جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,706 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
شماره‌ی رعنا بود. جواب دادم.
- سلام.
- سلام لیلی بی‌مجنون!
تا صدای رعنا رو شنیدم با صدای بلند به گریه‌ام ادامه دادم.
- رعنا! عمه رفت!
رعنا که انگار گیج شده بود کمی مکث کرد.
- درست حرف بزن ببینم چی شده؟
با فین‌فین کردن گفتم:
- عمه امروز صبح فوت شد.
رعنا با تپق زدن پرسید:
- ی... یا خدا! ک... کجایی؟ کرجی؟
- نه. اومدم تهران. یه جورایی بیرونم کردن.
بغض تو صدای رعنا نشست.
- وای بمیرم برات! به خدا دیگه زبونم برای تسلیت گفتن نمی‌چرخه!
سرم رو به در تکیه دادم.
- رعنا کمرم دیگه زیر بار این همه مصیبت شکسته! دیگه تحمل این همه غم رو ندارم!
- رعنا پرپر بشه برات، الان میام پیشت.
آروم زمزمه کردم:
- بیا رعنا، بیا که داغونم.
تماس رو قطع کردم. تا بلند شدم دوباره گوشیم زنگ خورد، این‌بار خاله بود که از برنامه‌های مجازی خونواده‌ی عمه، متوجه‌ی فوت عمه شده بود و تسلیت گفت. از من خواست که به همدان برم؛ اما رفتن رو به بعداً موکول کردم و خاله هم زیاد اصرار نکرد. خاله هم پسر مجرد بزرگ داشت. شاید خاله هم می‌ترسید از من دخترِ بی‌کَس و کاری که نامزدیش به‌هم خورده بود و مدتی هم با پسر مجرد هم‌خونه بوده.
سلانه‌سلانه از پله‌ها بالا رفتم. تا وارد خونه شدم و لامپ رو روشن کردم، موجی از حسِ بد تو وجودم نشست. سکوت خونه تلنگری شد که باز ضجه‌ام رو از سر بگیرم. چمدونم رو کنار مبل انداختم و به‌طرف قاب عکس بزرگ خونواده‌ام رفتم.
- خیالتون راحت شد؟ عمه هم بردین؟ اصلاً به فکر منِ بدبختم نیستین؟ نمی‌گین سُرمه‌ی بیچاره چیکار کنه با این همه تنهایی و آوارگی؟
صدام رو بالا بردم.
- از فردا همه با چشم بد نگاهم می‌کنن؛ چون تنهام و کسی رو برای حمایتم ندارم. از خدا بخواین منم ببره پیشتون، خسته‌م به قرآن خسته‌م.
گلدونِ روی اُپن رو برداشتم و به دیوار کوبیدم. گلدون هزار تیکه شد. جیغ زدم.
- من از تنهایی بیزارم، من از تنهایی غصه‌م می‌گیره.
روی زمین نشستم و چنگی به موهام زدم و با هق‌هق گفتم:
- فرهاد بی‌معرفت حداقل تو بیا، تو بیا که جونی برام نمونده، دیگه نایی برای ادامه‌ی این زندگی نکبتی ندارم... .
انقدر فریاد زدم و عزیزانم رو صدا زدم که احساس کردم گلوم زخم شد. اون لحظه تنها آرزوم مرگ و پایان زندگیم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
بوسه‌ای به مهر بزرگ داخل سجاده‌ی مخملی سبز رنگ زدم و سرم رو بلند کردم. چشم‌هام از شدت گریه متورم شده بود و می‌سوخت.
- قبولت باشه!
سرم رو به‌سمت رعنا چرخوندم و آروم با صدایی گرفته گفتم:
- قبول حق، انشاالله ثوابش برسه به عمه که امشب، شب اول قبرشه.
رعنا لبخندی زد و بوسه‌ای روی گونه زدم.
- حتماً می‌رسه. سُرمه با این چادر عین فرشته‌ها شدی!
- فرشته‌ی مرگ.
رعنا با اخم بلند شد.
- پاشو بریم شام بخوریم که لوبیا پلو سخت در انتظارته.
چادر سفید گل‌دارم رو از روی سرم برداشتم و مشغول تا زدنش شدم.
- ممنون عزیزم! میلی به... .
رعنا با توپ پر میون حرفم پرید.
- بیخود، خودت رو تو آینه دیدی؟ شدی میمون تازه زایمان کرده.
با بهت نگاهش کردم.
- مگه تو میمون تازه زایمان کرده دیدی؟
- آره، تو... .
- بی‌مزه.
- باور کن سُرمه تا به مامانم گفتم می‌خوام بیام پیشت، از خوشحالی زود قابلمه رو پر از غذا کرد و به بابام گفت بدو این دختر رو برسون.
چادر رو وسط سجاده گذاشتم و بلند شدم.
- دستش درد نکنه، حتماً از طرفم تشکر کن.
رعنا دست به کمر و حق به جانب گفت:
- منظورم رو فهمیدی؟
سجاده رو جمع کردم و روی جلو مبلی گذاشتم و سؤالی نگاهش کردم.
- یعنی ازم سیر شدن و فقط به فکر دَک کردنم هستن.
دست روی شونه‌اش گذاشتم.
- هیچ پدر و مادری این کار رو نمی‌کنن؛ خواهش می‌کنم رعنا قدرشون رو بدون. دور از جونشون من رو ببین... .
رعنا با صورتی درهم گفت:
- ببخش نمی‌خواستم ناراحتت کنم، شوخی کردم تا یه‌کم حال و هوات عوض بشه عشقم.
لبخندی به روی دوست با وفام که معرفتش از فامیل‌هام بیشتر بود، زدم.
- ممنون عزیزم! ممنون که هستی!
رعنا دستم رو گرفت و به‌طرف آشپزخونه رفت.
- دیگه باید به بودنم عادت کنی.
با هم وارد آشپزخونه شدیم. رعنا میز شام رو چیده بود. بوی عطر لوبیا پلو تو مشامم پیچید و دلم ضعف رفت؛ تازه یادم افتاد از شب قبل که حال عمه مساعد نبود چیزی نخورده بودم. روی صندلی پشت میز نشستیم.
- این سالاد شیرزای هم رضا درست کرده، باور کن دستش رو شسته ها. البته قبلش دستشویی بود.
قاشق و چنگال رو برداشتم. لبخند محوی زدم.
- دستش درد نکنه!
رعنا قاشقش رو پر از غذا کرد و گفت:
- هنوز دارم حرص می‌خورم ها. پسره‌ی چلغوز، آخه وسط عزا خواستگاری می‌کنن؟!
به‌طور مختصر از اتفاقات اون روز رو قبل از نماز خوندن برای رعنا تعریف کردم. کمی از غذا رو تو دهنم گذاشتم.
- حس ترحمش بیشتر اذیتم کرد رعنا. چیزی که من ازش متنفرم. شهروز... .
دیگه ادامه‌ی حرفم رو نتونستم بگم و عق زده به‌طرف دستشویی دویدم. صدای رعنا رو که دنبالم می‌اومد شنیدم.
- وای خدا! دختر چی شدی؟!
وارد سرویس شدم و چند عق زدم. چون معده‌ام خالی بود فقط زردآب بالا آوردم. کمی که روبه‌راه شدم صورتم رو شستم و در حالی که با حوله صورتم رو خشک می‌کردم، به بیرون رفتم. رعنا مضطرب جلوی در ایستاده بود.
- میگم آخرین بار که فرهاد رو دیدی کی بوده؟
آب دهنم رو قورت دادم که مزه‌ی تلخ دهنم صورتم رو جمع کرد.
- چرا؟
- می‌خوام تخمین بزنم کی زایمان می‌کنی. تو خود همون میمون تازه زایمان کرده‌ای.
با مشت آروم به شونه‌ی نرم و پرش زدم.
- بی‌شعور... .
رعنا خندید.
- باور کن از این بشر یه سر و دو پا هیچ چیز بعید نیست‌. شاید فرهاد به صورت بذر افشانی یادگاری تو دلت کاشته. والله از اون پسر سیاه سوخته بعید نیست.
متعجب و حیرون نگاهش کردم.
- رعنا این مزخرفات چیه داری میگی برای خودت؟ بعدش هم فرهاد سیاه سوخته نیست سبزه‌س.
رعنا با خنده چند قدم عقب رفت و با شیطنت گفت:
- خب تو موقع بذر افشانی ل*خ*ت دیدیش تو بهتر رنگ پوستش رو... .
نذاشتم بقیه حرفش رو بزنه، حوله‌ رو به‌سمتش پرتاب کردم.
- بی‌ادب... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
مقابل خانم سهرابی و سیمین که پنج دقیقه‌ای میشد اومده بودند، نشسته بودم؛ اما نمی‌دونم چرا احساس کردم غمی تو چشم‌هاشون هست.
- سُرمه جان! از دیروزِ که گفتی عمه خانم فوت شده، به جون سیامکم تا صبح چشم رو هم نذاشتم.
روز قبل خانم سهرابی برای احوال‌پرسی زنگ زده بود و جریان رو براش گفته بودم. بغض کردم و سرم رو پایین انداختم.
- چند روزی بود که مدام فشارشون بالا می‌رفت، که همین فشار بالا باعث فوتشون شد.
هر دوشون مجدداً تسلیت گفتند. نظرم به رعنا که با سینی حاوی چهار لیوان شربت آلبالو به‌‌سمت ما می‌اومد، جلب شد.
- دستت درد نکنه رعنا جان! زحمت کشیدی.
رعنا لبخندی زد و مقابل خانم سهرابی خم شد.
- خواهش می‌کنم، نوش‌جون.
خانم سهرابی لیوانی برداشت.
- چقدر خوبه که رعنا رو داری سُرمه جان!
لبخندی زدم و پر مهر نگاهم رو به رعنا که حالا مقابل سیمین خم شده بود انداختم.
- بله! دو روزی که از کرج اومدم پیشمه.
رعنا بعد از تعارف شربت به سیمین به‌سمت من اومد و لیوانی برداشتم و خودش هم کنارم نشست.
- مگه من جز سُرمه خواهری دارم؟ وظیفه‌م هست که الان کنارش باشم.
دستش رو گرفتم و به گرمی فشردم.
- خب از خودت بگو دخترم، خوبی؟
نگاهم رو به خانم سهرابی دوختم.
- انگار دیگه پوست کلفت شدم، من موندم چرا نمی‌میرم؟!
گریه‌ام گرفت و لیوان رو روی عسلی مقابلم گذاشتم.
- خدا نکنه عزیزم! زندگی بالا و پایین داره.
رعنا از جا چند برگ دستمال کشید و به‌سمتم گرفت. دستمال‌ها رو گرفتم. در حالی که اشک‌هام رو پاک می‌کردم، گفتم:
- نزدیک یک‌ ساله خدا هر بلایی خواسته سرم آورده، تو حکمتش موندم و دلمم به کفر گفتن نیست، این مدت اندازه‌ی یه زن صد ساله غم و بدبختی کشیدم.
خانم سهراب از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و پر مهر و گرم بغلم کرد.
- قربونت برم، الهی عاقبتت خیر باشه!
- گمون نکنم عاقبتم هم خیر باشه، چون فکر نکنم با این تنهایی بتونم دووم بیارم.
خانم سهرابی بوسه‌ی روی گونه‌ام زد.
- تو تنها نیستی خوشگلم! تو هم مثل سیمین منی. ما تنهات نمی‌ذاریم. اصلاً خوشحال میشم بیایی با ما زندگی کنی.
لبخندی زدم.
- ممنون از لطفتون!
سیمین با محبت و مهربونی گفت:
- من رو مثل خواهرت بدون، خیلی دوست دارم با من راحت باشی.
- حتماً سیمین جونم، شما عزیزی!
نگاهم رو به خانم سهرابی انداختم و سؤالی که تو پرسیدنش مردد بودم رو پرسیدم:
- از فرهاد خبری ندارین؟
به وضوح پریدن رنگ از صورت خانم سهرابی رو دیدم که سریع نگاهش رو به دخترش دوخت. ته دلم خالی شد. شک به دلم افتاد.
- چیزی شده؟
سیمین لیوانش رو روی جلو مبلی گذاشت و گفت:
- مامان جان! بهترِ بریم، الان نامی ( پسر سیمین) باباش رو اذیت می‌کنه.
این حرف و رفتار سیمین شَکم رو به یقین تبدیل کرد. دست خانم سهرابی رو گرفتم:
- توروخدا چیزی شده؟
خانم سهرابی بلند شد و با دستپاچگی گفت:
- نه قربونت برم، بی‌خبرم ازش.
با بغض گفتم:
- چرا احساس می‌کنم یه خبری هست؟ از فرهاد خبری دارین؟
خانم سهرابی بوسه‌ای روی پیشونیم زد.
- خیالت تخت چیزی نیست. مراقب خودت باش. زود میام بهت سر می‌زنم، هر چی خواستی به خودم بگو برات تهیه می‌کنم.
بی‌حرف به مادر و دختری که دستپاچگی و کلافگی تو رفتارشون پیدا بود خیره شدم. دلم گواه بد داد. دلی که بی‌قراریش از اون ساعت صد برابر شد. دلی که مثل کوه آتش‌فشان در حال قل‌قل کردن بود و فقط منتظر یک تلنگر بود تا فوران کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
خانم سهرابی تک بوقی زد و ماشین رو به حرکت در آورد. تا خواستم در رو ببندم ماشین باکلاسِ سفید رنگی جلوی خونه‌ی فرهاد پارک کرد و چند ثانیه بعد ماریا از ماشین پیاده شد و به‌طرف در رفت. دست روی زنگ گذاشت. نگاهی به لباسم انداختم. پیراهن عروسکی مشکی بلندم مناسب بود و به‌سمت ماریا رفتم.
- اینجا کاری داری؟
ماریا به‌سمتم چرخید. موهای فرِش، صاف شده بود و آرایشش بیشتر از دفعه‌ی قبل بود. نگاهی به سر تا پام انداخت.
- تو نگهبان این خونه‌ای؟
پوزخندی زدم.
- نخیر.
حق به جانب پرسید:
- فرهاد کجاست؟
حرصم گرفت از این‌که راحت اسم فرهاد رو به زبون آورد.
- اولاً آقا فرهاد، دوماً چیکارش داری؟ شنیدم بد از خونه بیرونت کرد.
یکه خورد و حرص تو صورتش نشست.
- فضول خان به تو ربطی نداره، حالا بگو کجاست؟
خوشحال شدم از چزوندنش.
- لازم بود خودش بهت می‌گفت کجا میره.
این رو گفتم و به‌طرف خونه‌مون چرخیدم.
- به نفعشه بگی کجاست.
برگشتم و دست به‌ سی*ن*ه ایستادم و لنگه‌ی اَبروم رو بالا انداختم.
- چه نفعی؟
ماریا جلو اومد و در حالی که با ریموتِ ماشینش بازی می‌کرد جواب داد:
- فرهاد مستحق اینه اون بالاها زندگی کنه نه اینجا.
اَبروهام خودبه‌خود بالا پریدن.
- آهان، حتماً پیش تو؟
تو چشم‌هام خیره شد و با زبون لب‌های زرشکیش رو تَر کرد و با عشوه و ناز جواب داد:
- آره، پیش من... .
تک خنده‌ای کردم.
- باشه دیدمش میگم بیاد پیشت. دختره‌ی خود شیفته.
برگشتم که بازوم رو گرفت و من رو به‌سمت خودش چرخوند و با حرص گفت:
-‌ فرهاد نوه‌ی حاج صابر معینیه؛ مردی که نصف تهرون می‌شناسنش. پس حقشِ کنار هم‌‌جنس‌های خودش باشه.
با دو دست به سی*ن*ه‌اش کوبیدم. داغ دلم تازه شد از سختی‌هایی که فرهاد کشیده بود و توپیدم:
- چرا اون موقع که مادرت کاری کرد که فرهاد آواره بشه نوه‌ی حاج صابر معینی نبود؟ چرا وقتی مادرش رو کلفتتون کردین حاج صابر معینی کاره‌ای نبود؟ اگه حاج صابر انقدر اعتبار داره نمی‌ذاشت نوه‌ش هیجده سال تو پرورشگاه باشه.
چشم‌های ماریا گرد شد و زیر لب گفت:
- پرورشگاه؟!
با پوزخند جواب دادم:
- بله! بعدشم ده سالم تو شهری بود که هنوز گاز و آب خوراکی ندارن. اگه حاج صابر نوه‌اش براش مهم بود وجب‌به‌وجب این شهر رو دنبالش می‌گشت.
انگشت اشاره‌ام رو جلوی صورت بهت زده‌اش تکون دادم و ادامه دادم:
- برو و پشت سرت هم نگاه نکن، فرهاد هم‌جنس منه، هم تراز منه و مال منه. تا آخر عمرم می‌شینم به پاش. وای به‌ حالت یک‌بار دیگه اینجا و دور و ور عشقم ببینمت... .
ماریا با غروری که تو صورتش نشست جواب داد:
- هم تراز تو گدا و گدور؟
- آره من گدا و گدورم؛ اما خداروشکر به اندازه‌ی خودم دارم. فقط بابام مال یتیم نخورد، تا ثروت هنگفت گیرش بیاد.
پره‌های بینیش باز شد.
- گور بابات... .
تا این رو گفت قلبم آتیش گرفت و تنم گُر گرفت از بی‌احترامی که به پدرم شد. با تموم قدرتم تو صورتش کوبیدم و با بغض گفتم:
- دختره‌ی آشغال، گور بابای تو و امثال تو.
ماریا دو دستش رو روی صورتش گذاشت و چونه‌اش لرزید. نگاهم به سنگ متوسط روی زمین افتاد، خم شدم و سنگ رو برداشتم و محکم به شیشه‌ی سمت شاگرد ماشینش کوبیدم. ماریا از ترس جیغی کشید و تو خودش جمع شد.
‌- برو خداروشکر کن با آدم ‌ای روبه‌رو نیستی. به حرمت آبروی چند ساله‌ی پدرم تو این محل کاریت ندارم. گمشو تا صورت خوش تراشت رو مثل ماشینت داغون نکردم.
با تته‌پته کردن گفت:
- خ... خ... سارت... .
- گفتم گمشو تا بدتر از این نکردم.
ماریا با ترس سوار ماشینش شد و به‌ سرعت با دنده عقب گاز داد و رفت. حرصم گرفته بود. حرفش خیلی برام دردناک بود و دلم رو شکست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
درست هفت روز از فوت عمه می‌گذشت. پنج‌شنبه بود و به همراه رعنا که با اجازه‌ی پدر و مادرش یک جورایی هم‌خونه‌ی من شده بود، به بهشت‌ زهرا رفتیم. بعد از نیم ساعت موندن پیش مزار خونواده‌ام. به‌طرف مزار پدر و مادر فرهاد رفتیم. از خاکِ نشسته روی سنگ‌ها معلوم بود فرهاد این هفته هم به اینجا نیومده بود. از لحظه‌ای که خانم سهرابی اون‌جور دستپاچه و نگران از پیشم رفت، دلشوره‌ای عجیب وجودم رو گرفته بود. هر شب با کابوس‌های مبهم از خواب می‌پریدم. خواب‌هایی که صبح از یادم می‌رفت. روزی بیشتر از ده بار با فرهاد تماس می‌گرفتم؛ اما باز هم خاموش بود. من هم براش پیام‌هایی از دلتنگی و بی‌قراریم می‌فرستادم. به امید روزی که گوشیش روشن بشه. دیگه عصر شده بود. با ماشین بابا که چند روز پیش تعمیرکار آوردم و سرویسش کرده بود، به خونه برگشتیم. سر راه مقداری برای خونه خرید کردیم. من حواسم رو به رانندگی داده بودم و رعنا گرم تعریف کردن از رژیم باشگاهیش بود. وارد کوچه شدیم. از دیدن ماشین شاسی بلند جلوی خونه‌مون متعجب شدم.
- سُرمه این ماشین کیه؟!
شونه‌هام رو بالا انداختم.
- نمی‌دونم.
کمی جلوتر رفتیم و ماشین رو پشتِ ماشین شاسی بلند پارک کردم و پیاده شدیم. درِ سمت راننده باز شد و شخصی از ماشین پیاده شد. از دیدن اون شخص اینجا متعجب شدم و بند دلم پاره شد.
- سلام آقا سیاوش.
سیاوش عینک آفتابیش رو از روی چشم‌هاش برداشت.
- سلام خوبی؟
رعنا هم سلام کرد و سیاوش جوابش رو داد. دلم گواه بد داد و بی‌قرار پرسیدم:
- آقا سیاوش خیره، شما اینجا چیکار می‌کنین؟
سیاوش نگاهش رو از من دزدید و دستی به پشت گردنش کشید.
- راستش... .
سکوت کرد. با سکوتش دلم زیر و رو شد و یک قدم به سیاوش نزدیک شدم.
- جون ماهکتون بگین چی شده؟ از فرهاد خبر دارین؟
سیاوش نگاهم کرد. نمی‌دونم تو صورتم چی دید که با نیمچه اخمی گفت:
- آروم باش لطفاً.
- چی شده؟
- می‌خوام ببرمت جایی.
با بی‌حالی لب زدم:
- کجا؟
- پیش فرهاد.
نگاهی به رعنا انداختم و با تنی لرزون دست بردم و دستش رو گرفتم.
- سُرمه خوبی؟
بی‌جون نگاهم رو به سیاوش دوختم و در جوابش گفتم:
- خوبم! چه اتفاقی براش افتاده؟
رعنا دست دور شونه‌ام انداخت و دم گوشم لب زد:
- آروم باش عزیزم!
سیاوش دستی به صورتش کشید و کلافه دم و بازدمی کرد.
- بیمارستانه.
انگار یک نفر از پشت محکم به پشت زانوهام زد و افتادم. رعنا جیغ خفیفی کشید.
- یا خدا سُرمه!
با چشم‌های به اشک نشسته پرسیدم:
- ف... فر... هاد ب... یمارستانه؟
سیاوش جلوم زانو زد.
- خوبی؟ خواهش می‌کنم آروم باش.
به گریه افتادم و ملتمسانه گفتم:
- جون ماهکت بگو چرا بیمارستانه؟ حالش خوبه؟
اشک تو چشم‌های سیاوش جمع شد.
- اومدم ببرمت پیشش؛ چون فکر می‌کنم تنها کسی که الان اون بی‌معرفت نیاز داره تویی.
نفسم بالا نمی‌اومد و به قسمت جلوی تیشرت سفیدش چنگ زدم. با حالی زار پرسیدم:
- چرا نمی‌گین چی شده؟
- فعلاً پاشو بریم. تو راه برات توضیح میدم.
یک‌دفعه کل محل دور سرم چرخید و چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه چیزی متوجه نشدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با احساس سنگینی سرم و عطش زیاد و سوزش لحظه‌ای روی دستم به خودم اومدم؛ اما هنوز چشم‌هام بسته بود. صدای ناشناسی به گوشم خورد.
- سِرمش تموم شده. به‌هوش اومد چند دقیقه‌ای رو درازکش باشه تا دچار سرگیجه نشه.
- مرسی خانم پرستار!
این رعنا بود که با صدای گرفته جواب پرستار رو داد. صدای پاشنه‌های کفشی رو شنیدم که از من دور میشد. چشم‌هام رو باز کردم که با چشم‌های خیس و متورم رعنا روبه‌رو شدم.
- دورت بگردم عزیزم!
چشم‌هام رو روی هم فشردم. یک‌دفعه به یاد آوردم چی به روزم اومده. سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم‌خیز شدم. سرم گیج رفت. رعنا دست روی شونه‌ام گذاشت و وادارم کرد دراز بکشم.
- دراز بکش سُرمه جونم. سِرمت تازه تموم شده و پرستار گفت چند دقیقه درازکش باش.
- رعنا! سیاوش کجاست؟
- قربونت برم همین بیرونه.
چشم‌ها و بینی سرخ شده‌ی رعنا نظرم رو جلب کرد. رعنا هر وقت شدید گریه می‌کرد این‌جوری میشد.
- رعنا دوباره به چه بدبختی گرفتار شدم؟
رعنا به‌ سختی جلوی گریه‌اش رو گرفت و با دستپاچگی گفت:
- چیزی نیست. من برم بگم آقا سیاوش بیان تو.
سریع اتاق تزریقات رو ترک کرد و طولی نکشید که سیاوش وارد اتاق شد. دست‌هاش رو روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و لبخند کم‌جونی زد.
- همیشه فکر می‌کردم دختر محکمی هستی!
به‌ سختی نشستم و معذب گره‌ی روسری مشکیم رو محکم‌تر کردم.
- آقا سیاوش، من دیگه تحمل ندارم؛ جون عزیزتون بگین چی شده؟
سیاوش جلو اومد و لب تخت قسمت پایین نشست و پاهاش رو آویزون کرد. کمی تو فکر فرو رفت و گفت:
- چند روزی از رفتن فرهاد می‌گذشت که یک روز فرهاد زنگ زد و گفت می‌خواد منو ببینه. تو پارکِ نزدیک بانک، قرار گذاشت.
سیاوش سرش رو پایین انداخت و بعد از کمی مکث ادامه داد:
- خلاصه‌ش می‌کنم. کلی با هم جر و بحث کردیم که فرهاد گفت درگیر بیماریه.
قلبم تیر کشید و دست روی ‌سی*ن*ه‌ام گذاشتم و اشک‌هام بی‌اختیار سرازیر شدن.
- انقدر که این بشر غد و تودارِ که می‌خواست سربار نباشه. می‌خواست تنهایی با بیماریش بجنگه، در حالی که دیوانه‌وار عاشق تو بود.
سیاوش نگاهم کرد و با بغض ادامه داد:
- به‌خاطر همین ترکت کرد که دردی به دردهات اضافه نشه و بیشتر از این عذاب نکشی؛ مثلاً می‌خواست خودخواهی نکنه. هدفش این بود خوب بشه و برگرده پیشت. همش از دور زیر نظرت داشت. من رو به جون دخترم قسم داد که به کسی نگم.
امان از یار بی‌انصاف من. آروم لب زدم:
- بیماریش چیه؟
- یه تومور کوچیک تو سرش بود.
انگار آب یخ رو سرم ریختند. به دیوار پشت سرم تکیه دادم. تازه یادم اومد بارها دچار سر درد‌های شدید شده بود.
- دو ماه تموم دنبال دارو و درمونش بودیم.
دست‌هام رو جلوی دهنم گرفتم و بی‌صدا گریه کردم. دو ماهی که من فکر می‌کردم فرهاد خوش بوده.
- تا ده روز پیش که عمل کرد. دکترش امید زیادی داشت چون تومور خوش‌خیم بود و در آوردنش کار سختی نبود.
چرا سیاوش از افعال بود استفاده می‌کرد؟! جونم داشت کم‌کم از بدنم خارج میشد. با صدای لرزون گفتم:
- خ... خب؟
سیاوش از لب تخت پایین رفت و آهی کشید.
- اما خطای پزشکی باعث شده... .
سیاوش چنگی به موهاش زد.
- فرهاد به کما بره.
باز چشم‌هام سیاهی رفت. دست روی پیشونی تب‌دارم گذاشتم.
- کما؟!
سیاوش با گریه گفت:
- آره ده روزه. ده روزِ التماس می‌کنم بیدار بشه؛ اما... .
گریه‌ی هر دومون اوج گرفت.
- باید الان به من بگین؟
از تخت پایین رفتم و کفش‌هام رو پوشیدم.
- منو ببرین پیشش.
- سُرمه! فرهاد قسمم داده بود؛ اما دیگه نمی‌تونستم این درد رو تنهایی به دوش بکشم. اول به خونواده‌م گفتم و بعد به تو... .
با توپ پر گفتم:
- آقا سیاوش منو ببرین پیش فرهاد.
سیاوش نم چشم‌هاش رو با انگشت شستش گرفت.
- بریم، همین طبقه‌ی بالاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با تنی لرزون و بی‌قرار و هق‌هق کنان از شیشه‌ی کنار اتاق آی‌سی‌یو به رفیقِ بی‌وفام که زیر کلی سیم و دستگاه بود، خیره بودم. رعنا و سیاوش هم دو طرفم ایستاده بودند و سعی داشتند آرومم کنند. طاقت نیاوردم.
- می‌خوام از نزدیک ببینمش.
- باشه الان با پرستارها هماهنگ می‌کنم.
سیاوش به‌طرف در آی‌سی‌یو رفت. خودم رو تو بغل رعنا انداختم.
- رعنا! چرا بدبختی‌های من تموم نمیشن؟
- درد و بلات بخوره تو سرم؛ این‌جوری بی‌تابی نکن. تو باید با انرژی مثبت بری پیشش.
اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم و آب بینیم رو بالا کشیدم.
- چشم‌چشم! فقط ببینمش این قلبم آروم بگیره.
- توکلت فقط به خدا باشه.
طولی نکشید که سیاوش به همراه پرستاری از اتاق بیرون اومد.
- عزیزم نسبتت چیه با بیمارمون؟
تا خواستم حرف بزنم سیاوش جواب داد:
- نامزدش هستن.
تو اون لحظه‌های سخت و طاقت‌فرسا، دلم غنج رفت از نامزد خطاب شدنم. پرستار از بالای عینک گرد و بزرگش نگاهم کرد.
- این ده روز کجا بودی؟
سیاوش جواب داد:
- اینجا نبود.
دیگه طاقتم طاق شد و پام رو به زمین کوبیدم و گفتم:
- می‌خوام برم داخل.
پرستار با خنده‌ی ریزی سری تکون داد.
- بیا بریم بهت گان بدم، بپوشی.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
- فرهاد رو اول از خدا بعدش از تو می‌خوام، ببینم چی می‌کنی؟
سرم رو تکون دادم و دنبال پرستار وارد بخش شدم. قلبِ بی‌قرارم خودش رو محکم به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. کف دست‌های عرق کرده‌‌ام رو مشت کردم تا به خودم مسلط باشم. لباس گانی که بهم دادند رو پوشیدم.
- بیمار شما همین تخت اول هستش.
- بله ممنون!
- فقط گل دختر! سعی کن پیشش گریه نکنی؛ چون بیماری که تو این وضع هست حس و احساس داره. تو باید بهش امید به زندگی بدی و از چیزهای خوب بگی تا نتیجه‌ای که دل‌خواهت هست رو بگیری.
سرم رو تند‌تند تکون دادم.
- بله چشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
کنارِ تخت ایستادم و مات و مبهوت با قلبی که ته حلقم نبض میزد، به عزیزترینم که چشم‌های زغالی و مشکیش رو به روم بسته بود، خیره بودم. موهای از ته تراشیده شده‌اش زیر باند و گاز دلم رو به آتیش کشید. چند سیم به سی*ن*ه‌ی پهن و عضله‌ایش وصل بود و شلنگی هم از گوشه‌ی لبش به دهنش وصل بود. دستش رو گرفتم؛ انگار جون تازه‌ای گرفتم. با چند نفس عمیق، بغضم رو قورت دادم و با روحیه‌ای شاد؛ اما مصنوعی سرم رو نزدیک صورتش بردم.
- سلام رفیق جان!
قطره‌ی اشک سمجی از چشم چپم روی صورتم سرازیر شد. بغض هر آن ممکن بود خفه‌ام کنه. با صدای لرزون ادامه دادم:
- آخه بی‌وفا یعنی انقدر برات غریبه بودم که دردت رو باهام سهیم نشدی؟ تو که تو سختی‌هام کنارم بودی منم حتماً... .
حرفم رو ادامه ندادم و دستش رو فشردم.
- عیب نداره قربونت برم! فدای اون چشم‌های سیاهت. بعد از این کنارتم و تنهات نمی‌ذارم.
با دو دستم دستش رو محکم گرفتم.
- فرهادم! نمی‌خوام از این مدت بگم؛ چون دیگه حوصله‌ی مرورش رو ندارم. الان فقط‌فقط به بودن کنار تو فکر می‌کنم. آخ فرهادجانم! دلم برات تنگ شده بود ها.
خیلی سخت بود که خودم رو کنترل کنم تا زار نزنم از دیدن عشقم تو این وضع. دلم می‌خواست جایی به دور از همه گریه کنم و بگم من دیگه کم آوردم و تاب این همه درد رو ندارم.
- فرهادم! داره اولین دیدارمون یک سال میشه.
با خنده و گریه ادامه دادم:
- رقصیدنم رو یادته؟ وای چه روزی بود!
آروم نفسی کشیدم و با پشت دست اشک‌های سمج رو از چشم‌هام پاک کردم.
- همه‌ کَسم! چشم‌هات رو باز کن، دوباره خط چشم صدام کن تا بمیرم برای صدات.
با خنده گفتم:
- فرهاد یادته لاستیک ماشینت رو پنچر کردم؟ وای دوست دارم باز اون‌جوری خِفتم کنی و بمیرم برای اخم و نگاهت... .
صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و بوسه‌ای عمیق روی گونه‌اش زدم.
- یادت باشه اولین بار رو من پیش‌قدم شدم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با دلی پر از غصه و دلتنگی و بی‌میل با گوشزد پرستار از اتاق آی‌سی‌یو بیرون اومدم. به محض این‌که چشمم به خانم سهرابی که به همراه سیاوش و رعنا منتظرم بودند، افتاد گریه‌ام رو از سر گرفتم و به بغل خانم سهرابی پناه بردم.
- مینو جون! دلم پر از غصه‌س، چرا دردهام تموم نمیشه؟
خانم سهرابی دست‌هاش رو دور تنم حلقه کرد و من رو به خودش فشرد و پابه‌پای من گریه کرد.
- صبوری کن گلم! صبور باش خوشگلم!
- دعا کنین برای فرهاد، دعا کنین برای کسی که بی‌اون دیگه مرگم حتمیه.
خانم سهرابی صورتم رو با دست‌هاش قاب گرفت.
- خدا خودش بزرگه و حتماً حواسش به تو و فرهاد هست.
- از خودش فرهادم رو می‌خوام.
- آفرین قشنگم! ببخش دخترم که نتونستم زودتر بهت بگم، یعنی دلش رو نداشتم.
نیم‌نگاهی به سیاوش انداخت و ادامه داد:
- هر چند ایشون هم تازه به ما گفتن.
سیاوش لبخند کم‌جونی زد.
- خودش نخواست که بهتون بگم.
سیاوش دست‌هاش رو به پشت گردنش برد و پلاک و زنجیری که خودم به فرهاد هدیه داده بودم رو از گردنش باز کرد و به‌سمتم گرفت.
- این رو قبل از رفتن به اتاق عمل با یه نامه بهم داد که بهت بدم.
دلم زیر و رو شد و بی‌تاب شدم برای مردی که بندبند وجودم خواهان داشتن دوباره‌اش بود. اشک‌هایی که انگار تمومی نداشت روی صورتم سرازیر شدن. پلاک و زنجیر رو گرفتم و به سی*ن*ه‌ام فشردمش.
- نامه هم تو ماشینِ برات میارم.
پلاک و زنجیر رو تو دستم مشت کردم.
- آقا سیاوش برای درمان فرهاد از هیچی دریغ نکنین. لازم باشه خونه و مغازه‌ی بابا و ماشین و طلاهام رو می‌فروشم فقط دکتر خوب براش پیدا کنین.
خانم سهرابی پر مهر گونه‌ام رو بوسید. سیاوش لبخند جون‌داری زد.
- نه عزیزم! خود بیمارستان بهترین دکترها رو معرفی کرده که برای معاینه‌ش میان. سیامک هم حواسش هست و از دوست‌هاش کمک می‌گیره. پول هم به اندازه‌ی کافی هست. خود فرهاد پول پیشم گذاشته؛ اگه بیشتر لازم باشه خودم هستم و مامان هم هست. تو فقط دل‌گرمی و دلیل باش برای برگشتش.
آروم زمزمه کردم.
- ممنون که هستین!
- فرهاد برادرمِ و برام عزیزه. تا آخرش کنارش و کنارت هستم.
رعنا و خانم سهرابی دست‌هام رو گرفته بودند و هر کدوم با محبت خاصشون دست‌هام رو فشردند. اونجا بود که فهمیدم تنها نیستم. سیاوش دستش رو به‌طرف راه‌رو خروجی دراز کرد.
- حالا هم بهتره بریم رستوران روبه‌روی بیمارستان شام بخوریم.
- نه من دیگه از اینجا جُم نمی‌خورم، فقط مینو جون بی‌زحمت رعنا رو به خونه‌شون برسونین.
سیاوش خندید.
- باشه تو دیگه بمون اینجا؛ اما برای اینجا بودن باید غذا بخوری تا جون داشته باشی.
رو به مادرش ادامه داد:
- مامان جان! دست عروست رو بگیر بریم که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.
دلم گرم شد از حرف سیاوش. خانم سهرابی دست دور شونه‌ام انداخت و گفت:
- قربون عروسم برم که لایق فرهادمه!
رعنا هم با لبخند گفت:
- منم پیشت می‌مونم.
- نه عزیزجانم! خسته میشی. فقط فردا برو خونه چند تیکه وسیله برام بیار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
هر چی تلاش کردم نشد سیاوش و خانم سهرابی رو برای نرفتن به رستوران متقاعد کنم. من‌که میلی به غذا خوردن نداشتم، بیشتر با غذام بازی کردم؛ چون فکر و ذکرم پیش فرهاد بود و دوست داشتم کنارش باشم؛ اما اون شب با صحبت‌ها و اصرار خانم سهرابی که می‌گفت برم استراحت کنم و از فردا به بیمارستان برم، به خونه رفتیم. سیاوش موقع خداحافظی پاکت نامه‌ای که از طرف فرهاد بود رو به من داد. وقتی وارد خونه شدم بی‌معطلی و توجه به رعنا بعد از بوسیدن و بوییدن پاکت. پاکت نامه رو باز کردم. دست‌ خط فرهاد آتیش به جونم انداخت و با بغض نشسته به گلوم شروع به خوندن کردم.
« اول از همه این نامه رو به نام خدایی شروع می‌کنم که تو رو تو زندگیم آورد تا بدونم زندگی و عشق واقعی چیه.
سلام به سُرمه‌ی عزیزتر از جونم! نمی‌دونم وقتی این نامه رو می‌خونی من هنوز هستم یا... !
عزیزترینم خواهشی که ازت دارم ببخش من رو که نخواستم با دردی که گریبان‌گیرش شدم وَبالت بشم. جانِ جانانم نخواستم تا قلب بزرگ و مهربونت با غصه‌ی درد من بیشتر آزار ببینه. قشنگ‌ترینم! وقتی تو اومدی تو زندگیم تازه فهمیدم عشق واقعی چیه و معشوق کیه! زیباترینم من معنی زندگی رو فقط‌فقط کنار تو فهمیدم. تویی که برام نفس، زندگی، جان، همه‌ کَس شدی. نازترینم الان که این نامه رو برای تو می‌نویسم فقط از خدامون می‌خوام که بهم یک‌بار دیگه فرصت زندگی بده تا بتونم با تو باشم و بچشم طعم زندگی ناب رو. مهربون‌ترینم اگه روزی این نامه به دستت رسید و من نبودم، سخت نگیر و آسون بگیر نبودم رو. تو دختر محکم و قوی هستی پس می‌تونی بدون من هم به زندگیت ادامه بدی. خواهشم ازت اینه زندگی کن و بشو همون دختری که روز اول تو اون حیاطی که بهترین‌ها برامون رقم خورد. همون دختر شاد و سر زنده. سُرمه جانم! فقط می‌خوام بگم هیچ‌کَس تو رو اندازه‌ی من دوستت نداشت و نخواهد داشت. عشقم! زندگی کن، به یادم باش. حلالم کن. سُرمه‌ی قشنگم دوستت دارم. ببخش رفیق بی‌وفات رو. در آخر سلامم رو به عمه‌ مهین عزیز برسون و بگو مثل مادربزرگ برام عزیز و محترم بودن.
به امید روزی که باز کنارت باشم و جبران کنم این همه بی‌وفایی‌هام رو.
ارادت‌مند تو عزیزترینم، فرهاد... .»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین