جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,602 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,579
مدال‌ها
3
با سرعت از تاکسی پیاده شدم و چادرم رو روی ساعدم انداختم و به‌طرف حیاط بیمارستان دویدم. وارد لابی بیمارستان شدم. در حالی که نفس‌نفس می‌زدم به جمع آشنایی از عزیزانی که تو اون روزهای سخت یار و همراهم بودند، سلام کردم. همه به سمتم چرخیدند. تو صورت تک‌تکشون شادی و نشاط موج میزد. خانم سهرابی دست‌هاش رو برام باز کرد.
- بیا اینجا عروس قشنگم!
جلو رفتم و خودم رو تو آغوش خانم سهرابی جا دادم.
- مینو جون! راسته که فرهاد انگشت و پلک‌هاش رو تکون داده؟
- معذرت می‌خوام. من یکی اهل سوپرایز کردن نیستم، فرهاد دو ساعتِ به‌هوش اومده.
یک لحظه انگار به دنیایی ساکن پرتاب شدم. کور و کر شدم. فقط صدای سیامک که گفت«به‌هوش اومده» تو سرم اِکو میشد. گیج و متحیر از آغوش خانم سهرابی بیرون اومدم و به سیامک که با صورت بشاش کنارم ایستاده بود، نگاه کردم. مثل ماهی افتاده بیرون از آب فقط دهنم باز و بسته میشد. صدای سیاوش به گوشم خورد.
- ای تو روحت سیامک با این خبر دادنت!
اشک‌های جمع شده تو چشم‌هام دیدم رو تار کردن. به تک‌تکشون نگاه کردم که شاید شوخی باشه.
- سُرمه جان! نشد پشت گوشی بهت بگم. خواستم بیای اینجا خودت... .
دیگه ادامه‌ی حرف‌های سیاوش رو نشنیدم. دست‌هام رو روی دهنم گذاشتم و اشک شوق ریختم. قلبم از هیجان محکم خودش رو به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. خوشحال بودم از این صبوری که نتیجه‌اش باب دلم بود.
- قربونت برم عروس قشنگم! خدا جواب دعاهات رو داد. چشمت روشن!
آب دهنم رو قورت دادم و با تردید پرسیدم:
- واقعاً فرهاد بیدار شد؟
- آره عزیزم. دو ساعت پیش چشم‌هاش رو باز کرد. دکترها دارن آزمایش و بررسی‌های لازم رو انجام میدن.
- دکتر موذنی گفت همه چی روبه‌راهه.
یک‌باره تموم غم‌هام پایان گرفت و دلم به آرامشی که مدت‌ها ازم گریزان بود رسید. از سیامک که این حرف رو زد، پرسیدم:
- خوبِ‌خوب؟
- خوبِ‌خوب، البته بدنش فعلاً ضعف داره اینم به‌خاطر این مدتیه که بدنش بی‌حرکت بوده. تا قوت قبلیش رو به دست بیاره یه مدت کوتاه به رسیدگی و توجه نیاز داره.
- خان داداش، نگران نباش این سُرمه‌ای که من دیدم، سر دو روز نشده فرهاد رو از روز اولم بهتر می‌کنه.
هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم و سرم رو پایین انداختم.
- سُرمه! جونِ ماهکم نذاشتم هیچ‌کَس بره شیرفرهاد رو ببینه؛ چون اولین نفری که مستحقِ اون رو ببینه خودتی.
پر مهر لبخند زدم و با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم.
- ممنون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,579
مدال‌ها
3
دل تو دلم نبود و دوست داشتم هر چه زودتر به فاصله‌ی بین من و عزیزترینم پایان بدم. چادرم رو به خانم سهرابی دادم و با قدم‌های لرزون به‌طرف اتاقی که فرهاد رو از بخش به اونجا منتقل کرده بودند، رفتم. تندتند نفس می‌کشیدم تا بغض ناشی از خوش‌حالیم رفع بشه. صدای تپش قلبم رو به وضوح می‌شنیدم. به محض این‌که وارد اتاق شدم، انگار وارد منبعی از آرامش شدم. دکترها و پرستارها تازه از اتاق بیرون رفته بودند و به ما اجازه‌ی رفتن پیش فرهاد رو داده بودند؛ اما به شرطی که زیاد خسته‌اش نکنیم. فرهاد به سقف خیره بود. با صدای بسته شدن در، آروم سرش رو به سمتم چرخوند. با دیدن صورتِ بی‌رمقش، جون تازه‌ای گرفتم. جلو رفتم و کنار تخت ایستادم و بی‌حرف و با چشم‌های به اشک نشسته، خیره‌ به مردی بودم که دیگه لحظه‌ای دنیا رو بدون اون نمی‌‌خواستم.
- سُ... سرمه‌ی من!
قلبم با شنیدن صداش که هنوز ضعف رو میشد توش حس کرد، آروم گرفت. دستِ گرمش رو گرفتم.
- جانم زندگیم؟
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمِ راستش سرازیر شد. باز هم با گریه و بی‌حرف به‌هم خیره شدیم. دوست داشتم به اندازه‌ی تموم این مدت دوری نگاهش کنم. خم شدم و دستی تو موهای کوتاهش که تو این مدت باز رشد کرده بود، کشیدم.
- درد و بلات به جونم، قربونت برم!
فرهاد آروم دستش رو از دستم بیرون کشید و بالا آورد و روی صورتم گذاشت.
- د... دلم برات تنگ شده بود، ع... عزیزم!
دستم رو روی دستش که روی صورتم بود، گذاشتم و بوسه‌ای به کف دستش زدم.
- وای فرهاد! بگو که خواب نیستم.
لبخندِ کم‌جونی زد.
- حالم از خوا... اب به‌هم می‌خوره.
از ته دل خندیدم و به چشم‌های سیاهش خیره شدم.
- ممنون که برگشتی!
- نف...فسی خانم!
با خنده و گریه گفتم:
- دلم می‌خواد انقدر کتکت بزنم تا تلافی این‌ مدت رو سرت خالی کنم.
خندید و آروم لب زد:
- ف... فداتشم، هر کاری دلت می‌خواد بکن.
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم.
- تو بزرگ‌ترین معجزه‌ی زندگیمی!
- ت... تو خودِ زندگیمی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,579
مدال‌ها
3
***
در رو بستم و توری جلوی در رو کشیدم و وارد خونه شدم. می‌خواستم به آشپزخونه برم که با صدای فرهاد ایستادم.
- مهمون‌ها رفتن؟
با لبخند نگاهی به فرهاد که تو رخت‌خواب نشسته بود، انداختم.
- بله آقا.
- عزیز دلم خسته نباشی!
- ممنون قربونت برم. راستی پوست گوسفند رو گذاشتم روی تخت، قصابِ گفت فردا میاد می‌بره.
فرهاد، به کنار خودش اشاره کرد.
- دستت درد نکنه. بیا اینجا.
- بذار برات یه‌کم کمپوت بیارم میام.
- کمپوت نمی‌خوام، خودت بیا.
با خنده به‌سمتش رفتم و کنارش چهارزانو نشستم.
- جونم؟
دستم رو گرفت و به گرمی فشرد.
- ممنون برای این همه زحمت و بودنت. امروز که دیگه سنگ تموم گذاشتی. گوسفند و مهمونی.
- کاری نکردم که آقا! باید برات گاو قربونی می‌کردم، که مینو جون نذاشت.
- همینم از سرم زیاد بود. انشاالله باز سرپا بشم همه‌اش رو برات جبران می‌کنم.
پتو رو روی پاهاش مرتب کردم و آروم زمزمه کردم:
- تو فقط باش، برام کافیه.
- هستم خانم.
با لبخندی سرشار از عشق گفتم:
- یه دنیا ممنون!
فرهاد با بغضی که تو صداش نشست، نگاهی به اطراف انداخت.
- جای عمه خانم خیلی خالیه!
من هم بغض کردم و سرم رو تکون دادم.
- خدا بیامرزدش.
- شرمنداه‌ش شدم.
- قربونت برم! عمه هم اگه از حالت با خبر میشد، حتماً درکت می‌کرد.
فرهاد نفسش رو پر صدا بیرون داد.
- روحش شاد، اوضاعم خوب بشه بریم کرج سر مزارش.
- انشاالله. راستی فرهادم کارت رو چیکار می‌کنی؟
- فعلاً که استعلاجی‌ و طول درمان دارم. وگرنه من آدمی نیستم که تو این سن بازنشست بشم. من شغلم رو دوست دارم و با رضایت خودم بر می‌گردم سر کارم.
- خیلی هم عالی.
دستش رو دور شونه‌ام انداخت و من رو به بغلش کشوند. سرم رو سی*ن*ه‌اش گذاشتم. صدای تپش قلبش آرامشی عجیبی رو به من القا می‌کرد.
- عزیزم گفته بودم؟
سرم رو از روی سی*ن*ه‌اش برداشتم و نگاهش کردم.
- چی رو؟
- بی‌نهایت عاشقتم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,579
مدال‌ها
3
***
از تو آینه‌ شمعدون نقره‌ای رنگ بیضی شکل روبه‌روم به فرهاد که با اشتیاق چشم به لب‌های من دوخته بود‌، نگاه کردم و قرآن میون دست‌هام رو بوسیدم و روی میز کوچیک مقابلم گذاشتم. با صدایی رسا و کمی بغض جواب دادم:
- با اجازه‌ی روح پدر و مادرم و بزرگ‌ترهای حاضر تو مجلس بله.
برقی از شوق و خواستن تو چشم‌های فرهاد نشست. صدای سوت و کِل کشیدن سیاوش و رعنا و بچه‌های پرورشگاه به‌حدی بود که انگار صد نفر تو این مراسم ساده‌ای که تو پرورشگاه برگزار کرده بودیم، شرکت داشتند. شبنم و سیمین پارچه‌ی ساتن شیری رنگ رو بالای سر ما گرفته بودند و رعنا هم مسئول سابیدن قندها بود. گذاشته شدن دست فرهاد رو روی دستم احساس کردم. دست‌های گرمی که برای دست سردم امنیت بود. سرم رو به‌سمتش چرخوندم. دلم برای بار چندم غنج رفت برای عزیزترینم تو کت و شلوار مشکی و پیراهن شیری رنگ و کروات مشکی با خط‌های شیری داخلش، که خوب به تنش نشسته بود. این مرد دل می‌برد از منی که دیگه خیالم از داشتنش راحت بود. چشم‌های زغالی رنگش رو هاله‌ای از اشک پوشوند. پیشونیم رو عمیق بوسید.
- دیگه مال خودم شدی رفیق!
قشنگ‌ترین لحظه‌های زندگیم رو داشتم تجربه می‌کردم. گلگون شدن گونه‌هام رو حس کردم و با عشق به صورتش خیره شدم.
- فرهاد جان! هول نشو، تو هنوز بله رو ندادی پس حلال نیستین.
امان از سیاوش. با خنده‌ی جمع کمی دستپاچه شدم و خودم رو جمع‌وجور کردم و پایین کت شیری رنگم رو روی پاهام کشیدم. عاقد بار دیگه شرایط رو خوند و این‌بار از فرهاد سؤال کرد. فرهاد صداش رو صاف کرد.
- با تمام وجودم و عشقی که به ایشون دارم بله!
باز سیاوش و رعنا و بچه‌ها با شور و هیجان مجلس رو دست گرفتند. خانم سهرابی با باکس سُرمه‌ای رنگ کوچیک حلقه‌هامون به‌سمتمون اومد.
- مبارکه عزیزای دلم! الهی به پای هم پیر بشین و خوش‌بخت باشین.
هر دومون بابت دعای زیباشون تشکر کردیم. فرهاد باکس‌ رو که حلقه‌های ست رینگ طلا سفید بودن رو گرفت روی میز گذاشت. حلقه‌ی من رو که یک ردیف نگین برلیان دور حاشیه‌اش داشت رو از باکس بیرون آورد و با آرامش وارد انگشتم کرد.
- تا زنده‌ام این رو هرگز از انگشتت بیرون نیار.
من هم حلقه‌ی مردونه‌ی رینگ ساده‌ رو از باکس بیرون آوردم و دست داغ فرهاد رو با آرامش گرفتم و حلقه رو تو انگشت فرهاد فرو کردم.
- چشم آقا!
- الهی تا آخر عمر به پای هم جوراب بپوشین، فرهاد جان به تعداد تموم این بچه‌های حاضر تو مجلس امشب ازت بچه‌ می‌خوایم.
یک آن مات و مبهوت به سیاوش خیره شدم و تا متوجه‌ی حرفش شدم، از خجالت سرم رو پایین انداختم.
- چشم یه پادگان تحویلت میدم.
صدای قهقهه‌ای سیاوش با خنده‌ی بقیه حضار یکی شد.
- ای فرهاد مارموز! یه پادگان که فرمانده‌اش تو باشی؟
بقیه‌ی مراسم به امضای من و فرهاد پای دفتر عاقد و دریافت هدیه از طرف حضار که خونواده‌‌های خانم سهرابی و خاله‌ام و رعنا و خاله زینب و همسرش و حسین، دوست فرهاد و خونواده‌اش بود گذشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,579
مدال‌ها
3
بعد از شامی که فرهاد سنگ تموم گذاشته بود و بهترین غذاها و پیش غذا و دسرها رو سفارش داده بود. مراسم واقعی شروع شد. سیاوش آهنگ شادی گذاشت و با خنده به‌سمت سیامک که پسرش رو بغل گرفته بود و کنار شادی نشسته بود، رفت.
- خان داداش بچه‌داری بسه، پاشو برقص.
سیامک خندید و پسرش رو به شادی که با عشق نظاره‌گر پسر و همسرش بود، داد و گفت:
- ای به چشم.
سیاوش و سیامک به وسط رفتند و آروم و مردونه شروع به رقصیدن کردند. بچه‌ها هم که اون شب زیباترین لباس‌هاشون رو پوشیده بودند، گوشه‌ای داشتند می‌رقصیدند و شادی می‌کردند. فرهاد که کنارم نشسته بود و دستش رو دور شونه‌هام حلقه کرده بود. من رو به خودش فشرد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
- خوبی عشقم؟
نگاهش کردم و با عشق جواب دادم:
- امروز قشنگ‌ترین روز زندگیمه، مگه میشه بد باشم؟
- من که هنوز باور نمی‌کنم مال خودم شدی.
همین‌که خواستم جواب بدم. یک‌دفعه دست فرهاد کشیده شد.
- به خدا سُرمه مال خودته، پاشو برقص ببینم. فکر نمی‌کردم انقدر دلت زن بخواد.
از حرف سیاوش فرهاد قهقهه زد و من سر به زیر خندیدم.
سیاوش فرهاد رو به وسط برد و وادارش کرد برقصه. فرهاد فقط دست میزد و می‌گفت در این حد بلده. سیاوش و سیامک اذیتش می‌کردند و وادارش می‌کردند حرکات موزون انجام بده. فیلم‌بردار خانمی که از اول مراسم فیلم‌ تک‌تک لحظه‌ها رو ثبت می‌کرد، با اشتیاق داشت کارش رو پیش می‌برد.
- وای جیگر برات خیلی خوشحالم!
به رعنا که کنارم نشسته بود، نگاه کردم و دستش رو گرفتم. تو اون کت و شلوار آبی آسمونی و آرایش ملایمی که رو صورتش داشت، زیباتر شده بود.
- ممنون رعنا! برای روزهایی که تنهام نذاشتی.
رعنا گونه‌ام رو بوسید. کمی توروبان شیری رنگ روی سرم رو مرتب کرد و با محبت تو چشم‌هام خیره شد و گفت:
- امشب خیلی جیگر و ناز شدی! با این پسر سیاه سوخته خوش‌بخت باش؛ چون هردوتون حقتونه.
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- سبزه، فرهاد سبزه‌س... .
- خب وا بده دختر، اصلاً سفید برفی.
هر دومون خندیدیم. برق شادی تو چشم‌های رعنا نشست.
- یه خبر خوب برات دارم.
- چی؟
- خدا زده پس کله‌ی پسر خاله‌ی مامانم و می‌خوان بیان خواستگاری.
ذوق زده گفتم:
- همون که خونه‌ش رشته؟
رعنا با هیجان دست‌هام رو گرفت.
- آره‌آره، همون که گفتم کلی بیجار و شالیزار و کارخونه برنج کوبی داره.
- وای رعنا مبارکه... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,579
مدال‌ها
3
آخر شب بعد از مراسمی که با وجود سیاوش کم از عروسی نداشت، همه عزم رفتن کردیم. خاله با چشم‌های گریون من رو به گوشه‌ای برد.
- الهی خوش‌بخت بشی دخترم.
- ممنون خاله که اومدین!
خاله گونه‌ام رو محکم بوسید. یک لحظه به یاد مامانم افتادم و بغض کردم.
- وظیفه‌م بود بیام عزیزِخاله، ما شب می‌ریم خونه‌ی خواهرشوهرم. هر آن دیدی بهم نیاز داری زنگ بزن. تا صبح بیدارم.
هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم. نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
- خاله چرا نمیان بریم خونه؟ خونه‌ی خودمون که هست.
- نه خاله فدات! دیگه به اون‌ها قول دادیم. فقط نگران تو هستم.
- خاله خانم نگران نباشین، فرهاد جان حواسش به نو عروسش هست.
نگاهم رو به خانم سهرابی انداختم. کم مونده بود، از خجالت بابت اون حرف‌ها آب بشم.
- سُرمه جان! همه چی براتون تو خونه‌ آماده کردم. صبح هم خودم براتون صبحونه میارم.
لبم رو به دندون گرفتم.
- ممنون!
- خدا خیرت بده مینو خانم‌، فقط بیاین تا من وسایلی که از همدان براش آوردم رو بهتون بدم. برای صبحونه لازم میشه.
هر دوشون به‌طرف ماشین خاله رفتند.
- عزیزم بریم؟
برگشتم و به فرهاد نگاه کردم. دستش رو که به‌سمتم دراز کرده بود رو گرفتم.
- هی‌هی سُرمه بدو برو تو ماشین من بشین ببینم.
با تعجب به سیاوش که ماهک رو بغل گرفته بود و شبنم هم دستش رو دور بازوش حلقه کردم بود، نگاه کردم.
- اون وقت زن من چرا باید بیاد تو ماشین تو؟
سیاوش با اخم ساختگی جواب داد:
- به تلافی اون مدت که تنهاش گذاشتی امشب سُرمه مهمون ماست.
خندیدم و بیشتر به فرهاد چسبیدم.
- من دیگه یک دقیقه هم بدون فرهاد جایی نمیرم.
فرهاد دستش رو دورم حلقه کرد.
- سیاوش جان! تو هم بوی سوختگی رو حس می‌کنی؟ نمی‌دونم دماغ کی سوخت.
سیاوش چپ‌چپ نگاهم کرد.
- ای خائن، منو باش هوات رو داشتم.
توی ماشین با شوق به ماشین مهمون‌ها که بوق زنان دنبالمون می‌اومدند، نگاه می‌کردم.
- خب عروس خانم خوش گذشت؟
- عالی بود!
نگاهم رو از بیرون گرفتم و به فرهاد با نگاهی پر از شوق خیره شدم. ته ریشِ آنکارد شده و موهای آراسته‌اش به تیپ دومادی امشبش عجیب می‌اومد.
- بخوای نخوای دیگه مال خودتم خانم، جای پشیمونی نمونده.
خندیدم و گفتم:
- من هیچ‌وقت پشیمون نمیشم زندگی.
فرهاد نیم‌نگاهی بهم انداخت.
- حتی بگم باید دو ماهی رو بریم کُنارک برای تدریس یک دوره و بعدشم برای زندگی بریم شمال؟
با شوق و هیجان دست‌هام رو به‌هم کوبیدم.
- وای عشقم من عاشق زندگی پر از هیجانم. من فقط می‌خوام با تو باشم حتی اون سرِ دنیا.
فرهاد بدون این‌که راهنمای ماشین رو بزنه تو جاده فرعی پیچید. با بوق ماشین سیاوش و سیامک که متوجه‌ی پیچوندن فرهاد شدند. خندیدم.
- چیکار کردی عزیزم؟
فرهاد با خنده گفت:
- می‌خوام بدون این مزاحم‌ها بریم به سوی زندگی که آسون به دست نیاوردیمش.
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک‌تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه‌وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ‌کَس نیست.
پایان...
۱۴۰۳/۴/۱۶
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین