار تموم تلخی اون صحنه رو بالا آوردم و کامم زهر شد. همون‌جا نشستم و به هق‌هق افتادم. بابا و مامان هراسون به سرویس اومدند.
- سُرمه خوبی؟
هق‌هق بلند شد.
- نه مامان.
بابا با نگرانی پرسید:
- کجات درد می‌کنه؟
- دلم.
دروغ نگفته بودم، دلم آتیش گرفته بود و درد تو وجودم ریشه کرده بود. مامان دمپایی سفید رنگ رو پوشید از روشویی مشتی آب آورد و صورتم رو شست.
- احتمالاً رودل کردی.
با حالی زار به کمک بابا و مامان بلند شدم و به اتاقم رفتم. عمه سَمعکش رو موقع خواب در آورده بود و متوجه‌ی حالِ خرابم نشده بود. با کمک مامان لباسم رو عوض کردم. بابا که متوجه‌ی لرزش تنم شد، مضطرب شد.
- بریم بیمارستان؟
سرم رو به نشون نه تکون دادم.
- نه، بخوابم خوب میشم.
مامان بلند شد از اتاق بیرون رفت. بابا کنارم نشست.
- مطمئنی به دکتر نیازی نیست؟
آب زهر مانند دهنم رو قورت دادم.
- بله!
بابا دست دور شونه‌ام حلقه کرد و پیشونیم رو بوسید.
- بخواب دختر قشنگم!
امان از روزگار که بعد از اون شب سیاهی رو نصیبِ تقدیرم کرد. روزگاری برام رقم خورد که تحملش صبر ایوب می‌خواست. من از اون شب سُرمه‌ی دیگه‌ای شدم و خوشی‌های از ته دلم به پایان رسید. مامان با یک لیوان نبات داغ به اتاق برگشت، مجبورم کرد که چند قلوپ از نبات داغ رو بخورم، تا آروم بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
تا خود صبح زیر پتو آروم گریه کردم. چهره‌ی سیامک و صدای اون دختر یک لحظه هم از ذهنم دور نمیشد. سیامکی که ادعای دوست داشتنم رو داشت خوب رسم دلدادگی رو اَدا کرد. صبح زود آماده شدم و به دروغ که حالم خوبه و با سیامک به بیرون میرم از خونه بیرون زدم. تا سر کوچه دویدم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم. تا سوار شدم آدرس رو دادم و از راننده خواستم دربست بره. تموم مسیر هزاران فکر و خیال تو ذهنم چرخید و دلم می‌خواست یک شوخی باشه. شال سیاهم رو تو دستم مشت کرده بودم و از استرس بدنم می‌لرزید. با دندون پوست لبم رو می‌کندم و دل‌شوره امونم رو بریده بود. دل آسمون هم مثل من ابری بود و هر آن امکان داشت بارون بگیره. انقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کی رسیدیم. ماشین جلوی یک ساختمون هفت طبقه ایستاد. راننده سرش رو به عقب چرخوند.
- همین‌ جاست خانم.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و به راننده که می‌گفت« پول اضافی دادم» توجه‌ای نکردم و سلانه‌سلانه با تنی لرزون وارد لابی ساختمون شدم و بی‌توجه به نگهبانی که پشت پیشخون خواب بود به‌طرف آسانسور رفتم. آسانسور همون طبقه بود، وارد شدم و با دستی لرزون دکمه‌ی چهار رو فشردم. تو آینه‌ی آسانسور دختری بیچاره‌ای رو دیدم که به بازی گرفته شده بود، داشت می‌رفت تا شاهد به تاراج رفتن زندگیش باشه. صورتم زرد و تکیده شده بود، موهام پریشون و شلخته از شالم بیرون زده بود. اون لحظه ذره‌ای ظاهرم برام مهم نبود. با صدای ضبط شده اپراتور در آسانسور باز شد. آروم از آسانسور بیرون رفتم. تو اون لحظه چند بار مایع زهرمانندی تا گلوم اومد و قورتش دادم. انگار وزنه‌‌ی سنگین به پاهام وصل شده بود. حال کسی رو داشتم که به شکنجه‌گاهش میره. به‌طرف واحد هشت رفتم. انگشتم رو روی زنگ فشردم و چشم‌هام رو بستم. صدای قلبم رو به وضوح می‌شنیدم، انگار قلبم ته حلقم بود. یک دقیقه طول کشید که در باز شد. سیامک رو با موهای ژولیده و رکابی سرمه‌ای رنگ تو قاب در دیدم تا نگاهش به من افتاد، چشم‌هاش گرد شد و زیر لب اسمم رو صدا زد، انگار عصبی بود. تا خواستم حرفی بزنم. صدایی رو شنیدم که سیامک رو خطاب کرد چقدر این صدا برام برام آشنا بود؟! سیامک با صورتی که از ترس مثل گچ دیوار شده بود، سرش رو به عقب چرخوند. با دیدن کسی که ملحفه‌ی سفیدی دورش پیچده بود، پاهام سست شد و چشم‌هام سیاهی رفت. برای جلوگیری از افتادنم دست به دیوار گرفتم. سیامک با صدایی که عصبانیت و خشم توش موج میزد غرید:
- شادی گمشو تو... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
ناخودآگاه پوزخندی به هر دوشون زدم؛ اما از درون خرد و شکسته شدم. سیلی از اشک به چشم‌هام هجوم آورد. شادی با لبخندی کج نگاهم کرد و از پشت سیامک محو شد. سیامک جلو اومد، نمی‌دونم تو چهره‌ام چی دید، صورتش درهم شد و حالی زار بهش دست داد.
- عزیزم!
دسته‌ی کیف مشکیم رو روی شونه‌ام انداختم و جیغ زدم:
- خفه شو.
به‌طرف پله‌ها چرخیدم و سیامک از پشت دستم رو گرفت.
- سُرمه من برات توضیح میدم.
تموم نفرتم رو تو چشم‌هام ریختم و زیر لب غریدم:
- حالم ازت بهم می‌خوره.
- به قرآن... .
میون حرفش پریدم و جیغ زدم:
- قرآن بزنه به کمر جفتتون.
سیامک با حرص هر دو بازوم رو گرفت.
- باید به حرفم گوش بدی.
نیش‌خندی زدم.
- چه حرفی؟ خودم با چشم خودم گند کاریت رو دیدم، تو که عاشق دختر عمه‌ت بودی بیخود کردی اسم رو من گذاشتی.
سیامک چشم‌هاش رو بست و شمرده‌شمرده زمزمه کرد:
- من عاشقتم!
زهر خندی زدم.
- خواهشاً اسم عاشق‌ها رو خراب نکن.
تن لرزونم رو از بین دست‌هاش بیرون کشیدم و از پله‌ها پایین رفتم. چند مرتبه پام سُر خورد و اگه نرده‌ رو نگرفته بودم، قطعاً نقش زمین می‌شدم. به طبقه‌ی همکف رسیدم و به‌طرف در دویدم. به محض خارج شدنم صدای رعد و برق بلند شد. تلو‌تلو خوران مسیری رو پیش گرفتم. یک‌دفعه بغضم شکست و با صدای بلند گریه کردم. حال بدبخت‌ترین آدم روی زمین رو داشتم. چند نفری با نگاهی کنجکاو و ترحم از کنارم رد شدند. کمی جلوتر کنج دیواری نشستم. سردم بود و می‌لرزیدم، زانوهام رو بغل گرفتم و هق‌هق کردم. دیگه حالم از هر چی دوست داشتن و جنس مخالف به‌هم می‌خورد، متنفر شدم از جنس مذکری که به‌خاطرشون مدتی بود خودم رو خار و ذلیل کرده بودم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و برای بخت بدم ضجه زدم؛ ای کاش بدبختی من با خ*یانت سیامک تموم میشد؛ اما روزگار خواب بدتری رو برام دیده بود.
ـ سُرمه جانم!
با خشم سرم رو بلند کردم و با نفرت به سیامک که جلوم زانو زده بود، نگاه کردم.
- من جان تو نیستم.
دست‌هاش رو بالا گرفت.
- باشه‌، باشه هر چی تو بگی.
دست‌هام رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم. کیفم رو بغل کردم. سیامک هم بلند شد.
- به اندازه‌ی یه توضیح دادن بهم فرصت بده.
بی‌توجه بهش به راهم ادامه دادم. سیامک بازوم رو گرفت و من رو به‌سمت خودش کشید.
- باید به حرف‌هام گوش کنی.
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و جیغ زدم:
- چی رو گوش کنم؟
بارون نم‌نم شروع به باریدن کرد. سیامک نفسش رو پر صدا بیرون داد.
- بیا بریم تو ماشین، بارون میاد.
نگاهم رو به آسمون دوختم. قطرات بارون رو صورتم می‌خورد. سیامک ملتمسانه به چشم‌هام خیره شد.
- خواهش می‌کنم سُرمه!
دلم می‌خواست دلیلِ کاری که با من کرد رو بدونم. با نگاهی سرد، لب زدم:
- فقط در حد گوش دادن حرف‌هات.
لبخندی با غم زد و به‌طرف ماشینش که کنار خیابون پارک کرده بود، اشاره کرد.
- ممنون! بریم.
به‌طرف ماشین رفتم و سوار شدم. سیامک هم سوار شد. تو خودم جمع شدم و سرم رو به‌طرف شیشه چرخوندم. بعد از کمی سکوت، سیامک دم و بازدم عمیقی کرد.
- شادی به‌خاطر من دست رد به سی*ن*ه‌ی فرهاد زد.
متعجب و اخم‌آلود نگاهش کردم، سیامک سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
- شادی از اول عاشق من بود؛ اما من ذره‌ای بهش حس نداشتم. تموم این سال‌ها دنبالم بود و می‌خواست عشقش رو بهم ثابت کنه، تا این‌که یک سال پیش، با خودم گفتم من این همه دختر دور و وَرم هستن شادی رو هم روش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
سیامک ساکت شد. موهای نامرتبش رو چنگ زد و به روبه‌رو خیره شد. انگار داشت حرف‌هاش رو تو ذهنش برای گفتن آماده می‌کرد. کت چرم طوسی رنگ به تن داشت. یک‌دفعه نگاهم کرد، نگاهم رو پایین‌تر بردم، تازه متوجه شدم کتش رو روی همون رکابی سرمه‌ایش پوشیده بود. سریع نگاهم رو به روبه‌رو دوختم.
- یه مدتی با هم بودیم؛ تو اون مدت متوجه شدم شادی اونی که من می‌خوام نیست، شادی زیادی سبک بود. دقیقاً دو ماه قبل از دیدن تو بهش گفتم به درد هم نمی‌خوریم و باهاش همه چی رو تموم کردم.
بارش بارون بیشتر شد و قطرات بارون به شدت خودشون رو به شیشه و سقف ماشین می‌کوبیدن. سیامک با بغض نشسته تو صداش ادامه داد:
- من تا تو رو دیدم عاشقت شدم، به جون مامان... .
نیش‌خندی زدم.
- دیشب موقع کثیف کاریت یادت نبود عاشقمی؟
با غم تو چشم‌هاش نگاهم کرد.
- به خدا من هیچی از دیشب یادم نیست.
تک خنده‌ای کردم.
- منم خرم دیگه؟!
- شادی هم به واسطه‌ی خانم دوستم که تو اون یک‌ سال با شادی دوست شده بود، به مهمونی دعوت بود. من فقط یه لیوان نوشیدنی خوردم؛ وقتی صبح بیدار شدم شادی رو کنارم دیدم. قبل از اومدن تو، دعوامون بود. تو چطور اومدی؟
در ماشین رو باز کردم.
- چه سناریویِ تکراری!
سیامک با دو دست محکم چند بار روی فرمون کوبید و با خشم فریاد زد:
- من هیچ دروغی نگفتم.
با خونسردی ظاهری نگاهم رو به روبه‌رو دوختم.
- برام مهم نیست.
انگشتر نامزدی رو از انگشتم بیرون آوردم و روی داشبورد گذاشتم.
- من چیزی از این موضوع به خونواده‌م نمیگم، می‌تونی بگی تو از من خوشت نیومد.
سیامک فریاد زد:
- این مسخره بازی رو تمومش کن.
اشک‌های نشسته تو چشم‌هام رو با پشت دست پاک کردم.
- حالم از هرچی مرده به‌هم می‌خوره. یادت باشه این رو تو باعثش شدی.
سیامک غرید:
- من تو رو از دست نمیدم، حتی شده به اجبار کنارم نگه‌ت دارم.
پیاده شدم و به پیاده‌رو رفتم. چند قدم جلوتر نرفته بودم که سیامک جلوم رو گرفت، از چیزی که دیدم تعجب کردم. سیامک داشت گریه می‌کرد. صداش گرفته و بم‌تر شده بود.
- جونِ هرکی دوست داری با من این کار رو نکن سُرمه.
سرش رو پایین انداخت، شونه‌هاش از گریه می‌لرزید.
- حالم از تو، هم‌جنسای تو به‌هم می‌خوره، تو فکر کن برعکس میشد و تو منو جای خودت می‌دیدی چیکار می‌کردی؟
بدون این که منتظر جوابش بمونم با حالی زار به کنار خیابون رفتم و منتظر تاکسی موندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
چند روز مثل یک کابوس برام گذشت. جلو جمع مجبور بودم تظاهر به خوب بودن کنم؛ اما از درون داغون بودم و شبم رو با گریه صبح می‌کردم. به سختی به مدرسه می‌رفتم، وقتی هم که به خونه برمی‌گشتم خودم رو بیشتر تو اتاق حبس می‌کردم. از خونواده‌ام دور شده بودم، که این موضوع باعث شد بعدها حسرت بزرگی تو دلم بمونه. مامان وقتی علتِ کسل بودنم رو پرسید، گفتم با سیامک بحثمون شده و چیزی از کارش نگفتم. اون هم به حساب ناز کردن عروس تو دوران نامزدی، زیاد پاپیچم نشد. گوشیم رو هم خاموش کرده بودم. سه‌شنبه بود به محض این‌که از حیاط مدرسه بیرون رفتم چشمم به سیامک افتاد. باورم نمیشد، این مردی که به ماشینش تکیه داده بود، همون سیامکی بود که همیشه شیک و مرتب بود. حالا با ته ریش زیاد و موهای ساده بود؛ پلیور سرمه‌ای و شلوار جین روشن به تن داشت. بی‌توجه بهش راهم رو کج کردم. از پشتم صداش رو شنیدم:
- سُرمه!
با خشم برگشتم.
- چرا اومدی؟ بین ما همه چی تموم شده، لطف کن به مامانت بگو زنگ بزنه به مامانم بگه پسرم، دخترتون رو نخواست.
بغض کردم و ادامه دادم:
- بگه پسرم تختش پره.
سیامک چنگی به موهاش زد، نگاهی به چند خانم که والدین دانش‌آموزان بودند و ما رو نگاه می‌کردند، انداخت.
- بیا تو ماشین حرف‌هات رو بزن.
وقتی نگاه کنجکاو بقیه رو دیدم. جلوتر رفتم.
- آقا سیامک خواهش می‌کنم برو دیگه هم سر راهم سبز نشو.
بغض کرد.
- من دوستت دارم، من چوب فتنه‌ و عوضی بودن یه دختر رو خوردم، تموم این چند روز رو به نداشتنت فکر کردم؛ اما دیدم نمی‌تونم.
دسته‌ی کیفم رو روی دوشم جابه‌جا کردم .
- مجبورین فراموشم کنین.
کلافه پوفی کشید.
- امشب برای یه کُنگره راهی آلمانم، ده روزی نیستم؛ زمان خوبیه تا با خودت خلوت کنی؛ اما این رو بدون من دست از سرت بر نمی‌دارم، انقدر دوستت دارم که برای داشتنت با همه چی و همه کَس می‌جنگم.
این رو گفت و به‌طرف ماشینش رفت. لحظه‌ای که می‌خواست سوار بشه، نگاهم کرد.
- لطفاً گوشیت هم روشن کن، قول میدم مزاحمت نشم، همین که بدونم روشنی و هرازگاهی بتونم برات پیام بفرستم کافیه.
سوار شد و چند لحظه بعد ماشین با سرعت از جاش کنده شد و با سرعت رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
تا رسیدن به خونه، فکرم درگیر این بود که عاقبتم با وجود سیامک چی میشه. من تصمیمم رو گرفته بودم و دلم نمی‌خواست با مردی زندگی کنم که هر لحظه ترس از این داشته باشم که یک دختر سر راهم سبز بشه و بگه گذشته‌ی درخشانی با شوهرم داشته. وقتی به خونه رسیدم، ساک عمه رو دیدم که توی راهرو بود. با دیدن ساک عمه دلم گرفت، عمه وجودش نعمت بود. وارد خونه شدم و سلام کردم. بابا و مامان و عمه که تو آشپزخونه دور میز نشسته بودند و ناهار می‌خوردند، با خوش‌رویی جوابم رو دادند. وارد آشپزخونه شدم و تک‌تکشون رو بوسیدم. چقدر دیدنشون باعث دلگرمیم بود! خداروشکر کردم برای داشتن همچین خونواده‌ای. مامان با محبتی مادرانه خطابم کرد.
- دختر قشنگم! تا غذا از دهن نیفتاده، لباس‌هات رو عوض کن بیا.
لبخندی عمیق زدم.
- چشم زری جانم!
مامان چشم‌هاش پر از مهر شد.
- عزیزی خانم معلمم.
بوسه‌ی دیگه‌ای روی گونه‌ی مامان زدم و به اتاق رفتم. بارونی کرمی رنگ و شلوار کتان مشکی و مقعنه‌ی مشکیم رو با سِت گر‌م‌کن صورتیم عوض کردم. بعد از رفتن به سرویس و شستن دست و صورتم به آشپزخونه برگشتم و کنار بقیه دور میز ناهار خوری نشستم. مامان بشقابم رو پر از برنج کرد. تشکر کردم. عمه آروم‌آروم غذاش رو می‌خورد.
- مهین بانو، ساک جمع کردین.
عمه به گرمی نگاهم کرد.
- آره عمه جان، دیگه باید برم، زیادی زحمت دادم.
بابا پارچ دوغ رو برداشت و لیوانِ جلوش رو پر از دوغ کرد.
- چه زحمتی عمه جان، من که میگم بمونین.
مامان هم حرف بابا رو تأیید کرد.
- نه عزیزانم باید برم، چند روزِ از خونه و زندگیم دور افتادم. حسابی هم بهتون زحمت دادم.
- شما رحمتین عمه‌ی گلم!
کمی خورشت بامیه روی برنجم ریختم.
- کاش نرین عمه.
عمه لبخندی پر مهر زد.
- باز میام و زحمت میدم بهتون.
- خوش اومدین، قدمتون رو چشم.
- چشم‌هات پر نور خوشگلم!
به‌سمتش کج شدم و بوسیدمش. دیگه حرفی زده نشد و همگی مشغول غذا خوردن شدیم. بعد از ناهار و شستن ظرف‌ها به همراه عمه به اتاقم رفتیم. هر دو لب تخت نشستیم. عمه دست روی دستم گذاشت.
- چند روزِ تو خودتی، زری میگه با نومزدت یه‌کم حرفتون شده، دخترم ناز کردن هم حدی داره، خودت رو از چشم شوهرت ننداز.
دلم پر از غم شد. کسی از حال من خبر نداشت و نمی‌دونست کارِ من از ناز کردن نیست و از بدبختی که نصیبم شده بود. کاش می‌گفتم از درد دلم برای مامان برای بابا یا سوگندی که روزی رسید که برای یک لحظه بودن کنارشون راضی بودم جونم رو بدم. عصر عمه آماده‌ی رفتن بود. عمه رو بوسیدم.
- هر چه زودتر بیاین پیشمون.
عمه شال بافتِ قهوه‌ایش رو روی سرش انداخت.
- باشه عمه، شبِ چله میام پیشتون.
- خیلی هم عالی!
بابا ساک عمه رو برداشت و خطاب به مامان.
- خانم زود باش‌، سوگند و مهدی پایین منتظرن.
مامان که دکمه‌ی پالتوی مشکیش رو می‌بست، جلو اومد.
- بریم، بریم.
جلو رفتم، مامان رو محکم بغل کردم و بوسیدمش. مامان هم من رو بوسید.
- آخر شب بر می‌گردیم، مراقب خودت باش.
- چشم‌.
بی‌اراده به‌سمت بابا رفتم و دستش رو بوسیدم. بابا هم پیشونیم رو بوسید و دستی به موهای بافته شدم کشید.
- چشم آهویی بابا، نخوابی تا بیایم.
- چشم عزیز‌ترین بابای دنیا!
عمه رو هم بوسیدم. هر سه‌شون راهی شدند. به آشپزخونه رفتم؛ از پنجره پایین رو نگاه کردم. سوگند و آقا مهدی پایین منتظر بودند. قرار بود اول عمه رو برسوند کرج بعد به عیادت مادربزرگ آقا مهدی که تازه قلبش رو عمل کرده بود، برند. چون ماشین بابا خراب بود با ماشین آقا مهدی رفتند. همه سوار ماشین شدند و ماشین حرکت کرد. به یک باره تموم غم‌های دنیا به دلم سرازیر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
شهراد با خنده دنبال توپش دوید و من هم نفس‌نفس زنان به‌سمت حسین رفتم که روی کنده‌ی چوبی نشسته بود و نگاهش به دریا بود. حسین متوجه‌ام شد و با خندید.
- این پسر من خسته‌ت کرد.
کنارش نشستم و بریده‌بریده جواب دادم.
- من عاش...ق بازی کردن با بچه‌...هام.
- خب زن بگیر بچه‌دار شو.
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- تا من رو زن ندی دست از سرم بر نمی‌داری؟
حسین قهقهه زد.
- چون خوبی و چشمم دنبالته، یه خواهر زن دارم عالی، مناسب خودت.
خندیدم.
- من مناسب کسی نیستم.
- دیوونه.
شهراد که توپش رو زیر بغلش گرفته بود، به‌سمتمون اومد. چهره‌اش کپی برابر پدرش بود، همون چشم‌های میشی و همون موهای بور.
- عمو فرهاد بیا بازی.
حسین زیپ کاپشن زرد رنگِ شهراد رو بالا کشید و کلاه بافت قرمزش رو پایین‌تر کشید.
- پسرم! خودت برو بازی کن، من با عمو حرف دارم.
شهراد توپش رو زیر پاش انداخت و با ضربه زدن به توپ از ما دور شد. نگاهی به دریای روبه‌روم انداختم.
- دلم برای دریا تنگ شده بود، هر چند دریای کُنارک یه چیز دیگه بود، بکر و آبی.
حسین دست‌هاش رو داخل جیب‌های کاپشن قرمز و سفیدش گذاشت.
- اما من دیگه دلم نمی‌خواد برگردم اونجا.
- پس پیگیر انتقالیت باش.
- هستم، راستی کی میری تهران؟
یک لحظه احساس سرما کردم، کلاه هودی خاکستری رنگم روی سرم گذاشتم.
- می‌خواستم امروز برم؛ اما یکی از همکارها که با من اومده گفت فردا صبح بریم، امشب میره منطقه آزاد انزلی خرید داشت.
- فردا پنج‌شنبه‌س، بمون جمعه برو.
پاهام رو دراز کردم و دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌ام جمع کردم.
- نه اینجا احساس غربت می‌کنم.
- پس شام بیا بریم خونه‌ی پدرم، ده بار گوشزد کرد که ببرمت.
- ممنون، سلام برسون. می‌دونی که زیاد اهل مهمونی رفتن نیستم.
حسین دست روی شونه‌ام زد.
- می‌شناسمت، کوهی از یخی.
چپ‌چپ نگاهش کردم و غش‌غش خندید.
- راستی دخترت کی دنیا میاد؟
صورتش رنگ شوق گرفت.
- هفته‌ی دیگه باید خانمم بستری بشه.
- به سلامتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
تا غروب با حسین و پسرش به جاهای دیدنی انزلی که تالاب و پل‌ (غازیان) بود، رفتیم. روی پل حسین چند لواش نون رو تیکه‌تیکه کرد، وقتی نون‌ها رو به هوا پرتاب کرد، مرغ‌های دریای دسته جمعی به نون‌ها هجوم آوردند و منظره‌ی زیبایی رو رقم زدند که آرامش‌بخش بود. غروب حسین اصرار داشت که به خونه‌ی پدرش برم؛ اما مخالفت کردم و به مهمون‌سرای ارتش که برامون از قبل رزرو شده بود، رفتم. تا صبح خواب‌های آشفته دیدم و دل‌شوره‌ای گرفتم که تا اون موقع دچارش نشده بودم. صبح زود راهی تهران شدیم. شهر رودبار برای خرید سوغاتی توقف کردیم. برای خونواده‌ی رستمی‌ و فرهمند و حتی عمه خانم، زیتون و کلوچه و سیرترشی به عنوان سوغاتی خریدم. همکارم خُرم هم برای خونواده‌اش کلی خرید کرد. تموم مسیر آشفته حال بودم. وسط راه از خُرم خواستم که پشت رُل بشینه و رانندگی کنه. خودم هم سمت شاگرد نشستم، سرم رو به صندلی تکیه دادم و دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌ام جمع کردم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و خوابم برد. تو خوابم شخصی رو دیدم که سرتاسر سیاه پوش بود و توی یک محوطه‌ای پر از مه، کنار چند تپه‌ی خاکی کوچیک نشسته بود و شیون و زاری می‌کرد. نتونستم صدا رو تشخیص بدم، صدای شیون هم صدای زن بود هم صدای مرد. وحشت تموم وجودم رو گرفت، تا خواستم جلو برم با تکون ماشین از خواب پریدم. گیج و منگ به‌‌سمت راننده نگاه کردم. خُرم دست‌هاش رو بالا آورد.
- شرمنده دست‌اندازش زیادی بزرگ بود.
نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورت تب‌دارم کشیدم. سرم رو به بین دست‌هام گرفتم.
- معینی خوبی؟
سرم رو تکون دادم.
- خوبم.
تا تهران حرفی نزدم و حالم خوب نبود. بعد از این‌که خُرم رو جلوی خونه‌اش پیاده کردم و به‌طرف خونه رفتم. تا وارد کوچه شدم از دیدن دیوارهای سرتاسر پوشیده از پرچم و بنر سیاه بدنم سست شد و دست‌هام شروع به لرزیدن کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
ماشین رو به سختی از بین اون همه ماشین که تو کوچه پارک شده بوده، جلو بردم و مقابلِ خونه‌ام پارک کردم. هر لحظه تپش قلبم اوج می‌گرفت. امید به این داشتم که این بنرها برای یکی از همسایه‌ها باشه؛ اما چند تاج گل و ضبط و باند کنار دیواری که ازش قرآن پخش میشد، جلوی خونه‌ی آقای فرهمند بود. تا پیاده شدم چشمم به اعلامیه‌ای که کنار در خونه‌ام نصب شده بود افتاد، با دیدن عکس‌ها و اسامی روی اعلامیه چشم‌هام سیاهی رفت و تنم یخ بست. به ماشینم تکیه دادم؛ اگه ماشینم نبود قطعاً نقش زمین می‌شدم. با بغضی که به گلوم هجوم آورده بود، احساس خفگی کردم. زیپ سویشرت سبز سدریم رو پایین کشیدم. به چشم‌هام ایمان نداشتم باز اعلامیه رو خوندم. با خوندن تک‌تک اسم‌ها چند قطره اشک‌ که با چشم‌های من بیگانه بودن روی صورتم جاری شدن. امکان نداشت؛ شاید این ادامه‌ی کابوسم بود. با گذاشته شدن دستی روی شونه‌ام به عقب برگشتم. تا برگشتم با چشم‌های به خون نشسته‌ی سیاوش روبه‌رو شدم. سیاوش با صدایی گرفته سلام کرد. نگاه مرددم به پیراهن مشکی زیر کاپشن آبی نفتیش افتاد. بغضم رو قورت دادم و آروم و شمرده زمزمه کردم.
- سیا این اعلامیه چی میگه؟
تو عمرم سیاوش رو تو اون حال ندیده بودم، سیاوش به گریه افتاد.
- هر چهارتاشون با هم رفتند.
دردی عمیق تو سراسر وجودم رخنه کرد. باز نگاهم به‌طرف اعلامیه‌ی روی دیوار کشیده شد. زیر لب اسامی رو خوندم.
- مهران فرهمند، زری محسنی، سوگند فرهمند، مهدی اخوان.
دستم رو روی سقف ماشین گذاشتم و پیشونیم رو روی ساعدم گذاشتم. دچار حالی خراب شدم و باور این موضوع برام قابل هضم نبود.
- سه‌شنبه عصر راهی کرج میشن، آخر شبم که بر می‌گشتن ماشین با یه کامیون شاخ‌به‌شاخ میشه، هر چهارتاشون درجا تموم ‌می‌کنن. سه ساعت پیش مراسم تشییع‌شون بود.
نگاه خیس از اشکم رو به سیاوش دوختم و آروم پرسیدم:
- اون یکی دخترشون؟
سیاوش سرش رو تکون داد و آهی کشید.
- سُرمه خونه بوده، طفلی داغونِ داغونه.
صورتم در هم شد و چند نفس عمیق کشیدم و چنگی به موهام زدم.
- تو قبرستون حالش خراب شد، مامان بردش بیمارستان. از دیروزِ بستری بود و امروز صبح برای تشییع آوردنش.
بغض کرده به آسمون ابری چشم دوختم.
- چرا به من خبر ندادی؟
- دیگه گفتم راه دوری و شاید نتونی بیای.
سرم رو پایین آوردم تا خواستم حرف بزنم، ماشین خانم سهرابی رو دیدم که جلوی خونه‌ی فرهمند پارک کرد و چند لحظه بعد خانم سهرابی و دختر جوونی از ماشین پیاده شدند و با کمک هم به شخصی که پشت ماشین بود، کمک کردند تا پیاده شد. از چیزی که دیدم قلبم تیر کشید و پاهام سست شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
سُرمه با کمری خم شده و حالی خراب به کمک خانم سهرابی و اون دختر، سرپا ایستاده بود. دلم ریش شد از دیدنِ ظاهرش. موهای پریشونش از شال مشکیش بیرون زده بود. بافت مشکی و شلوار مشکی رنگِ توی تنش گِلی بود. صورتش پر از خراش و جای چنگ بود. تا صدای قاری قرآن رو شنید و چشمش به خونه‌ و اعلامیه‌های نصب شده کنار درشون افتاد، خودش رو به زمین کوبید و شروع به کشیدن موهاش کرد و جیغ میزد.
- وای خدا دارم می‌سوزم. خدایا چرا من زنده‌م؟
صداش گرفته و خش‌دار شده بود. چنان این کلمات رو با سوز می‌گفت که دلِ زمین و آسمون هم به درد می‌اومد. خانم سهرابی با گریه به زور دست‌هاش رو گرفته بود تا صورتش رو چنگ نزنه. طاقت نیاوردم به‌سمتشون رفتم. خانم سهرابی، سُرمه رو بغل کرد.
- الهی بمیرم برات قشنگم! نکن این کار رو با خودت قربونت برم.
سُرمه ضجه میزد.
- من این خونه رو بدون بابا و مامانم نمی‌خوام، من آجی خوشگلم رو می‌خوام.
با بی‌تابیش‌هاش غمم رو بیشتر کرد و بغض نشسته تو گلوم رو دو برابر کرد. سرم رو پایین انداختم. سیاوش کنارم ایستاد.
- خدا به دادش برسه خیلی سخته!
نیم‌نگاهی بهش کردم.
- سخت برای یک لحظه‌س.
سیاوش آهی کشید و اشک روی صورتش رو با انگشت‌هاش پاک کرد.
- سیامکم نیست، برای کنگره رفته آلمان، بهش خبر دادم داره برمی‌گرده.
صدای گریه‌های سُرمه باز نگاهم رو به‌سمتش کشوند، انقدر بی‌تابی کرد که تو آغوش خانم سهرابی بی‌هوش شد. خانم سهرابی متوجه‌ی من شد.
- سلام پسرم، بی‌زحمت در خونه‌ت رو باز کن، سُرمه رو ببریم اونجا، خونه‌ی خودشون نباشه بهتره.
سریع سلام دادم.
- باشه بیارینش.
به‌طرف ماشین رفتم و از داشبورد کلید زاپاس خونه رو برداشتم و در حیاط رو باز کردم. خانم سهرابی با کمک اون دختر، سُرمه رو آوردند. زودتر وارد خونه شدم و به اتاقم رفتم، رخت‌خوابم رو باز کردم و جلوی در اتاق، خطاب به خانم سهرابی.
- بیارینش اتاق.
خودم به‌طرف بخاری کوچیک زرشکی رنگِ گوشه‌ی اتاق رفتم و شعله‌اش رو زیادتر کردم. سُرمه رو به اتاق آوردند و روی تشک خوابوندند. کفش و جوراب‌های گِلیش رو از پاش در آوردند. نگاهم به صورت زرد و زخمیش افتاد. باور نمی‌کردم روزی تو این حال ببینمش. خانم سهرابی پتوی گلبافت زرشکی رنگ من رو روی سُرمه کشید.
- باید برم براش لباس بیارم، رخت‌خواب تو هم کثیف شد.
- بذارین راحت باشه.
خانم سهرابی بوسه‌ای به پیشونی سُرمه زد و بلند شد.
- بریم تا استراحت کنه، از دیروزِ فقط بی‌قراری کرده، به زورِ دارو یک ساعتی خوابیده.
با هم از اتاق بیرون رفتیم. به محض بستن در اتاق خانم سهرابی به گریه افتاد.
- این چه مصیبتی بود؟ بمیرم برای دل این دختر!
نگاهم به اون دختری که همراه خانم سهرابی بود، افتاد. بی‌صدا گریه می‌کرد. تا به حال ندیده بودمش. از فرط گریه صورت سفیدش به سرخی میزد و چشم‌هاش کاسه‌ی خون شده بود. سیاوش هم به چهارچوب در ورودی تکیه داده بود و سرش رو پایین انداخته بود. خانم سهرابی با گوشه‌ی روسری مشکیش اشک‌هاش رو پاک کرد و خطاب به من.
- تازه اومدی؟
سرم رو تکون دادم.
- بله.
خانم سهرابی «آهانی» گفت و خطاب به اون دختر.
- رعنا جان! تو بمون پیش سُرمه من برم اون طرف، مهمون هست اونجا باشم بهتره.
رعنا با فین‌فین کردن جواب داد:
- برین، خیالتون راحت من پیشش می‌مونم.
روی اولین مبل نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم.
- فرهاد جان! کاری نداری؟
نگاهی به خانم سهرابی انداختم.
- نه.
سیاوش جلو اومد.
- منم برم، اونجا کمک می‌خوان.
- مراسم کِی هست؟
- فردا.
در جوابش سری تکون دادم. سیاوش رفت و رعنا هم به اتاق رفت. من هم همون حالت روی مبل نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. هیچ‌وقت باورم نمیشد با این‌جور صحنه‌ای روبه‌رو بشم. یاد خاطرات کوتاهی که با آقای فرهمند و خانمش داشتم دلم رو سوزوند و آه پر سوزم رو از سی*ن*ه بیرون دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین