- Dec
- 865
- 25,579
- مدالها
- 3
با سرعت از تاکسی پیاده شدم و چادرم رو روی ساعدم انداختم و بهطرف حیاط بیمارستان دویدم. وارد لابی بیمارستان شدم. در حالی که نفسنفس میزدم به جمع آشنایی از عزیزانی که تو اون روزهای سخت یار و همراهم بودند، سلام کردم. همه به سمتم چرخیدند. تو صورت تکتکشون شادی و نشاط موج میزد. خانم سهرابی دستهاش رو برام باز کرد.
- بیا اینجا عروس قشنگم!
جلو رفتم و خودم رو تو آغوش خانم سهرابی جا دادم.
- مینو جون! راسته که فرهاد انگشت و پلکهاش رو تکون داده؟
- معذرت میخوام. من یکی اهل سوپرایز کردن نیستم، فرهاد دو ساعتِ بههوش اومده.
یک لحظه انگار به دنیایی ساکن پرتاب شدم. کور و کر شدم. فقط صدای سیامک که گفت«بههوش اومده» تو سرم اِکو میشد. گیج و متحیر از آغوش خانم سهرابی بیرون اومدم و به سیامک که با صورت بشاش کنارم ایستاده بود، نگاه کردم. مثل ماهی افتاده بیرون از آب فقط دهنم باز و بسته میشد. صدای سیاوش به گوشم خورد.
- ای تو روحت سیامک با این خبر دادنت!
اشکهای جمع شده تو چشمهام دیدم رو تار کردن. به تکتکشون نگاه کردم که شاید شوخی باشه.
- سُرمه جان! نشد پشت گوشی بهت بگم. خواستم بیای اینجا خودت... .
دیگه ادامهی حرفهای سیاوش رو نشنیدم. دستهام رو روی دهنم گذاشتم و اشک شوق ریختم. قلبم از هیجان محکم خودش رو به سی*ن*هام میکوبید. خوشحال بودم از این صبوری که نتیجهاش باب دلم بود.
- قربونت برم عروس قشنگم! خدا جواب دعاهات رو داد. چشمت روشن!
آب دهنم رو قورت دادم و با تردید پرسیدم:
- واقعاً فرهاد بیدار شد؟
- آره عزیزم. دو ساعت پیش چشمهاش رو باز کرد. دکترها دارن آزمایش و بررسیهای لازم رو انجام میدن.
- دکتر موذنی گفت همه چی روبهراهه.
یکباره تموم غمهام پایان گرفت و دلم به آرامشی که مدتها ازم گریزان بود رسید. از سیامک که این حرف رو زد، پرسیدم:
- خوبِخوب؟
- خوبِخوب، البته بدنش فعلاً ضعف داره اینم بهخاطر این مدتیه که بدنش بیحرکت بوده. تا قوت قبلیش رو به دست بیاره یه مدت کوتاه به رسیدگی و توجه نیاز داره.
- خان داداش، نگران نباش این سُرمهای که من دیدم، سر دو روز نشده فرهاد رو از روز اولم بهتر میکنه.
هجوم خون به گونههام رو حس کردم و سرم رو پایین انداختم.
- سُرمه! جونِ ماهکم نذاشتم هیچکَس بره شیرفرهاد رو ببینه؛ چون اولین نفری که مستحقِ اون رو ببینه خودتی.
پر مهر لبخند زدم و با پشت دست اشکهام رو پاک کردم.
- ممنون!
- بیا اینجا عروس قشنگم!
جلو رفتم و خودم رو تو آغوش خانم سهرابی جا دادم.
- مینو جون! راسته که فرهاد انگشت و پلکهاش رو تکون داده؟
- معذرت میخوام. من یکی اهل سوپرایز کردن نیستم، فرهاد دو ساعتِ بههوش اومده.
یک لحظه انگار به دنیایی ساکن پرتاب شدم. کور و کر شدم. فقط صدای سیامک که گفت«بههوش اومده» تو سرم اِکو میشد. گیج و متحیر از آغوش خانم سهرابی بیرون اومدم و به سیامک که با صورت بشاش کنارم ایستاده بود، نگاه کردم. مثل ماهی افتاده بیرون از آب فقط دهنم باز و بسته میشد. صدای سیاوش به گوشم خورد.
- ای تو روحت سیامک با این خبر دادنت!
اشکهای جمع شده تو چشمهام دیدم رو تار کردن. به تکتکشون نگاه کردم که شاید شوخی باشه.
- سُرمه جان! نشد پشت گوشی بهت بگم. خواستم بیای اینجا خودت... .
دیگه ادامهی حرفهای سیاوش رو نشنیدم. دستهام رو روی دهنم گذاشتم و اشک شوق ریختم. قلبم از هیجان محکم خودش رو به سی*ن*هام میکوبید. خوشحال بودم از این صبوری که نتیجهاش باب دلم بود.
- قربونت برم عروس قشنگم! خدا جواب دعاهات رو داد. چشمت روشن!
آب دهنم رو قورت دادم و با تردید پرسیدم:
- واقعاً فرهاد بیدار شد؟
- آره عزیزم. دو ساعت پیش چشمهاش رو باز کرد. دکترها دارن آزمایش و بررسیهای لازم رو انجام میدن.
- دکتر موذنی گفت همه چی روبهراهه.
یکباره تموم غمهام پایان گرفت و دلم به آرامشی که مدتها ازم گریزان بود رسید. از سیامک که این حرف رو زد، پرسیدم:
- خوبِخوب؟
- خوبِخوب، البته بدنش فعلاً ضعف داره اینم بهخاطر این مدتیه که بدنش بیحرکت بوده. تا قوت قبلیش رو به دست بیاره یه مدت کوتاه به رسیدگی و توجه نیاز داره.
- خان داداش، نگران نباش این سُرمهای که من دیدم، سر دو روز نشده فرهاد رو از روز اولم بهتر میکنه.
هجوم خون به گونههام رو حس کردم و سرم رو پایین انداختم.
- سُرمه! جونِ ماهکم نذاشتم هیچکَس بره شیرفرهاد رو ببینه؛ چون اولین نفری که مستحقِ اون رو ببینه خودتی.
پر مهر لبخند زدم و با پشت دست اشکهام رو پاک کردم.
- ممنون!
آخرین ویرایش توسط مدیر: