- Dec
- 865
- 25,576
- مدالها
- 3
سیاوش دو صندلی زردرنگ تاشو را آورد و زیر درخت کاجی که به صورت چتری هرس شده و زیرش سایه افتادهبود، گذاشت.
- همیشه تابستونها آخر هفته یا تعطیلات رو میرفتیم پیش مادرجون، دیگه بهخاطر این مامان تخت رو از اینجا برداشت.
پریشان حال بر روی صندلی نشست و کلافه نفسش را بیرون داد. سیاوش صندلی دیگر را مقابل او گذاشت و نشست.
- فقط اومده بود شبنم رو برسونه، فکر نمیکردم بیاد بالا.
با چنگ زدن به موهایش، نظم موهای یک دستش را بههم ریخت و بدون هیچ کلامی سر به زیر انداخت و به موزاییکهای زیر پایش خیره شد.
- شادی علاوه بر خواهرزنم، دختر عمم هم هست. برام عزیزه؛ اما از اینکه زنت نشد خوشحالم.
سر بلند کرد و با اَبروهای بالا رفته از تعجب چشم به رفیقش دوخت.
سیاوش دست به سی*ن*ه به صندلی تکیه داد.
- چون تو لیاقتت بالاتر از شادیه.
پوزخندی نثار رفیقش کرد و لب زد:
- درسته ازش متنفرم؛ اما یه جورایی به خودش و پدرش حق میدم، من رو ننه و بابای خودم نخواستن چه برسه دختر سرمدی با اون همه جا و مقام.
- فرهاد! مگه تو خودت خواستی بچه پرورشگاهی باشی؟ تو هیچ چیز کم نداشتی، اونها حق نداشتن با تو اون رفتار رو کنن.
- گذشتهها گذشته و منم فراموش کردم که چقدر تحقیر شدم و بچهی نامشروع خطاب شدم.
سیاوش آزردهخاطر دست بر روی دست او گذاشت.
- خوشحالم که تونستی فراموش کنی.
سیاوش نیمنگاهی به ورودی خانه انداخت، خیالش که از نبود کسی راحت شد، تن صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد:
- شادی و سرمدی فکر میکردن بعد از جواب منفیشون تو یه بدبخت و آواره میشی؛ اما الان تو برای خودت بهجایی رسیدی که حرفی برای گفتن داری و دست رو هر دختری بذاری دست رد بهت نمیزنه.
نگاه بیتابش را به بوتههای گل رز قرمز پیش رویش دوخت و زمزمهوار کلام مملو از دردش را بیان کرد.
- از تموم زنهای دنیا متنفرم، از دوتاشون بیشتر؛ البته مادر تو استثناس و برام محترمه.
- ماشالله رفتی چابهار یکی دیگه دست و پا کردی؟ نفر دوم کیه؟
با قیافهای درهم به سیاوش نگاه کرد.
- شادی و مادرم، زنی که من رو گذاشت جلوی شیرخوارگاه و فقط یه اسم و فامیل برام گذاشت. زنی که با خودخواهیش باعث شد یه عمر با حسرت بزرگ بشم.
سیاوش با صورتی درهم، برای آرام کردن رفیقش دست بر روی شانهی افتادهی او گذاشت و لب زد:
- فرهاد! اون زن شاید برای کارش دلیل داشته.
تلخخندی کنج لبانش نشست و با بغض خفیفی که در گلویش رخنه کرد، گفت:
- هیچ چیز من رو توجیه نمیکنه، اون وقتی تونسته نُه ماه من رو تو شکمش نگه داره، پس میتونسته بزرگم کنه.
بغضی را که گویی قصد خفه کردنش را داشت، بهسختی قورت داد و ادامه داد:
- تموم کارمندهای پرورشگاه خالصترین محبتها رو بهم کردن، از جمله مادر خودت که از روز اول برام مادرانه خرج داد؛ اما من جای خالی خیلی چیزها رو تو زندگیم حس میکنم؛ اون زن به اصطلاح مادر اگه من رو بزرگ میکرد یکی مثل سرمدی جرئت نمیکرد بهم لقب بچهی نامشروع بده.
سیاوش با نگاهی مملو از غم خیره به اویی بود که تکتک کلماتش را با بغض و حس تنفر به زبان میآورد. ده سال پیش سیاوش بود و دید که سرمدی چطور در شرکتش مقابل تمام کارمندهایش او را تحقیر کرد و گفت:« من دختر به پسری که معلوم نیست ننه و باباش کی هستن و حاصل کدوم گَندی هست، نمیدم» آنجا باز کوتاه نیامد و از خود شادی خواست دل به دلش که بیقرارش بود بدهد؛ دلی که در مراسم عقد سیاوش و شبنم با دیدن شادی به باد داد و عاشق دخترکی شد که با آن چشمان سبز و آن زیبایی، از تمام مهمانان حاضر در مجلس دلبری میکرد. مرد جوانِ ۲۲ ساله در آن روز دل باخت و عاقبت دل باختنش چیزی جز تحقیر نشد. شادی هم با غرور و تکبر مقابل تمام همکلاسهای دانشگاهیاش و در حیاط دانشگاه به ناحق و با صدای بلند پرورشگاهی بودن او را همچون چماق بر سرش کوبید. خوار و دل شکسته شد، مقابل تمام آن حضاری که نصفشان با نیشخند و نصف دیگرشان با بهت و تعجب شاهد صحبتهای او و شادی بودند.
- واقعاً نمیدونم چی بگم!
- سیاوش! زندگی من پر از جاهای خالی که هیچوقت پر نمیشه.
سیاوش سعی داشت حس ترحمش را از او پنهان کند؛ اما او تمام نگاهها را میتوانست معنی کند. اویی که با همین ترحمها و دلسوزیها قد کشیده و خوب حس ترحم را درک میکرد.
- از خدا میخوام یه دختر خوب سر راهت بذاره که بتونه هم زن باشه، هم مادر و هم خواهر، اصلاً همه کَست باشه.
آه پر سوزش را از سی*ن*ه بیرون داد و پچ زد:
- فکر نکنم هیچوقت ازدواج کنم.
- سیاوش!
- همیشه تابستونها آخر هفته یا تعطیلات رو میرفتیم پیش مادرجون، دیگه بهخاطر این مامان تخت رو از اینجا برداشت.
پریشان حال بر روی صندلی نشست و کلافه نفسش را بیرون داد. سیاوش صندلی دیگر را مقابل او گذاشت و نشست.
- فقط اومده بود شبنم رو برسونه، فکر نمیکردم بیاد بالا.
با چنگ زدن به موهایش، نظم موهای یک دستش را بههم ریخت و بدون هیچ کلامی سر به زیر انداخت و به موزاییکهای زیر پایش خیره شد.
- شادی علاوه بر خواهرزنم، دختر عمم هم هست. برام عزیزه؛ اما از اینکه زنت نشد خوشحالم.
سر بلند کرد و با اَبروهای بالا رفته از تعجب چشم به رفیقش دوخت.
سیاوش دست به سی*ن*ه به صندلی تکیه داد.
- چون تو لیاقتت بالاتر از شادیه.
پوزخندی نثار رفیقش کرد و لب زد:
- درسته ازش متنفرم؛ اما یه جورایی به خودش و پدرش حق میدم، من رو ننه و بابای خودم نخواستن چه برسه دختر سرمدی با اون همه جا و مقام.
- فرهاد! مگه تو خودت خواستی بچه پرورشگاهی باشی؟ تو هیچ چیز کم نداشتی، اونها حق نداشتن با تو اون رفتار رو کنن.
- گذشتهها گذشته و منم فراموش کردم که چقدر تحقیر شدم و بچهی نامشروع خطاب شدم.
سیاوش آزردهخاطر دست بر روی دست او گذاشت.
- خوشحالم که تونستی فراموش کنی.
سیاوش نیمنگاهی به ورودی خانه انداخت، خیالش که از نبود کسی راحت شد، تن صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد:
- شادی و سرمدی فکر میکردن بعد از جواب منفیشون تو یه بدبخت و آواره میشی؛ اما الان تو برای خودت بهجایی رسیدی که حرفی برای گفتن داری و دست رو هر دختری بذاری دست رد بهت نمیزنه.
نگاه بیتابش را به بوتههای گل رز قرمز پیش رویش دوخت و زمزمهوار کلام مملو از دردش را بیان کرد.
- از تموم زنهای دنیا متنفرم، از دوتاشون بیشتر؛ البته مادر تو استثناس و برام محترمه.
- ماشالله رفتی چابهار یکی دیگه دست و پا کردی؟ نفر دوم کیه؟
با قیافهای درهم به سیاوش نگاه کرد.
- شادی و مادرم، زنی که من رو گذاشت جلوی شیرخوارگاه و فقط یه اسم و فامیل برام گذاشت. زنی که با خودخواهیش باعث شد یه عمر با حسرت بزرگ بشم.
سیاوش با صورتی درهم، برای آرام کردن رفیقش دست بر روی شانهی افتادهی او گذاشت و لب زد:
- فرهاد! اون زن شاید برای کارش دلیل داشته.
تلخخندی کنج لبانش نشست و با بغض خفیفی که در گلویش رخنه کرد، گفت:
- هیچ چیز من رو توجیه نمیکنه، اون وقتی تونسته نُه ماه من رو تو شکمش نگه داره، پس میتونسته بزرگم کنه.
بغضی را که گویی قصد خفه کردنش را داشت، بهسختی قورت داد و ادامه داد:
- تموم کارمندهای پرورشگاه خالصترین محبتها رو بهم کردن، از جمله مادر خودت که از روز اول برام مادرانه خرج داد؛ اما من جای خالی خیلی چیزها رو تو زندگیم حس میکنم؛ اون زن به اصطلاح مادر اگه من رو بزرگ میکرد یکی مثل سرمدی جرئت نمیکرد بهم لقب بچهی نامشروع بده.
سیاوش با نگاهی مملو از غم خیره به اویی بود که تکتک کلماتش را با بغض و حس تنفر به زبان میآورد. ده سال پیش سیاوش بود و دید که سرمدی چطور در شرکتش مقابل تمام کارمندهایش او را تحقیر کرد و گفت:« من دختر به پسری که معلوم نیست ننه و باباش کی هستن و حاصل کدوم گَندی هست، نمیدم» آنجا باز کوتاه نیامد و از خود شادی خواست دل به دلش که بیقرارش بود بدهد؛ دلی که در مراسم عقد سیاوش و شبنم با دیدن شادی به باد داد و عاشق دخترکی شد که با آن چشمان سبز و آن زیبایی، از تمام مهمانان حاضر در مجلس دلبری میکرد. مرد جوانِ ۲۲ ساله در آن روز دل باخت و عاقبت دل باختنش چیزی جز تحقیر نشد. شادی هم با غرور و تکبر مقابل تمام همکلاسهای دانشگاهیاش و در حیاط دانشگاه به ناحق و با صدای بلند پرورشگاهی بودن او را همچون چماق بر سرش کوبید. خوار و دل شکسته شد، مقابل تمام آن حضاری که نصفشان با نیشخند و نصف دیگرشان با بهت و تعجب شاهد صحبتهای او و شادی بودند.
- واقعاً نمیدونم چی بگم!
- سیاوش! زندگی من پر از جاهای خالی که هیچوقت پر نمیشه.
سیاوش سعی داشت حس ترحمش را از او پنهان کند؛ اما او تمام نگاهها را میتوانست معنی کند. اویی که با همین ترحمها و دلسوزیها قد کشیده و خوب حس ترحم را درک میکرد.
- از خدا میخوام یه دختر خوب سر راهت بذاره که بتونه هم زن باشه، هم مادر و هم خواهر، اصلاً همه کَست باشه.
آه پر سوزش را از سی*ن*ه بیرون داد و پچ زد:
- فکر نکنم هیچوقت ازدواج کنم.
- سیاوش!
آخرین ویرایش: