جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,822 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
نمی‌دونم چقدر گذشته بود، با حالی زار بلند شدم به آشپزخونه رفتم. گلوم خشک شده بود. یک لیوان آب خوردم. همون جا نشستم و به کابینت تکیه دادم. سرم رو به کابینت تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. ثانیه‌ی نگذشته بود که صدای جیغ سُرمه بلند شد. با سرعت بلند شدم و به‌طرف اتاق دویدم. رعنا به زور داشت سُرمه رو کنترل می‌کرد. وارد اتاق شدم. رعنا هق‌هق می‌کرد.
- تو رو خدا کاری کنین.
سُرمه جیغ می‌کشید و سعی داشت دست‌هاش رو از دست‌های رعنا بیرون بکشه. جلوشون زانو زدم. تا نگاهش به من افتاد گریه‌اش شدت گرفت و با ضجه زد.
- مامانم رفت، بابام من رو تنها گذاشت، آجی خوشگلم پرپر شد.
- فدای دلت بشم عزیزم، نکن این کار رو با خودت، سُرمه جانم!
آروم و پر درد لب زدم:
- آروم باش.
سُرمه جیغ میزد و سعی داشت به صورت و موهاش چنگ بزنه، هیچ‌کدوم از حرکاتش ارادی نبود.
- برین یه لیوان آب بیارین.
رعنا به دست‌های سُرمه که تو دستش بود اشاره کرد.
- آخه... .
میون حرفش پریدم.
- من هستم.
رعنا آروم دست‌های سُرمه رو ول کرد و بلند شد. سُرمه خم شد و سرش رو روی تشک گذاشت. انگار خودش هم خسته شده بود. صدای هق‌هقش اتاق رو پر کرد. بغض‌آلود صداش زدم.
- سُرمه!
سرش رو بلند کرد. چشم‌های سیاهش متورم و قرمز شده بود و زیر چشم‌هاش کبود بود.
- چرا نمی‌میرم؟
باز می‌خواست به صورتش چنگ بزنه که مچ دست‌هاش رو گرفتم. خودش رو تکون می‌داد و می‌خواست دست‌هاش رو از میون دست‌هام جدا کنه؛ اما زور من بیشتر بود. جیغ زد:
- ولم کن، بذار به درد خودم بمیرم.
- خواهش می‌کنم آروم باش.
جیغ زد:
- از همه‌تون بدم میاد، چطور می‌گین آروم باشم وقتی خاک به سر و خونه خراب شدم.
قطره‌ای اشک از چشمم سرازیر شد، تاب دیدن این حالش رو نداشتم. بندبند وجودم از سوختنش می‌سوخت.
- باشه ما هممون بد، تو فقط آروم باش.
صداش از فرط جیغ زدن، گرفته و بم شده بود.
- دارم آتیش می‌گیرم. من از تنهایی می‌ترسم.
با فریاد ادامه داد:
- من از بی‌کسی می‌ترسم.
- تو تنها نیستی ما هممون کنارتیم، سیامک تو راهه داره میاد.
تا این رو گفتم هق‌هقش اوج گرفت. تنش شروع به لرزیدن کرد و دست‌هاش یخ زد. اسم خدا رو با ضجه فریاد زد. تاب دیدن این همه بی‌قراریش رو نداشتم. صدام از بغض می‌لرزید.
- چیکار کنم آروم بشی؟
ملتمسانه نگاهم کرد.
- تو رو خدا من رو ببر پیش خونواده‌م.
- می‌برمت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با لیوان آبی که رعنا جلو روم گرفت، نگاهم رو از سُرمه گرفتم و به رعنای گریون نگاهی گذرا انداختم. لیوان رو ازش گرفتم و به لب‌های خشک و پوست‌پوست شده‌ی سُرمه نزدیک کردم.
- بخور.
سرش رو به‌طرف چپ کج کرد.
- اگه می‌خوای ببرمت باید این آب رو بخوری تا آروم بشی.
نگاهم کرد و مثل بچه‌ای که قول چیزی رو بهش دادی، یک قلوپ از آب رو نوشید، بلند شد.
- بریم.
رعنا متعجب نگاهش رو بین ما چرخوند و پرسید:
- کجا؟
لیوان رو کنار تشک گذاشتم، بلند شدم.
- می‌خوام ببرمش پیش خونواده‌ش، شما هم بیا.
رعنا با قیافه‌ی شوکه شده نگاهم کرد.
- الان؟!
سُرمه با حرص و جیغ گفت:
- آره من الان باید برم.
با تحکم صدام گفتم:
- می‌ریم.
- شما نبرین خودم میرم.
سرم رو نزدیکش بردم.
- وقتی گفتم می‌برمت، پس می‌برمت. شما بیرون باشین، منم میام.
سُرمه سرش رو پایین انداخت و به همراه رعنا از اتاق بیرون رفتند. کلافه پوفی کشیدم و به‌طرف کمدم رفتم. پیراهن مشکیم رو از روی رگال برداشتم. سویشرت و تیشرت سفیدم رو با پیراهن مشکی عوض کردم. کت چرم مشکیم رو از روی رگال برداشتم و پوشیدم. نگاهی به شلوار کتان مشکیم انداختم، مناسب بود. تا خواستم از اتاق خارج بشم، صدای شیون و زاری بلند شد. تو چهارچوب در ایستادم. نگاهم به عمه خانم و سُرمه افتاد که هم‌دیگر رو بغل گرفته بودند. دو خانم میان‌سال‌ هم کنارشون ایستاده بودند و گریه می‌کردند.
- عمه دیدی بابام گفت نخواب تا بیام، عمه چرا بابا نیومد؟
عمه خانم با گریه سر سُرمه رو میون دست‌هاش گرفت.
- کاش من می‌مردم! چرا منِ آفتاب لب بوم موندم و عزیزای دلم پر کشیدن، رفتند؟!
سُرمه هق‌هق کرد.
- عمه من بدون اون‌ها چیکار کنم؟ عمه من ازشون سیر نشدم.
عمه‌ خانم صورت سُرمه رو بوسید.
- بمیرم برای دلت قشنگم، بمیرم برای یتیمیت.
یکی از اون خانم‌ها دست روی شونه‌ی عمه خانم گذاشت.
- مامان جان! آروم باشین.
رعنا هم سُرمه رو که بی‌قراری می‌کرد به آغوش کشید، سُرمه سرش رو روی سی*ن*ه‌ی رعنا گذاشت و با صدای بلند گریه کرد. نگاه عمه خانم به من افتاد. با مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- آخ پسرم، دیدی چه به سرمون اومد؟ دیدی منِ خاک به سر موندم و مهرانم پرپر شد، دیدی سوگندم جوون مرگ شد؟ زری مهربونم رفت.
صدای گریه‌ی سُرمه اوج گرفت. جلو رفتم.
- سلام، تسلیت میگم؛ از خدا براتون صبر می‌خوام.
- باید مهران سیاه من رو می‌پوشید نه من سیاه‌پوششون بشم.
- خواهش می‌کنم آروم باشین، شما الان باید قوت قلب سُرمه باشین.
عمه خانم مویه کشید.
- بمیرم برای سُرمه. بمیرم برای دل کباب شده‌اش.
سرش رو رو به بالا گرفت و ادامه داد:
- داغشون کمرم رو شکست.
صدای گریون سُرمه رو شنیدم:
- بریم؟
سرم رو به‌سمتش چرخوندم. نگاهش به من بود.
- شما گفتین من رو می‌برین.
یکی از اون خانم‌ها پرسید:
- کجا دخترم؟
سُرمه آب بینیش رو بالا کشید.
- می‌خوام برم پیش مامانم‌اینا.
- الان دیگه داره عصر میشه.
سُرمه جیغ زد:
- من باید برم.
عمه خانم خطاب به همون خانم.
- سوسن جان، خودمم میرم.
- آخه مامان جان، الان شب میشه.
- اشکال نداره، زود میایم.
سُرمه بی‌توجه به نگاه شماتت‌وار اون دو خانم به بیرون رفت و ما هم دنبالش رفتیم. وقتی به کوچه رفتیم، سُرمه کنار ماشینم ایستاده بود و دست‌هاش رو روی کاپوت گذاشته بود و سرش رو پایین انداخته بود. نگاهم به پاهای بی‌کفشش افتاد. برگشتم و به رعنا که تو چهارچوب در ایستاده بود، گفتم:
- بی‌زحمت کفش‌هاش رو بیارین.
رعنا انتهای شال مشکیش رو روی شونه‌اش مرتب کرد.
- چشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
رعنا با عجله وارد حیاط شد. عمه خانم و اون دو خانم که گویا دخترهای عمه خانم بودند، در حال پچ‌پچ کردن بودند. قفل ماشین رو زدم و در عقب رو باز کردم و خطاب به سُرمه.
- بشین تو ماشین.
سُرمه سریع سوار شد و در رو بست. همون لحظه خانم سهرابی از ساختمون بیرون اومد. نزدیک‌تر شد و پرسید:
- جایی می‌رین؟
- بله با عمه خانم و سُرمه خانم می‌ریم قبرستون.
چشم‌های خانم سهرابی گرد شد.
- الان؟
- بله.
عمه خانم جلوتر اومد و خطاب به خانم سهرابی.
- عزیز جان، ما این دختر رو می‌بریم، شاید با دیدنِ قبرشون یه‌کم دلش آروم بگیره، بذاریم خاکشون رو ببینه تا سرد بشه.
عمه خانم به دخترهاش اشاره کرد و ادامه داد:
- دخترهای منم کمک حالت هستن، هیچی کم نذارین.
خانم سهرابی سری تکون داد.
- خیالتون جمع، فقط نذارین سُرمه زیاد بی‌تابی کنه.
- حواسم بهش هست، دخترم.
در سمت شاگرد رو برای عمه‌ خانم باز کردم و عمه خانم نشست.
- در خونه بازه، کسی خواست استراحت کنه برن اونجا.
- باشه مادر، سیامکم نزدیکه، با هزار بدبختی بلیط برگشت رو جور کرد تا برسه، کاش می‌رسید خودش سُرمه رو می‌برد.
احساس کردم حرفش رو با قصد و غرض زد. لنگه‌ی اَبروم رو بالا انداختم.
- اگه نزدیکه صبر کنم؟
خانم سهرابی چونه بالا انداخت.
- نه تا برسه دیر شده، شما برین.
بی‌حرف، ماشین رو دور زدم، رعنا کفش‌های اسپرت مشکی سُرمه رو آورد، در عقب رو باز کرد و کفش‌ها رو توی پاگرد گذاشت. ازش پرسیدم:
- شما نمیاین؟
رعنا در رو آروم بست و سرش رو تند چپ و راست کرد.
- نه. من اینجا می‌مونم.
سری تکون دادم و سوار شدم و ماشین رو روشن کردم. سرم رو به‌ عقب چرخوندم. سُرمه دراز کشیده بود و مثل جنین تو خودش جمع شده بود. چشم‌هاش رو بسته بود و قطرات اشک از تیغه‌ی بینیش روی صندلی می‌چکید. عمه خانم هم سرش رو روی دست‌هاش که به داشبورد تکیه داده بود، گذاشته بود. از لرزش شونه‌هاش پیدا بود گریه می‌کنه. ماشین رو به حرکت در آوردم. تا خود مقصد هیچ‌کدوم حرفی نزدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
تا رسیدیم سُرمه سریع پیاده شد و مثل پرنده‌ی رها شده از قفس بدونِ کفش دوید. نگاهم بهش بود تا از دیدم محو شد. عمه خانم هم پیاده شد و آروم‌آروم به‌طرفی که سُرمه رفته بود، رفت. من نرفتم تا راحت باشند. نیم‌ ساعتی طول کشید و هوا کم‌کم داشت تاریک میشد. پیاده شدم و مسیری که سُرمه و عمه خانم رفته بودند، رو رفتم. کمی پیاده روی داشت، خیلی از ماشین فاصله گرفتم. چشم چرخوندم تا دیدمشون. جلو رفتم. سُرمه وسط دوتا از قبرهایی که با پارچه‌های ترمه قهوه‌ای رنگ و گل‌برگ‌های سفید و زرد رنگ پوشیده شده بود، دراز کشیده بود. تموم غم‌های دنیا رو سرم آوار شد. چرا باید سرنوشت با این دختر این‌طوری تا می‌کرد؟! آهی کشیدم و نشستم و شروع به خوندن فاتحه کردم. عمه خانم که روی سنگ قبری نشسته بود، بلند شد و گفت:
- دختر قشنگم، داره شب میشه، این موقع شب خوب نیست قبرستون باشیم.
سُرمه با صدایی گرفته، جواب داد:
- من بدون خونواده‌م کجا بیام؟
بغضم رو قورت دادم و آروم گفتم:
- پاشو بریم، فردا صبح زود بازم بیا.
سُرمه نشست و مُشتی از خاک کنار قبر رو برداشت.
- چطور بدون شما برم؟
بلند شد و رفت، کنار قبر سوم نشست و هق‌هقش بلند شد.
- آجی خوشگلم تو پاشو بریم، تو که می‌دونی از تنهایی می‌ترسم.
سرش رو رو به آسمون گرفت.
- بی‌معرفت‌ها من رو تنها گذاشتین به امید کی؟ من به کی بگم دردهام رو؟ به کی بگم از تنهاییم؟
عمه خانم با گریه کنارش نشست.
- انقدر بی‌تابی نکن دخترم، امشب شب اول قبرشونه، پاشو بریم براشون نماز بخون، قرآن بخون.
سُرمه سر روی شونه‌ی عمه خانم گذاشت.
- چرا تموم نمیشه این کابوس؟ چرا این خواب لعنتی تموم نمیشه؟
با نوک انگشت اشاره‌ام اشک‌هایی رو که نمی‌دونم کی روی صورتم سرازیر شده بودن رو پاک کردم و گفتم:
- شما آروم باشین، اون‌ها هم در آرامشن.
عمه خانم سر سُرمه رو بوسید.
- پاشو دخترم هوا سرده، بریم.
- شما برین من میام.
عمه خانم بلند شد.
- پاشو با هم بریم، گوش کن دخترم.
سُرمه سه تا از قبر‌ها رو بوسید، روی قبر آخری که روی تابلوش اسم (مهدی اخوان) نوشته بود، دستی کشید و بلند شد. عمه خانم دست سُرمه رو گرفته بود و آروم‌آروم از قبر‌ها دور شدیم. تاریکی تموم قبرستون رو گرفته بود و محیط رعب‌انگیزی رو ایجاد کرده بود، یک لحظه به یاد خوابم افتادم و حسِ بدی وجودم رو گرفت. سُرمه یک قدم جلو می‌رفت کمی مکث می‌کرد و به عقب نگاه می‌کرد و چونه‌اش می‌لرزید و اشک می‌ریخت. من که سمت راستش بودم، آروم زمزمه کردم:
- هر جا بری اون‌ها کنارتن، پس آروم بگیر خانم.
سرش رو بلند کرد و تو چشم‌هام خیره شد و با بی‌حال بود.
- من تا عمرم دارم، آروم نمی‌گیرم.
تا این رو گفت، چشم‌هاش بسته شد و بدنش سست شد. قبل از این‌که به زمین بیفته با یک حرکت بین‌ بازوهام گرفتمش. یک لحظه انگار دنیا برام به پایان رسید. عمه‌ خانم هراسون فریاد زد «یا امام غریب». با صدای کسی که سُرمه رو «سُرمه جانم» خطاب کرد، نگاهم رو بالا آوردم و چشمم به سیامک افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
جلوی ورودی اورژانس روی صندلی‌های ردیفی سبز رنگ کنارِ دیوار، با عمه خانم، نشسته بودیم. عمه خانم در حالِ ذکر گفتن با تسبیح زرد رنگش بود و هرازگاهی هم گریه می‌کرد. من هم سرم رو به دیوار تکیه داده بودم. از شدت خستگی سر درد داشتم و شقیقه‌هام تیر می‌کشیدن. صدای پیجری که مدام دکتر صالحی رو به بخش آی‌سی‌یو پیج می‌کرد، سر دردم رو تشدید کرد. به عمه خانم نگاهی انداختم.
- اگه اذیت می‌شین، تا بریم تو ماشین.
عمه خانم بوسه‌ای به دونه‌های تسبیح زد.
- بریم مادر، دیگه جون ندارم. خیالم راحته سُرمه، نومزدش پیششه.
بلند شدم و دستم رو به‌سمتش دراز کردم، عمه خانم تسبیحش رو داخلِ جیب بافت بلندِ مشکیش گذاشت. دستم رو گرفت و «یا علی» گویان، بلند شد. با عمه خانم از ساختمون بیمارستان خارج شدیم و به‌طرف ماشینم که تو پارکینگ پارک شده بود، رفتیم. به عمه خانم کمک کردم روی صندلی جلو نشست. از صندوق‌عقب از کلوچه‌هایی که به عنوان سوغاتی آورده بودم و دیدنشون باعث آه پر سوزم شد، برداشتم و سوار ماشین شدم. کارتن کلوچه رو باز کردم و بسته‌ای رو به‌سمت عمه خانم گرفتم.
- این رو بخورین، رنگتون پریده.
عمه خانم پر مهر نگاهم کرد.
- خدا خیرت بده، پسرم!
- نوش‌جان.
عمه خانم بسته رو باز کرد و یک دونه از کلوچه‌ها رو بیرون کشید به من تعارف کردم و گفتم: «میل ندارم» و خودش آروم‌آروم شروع به خوردن کرد. سوییچ رو روی داشبورد گذاشتم.
- من برم ببینم سِرُم سُرمه خانم تموم شده یا نه؟
- برو مادر.
پیاده شدم، هوا کمی سوز داشت. زیپ کتم رو بالا کشیدم و سریع وارد بیمارستان شدم. تا وارد بخش اورژانس شدم صدای فریاد سُرمه رو شنیدم. پشت پرده‌ نارنجی رنگی که تخت‌ها رو از هم جدا می‌کرد، ایستادم.
- برو سیامک، نمی‌خوام ببینمت؛ من به‌خاطر تو عوضی و خائن روزهای آخر خودم رو از دیدن عزیزهام محروم کردم.
با شنیدن این حرف‌ها اخمی بین اَبروهام نشست.
- سُرمه جانم آروم باش.
- صد بار گفتم من جانِ تو نیستم، ازت متنفرم، از تموم مردهای دنیا متنفرم.
گیج شده بودم و برام سؤال بود، چی باعث شده بود سُرمه با سیامک این‌جوری رفتار کنه؟! چی باعث شده بود، سُرمه راحت بگه از تموم مردها متنفره.
- باشه عزیزم، تو آروم باش.
سُرمه جیغ زد:
- حالم ازت بهم می‌خوره، به من نگو عزیزم.
- این کار رو نکن، سوزن سِرُمت پوستِ دستت رو پاره می‌کنه.
سُرمه با صدای بلند گریه می‌کرد و می‌گفت:
- من عزیزت نیستم، من عزیزت نیستم.
پرستاری که از اونجا رد میشد، متوجه‌ی فریادهای سُرمه شد، از من پرسید:
- چه خبره آقا؟
شونه بالا انداختم. پرستار پرده‌ رو کنار زد و با دیدن سُرمه که سعی داشت دست‌هاش رو از دست سیامک بیرون بکشه. پرسید:
- آقا دارین چیکار می‌کنین؟
سیامک دستپاچه بود.
- حالش خوب نیست.
پرستار به خونی که از پشت دست سُرمه سرازیر شده بود، اشاره کرد و با توپ پُر گفت:
- این چه وضعشه؟! بیرون باش آقا.
سیامک دست‌های سُرمه رو که همچنان هق‌هق می‌کرد رو ول کرد، با خشم پرده رو کنار زد و چند قدم از من دور شد. یک‌‌دفعه برگشت و با عصبانیت و طلب‌کارانه نگاهم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
خیلی جدی پرسیدم:
- چیزی شده؟
زیر لب غرید:
- به تو ربطی داره؟
اَبروهام بالا پرید.
- نه.
جلو اومد و با پشت دست به تختی سی*ن*ه‌ام زد.
- پس مثل نخود هر آش نپر وسط.
نیشخندی زدم. انگار حرکتم، به مزاجش خوش نیومد، با حرص یقه‌ی کتم رو گرفت.
- تو چه کاره‌ای که زن من رو برداشتی بردی قبرستون؟ چه کاره‌ای که زن من رو اون‌جوری بغل گرفتی؟
دست‌هاش رو از یقه‌ام پایین کشیدم و جوابی ندادم. خواستم از کنارش رد بشم. بازوم رو کشید.
- با توأم، با زن من چیکار داری؟
کلافه پوفی کشیدم و آروم و شمرده گفتم:
- این دیگه به خودم مربوطه، بعدش هم هر وقت اسمش رفت تو شناسنامه‌ات زنم خطابش کن.
باز یقه‌ام رو گرفت و من رو به دیوار پشت سرم چسبوند.
- توی بی‌کَس و کار برام من دُم در آوردی؟
با این حرفش خشم تموم وجودم رو گرفت و دست‌هاش رو کنار زدم و با مشت تو صورتش کوبیدم. سیامک دست‌هاش رو روی صورتش گرفت و خم شد. دم گوشش لب زدم:
- منه بی‌کَس و کار، شرف دارم به صدتای توی با کَس و کار.
سیامک سرش رو بلند کرد، خون بینیش رو با پشت آستین پلیور مشکیش پاک کرد. دستش رو مشت کرد تا به صورتم بزنه، مشتش رو تو کف دستم گرفتم.
- به نفعته با من در نیفتی.
سیامک پوزخندی زد.
- دور برداشتی حر*وم‌*زاده.
یک لحظه نقطه‌ی جوشم به صد رسید و دیگه نفهمیدم چی شد. فقط وقتی به خودم اومدم که چند نفر من رو از روی شکم سیامک بلند کردند. سیامک از درد تو خودش جمع شده بود و سرفه می‌کرد. چند نفر سیامک رو بلند کردند و به پشت یکی از پرده‌ها بردند. دو مأمور حراست هم بازوهای من رو گرفتند و به‌طرف در ورودی بردند. لحظه‌ی آخر سرم رو به عقب چرخوندم، نگاهم به سُرمه افتاد که بی‌جون کف بیمارستان نشسته بود و ضجه میزد. پرستار هم کنارش نشسته بود و دستش رو دور شونه‌اش حلقه کرده بود. بازوهام رو از دست دو مأمور حراست بیرون کشیدم و در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، گفتم:
- ولم کنین، مگه قاتل گرفتین؟
یکیشون که قدش بلندتر از من بود، با جدیت به جلو هولم داد.
- بیا برو تا برات بد تموم نشده.
به سُرمه اشاره کردم.
- مریضم حالش بده.
هر دوشون به‌طرف عقب نگاه کردند. بی‌توجه بهشون به‌سمت سُرمه که پیشونیش رو زمین گذاشته بود و هق‌هق می‌کرد دویدم. کنارش زانو زدم.
- سُرمه!
سرش رو بلند کرد و با نگاهی گریون چشم بهم دوخت.
- همتون برین نمی‌خوام ببینمتون.
از این حرف، شوکه شدم.
- گریه نکن، پاشو برسونمت خونه، بعدش جلو چشمت نمیام.
نگاهم به پرستار افتاد که موهای فرفری شرابی رنگ بیرون زده از مقنعه‌ی مشکیش رو به پشت گوشش فرستاد و با اخمی غلیظ گفت:
- اینجا چاله میدون نیست، حداقل یه‌کم مراعات بیمار خودتون رو می‌کردین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
پرستار این رو گفت در حالی که غر میزد، از ما دور شد. بازوی سُرمه رو گرفتم، سُرمه بازوش رو از دستم بیرون کشید.
- به دست نزنین.
کلافه پوفی کشیدم.
- باشه، پاشو بریم.
سُرمه دستش رو روی زمین گذاشت و بلند شد. به‌خاطر سر گیجه‌ و ضعف تعادل نداشت. بلند شدم و با تحکم غریدم:
- چرا لج می‌کنی؟ کاریت ندارم.
با حرص و صدایی گرفته، گفت:
- با شما نمیام.
- اگه با من نمیای بگم مأمور حراست بیاد کمکت کنه؟
با چشم‌های متورمش چپ‌چپ نگاهم کرد.
- لازم نکرده.
بازوش رو گرفتم باز دستم رو پس زد. زیر لب غریدم:
- بقیه‌ی دق و دلیم از سیامک رو سر تو خالی می‌کنم ها.
با فین‌فین کردن گفت:
- من کمک نمی‌خوام، ولم کنین.
تا قدم اول رو گذاشت، به زمین افتاد. کنارش زانو زدم.
- با من لج نکن خانم.
با پشت دست اشک‌هاش رو پاک کرد.
- چرا انقدر من بدبختم؟
چند نفر با نگاهی کنجکاو از کنارمون رد شدند. دست روی دست یخ زده‌اش گذاشتم.
- من از تو بدبخت‌ترم.
نگاه خیسش رو به صورتم دوخت. سرم رو بالا و پایین کردم.
- آره بدبختم که مُهر حر*وم* زاده بودن باید تا آخر عمرم رو پیشونیم بمونه.
بی‌حرف، از جاش بلند شد و دست به دیوار گرفت و آروم‌‌آروم به‌طرف در خروجی رفت. من هم بلند شدم، با دو قدم خودم رو بهش رسوندم و با هم از اورژانس خارج شدیم. بارون شروع به باریدن کرده بود. به آسمون نگاهی کرد.
- آسمونم به حال من گریه‌ می‌کنه.
- بمون همین‌جا، تا برم ماشین رو بیارم.
تا پله‌ی اول رو پایین رفتم. صدای سیامک رو شنیدم.
- سُرمه با من میاد، سیاوش داره میاد دنبالمون.
برگشتم، تا دیدمش، نیشخندی به هنر دستم زدم. لب‌ پایین سیامک پاره شده بود و زیر چشم چپش قرمز رو به کبودی میزد. با جدیت جواب دادم:
- هر جور راحتین.
برگشتم و سه پله‌ی باقی رفتم که صدای سُرمه رو شنیدم:
- من با هیچ‌کدومتون نمیام.
نگاهش کردم. از پله‌ها آروم پایین اومد. بی‌توجه به هر دومون تِلو‌تِلو خوران به‌طرف خیابون رفت. سیامک دنبالش رفت، صداش زد. سُرمه با خشم برگشت و با نگاهی بی‌روح گفت:
- دست از سرم بردار، دیگه نمی‌خوام ببینمت، هیچ‌وقت.
با سرعت از کنار سُرمه رد شدم و به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم. عمه خانم چشم‌هاش رو بسته بود و نفس‌های منظمش نشون از خواب بودنش می‌داد. ماشین رو عقب و جلو کردم و با سرعت به‌طرف خیابون روندم. کمی جلوتر سُرمه رو دیدم که کنارِ جدول نشسته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود. دردناک‌ترین صحنه‌ای بود که دیده بودم. ماشین رو جلوش نگه داشتم و پیاده شدم. شدت بارون بیشتر شده بود.
- بیا سوار شو، داری خیس میشی.
سرش رو بلند کرد، نگاهم کرد. لبخند کم‌جونی زدم.
- پاشو خانم.
- چرا دست از سرم برنمی‌دارین؟
دستی به صورتم کشیدم و قطرات بارون رو از صورتم پاک کردم.
- برسونمت خونه دست از سرت برمی‌دارم، من آدمی نیستم که کارم رو نیمه‌کاره تموم کنم.
بلند شد و در عقب ماشین رو باز کرد و سوار شد، در رو محکم بست. تا خواستم سوار بشم، نگاهم به سیامک افتاد که دست‌های مشت شده‌اش رو به‌هم می‌کوبید. نیشخندی زدم و سوار شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
هفت روز گذشت، هفت روزی که تک‌تک دقایق و لحظه‌هاش برای من به بدترین شکل سپری شد. روزهایی که هر لحظه‌اش از خدا مرگ رو می‌خواستم. تو این مدت نتونستم کنار بیام با نبود عزیزانم. دل مرده بودم. دل و دماغی برای زندگی نداشتم. زندگی من اون لحظه‌ای تموم شد که هر چهار عزیز زندگیم رو تو سرد خونه‌ای که برای من تا آخر عمرم بدترین جای ممکن بود، داخل کاورهای مشکی رنگ دیدم. به معنای واقعی زندگیم همون‌جا به پایانش رسید. من حالا مرده‌ی متحرکی بودم که محکوم به ادامه‌ی زندگی نفرت‌انگیزم بودم. از ساعتی که از مراسم هفتم اومده بودیم خودم رو توی اتاقِ والدینم حبس کرده و روی تخت نشسته بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم. سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم به عکس پنج نفرمون توی قاب طلایی رنگ روی دیوار سمت چپم خیره بودم. توی عکس هر پنج نفرمون از ته دل لبخند به لب داشتیم. این عکس رو شمال کنار دریا انداخته بودیم. حالا اون چهار نفر کنار هم بودند و من تنها. قطره‌ای اشک از چشم چپم سرازیر شد. چقدر دلتنگ و بی‌تابشون بودم. راضی بودم تموم عمرم رو بدم تا باز لحظه‌ای کنارشون باشم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که این‌جوری تنها و بی‌کَس بشم. چرا تقدیرم این سرنوشت نفرین شده رو برام رقم زد؟! به مجازات کدوم گناه محکوم به این تقدیر نحس بودم. باز هم چشم‌هام از اشک خیس شد. صدای باز شدن در اومد. بدون چرخوندم سرم اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم. از پایین رفتن تخت متوجه‌ی نشستن کَسی شدم. صدای خاله زینت رو شنیدم.
- سُرمه گلی، خاله فدات.
سرم رو از روی زانوهام بلند کردم و نگاهش کردم. شباهت بی‌نهایتش به مامان غمم رو بیشتر کرد. خودم رو تو بغل خاله انداختم و گریه‌ام اوج گرفت.
- خاله! خیلی دلم براشون تنگ شده.
خاله من رو با بغض به خودش فشرد.
- فدای دلت بشم.
- گناهم چی بوده خاله؟
خاله دستی تو موهای پریشونم که یادم نبود آخرین‌بار کی شونه‌شون کرده بودم کشید.
- خدا این‌جوری خواسته، نمیشه تو حکمتش شک کرد.
آب بینیم رو بالا کشیدم.
- در مورد من خدا بی‌عدالتی کرده.
- کفر نکن عزیزم.
چیزی نگفتم و از بغلش بیرون رفتم، تا خواستم دراز بکشم.
- بیا بریم بیرون عموت و مهین‌ خانم کارت دارن.
لحاف طرح مرمری رو کنار زدم و به زیرش خزیدم.
- اصلاً حوصله ندارم.
- عموت می‌خواد بره.
پوزخندی زدم.
- کدوم عمو؟! عمویی که چند ساله یادش نبود داداش داره، الانم فقط برای هفتم اومد.
خاله آهی کشید و سری تکون داد.
- چی بگم؟
لحاف رو کنار زدم و بلند شدم.
- بهتره بیام بیرون تا هر چه زودتر راهی بشه بره، بودنش اینجا اذیتم می‌کنه.
شال سیاهم رو از لب تخت چنگ زدم و روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
عمه و عمو منصور و آقا چنگیز شوهر خاله زینت، تنها کسایی بودند که بعد از تموم شدن مراسم پیشم مونده بودند. هر سه‌شون آروم و بی‌حرف توی پذیرایی نشسته بودند. تا متوجه‌ام شدند، با لبخندی همراه با ترحم نگاهم کردند. کنار عمه نشستم. عمه دست روی دستم گذاشت.
- تونستی بخوابی؟
چونه بالا انداختم.
- نه.
با صدای عمو منصور نگاهم رو بهش دوختم. عمو با اخمی که بین اَبروهای پرپشت و جوگندمیش بود. جدی نگاهم کرد.
- قبل از اومدنت، با عمه داشتیم در مورد تو حرف می‌زدیم.
بی‌حرف نگاهش کردم.
- تصمیم من، اینه بیای بریم اصفهان زندگی کنی.
متعجب از درخواستش، اَبروهام بالا پرید.
- چرا اصفهان؟
- نمیشه که تنها باشی، میای اصفهان بعد از سال خونوادت، نامزدیت رو رسمی می‌کنیم.
- من تنها نیستم و جایی نمیام.
عمه دستم رو که زیر دستش بود رو فشرد.
- منصور! گفتم که فکر بردن این دختر به اصفهان رو از سرت بیرون کن، کجا ببریش؟ ببریش پیش زنت که انقدر شعور نداشت که بلند بشه بیاد مراسم برادر شوهرش.
عمو دستی به صورت سبزه، با ته ریش جوگندمیش کشید.
- گفتم که نشد که مهناز بیاد.
همون لحظه خاله با سینی حاوی پنج استکان چای از آشپزخونه بیرون اومد.
- سُرمه منت سرم بذاره، قدمش رو چشم‌هام.
عمه لبخندی زد.
- خدا خیرت بده زینت جان، تو هم راه دوری. این دختر همین شهر می‌مونه. نه اصفهان میاد، نه همدان.
خاله بعد تعارف چای به عمو و همسرش، سینی رو مقابل عمه گرفت.
- مهین خانم یه دختر تو این شهر بزرگ که نمیشه تنها بمونه، کاش حداقل عقد بود خیالمون راحت بود.
عصبی شدم از این تصمیماتی که در مورد زندگیم داشت گرفته میشد. دستم رو مشت کردم و ناخن‌هام رو تو گوشت دستم فرو کردم. تند‌تند آب دهنم رو قورت می‌دادم تا بغضم نشکنه. عمه استکان چای رو از سینی برداشت.
- خودم پیشش می‌مونم، سُرمه کار و زندگیش اینجاس.
با حرف عمه کمی آروم شدم. خاله سینی رو جلوی من گرفت.
- ممنون، نمی‌خورم.
عمو منصور، با خیالی راحت قندی از قندون بلوری روی جلو مبلی برداشت.
- اگه خودتون پیشش هستین، دیگه حرفی نمی‌مونه.
خاله کنار همسرش نشست و دامن مشکیش رو روی پاهاش مرتب کرد.
- پس خونه و زندگیتون چی مهین خانم؟
عمه جرعه‌ای از چایش رو نوشید.
- سر جاش می‌مونه، هرازگاهی هم با سُرمه می‌ریم اونجا.
لبخندی کم‌جون به روی عمه زدم و بلند شدم.
- شبتون خوش.
- مگه شام نمی‌خوری؟
آروم و کوتاه گفتم:
- نه، عمه جان.
به اتاق پدر و مادرم رفتم، روی تخت دراز کشیدم با دلتنگی فراوون هق‌هقم رو از سر گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
خاله صورتم رو بوسید.
- هر روز باهات تماس می‌گیرم، دلم نیست برم و تنهات بذارم، چه کنم که بچه مدرسه رو دارم؛ اما تا چهلم باز میام پیشت.
اشک‌هام رو پاک کردم.
- ممنون بابت این چند روز که پیشم بودین.
آقا چنگیز شیشه‌ی ماشین پژوپارس سفیدش رو پایین کشید.
- دخترم کاری باری نداری؟
- نه ممنون، زحمت کشیدین.
- امیدت به خدا باشه دخترم، صبوری پیشه کن.
با گریه سرم رو تکون دادم. خاله باز صورتم رو بوسید.
- مراقب خودت باش.
- چشم.
خاله با هق‌هق سوار شد و آقا چنگیز تک بوقی زد و ماشین رو به حرکت در آورد. همون لحظه ماشین فرهاد وارد کوچه شد و جلوی خونه‌اش پارک شد. بی‌توجه بهش وارد شدم تا خواستم در رو ببندم صدام زد. در رو باز کردم با دو نون بربری که دستش بود، جلو اومد. هنوز پیراهن مشکی تنش بود. سلام داد و آروم جوابش رو دادم.
یکی از بربری‌ها رو به‌سمتم گرفت.
- برای صبحونه.
اخمی به روش زدم.
- ممنون، نون هست.
اَبروهاش بالا رفتن و آروم گفت:
- اینم روش.
بربری رو گرفتم.
- بابت این چند روز که کمک کردین ممنونم.
از بین حرف‌های عمه و خانم سهرابی فهمیده، بودم که تموم این هفت روز رو پابه‌پای فامیل‌های درجه یک کمک کرده بود و خونه‌اش در اختیار مهمون‌های ما بود. سرش رو پایین انداخت.
- هر کاری کردم، انگار برای پدر و مادر خودم بوده.
تا این رو شنیدم، بغضم شکست و به گریه افتادم.
- اِ اِ قرار نشد گریه کنی.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم. با صدای آروم و جدی گفت:
- نمی‌دونم چی‌ بگم! چون باید رک بگم نمی‌تونم یک لحظه هم دردت رو تصور کنم، چون من تو زندگیم همچین عزیزانی نداشتم؛ اما ازت می‌خوام صبور و محکم باشی. بخوای نخوای این اتفاق افتاده؛ اما تو موندی و باید زندگی کنی.
- هنوزم فکر می‌کنم خوابه.
- سخته، خیلی هم سخته؛ اما چه میشه کرد؟
آروم لب زدم:
- هیچی.
- پس آرامش رو به وجودت برگردون.
آهی کشیدم و نگاهش کردم.
- حلال کنین، به‌‌خاطر خونتون، به‌خاطر زحمتاتون.
نفسش رو پر صدا بیرون داد.
- از شیر مادر حلال‌تر.
با گوشه‌ی شال سیاهم اشک‌هام رو پاک کردم.
- ممنون!
لبخندی با درد زد و گفت:
- فعلاً.
- خداحافظ.
در رو بستم و آروم‌آروم از پله‌ها بالا رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین