- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
شمارهی رعنا بود. جواب دادم.
- سلام.
- سلام لیلی بیمجنون!
تا صدای رعنا رو شنیدم با صدای بلند به گریهام ادامه دادم.
- رعنا! عمه رفت!
رعنا که انگار گیج شده بود کمی مکث کرد.
- درست حرف بزن ببینم چی شده؟
با فینفین کردن گفتم:
- عمه امروز صبح فوت شد.
رعنا با تپق زدن پرسید:
- ی... یا خدا! ک... کجایی؟ کرجی؟
- نه. اومدم تهران. یه جورایی بیرونم کردن.
بغض تو صدای رعنا نشست.
- وای بمیرم برات! به خدا دیگه زبونم برای تسلیت گفتن نمیچرخه!
سرم رو به در تکیه دادم.
- رعنا کمرم دیگه زیر بار این همه مصیبت شکسته! دیگه تحمل این همه غم رو ندارم!
- رعنا پرپر بشه برات، الان میام پیشت.
آروم زمزمه کردم:
- بیا رعنا، بیا که داغونم.
تماس رو قطع کردم. تا بلند شدم دوباره گوشیم زنگ خورد، اینبار خاله بود که از برنامههای مجازی خونوادهی عمه، متوجهی فوت عمه شده بود و تسلیت گفت. از من خواست که به همدان برم؛ اما رفتن رو به بعداً موکول کردم و خاله هم زیاد اصرار نکرد. خاله هم پسر مجرد بزرگ داشت. شاید خاله هم میترسید از من دخترِ بیکَس و کاری که نامزدیش بههم خورده بود و مدتی هم با پسر مجرد همخونه بوده.
سلانهسلانه از پلهها بالا رفتم. تا وارد خونه شدم و لامپ رو روشن کردم، موجی از حسِ بد تو وجودم نشست. سکوت خونه تلنگری شد که باز ضجهام رو از سر بگیرم. چمدونم رو کنار مبل انداختم و بهطرف قاب عکس بزرگ خونوادهام رفتم.
- خیالتون راحت شد؟ عمه هم بردین؟ اصلاً به فکر منِ بدبختم نیستین؟ نمیگین سُرمهی بیچاره چیکار کنه با این همه تنهایی و آوارگی؟
صدام رو بالا بردم.
- از فردا همه با چشم بد نگاهم میکنن؛ چون تنهام و کسی رو برای حمایتم ندارم. از خدا بخواین منم ببره پیشتون، خستهم به قرآن خستهم.
گلدونِ روی اُپن رو برداشتم و به دیوار کوبیدم. گلدون هزار تیکه شد. جیغ زدم.
- من از تنهایی بیزارم، من از تنهایی غصهم میگیره.
روی زمین نشستم و چنگی به موهام زدم و با هقهق گفتم:
- فرهاد بیمعرفت حداقل تو بیا، تو بیا که جونی برام نمونده، دیگه نایی برای ادامهی این زندگی نکبتی ندارم... .
انقدر فریاد زدم و عزیزانم رو صدا زدم که احساس کردم گلوم زخم شد. اون لحظه تنها آرزوم مرگ و پایان زندگیم بود.
- سلام.
- سلام لیلی بیمجنون!
تا صدای رعنا رو شنیدم با صدای بلند به گریهام ادامه دادم.
- رعنا! عمه رفت!
رعنا که انگار گیج شده بود کمی مکث کرد.
- درست حرف بزن ببینم چی شده؟
با فینفین کردن گفتم:
- عمه امروز صبح فوت شد.
رعنا با تپق زدن پرسید:
- ی... یا خدا! ک... کجایی؟ کرجی؟
- نه. اومدم تهران. یه جورایی بیرونم کردن.
بغض تو صدای رعنا نشست.
- وای بمیرم برات! به خدا دیگه زبونم برای تسلیت گفتن نمیچرخه!
سرم رو به در تکیه دادم.
- رعنا کمرم دیگه زیر بار این همه مصیبت شکسته! دیگه تحمل این همه غم رو ندارم!
- رعنا پرپر بشه برات، الان میام پیشت.
آروم زمزمه کردم:
- بیا رعنا، بیا که داغونم.
تماس رو قطع کردم. تا بلند شدم دوباره گوشیم زنگ خورد، اینبار خاله بود که از برنامههای مجازی خونوادهی عمه، متوجهی فوت عمه شده بود و تسلیت گفت. از من خواست که به همدان برم؛ اما رفتن رو به بعداً موکول کردم و خاله هم زیاد اصرار نکرد. خاله هم پسر مجرد بزرگ داشت. شاید خاله هم میترسید از من دخترِ بیکَس و کاری که نامزدیش بههم خورده بود و مدتی هم با پسر مجرد همخونه بوده.
سلانهسلانه از پلهها بالا رفتم. تا وارد خونه شدم و لامپ رو روشن کردم، موجی از حسِ بد تو وجودم نشست. سکوت خونه تلنگری شد که باز ضجهام رو از سر بگیرم. چمدونم رو کنار مبل انداختم و بهطرف قاب عکس بزرگ خونوادهام رفتم.
- خیالتون راحت شد؟ عمه هم بردین؟ اصلاً به فکر منِ بدبختم نیستین؟ نمیگین سُرمهی بیچاره چیکار کنه با این همه تنهایی و آوارگی؟
صدام رو بالا بردم.
- از فردا همه با چشم بد نگاهم میکنن؛ چون تنهام و کسی رو برای حمایتم ندارم. از خدا بخواین منم ببره پیشتون، خستهم به قرآن خستهم.
گلدونِ روی اُپن رو برداشتم و به دیوار کوبیدم. گلدون هزار تیکه شد. جیغ زدم.
- من از تنهایی بیزارم، من از تنهایی غصهم میگیره.
روی زمین نشستم و چنگی به موهام زدم و با هقهق گفتم:
- فرهاد بیمعرفت حداقل تو بیا، تو بیا که جونی برام نمونده، دیگه نایی برای ادامهی این زندگی نکبتی ندارم... .
انقدر فریاد زدم و عزیزانم رو صدا زدم که احساس کردم گلوم زخم شد. اون لحظه تنها آرزوم مرگ و پایان زندگیم بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: