- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
دوباره از همون شماره پیامک اومد. با پشت دست اشکهام رو کنار زدم و پیام رو خوندم.
«صبح زود پاشو بیا اینجا تا خوب سیامکت رو بشناسی، آدرس خونهش رو برات میفرستم چون میدونم بلد نیستی بیچاره»
گوشی از دستم افتاد. دلم پیچید و تموم محتویات معدهام به گلوم هجوم آورد، سریع بلند شدم، دویدم و خودم رو به سرویس رسوندم و بالا آوردم. انگار تموم تلخی اون صحنه رو بالا آوردم و کامم زهر شد. همونجا نشستم و به هقهق افتادم. بابا و مامان هراسون به سرویس اومدند.
- سُرمه خوبی؟
هقهق بلند شد.
- نه مامان.
بابا با نگرانی پرسید:
- کجات درد میکنه؟
- دلم.
دروغ نگفته بودم، دلم آتیش گرفته بود و درد تو وجودم ریشه کرده بود. مامان دمپایی سفید رنگ رو پوشید از روشویی مشتی آب آورد و صورتم رو شست.
- احتمالاً رودل کردی.
با حالی زار به کمک بابا و مامان بلند شدم و به اتاقم رفتم. عمه سَمعکش رو موقع خواب در آورده بود و متوجهی حالِ خرابم نشده بود. با کمک مامان لباسم رو عوض کردم. بابا که متوجهی لرزش تنم شد، مضطرب شد.
- بریم بیمارستان؟
سرم رو به نشون نه تکون دادم.
- نه، بخوابم خوب میشم.
مامان بلند شد از اتاق بیرون رفت. بابا کنارم نشست.
- مطمئنی به دکتر نیازی نیست؟
آب زهر مانند دهنم رو قورت دادم.
- بله!
بابا دست دور شونهام حلقه کرد و پیشونیم رو بوسید.
- بخواب دختر قشنگم!
امان از روزگار که بعد از اون شب سیاهی رو نصیبِ تقدیرم کرد. روزگاری برام رقم خورد که تحملش صبر ایوب میخواست. من از اون شب سُرمهی دیگهای شدم و خوشیهای از ته دلم به پایان رسید. مامان با یک لیوان نبات داغ به اتاق برگشت، مجبورم کرد که چند قلوپ از نبات داغ رو بخورم، تا آروم بگیرم.
«صبح زود پاشو بیا اینجا تا خوب سیامکت رو بشناسی، آدرس خونهش رو برات میفرستم چون میدونم بلد نیستی بیچاره»
گوشی از دستم افتاد. دلم پیچید و تموم محتویات معدهام به گلوم هجوم آورد، سریع بلند شدم، دویدم و خودم رو به سرویس رسوندم و بالا آوردم. انگار تموم تلخی اون صحنه رو بالا آوردم و کامم زهر شد. همونجا نشستم و به هقهق افتادم. بابا و مامان هراسون به سرویس اومدند.
- سُرمه خوبی؟
هقهق بلند شد.
- نه مامان.
بابا با نگرانی پرسید:
- کجات درد میکنه؟
- دلم.
دروغ نگفته بودم، دلم آتیش گرفته بود و درد تو وجودم ریشه کرده بود. مامان دمپایی سفید رنگ رو پوشید از روشویی مشتی آب آورد و صورتم رو شست.
- احتمالاً رودل کردی.
با حالی زار به کمک بابا و مامان بلند شدم و به اتاقم رفتم. عمه سَمعکش رو موقع خواب در آورده بود و متوجهی حالِ خرابم نشده بود. با کمک مامان لباسم رو عوض کردم. بابا که متوجهی لرزش تنم شد، مضطرب شد.
- بریم بیمارستان؟
سرم رو به نشون نه تکون دادم.
- نه، بخوابم خوب میشم.
مامان بلند شد از اتاق بیرون رفت. بابا کنارم نشست.
- مطمئنی به دکتر نیازی نیست؟
آب زهر مانند دهنم رو قورت دادم.
- بله!
بابا دست دور شونهام حلقه کرد و پیشونیم رو بوسید.
- بخواب دختر قشنگم!
امان از روزگار که بعد از اون شب سیاهی رو نصیبِ تقدیرم کرد. روزگاری برام رقم خورد که تحملش صبر ایوب میخواست. من از اون شب سُرمهی دیگهای شدم و خوشیهای از ته دلم به پایان رسید. مامان با یک لیوان نبات داغ به اتاق برگشت، مجبورم کرد که چند قلوپ از نبات داغ رو بخورم، تا آروم بگیرم.
آخرین ویرایش: