جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,740 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
چمدون کوچیکِ زرشکیم رو زمین گذاشتم و کلیدِ در رو داخلِ قفل انداختم و در رو قفل کردم.
- سلام.
کلید رو از قفل بیرون کشید و برگشتم. با دیدن شهروز که درست پشتِ سرم ایستاده بود، دستپاچه شدم. سریع سلام دادم. چمدون رو برداشت و پرسید:
- خوبی؟
شال مشکیم رو کمی جلو کشیدم، معذب جواب دادم:
- ممنون!
به‌طرف ماشینِ زانتیای سفیدش رفت و پرسید:
- همین یه دونه‌ چمدونه؟
- بله!
کلید رو داخل کیف دستی کوچیک مشکیم انداختم. شهروز در حالی که چمدون رو داخل صندوق‌عقب ماشین می‌ذاشت، گفت:
- بهت تسلیت میگم، می‌دونم دیره، شرمنده مراسم ارومیه بودم، نشد بیام. چند بار هم خواستم باهات تلفنی صحبت کنم که مامان و عزیز گفتن حالت مساعد نیست.
- ممنون‌! خواهش می‌کنم!
در صندوق‌عقب رو بست و مقابلم ایستاد.
- پسردایی مهران برای من خیلی عزیز بودن، همچنین مادرت... .
دستی به موهای خرمایی رنگش کشید و با آهی عمیق و غمی که تو چشم‌های آبیِ دریاییش نشست، ادامه داد:
- و سوگند!
شهروز خواستگار سوگند بود؛ اما سوگند با عشقی که به آقا مهدی داشت، جواب رد به شهروز داد. شهروز مهندس عمران بود و مدام بین شهرهای ایران در سفر بود و کارش هم بیشتر سد سازی بود.
آروم و بی‌جون جواب دادم:
- تشکر!
- انشاالله دیگه غم نبینی!
سرم رو پایین انداختم. خواستم بگم مگه کَسِ دیگه‌ای برام مونده که داغش رو نبینم؛ اما سکوت رو جایز دونستم.
- سوار شو.
در عقب رو باز کردم و سوار شدم. عمه که جلو نشسته بود، پرسید:
- عزیزم! همه چی رو چک کردی؟ گاز، برق... .
- بله!
شهروز سوار شد و بلافاصله کمربندش رو بست.
- خب عزیز خانم! اینجا‌ خوش می‌گذره؟
- شکر خدا! تو چه خبر؟ چه عجب دل کندی از کارت و اومدی چند صباحی رو کنار خونواده‌ات باشی!
شهروز خندید و آروم «خدایا باز شروع شد» گفت و ماشین رو روشن کرد و به حرکت در آورد. نگاهم به خونه‌ی فرهاد افتاد و بغضی که به گلوم نشسته بود، شکست و آروم اشک‌هام سرازیر شدن. بی‌نهایت دلتنگ فرهاد بودم. هر روز به جای آروم شدنم بی‌قرارتر می‌شدم. هر روز براش پیام می‌فرستادم به امید این‌که شاید گوشیش رو روشن کنه. دلم راضی به رفتن نبود؛ اما عقلم می‌گفت برم و دور بشم از چیزهایی که من رو به یاد فرهاد می‌نداخت. به محض این‌که ماشین به سر کوچه رسید، چشمم به ماشین آشنایی افتاد، لازم نبود زیاد دقت کنم، خودش بود که چشم به ماشین شهروز دوخته بود. فرهاد، با نگاهی پر از حرف خیره به من بود. شوق و اشتیاق وجودم رو گرفت؛ انگار خون تو رگ‌هام جریان پیدا کرد و زندگیم جونِ تازه گرفت. قلبم به تکاپو افتاد و جیغ زدم.
- آقا شهروز نگه دارین.
شهروز سریع پا روی ترمز گذاشت، جوری که ماشین یک قدم به جلو پرتاب شد و خاموش شد. سریع پیاده شدم و به‌طرف ماشین فرهاد دویدم؛ اما فرهاد با سریع‌ترین سرعت گاز داد و از جلو چشم‌هام دور شد. گیج و مبهوت به راهی که رفته بود خیره شدم. وقتی به خودم اومدم که صدای هق‌هقم اوج گرفت. پا به زمین کوبیدم.
- بی‌معرفت، بی‌معرفت... .
- سُرمه چی شد؟
با حالی زار نگاهی به شهروز که کنارم ایستاده بود، انداختم و به‌طرف در شاگرد رفتم و در رو باز کردم. با گریه گفتم:
- عمه خودش بود، فرهاد بود!
عمه صورتش به خنده باز شد و زمزمه‌وار گفت:
- چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی می‌گذشتش روزگاری
نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آن‌که دارد برگ دوری
نه برگ آن که سازد با صبوری... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
سکوت سنگینی بینمون ایجاد شده بود. فقط صدای چند گنجشک که روی درختِ کاج بالای سرمون بود، به گوش می‌خورد. نگاهم به سیاوش که دست‌هاش رو پشتش قلاب کرده بود و با چشم‌های ریز شده نگاهم می‌کرد، بود.
- تو خجالت نمی‌کشی؟
بی‌حرف نگاهش کردم. سیاوش دکمه‌ی یقه‌ی پیراهن فرم آبیش رو باز کرد.
- نه تو خجالت نمی‌کشی؟
کلافه پوفی کشیدم و نگاهی به اطرافم انداختم. ظهر بود و اون وقتِ روز پارک خلوت بود.
- فرهاد! اون‌جوری برای من پوف نکن ها. یعنی دوست دارم همین‌جا انقدر بزنمت تا بمیری. مگه بچه شدی که قهر کردی؟ بابا سیامک دو سه ماه دیگه پسرش دنیا میاد، بخواد و نخواد درگیر زندگیش میشه.
سرم رو کج کردم و با اخمی غلیظ جواب دادم:
- میشه زبون به دهن بگیری؟ اصلاً حرف من سیامک نیست؛ چون می‌دونم سیامک مهره‌ی سوخته‌س.
- خب چه مرگته؟ تو کی انقدر خر شدی که نفهمیدم؟ اصلاً از حال و روز اون دختر بدبخت خبر داری؟ مامان میگه دخترِ آب شده. می‌دونی چند بار راهی بیمارستان شده؟
از روی نیمکت بلند شدم و با تن صدای بالا گفتم:
- آره خبر دارم، چون تموم این مدت سایه‌به‌سایه دنبالش بودم. فکر می‌کنی برای من راحته؟ به قرآن راحت نیست، سُرمه تموم زندگیِ منه! اون دختر قلب و روحِ منه! جونِ منه!
سیاوش دست روی شونه‌ام گذاشت.
- پس دردت چیه؟ چرا تنهاش گذاشتی؟
کلافه چنگی به موهام زدم.
- به نفعشِ تو زندگیش نباشم؛ چون دلم نمی‌خواد باز عذاب بکشه.
سیاوش نیشخندی زد.
- الان مثلاً خوشه؟
- یه مدت اذیت میشه و بعدش من رو فراموش می‌کنه، این‌جوری فراموشم کنه بهتره، بذار من آدم بدِ باشم.
- میشه بگی هدفت چیه؟ نکنه هنوز نتونستی شادی رو فراموش کنی؟
- چی میگی تو؟ من بعد از زندگی با سُرمه فهمیدم حسی که به شادی داشتم یه سوءتفاهم و خریت محض بود.
- خب دردت چیه احمق؟ چرا نمی‌ذاری اون بدبختم با بودن کنارت خوش باشه؟
باز روی نیمکت نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. سیاوش کنارم نشست.
- چی شده؟
با چشم‌های به اشک نشسته سرم رو به‌سمت سیاوش چرخوندم.
- حق سُرمه این نیست که تو زندگیش مدام عزادار بشه، بسشه این همه مصیبت! بسشه این همه غم!
صورت سیاوش درهم شد.
- داری گیجم می‌کنی فرهاد!
پاکتی که پر از آزمایش و عکس‌های سی‌تی اسکن بود رو از کنارم برداشتم و به‌سمتش گرفتم. با بغض نالیدم:
- سیا! من بیشتر از تموم دنیا عاشق اون دخترم؛ دارم از دوریش دیوونه میشم!
سیاوش با بهت پاکت رو از دستم گرفت. سرم رو پایین انداختم.
- اما من خودخواه نیستم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
بعد از صحبت کردن با رعنا که جویای حالم بود، از اتاق بیرون اومدم و به‌طرف پذیرایی رفتم، که عمه صدام زد.
- سُرمه جان! خدا خیرت بده کمک کن بلند بشم، پاهام خواب رفته.
به‌سمت عمه که روی زمین نشسته بود و به پشتی لَم داده بود، رفتم و دستم رو دور شونه‌اش انداختم و کمک کردم بلند شد.
- خدا خیرت بده مادر!
- فداتون بشم من! کجا می‌رین؟
- خدا نکنه! میرم دستشویی.
آروم‌آروم به‌طرف دستشویی رفتیم. به محض این‌که از جلوی آشپزخونه که اتاقی دوازده متری بود، رد می‌شدیم صدای سوسن رو شنیدم که خطاب به شهروز.
- شهروز! از این دخترِ دوری کن؛ نبینم دور و ورش باشی ها. معلوم نیست چه گندی زد که نامزدش دکتر دندون‌پزشک بود، به اون خوبی و آقایی پسش زد. چند ماه هم که با پسر مجرد هم‌خونه بوده.
با شنیدن این حرف خون تو رگ‌هام یخ بست. عرق سرد روی تنم نشست.
- مامان جان! این چه حرفیه؟ سُرمه خیلی هم خانمه!
سوسن با حرصی که تو صداش بود، توپید:
- شهروز! گفته باشم شهریار از دستم در رفت؛ اما نمی‌ذارم تو از دستم در بری.
اشک به چشم‌هام هجوم آورد و بدنم شروع به لرزیدن کرد. عمه هم که این حرف رو شنید و متوجه‌ی حالِ خرابم شد. با توپ پر خطاب به دخترش.
- سوسن!
سوسن سراسیمه از آشپزخونه بیرون اومد. شهروز هم لیوان به دست به دنبالش اومد.
- جانم مامان؟!
عمه با اخمی غلیظ توپید:
- درسته گوشم سنگینه و سمعک دارم؛ اما هنوز اونقدر کر نشدم که حرف‌های بیخودت رو نشنوم. تو که سرت بره نماز و روز‌ه‌ت ترک نمیشه چرا چشمت رو بستی و دهنت رو باز کردی؟
سوسن با رنگ و روی پریده لب زد:
- چی شده مامان؟
اشک‌هام روی صورتم سرازیر شدن. عمه به من اشاره کرد.
- این دختر خودش صاحب داره، صاحبی که دو برابر شهروزِ تو قد و هیکل و غیرت داره. الان نیستش چون مأموریته، پس نترس از به دام افتادن پسرت.
سوسن نگاهی به من انداخت و آب دهنش رو قورت داد. عمه ادامه داد:
- من به اندازه‌ی چشم‌هام به سُرمه اعتماد دارم، درسته با اون پسر زندگی کردیم؛ اما هر دوشون اونقدر حجب و حیا داشتن که حرمت نگه داشتن پا کج نذاشتن.
شهروز که حال زار من رو دید گفت:
- عزیز! سُرمه حکم خواهرِ من رو داره.
- چه خوب شهروز جان! چون این دختر سایه‌ی سر داره که فعلاً نیستش. مردی داره که از تموم مردهای عالم مردتره. تنها مردی که لایق این دختره.
با جمله‌های عمه هق‌هقم اوج گرفت و سرم رو پایین انداختم.
سوسن با صدایی شرمسار گفت:
- مامان من منظور... .
عمه میون حرفش پرید:
- بسه سوسن، و این رو بدون سُرمه خودش نومزدش رو نخواست چون اونم مثل شهریار تو بچه‌ی ح*ر*و*می پس انداخت.
با گریه به‌طرف اتاق دویدم؛ اما هنوز صدای عمه رو می‌شنیدم.
- تا زمانی که من زنده‌م سُرمه روی جفت چشم‌هام جا داره. هر کی چشم دیدنش رو نداری هِری... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
شب از نیمه هم گذشته بود؛ اما هنوز از حرف‌هایی که در مورد خودم شنیده بودم دل‌گیر بودم. اشک می‌ریختم و خواب به چشم‌هام نمی‌اومد. شام هم نخوردم و هر چی عمه اصرار کرد سر درد رو بهونه کردم. دلم می‌سوخت از قضاوت‌هایی که در موردم شده بود. وقتی حرف‌های سوسن یادم می‌افتاد بندبند وجودم به آتیش کشیده میشد. بارها لعنت فرستادم برای روزگاری که دچارش شده بودم؛ اگه خونواده‌ام بودند کسی جرئت نداشت این‌جوری قضاوتم کنه و پشت سرم حرف بزنه. اون شب حس تنهاترین آدم روی زمین رو داشتم. دوست داشتم بمیرم و تموم دردهام به پایان برسه. اون شب بیشتر از نبود فرهاد دلم گرفت. باز هم برای هزارمین بار خاطرات خوبِ با هم بودنمون رو مرور کردم و اشک ریختم. گوشیم رو از زیر بالشت مخملی زیر سرم برداشتم و مثل هر شب برای فرهاد پیام فرستادم. متنی فرستادم که عجیب با حال و هوای اون شبم سازگار بود.
- نمی‌دانستم دلتنگی، دل نازکم می‌کند… !
انقدر که به هر بهانه کوچکی چانه‌ام بلرزد و چشم‌هایم خیس اشک شود... !
نمی‌دانستم دلتنگی، ضعیفم می‌کند… !
انقدر که کوه استوار غرورم زیر بار ندیدنت کمر خم کند... !
نمی‌دانستم دلتنگی، کودکم می‌کند… !
انقدر که در نبودنت ساعت‌ها گوشه‌ای بنشینم و با همه
دنیا قهر کنم... !
نمی‌دانستم... !
پیام رو فرستادم و پتو رو روی سرم کشیدم و بی‌صدا و پر درد با قلبی شکسته اشک ریختم. یک ساعتی گذشته بود که صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد. متعجب گوشیم رو از زیر سرم برداشتم. از دیدن پیام از طرف فرهاد انگار تموم دنیا رو به من دادند. پیام رو باز کردم.
- شده دردی به دلت ریشه کند آب شوی؟
همه شب با غم‌ِ دلتنگی خود خواب شوی؟
شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند؟
گره در روح و روانت، به جهانت بزند؟
شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟
گره‌ات کور شود غم به روانت برسد؟
شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک؟
من به این چاره‌ی بیچاره دچارم هر شب.
پیام بعدی نوشته بود:
- میشه ازت خواهش کنم به این زودی‌ها دل به کسی ندی؟
تموم وجودم گر گرفت از تقاضای کسی که خودش همه کَس من بود. با گریه‌ای که خنده هم چاشنیش بود، بلأفاصله با شماره‌اش تماس گرفتم و خاموش بودنش جونم رو به آتیش کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
درست دو ماه از رفتن فرهاد و بی‌قراری‌های شبانه‌ روزی من می‌گذشت. لحظه‌هایی که به کندی و سخت سپری میشد. فرهاد جز اون یک بار دیگه پیامی نفرستاد و گوشیش همچنان خاموش بود. هر روز به‌جای سرد شدن از عشقش بیشتر خواهانش بودم و بندبند وجودم خواستار بودن با فرهاد بود. عشق فرهاد ریشه‌ای قوی توی وجودم داشت. ریشه‌ای که من رو هر روز و هر ساعت وادار به فکر کردن به معشوقم می‌کرد. عکس‌هایی که تو گوشیم ازش به یادگار داشتم مونس تنهایی‌های هر شبم بود. درد دوریش انقدر دردناک بود که تو اون دو ماه ده کیلو وزن کم کردم. و مونس و یار و شفیق من عمه که ذره‌ذره از نبود فرهاد و رنج من آب میشد و این من رو نگران و مضطرب می‌کرد. رعنای همیشه مهربون هم تنهام نذاشت و مدام نصیحتم می‌کرد که کمتر خودخوری کنم و همه چیز روز به سرنوشت بسپرم. این دو ماه با عمه مدام بین تهران و کرج در رفت و آمد بودیم.
بعد از شستن مزار خونواده‌ام و کمی درد و دل کردن باهاشون، بطریِ پر از آب رو برداشتم و خطاب به عمه که به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود و ذکر می‌گفت.
- عمه جان! من میرم یه فاتحه برای ماهرخ خانم و شوهرش بخونم.
عمه پر مهر نگاهم کرد.
- برو مادر، منم از همین‌جا فاتحه می‌خونم؛ چون پای رفتن تا اونجا رو ندارم.
بلند شدم و لبخندی زدم.
- باشه فداتون بشم، منم زود میام.
آروم‌آروم به‌طرف مزار والدین فرهاد رفتم. سری آخری که اومده بودم از دیدن سنگ‌ قبر سفید زیبای ماهرخ خانم خوشحال شدم و این نشون از حالِ خوب پسر بی‌وفاش بود. وقتی به مزار‌ها رسیدم از خیس بودن سنگ‌ها و گل‌‌برگ‌های سرخ پرپر شده روشون دلم از خوشی ستاره بارون شد. سریع بین جمعیت چشم چرخوندم که شاید عشق بی‌وفام رو ببینم؛ اما نبود و باز دلم به خون نشست. بین مزارها نشستم و با گریه‌ی آروم زمزمه کردم.
- سلام عزیزهای فرهادم! شما از اون بالا از دردونه‌تون خبر دارین؟ حالش خوبه؟
آهی عمیق کشیدم و به آسمون صاف و خالی از ابر چشم دوختم و لبم رو به دندون گرفتم.
- شدید دلتنگشم! کاش بیاد! کاش بیاد و ببینه دارم از دوریش داغون میشم!
سرم رو روی سنگ مزار ماهرخ خانم گذاشتم.
- راضی‌ام همه زندگیم رو بدم؛ اما یه بار دیگه ببینمش... .
صدای هق‌هقم که اختیارش دست خودم نبود اوج گرفت.
- خانم؟!
سرم رو بلند کردم، از دیدن ماریا کنارِ مرد میانسالی که بالای مزار پدرِ فرهاد ایستاده بودند، متعجب شدم. با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و بلند شدم. اون مرد با صورتی اخم‌آلود پرسید:
- از آشناهای ماهرخی؟
ماریا با پوزخند جواب داد:
- بابا جون! این همون دخترس که گفتم با فرهاده.
با خشم و کینه به ماریا نگاه کردم و بدون هیچ حرفی راهم رو کج کردم و کمی ازشون دور شدم.
- فرهاد کجاست؟
سرم رو برگردوندم و در جواب فیروز گفتم:
- ازش خبر ندارم.
تو چشم‌هام خیره شد.
- دوست دخترشی؟
محکم جواب دادم:
- نه.
ماریا تک‌خنده‌ای کرد.
- هم‌خونه‌اش بود.
فیروز جلو اومد و با نگاهی پر از ه*و*س سر تا پام رو برانداز کرد.
- پدر سوخته چقدرم خوش سلیقه‌س!
انگار تو دریایی از آب یخ پرتاب شدم. از این همه وقاحت حالم خراب شد و حالت تهوع بهم دست داد. گریه‌ام برای بدبختی و تنهاییم به ضجه تبدیل شد و با سرعت از اونجا دور شدم. باز هم لعنت فرستادم برای روزگارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
- دورت بگردم عمه! حالتون خوبه؟
عمه بی‌جون لبخندی زد و دستم که تو دستش بود رو فشرد.
- خوبم قربونت برم!
چونه‌ام از بغض لرزید.
- دکتر گفت یه‌کم فشارتون بالاست، چندتا آمپولی که برات نوشتن حالتون رو خوب می‌کنه.
عمه آروم زمزمه کرد:
- دیشب مراعات نکردم، تو ماستم نمک زیاد ریختم.
من که می‌دونستم نمک بهونه‌اس. سرم رو خم کردم و گونه‌‌ی نرم و گل انداخته‌اش رو بوسیدم.
- الان آمپول‌ها رو بزنیم خوب می‌شین، می‌ریم خونه.
همون لحظه پرستار خانم که آمپول‌های عمه رو آماده کرده بود پرده‌ی آبی رنگ رو کنار زد و به داخل اومد. لبخندی به روی پرستار سبزه‌ رویی که هم‌سن و سال خودم بود زدم و به بیرون رفتم. تا از پشت پرده کنار رفتم بغضم شکست و بی‌صدا گریه کردم. روی صندلی‌های ردیفی سبز رنگ کنار دیوار نشستم. چند روزی بود که عمه حالِ مساعدی نداشت؛ اما برای این‌‌که من دل‌نگرون نباشم دردش رو بروز نمی‌داد. استرس و دل‌شوره‌ای وجودم رو گرفته بود. لحظه‌ای به نبودِ عمه تو زندگیم فکر کردم انگار دنیا روی سرم آوار شد. عمه تنها کَسی بود که برام مونده بود. نبودش مساوی بود با نبود من. انگار کوه بزرگی روی‌ سی*ن*ه‌ام گذاشته بودند. دلم می‌خواست جایی باشم تا راحت بتونم برای بخت و تنهایی خودم زار بزنم و گِله کنم از خدایی که این تقدیر رو پیش روم گذاشته بود.
- سُرمه؟
سرم رو به‌سمت چپ چرخوندم از دیدن شهروز و دریا‌، (خواهرش) احساس دل‌گرمی کردم. رنگ از صورت هر دوشون پرید. شهروز سراسیمه و آشفته‌حال پرسید؟
- چی شده؟ عزیز کجاست؟ چرا گریه می‌کنی؟
بلند شدم و با گوشه‌ی شال مشکیم اشک‌هام رو پاک کردم و لبخندی بابت راحتی خیالشون زدم.
- چیزی نیست، یه‌کم دلم گرفته بود‌، گریه کردم.
دریا جلو اومد و دست‌هام رو گرفت. دریا این دختر زیبا رو، برخلاف مادرش که چشم دیدن من رو نداشت و من رو خطری بزرگ برای پسرش می‌دونست، با من خوب بود. دریا با مهربونی که تو چشم‌های آبی آسمونیش بیداد می‌کرد، گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- خیلی خوشحالم که عزیز مونس خوبی مثل تو، تو زندگیش داره!
شهروز با خنده و شیطنت گفت:
- عزیز حق داره، سُرمه رو نور چشم‌هاش می‌دونه!
لبخندی با نگاهی قدردان به روی خواهر و برادری زدم که گاهی اوقات شرمسار بودند از نیش و کنایه‌های مادرشون. پرستار بیرون اومد و هر سه با روی باز به نزد عمه رفتیم. عمه‌ای که مثل کوه بود برام؛ اما کوهی که بزرگ‌ترین زلزله‌ی عالم به‌ نام مصیبت اون رو روی زندگی شوم و طلسم شده‌ی من آوار کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
خودم رو با تنی لرزون و حالی خراب، روی بدن بی‌جون و سرد عمه که صبح زود دکتر پزشک قانونی خواب ابدیش رو تأیید کرد، انداختم و با ضجه صداش زدم. صداش زدم و درد دلم رو فریاد زدم:
- عمه پاشو، عمه توروخدا تنهام نذار! عمه من جز شما کسی رو ندارم. با من این کار رو نکنین، عمه من از تنهایی می‌ترسم!
صورتِ تب‌دارم رو به صورت یخ زده‌اش چسبوندم.
- عمه تو که بی‌وفا نبودی! من رو به کی سپردی؟ عمه فرهاد نیست، شما هم تنهام گذاشتی! پس من بدبخت چیکار کنم؟
یک نفر بازوم رو گرفت و من رو از روی عمه بلند کرد. نگاهی به سامیه که دختر دوم عمه بود، انداختم که با چشم‌های خیس و متورم شده سعی داشت من رو از روی جنازه‌ی مادرش بلند کنه.
- توروخدا بذارین برای آخرین بار با عمه حرف بزنم.
سامیه موهای بیرون زده از شالم رو داخل فرستاد و بوسه‌ای روی گونه‌ام زد.
- قربونت برم دختر مهربون! اومدن مامان رو ببرن. مردم اون بیرون معطل هستند.
با حالی زار و صدایی که از شدت جیغ زدن گرفته بود، گفتم:
- دختر عمه! من بدونِ عمه چیکار کنم؟ بگو دروغه، عمه فقط خوابیده.
سامیه هم به گریه افتاد.
- الهی بمیرم برای دلت دختر قشنگم!
- خوبه‌خوبه، دختره‌ی مارموز خیالت راحت شد؟ چند ماهه مادرمون رو علاف و اسیر خودت کردی. مادرم رو دق مرگ کردی... .
شهروز با توپی پر به سوسن که کنار در ورودی ایستاده بود و این حرف‌ها رو زد، توپید:
- تمومش کن مامان، الان وقت این حرف‌هاس؟ خاله جون سُرمه رو ببرین اتاق لطفاً.
سوسن بدون ذره‌ای اشک ریختن و ناراحتی برای مرگ مادرش. جلو اومد و کمی به‌سمت من خم شد و چونه‌ام رو گرفت و تو صورتم غرید:
- همین امروز گورت رو گم می‌کنی از اینجا میری و یادت میره این اطراف فامیلی داشتی.
با این حرف‌ها دلِ شکسته و پر خونم بیشتر به درد اومد و هق‌هقم اوج گرفت.
سامیه دست خواهرش رو کنار زد و گفت:
- آبجی این چه کاریه؟! گناه این طفلک چیه؟
سوسن بازوم رو گرفت و بلندم کرد.
- همین حالا وسایلت رو جمع می‌کنی و بر می‌گردی تهران. دوست ندارم تو مراسم مادرم باشی.
شهروز جلو اومد و مادرش رو با یک حرکت از من دور کرد و با صدایی که سعی داشت بالا نره خطاب به مادرش.
- مامان احترام خودت رو حفظ کن، گناه این دختر چیه که پدرش تو رو نخواست؟
با این حرف رنگ از صورت سوسن پرید و اشک‌های من همون لحظه خشک شدند. یعنی این کینه‌ی سوسن ریشه از گذشته داشت؟! سامیه دست شهروز رو گرفت و گفت:
- عزیز خاله آروم باش!
شهروز با صورتی که از خشم سرخ شده بود و رگ‌های پیشونیش بیرون زده بود، غرید.
- ‌خاله جان! مادر من عروس و دوماد و نوه داره؛ اما هنوز داغ نخواستن مهران رو دلش مونده و گند زده به زندگی ما. هنوزم بعد از سه تا بچه بابام رو نمی‌خواد و خونش رو تو شیشه کرده.
رو به مادرش ادامه داد:
- مهران وقتی زن گرفت تو دو تا بچه داشتی، چرا فراموشش نکردی؟
سامیه نگاهی به حال زار خواهرش که در حال لرزیدن بود انداخت و گفت:
- بسه شهروز جان، گناهِ بالا سرت میت این حرف‌ها زده بشه.
بی‌توجه به بحث شهروز و مادرش، خم شدم و برای آخرین بار صورت مهتابی و یخ زده‌‌ی عمه رو بوسیدم و بلند شدم. با دلی شکسته به‌طرف اتاق رفتم و وسایلم رو برای رفتن جمع کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
مانتوی مشکیم رو از چوب‌ لباسی آویز به درِ اتاق برداشتم و پوشیدم. صدای شیون و گریه از بیرون می‌اومد. چمدونم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. جنازه‌ی عمه رو برده بودند. برای آخرین بار نگاهی به خونه‌ای انداختم که دیگه بدون عمه هیچ صفایی نداشت. به یاد خاطراتم با عمه و دو روزی که با فرهاد اینجا گذرونده بودیم، افتادم. قلبم فشرده شد و با گریه به حیاط رفتم. همه ماتم زده و غصه‌دار توی حیاط جمع بودند. سامیه و سوسن، دست‌های سارا ( دختر سوم عمه) رو گرفته بودند تا خودزنی و بی‌تابی نکنه. دریا تا من رو دید با حالی خراب و گریه به‌سمتم اومد.
- سُرمه جان کجا؟
ریزش اشک‌هام شدت گرفت.
- دیگه عمه نیست کجا بمونم؟
دریا رو به شهروز که دست به‌سی*ن*ه جلوی در ایستاده بود و سرش پایین بود، گفت:
- داداش!
شهروز سرش رو به‌سمت ما چرخوند و نگاهش روی چمدون دست من خیره موند. کمی مکث کرده و جلو اومد.
- جایی میری؟!
اشک‌هام رو پاک کردم.
- بله! دیگه موندنم جایز نیست.
اخمی غلیظ تحویلم داد.
- به نظرت روحِ عزیز شادِ که تو این‌جوری بری و تو مراسمش نباشی؟
سرم رو پایین انداختم.
- دخترِ خوب برو چمدونت رو بذار داخل خودم بعد از مراسم می‌برمت.
دسته‌ی چمدونم رو محکم فشردم.
- نه دیگه... .
شهروز میون حرفم پرید.
- پس چمدونت رو بذار تو ماشین من عصر بعد از خاک‌سپاری می‌برمت.
سرم رو بلند کردم و پرسیدم:
- مگه امروز دفنش می‌کنین؟
شهروز سرش رو تکون داد.
- آره، وصیت عزیز این بود همون روز اول خاکش کنیم، دکتر هم مرگ طبیعی رو تأیید کرد و موردی نیست، الانم عزیز رو بردن غسال‌خونه برای غسل میت.
شهروز چمدونم رو گرفت و رو به دریا گفت:
- سُرمه رو ببر داخل، بخوایم بریم خودم صداتون می‌کنم.
- چشم داداش!
با بی‌میلی با دریا به‌طرف خونه رفتیم که سوسن با خشم جلو اومد و گفت:
- چرا برگشتی؟
دریا زیر لب غرید:
- مامان به حرمت این لباس سیاه تنت آروم باش.
شهروز که متوجه‌ی حرکت مادرش شد. خطاب به من.
- سُرمه بیا برو تو ماشین بشین، تا بریم بهشت سکینه.
بعد رو به خواهرش گفت:
- به شهریار بگو به گل‌سرای سر خیابون سفارش تاج گل دادم؛ گفت نیم ساعته آماده‌ش می‌کنه، سر راه بره تحویل بگیره.
- داداش هنوز زوده، تا نوبت عزیز بشه طول می‌کشه از الان برین چیکار کنین؟
شهروز به‌طرف در رفت و گفت:
- می‌ریم جلوی غسال‌خونه، تا نوبت عزیز بشه. شما هم زود بیاین دخترهاش باید اونجا باشن.
- باشه داداش ما هم الان پشت شما میایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
تو مسیر سکوت کرده بودم و گریون از شیشه به بیرون خیره بودم.
- خواهشاً از حرف‌های مامان دلخور نشو. مامان زیادی زبون تلخه!
بدون این‌که نگاهم رو از بیرون بگیرم، نیشخندی زدم.
- فقط برای من این‌جوریه، فکر می‌کنه می‌خوام خودم رو به شما غالب کنم.
شهروز کمی از سرعت ماشین رو کم کرد. صدای نفس عمیقش توی ماشین پیچید.
- الان وقت مناسبی نیست؛ اما با من ازدواج می‌کنی؟
چنان با سرعت سرم رو به‌سمتش چرخوندم که رگ گردنم گرفت و از درد صورتم جمع شد. چشم‌هام رو بستم. شمرده‌شمرده گفتم:
- آقا شهروز! لطفاً همین بغل نگه دارین، خودم میرم.
شهروز ماشین رو به‌طرف راست روند و کنار خیابون پارک کرد. تا خواستم در رو باز کنم قفل مرکزی رو زد. بدون این‌که برگردم.
- لطفاً در رو باز کنین.
- سُرمه! ببخش می‌دونم جا و زمان بدی بود.
با توپ پر سرم رو به‌سمتش چرخوندم.
- تا دو ماه پیش حکم خواهرت رو داشتم.
شهروز کلافه با هر دو دست موهاش رو چنگ زد.
- نمیشه از دختر نجیب و خانم گذشت.
- آقا شهروز شما برای من همون حکم برادر رو دارین، من خودم دلم رو باختم... .
میون حرفم پرید.
- بله این رو بارها عزیز گفته؛ اما کوش اون که دلت رو بهش باختی؟
بغض کردم.
- مأموریته.
نیشخندی زد.
- مگه من بچه‌م که گولم می‌زنی؟ مگه همون پسری نبود که وقتی اومدم دنبالتون تا تو رو دید گاز داد و رفت؟
چشم‌هام رو بستم و آروم گفتم:
- چه ربطی داره؟ اون روز با هم قهر بودیم.
- اصلاً اون کی هست؟
نگاهش کردم و با تموم عشقی که به فرهاد داشتم، محکم گفتم:
- تموم زندگیم! کسی که تا آخر عمرم کَس دیگه‌ای قرار نیست جاش رو پر کنه!
شهروز با چشم‌های غم‌زده‌اش چند ثانیه‌ای تو چشم‌هام خیره شد و لبخند محوی زد.
- مبارکه!
مات و مبهوت نگاهش کردم. ماشین رو به حرکت در آورد و بدون این‌که دیگه حرفی بزنه به‌طرف مقصدمون رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
بعد از توقف ماشین، کیفم رو روی شونه‌ام انداختم و خطاب به شهروز و دریا که من رو به تهران رسونده بودند.
- بفرمائید بریم بالا... .
دریا که روی صندلی جلو نشسته بود سرش رو به‌سمتم چرخوند.
- قربونت برم عزیزم! باید بریم کلی مهمون داریم که باید به مامان و خاله‌ها کمک کنیم. کاش تو هم می‌موندی!
من که می‌دونستم تعارفش الکی بود، لبخند کم‌جونی زدم.
- بازم ممنون از لطفتون که من رو رسوندین‌!
شهروز از تو آینه نگاهم کرد.
- شماره‌م رو دریا برات می‌فرسته، هر ساعت و هر زمانی به کمک نیاز داشتی هستم.
- تشکر!
چمدونم که کنارم بود رو برداشتم و در رو باز کردم و با خداحافظی کوتاه پیاده شدم. نگاهم به خونه‌ی فرهاد افتاد. با هجوم خاطرات به ذهنم بغض بزرگی تو گلوم رخنه کرد. این بغض لعنتی انگار قصد خفه‌ کردنم رو داشت. به‌طرف خونه‌ی خودمون رفتم. کلیدم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و در رو باز کردم و دستی برای شهروز و دریا که نگاهم می‌کردند، تکون دادم و وارد شدم. تا در رو بستم، بغضم ترکید و هق‌هقم اوج گرفت. همون‌جا تکیه به در نشستم و زار زدم. قلبم از اون همه غم و غصه هر آن ممکن بود بترکه. دیگه به معنای واقعی تنها شده بودم و شدید از این تنهایی هراس داشتم. یک لحظه خواستم کفر کنم خدایی رو که نمی‌دوستم به تاوان کدوم گناهی این‌جوری داشت تنبیه‌ام می‌کرد؛ اما یک لحظه یاد حرف بابا افتادم که می‌گفت: «هر وقت تو سختی بودی بدون خدا خیلی دوستت داره و می‌خواد تو بیشتر بهش متوصل بشی» خجالت زده شدم از خدایی که لحظه‌ای به بودنش شک کردم. پیشونیم رو روی زمین گذاشتم و با ضجه استغفار کردم از گناهی که لحظه‌ای دلم رو سیاه کرد. سرم رو از روی زمین برداشتم. زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. خاطرات بودن با عمه هم به خاطرات عزیزانی که از دست داده بودم اضافه شد. تک‌تک کلمات و حرف‌هاش رو که به‌خاطر می‌آوردم انگار سیخی داغ به قلب شکسته‌ام فرو می‌کردند. امان از فرهاد که بی‌معرفتی کرد که به مراسم زنی که اون رو پسرش می‌دونست نیومد. در حالی که من غافل بودم از حال و روز معشوقه‌ام. با صدای زنگ گوشیم از دنیای فکر و خیال بیرون اومدم. هوا تاریک شده بود و زمان از دستم در رفته بود. بدنم از یک‌جا نشستن سست و کرخت شده بود. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین