- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
نمیدونم چقدر گذشته بود، با حالی زار بلند شدم به آشپزخونه رفتم. گلوم خشک شده بود. یک لیوان آب خوردم. همون جا نشستم و به کابینت تکیه دادم. سرم رو به کابینت تکیه دادم و چشمهام رو بستم. ثانیهی نگذشته بود که صدای جیغ سُرمه بلند شد. با سرعت بلند شدم و بهطرف اتاق دویدم. رعنا به زور داشت سُرمه رو کنترل میکرد. وارد اتاق شدم. رعنا هقهق میکرد.
- تو رو خدا کاری کنین.
سُرمه جیغ میکشید و سعی داشت دستهاش رو از دستهای رعنا بیرون بکشه. جلوشون زانو زدم. تا نگاهش به من افتاد گریهاش شدت گرفت و با ضجه زد.
- مامانم رفت، بابام من رو تنها گذاشت، آجی خوشگلم پرپر شد.
- فدای دلت بشم عزیزم، نکن این کار رو با خودت، سُرمه جانم!
آروم و پر درد لب زدم:
- آروم باش.
سُرمه جیغ میزد و سعی داشت به صورت و موهاش چنگ بزنه، هیچکدوم از حرکاتش ارادی نبود.
- برین یه لیوان آب بیارین.
رعنا به دستهای سُرمه که تو دستش بود اشاره کرد.
- آخه... .
میون حرفش پریدم.
- من هستم.
رعنا آروم دستهای سُرمه رو ول کرد و بلند شد. سُرمه خم شد و سرش رو روی تشک گذاشت. انگار خودش هم خسته شده بود. صدای هقهقش اتاق رو پر کرد. بغضآلود صداش زدم.
- سُرمه!
سرش رو بلند کرد. چشمهای سیاهش متورم و قرمز شده بود و زیر چشمهاش کبود بود.
- چرا نمیمیرم؟
باز میخواست به صورتش چنگ بزنه که مچ دستهاش رو گرفتم. خودش رو تکون میداد و میخواست دستهاش رو از میون دستهام جدا کنه؛ اما زور من بیشتر بود. جیغ زد:
- ولم کن، بذار به درد خودم بمیرم.
- خواهش میکنم آروم باش.
جیغ زد:
- از همهتون بدم میاد، چطور میگین آروم باشم وقتی خاک به سر و خونه خراب شدم.
قطرهای اشک از چشمم سرازیر شد، تاب دیدن این حالش رو نداشتم. بندبند وجودم از سوختنش میسوخت.
- باشه ما هممون بد، تو فقط آروم باش.
صداش از فرط جیغ زدن، گرفته و بم شده بود.
- دارم آتیش میگیرم. من از تنهایی میترسم.
با فریاد ادامه داد:
- من از بیکسی میترسم.
- تو تنها نیستی ما هممون کنارتیم، سیامک تو راهه داره میاد.
تا این رو گفتم هقهقش اوج گرفت. تنش شروع به لرزیدن کرد و دستهاش یخ زد. اسم خدا رو با ضجه فریاد زد. تاب دیدن این همه بیقراریش رو نداشتم. صدام از بغض میلرزید.
- چیکار کنم آروم بشی؟
ملتمسانه نگاهم کرد.
- تو رو خدا من رو ببر پیش خونوادهم.
- میبرمت.
- تو رو خدا کاری کنین.
سُرمه جیغ میکشید و سعی داشت دستهاش رو از دستهای رعنا بیرون بکشه. جلوشون زانو زدم. تا نگاهش به من افتاد گریهاش شدت گرفت و با ضجه زد.
- مامانم رفت، بابام من رو تنها گذاشت، آجی خوشگلم پرپر شد.
- فدای دلت بشم عزیزم، نکن این کار رو با خودت، سُرمه جانم!
آروم و پر درد لب زدم:
- آروم باش.
سُرمه جیغ میزد و سعی داشت به صورت و موهاش چنگ بزنه، هیچکدوم از حرکاتش ارادی نبود.
- برین یه لیوان آب بیارین.
رعنا به دستهای سُرمه که تو دستش بود اشاره کرد.
- آخه... .
میون حرفش پریدم.
- من هستم.
رعنا آروم دستهای سُرمه رو ول کرد و بلند شد. سُرمه خم شد و سرش رو روی تشک گذاشت. انگار خودش هم خسته شده بود. صدای هقهقش اتاق رو پر کرد. بغضآلود صداش زدم.
- سُرمه!
سرش رو بلند کرد. چشمهای سیاهش متورم و قرمز شده بود و زیر چشمهاش کبود بود.
- چرا نمیمیرم؟
باز میخواست به صورتش چنگ بزنه که مچ دستهاش رو گرفتم. خودش رو تکون میداد و میخواست دستهاش رو از میون دستهام جدا کنه؛ اما زور من بیشتر بود. جیغ زد:
- ولم کن، بذار به درد خودم بمیرم.
- خواهش میکنم آروم باش.
جیغ زد:
- از همهتون بدم میاد، چطور میگین آروم باشم وقتی خاک به سر و خونه خراب شدم.
قطرهای اشک از چشمم سرازیر شد، تاب دیدن این حالش رو نداشتم. بندبند وجودم از سوختنش میسوخت.
- باشه ما هممون بد، تو فقط آروم باش.
صداش از فرط جیغ زدن، گرفته و بم شده بود.
- دارم آتیش میگیرم. من از تنهایی میترسم.
با فریاد ادامه داد:
- من از بیکسی میترسم.
- تو تنها نیستی ما هممون کنارتیم، سیامک تو راهه داره میاد.
تا این رو گفتم هقهقش اوج گرفت. تنش شروع به لرزیدن کرد و دستهاش یخ زد. اسم خدا رو با ضجه فریاد زد. تاب دیدن این همه بیقراریش رو نداشتم. صدام از بغض میلرزید.
- چیکار کنم آروم بشی؟
ملتمسانه نگاهم کرد.
- تو رو خدا من رو ببر پیش خونوادهم.
- میبرمت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: