جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,575 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,576
مدال‌ها
3
***
با طلوع خورشید بیدار شد. باید برای معرفی خود به پست‌فرماندهی می‌رفت. لباس فرم کارش، روزهای یکشنبه‌ در فصل تابستان سفیدرنگ بود. لباسش را که شب قبل اتو زده بود را پوشید، کلاه سفیدش را برداشت و از کارتن کفش‌هایش که هنوز بازشان نکرده‌بود، کفش سفیدرنگش را بیرون آورد و پوشید. بابت تمیز بودن کفش‌هایش، خدا را شکر کرد که قبل از آمدنش آن‌ها را تمیز کرده‌بود و حال نیازی به تمیز کردنشان نبود. کیف مدارکش را از روی چمدانش برداشت. هنوز وسایلش را جابه‌جا نکرده بود و بابت این بی‌نظمی کلافه‌ و عصبی‌ بود. سوئیچ و کلید خانه را از روی جاکلیدی قلبی شکلی که بر روی آن با خط زیبا( مادرم دوستت دارم) حک شده‌بود، برداشت و از ساختمان بیرون رفت. خیلی سریع از حیاط عبور کرد و به کوچه رفت. به محض اینکه درب ماشین را باز کرد و خواست سوار شود از دیدنِ لاستیک‌های پنچر خشکش زد. هر چهار لاستیک را چک کرد و با تعجب و چشمان حیران به لاستیک‌های پنچر شده، خیره بود. امکان نداشت هر چهار لاستیک هم‌زمان پنچر شوند. کلافه پوفی کشید، کلاه و کیفش را بر روی سقف ماشین گذاشت. شک نداشت عمدی در کار بوده‌است. همین‌که دور ماشین می‌چرخید، چشمش به برگه‌ای که بر روی برف‌پاک کن بود، افتاد. برگه را برداشت. از خواندن نوشته چشمانش گرد شد. «این تاوان در افتادن با یک خانم متشخصه.»
ناخودآگاه نگاهش به‌سوی ساختمان سه‌ طبقه‌ی پیش رویش کشیده‌شد. برگه را میان دستش مشت کرد و زیر لب غرید:
- دارم برات خط چشم خانم.
به محض اینکه کلامش تمام شد، درب همان ساختمان باز شد و مرد میان‌سالی به همراه همان دختری که بدجور به خونش تشنه بود، بیرون آمدند. آقای فرهمند تا او را دید به‌سمتش آمد. درحالی‌که خودش را کنترل می‌کرد که حرفی نثار آن دخترک بی‌پروا نکند، سلام کرد. آقای فرهمند هم به گرمی جواب داد و دستش را به‌سمت مرد جوان دراز کرد. او هم دستش را دراز کرد و به گرمی دست مرد پیش رویش را فشرد.
- دیشب مادر بچه‌ها گفت که شما از آشناهای خونواده‌ی حاج خانم خدابیامرز هستین، به محله‌ی ما خوش اومدین.
- ممنون!
لحظه‌ای نگاهش به سُرمه افتاد که از پشتِ پدرش لبخندی پیروزمندانه بر لب داشت. خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛ اما او خوب بلد بود خشمش را کنترل کند و به وقتش اجازه دهد خشمش طغیان کند. با قرار گرفتن دست آقای فرهمند، بر روی شانه‌اش نگاهش را از سُرمه گرفت.
- همیشه از دیدن یک جوون توی لباس نظام، مخصوصاً لباس‌های نیرودریایی لذت می‌برم، ان‌شاءالله همیشه سلامت باشین.
لبخندی به‌ اجبار به روی آقای فرهمند که با نگاه اول می‌شد پی برد، سُرمه دختر اوست و شباهت زیادی به‌هم داشتند، زد و جواب داد:
- شما لطف دارین.
سُرمه یک گام پیش آمد. درحالی‌که دستش را داخل جیب مانتوی رسمی سرمه‌ایش می‌گذاشت، شیطنت را چانشی کلامش کرد و گفت:
- اِوا ماشینتون پنچره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,576
مدال‌ها
3
چشمانش از این همه جسارتی که دخترک داشت، گرد شد. سرش را به‌سوی ماشین چرخاند و با حرص جواب داد:
- ‌بله، یه آدم بیمار زده هر چهار چرخ رو پنچر کرده.
صدای سُرمه را که به‌سختی خنده‌اش را کنترل کرده‌بود، شنید.
- خدا شفاش بده.
آقای فرهمند با صورتی حیران به‌سوی ماشین رفت.
- نچ‌نچ، خدا لعنتشون کنه، ما تا به‌ حال از این موردها نداشتیم.
حال که آقای فرهمند رفته‌بود، با جدیت زیر لب طوری که دخترک بشنود، غرید:
- خط چشم خانم! بلایی سرت بیارم که خودت بیای خسارت هر چهار چرخ رو دو دستی تقدیمم کنی.
دخترک با هراسی که بر دلش نشست، چشمان درشتش را درشت‌تر کرد و لب پایینش را به دندان گرفت. کوله‌‌ی سرمه‌ای‌رنگش را میان بغلش فشرد. فرهاد پوزخندی به رویش زد و آرام پچ زد:
- دارم برات.
به وضوح دید که رنگ از روی دخترک پرید و آب دهانش را قورت داد و با دستان لرزان مقنعه‌ی مشکی‌رنگش را کمی جلوتر کشید. بی‌توجه به او، به‌‌سمت آقای فرهمند که با دقت لاستیک‌ها را چک می‌کرد، رفت.
- می‌خواین لاستیک‌ها رو در بیارین با ماشین من ببریم پنچریشون رو بگیریم؟
کلاه و کیفش را از روی سقف ماشین برداشت و محترمانه جواب داد:
- نه تشکر، من عجله دارم، با تاکسی میرم.
آقای فرهمند دستی به ریش‌های جوگندمی‌اش کشید.
- پس بیاین من ‌می‌رسونمتون.
- نه ممنون، مزاحمتون نمیشم.
آقای فرهمند لبخندی از روی صمیمیت زد.
- مزاحم چیه پسر‌م؟ من‌که می‌خوام دخترم رو به آموزشگاه برسونم، از اونجا هم شما رو می‌رسونم و بعدش میرم مغازه.
نگاهی به ساعت اسپرت دور مچش انداخت، با دیدن عقربه‌های ساعت که با سرعت پیش می‌رفتند، به‌سختی حرص نشسته بر جانش را کنترل کرد و گفت:
- دست شما درد نکنه! نمی‌خوام راهتون دور بشه.
آقای فرهمند به‌سوی سمند نقره‌ای‌رنگی که مقابل ساختمانشان پارک بود، رفت و گفت:
- فدای سرت پسرجان، باعث افتخارمه یک نظامی رو به محل خدمتش برسونم.
لحظه‌ای به این اندیشید که از پدر و مادر مهربان و با وقار، چنین دختری جسور و سرکش عجیب بود. سُرمه سریع درب جلوی ماشین را باز کرد که بنشیند، که با نگاه توبیخانه‌ی پدرش روبه‌رو شد. درحالی‌که با حرص و خشم به فرهاد نگاه می‌کرد، به‌‌سوی درب عقب رفت، درب را باز کرد و نشست و درب را محکم بست. نگاهش را به مردجوان که با شیطنت اَبروهایش را برای او بالا انداخت، دوخت. یک‌آن چنان عصبی شد که گونه‌هایش به سرخی خون شد. فرهاد درحالی‌که خنده‌اش را کنترل می‌کرد و به‌سوی ماشین رفت و سوار شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,576
مدال‌ها
3
***
تمام شوق و هیجانی که از دیشب بابت انتقامش داشت، با خط و نشان کشیدن فرهاد از بین رفت. آن لحظه‌ای که مرد جوان خط و نشان می‌کشید، چهره‌اش به‌حدی جدی و خشک بود، که دخترک حساب کار دستش آمد و قسم خورد دیگر با او که همچون اژدهای خشمگین بود، کَل‌کَل نکند؛ اما شب گذشته بابت پنچر کردن لاستیک‌ها دلش خنک شده‌بود و ذره‌ای از کارش پشیمان نبود؛ زیرا بر این باور بود که آن پسر مستحق این رفتار بود تا بار آخرش باشد نام او را به تمسخر می‌گیرد. آرام و بی‌حرف از شیشه به بیرون نگاه می‌کرد؛ اما شش‌دنگ حواسش به مکالمه‌ی بین پدرش و فرهاد بود. پدرش کلی سؤال درمورد شغل و موقعیت فرهاد پرسیده‌بود. او هم از بین حرف‌هایشان این را متوجه شده‌بود که سن فرهاد ۳۲ یا ۳۳ سال است؛ زیرا او گفته‌بود از ۲۲ سالگی به چابهار رفته و بعد از ده سال به تهران منتقل شده‌بود. از این کشف بزرگ لبخند غلیظی بر روی لبانش نشست. در‌حالی‌که به ماشین پراید کنار ماشینشان که سرنشینانش همه خواب بودند، چشم دوخت زیر لب، زمزمه کرد:
- پدربزرگی هستی برای خودت، هشت سال ازم بزرگ‌تری اژدهای خشمگین.
به خیابانی که آموزشگاه زبان آنجا بود، رسیدند. دخترک قصد داشت تابستانش را به بیکاری نگذراند و زبان انگلیسی‌اش را تقویت کند. و بی‌نهایت مشتاق رسیدن فصل پاییز و مهر ماه بود، تا سال اول آموزش کلاس دوم ابتدایی را شروع کند. آقای فرهمند ماشین را درست مقابل ساختمان آموزشگاه پارک کرد.
- ممنون باباجون!
پدرش با روی خوش سرش را به‌ عقب چرخاند.
- زنده باشی دخترم! ظهر خودم میام دنبالت.
درب ماشین را باز کرد، کوله‌اش را برداشت و گفت:
- نه باباجون، قراره بعد از کلاس با رعنا برم خونه‌شون تا غروب اونجام، خودم میام.
- باشه دخترم.
لبخند عمیقی به روی پدرش زد و لب زد:
- خداحافظ.
- خدا به همراهت.
پیاده شده و آرام درب را بست. نگاهش به فرهاد که سرش پایین بود، افتاد. حال که دقت می‌کرد، لباس سفید نظامی به او می‌آمد و چهارشانه بودنش را بیشتر به‌ رخ می‌کشید. آقای فرهمند ماشین را به حرکت درآورد و رفت. دخترک وارد ساختمان دو طبقه‌ی آموزشگاه شد و شتابان به‌سوی کلاس دوید و پس از گشودن درب قهوه‌ای پیش رویش وارد شد. بابت اینکه استاد زبانش هنوز نیامده بود، خیالش راحت شد و نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد و بی‌توجه به بقیه‌ی هم‌کلاسی‌هایش که مشغول صحبت با بغل دستی‌هایشان بودند، بر روی صندلی کنار رعنا نشست و کوله‌اش را به دسته‌ی صندلی چوبی آویزان کرد.
- سلام به بهترین رفیق دنیا!
رعنا لبخندی مملو از مهر به صورت گرد و گوشت‌آلودش مهمان کرد.
- سلام به روی ماهت عشقم.
به‌سمت او خم شد، گونه‌ی نرم و سفیدش را بوسید و با شیطنت گفت:
- احوال دختر گیلکی ما؟
رعنا چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش را ریز کرد و پرسید:
- چی شده، سُرمه خانم قابل دونستن ما رو ماچ کنن؟!
خنده‌اش گرفت. درحالی‌که پشت چشم نازک می‌کرد، گله‌مند گفت:
- بی‌معرفت من کم ماچت می‌کنم؟ تو تپلی خودمی و بعد از این تند‌تند ماچت می‌کنم.
رعنا لنگه‌ی اَبروی هشتی مشکی‌اش را بالا انداخت و با حرص غرید:
- صد بار گفتم من رو تپلی صدا نکن، من چاق نیستم من تو پُرم.
دخترک قاه‌قاه خندید و به‌سمت رفیقش خم شد و او را به آغوش کشید.
- ای جانم!
رعنا که دختری مهربان بود، با خنده‌ی بهترین رفیقش شروع به خندیدن کرد. یک مرتبه خنده‌اش قطع شد و طلب‌کارانه پرسید:
- ذلیل مرده دیشب چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟ بگو ببینم چی شد؟
همان لحظه استاد وارد کلاس شد. سرمه سر جایش صاف نشست و با اَبروهای کمانی‌اش به استادشان اشاره کرد و لب زد:
- درس رو گوش کن، رفتیم خونه‌تون برات تعریف می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,576
مدال‌ها
3
تا عصر مهمان خانواده‌ی رفیقش بود. اتفاقات پیش آمده‌ را برای رعنا تعریف کرده و او هم با هر واژه‌ای که از سرمه شنیده‌بود قهقهه سر داده بود و دخترک را نترس و شجاع خوانده‌بود.
هنگام برگشت، دلش هوای پیاده‌روی کرده‌بود و از راننده آژانس درخواست کرد او را ابتدای کوچه‌یشان پیاده کند. پس از پرداخت کرایه پیاده شد. کوله‌اش را بر روی دوشش انداخت و آرام‌آرام از کوچه‌ی خلوت به‌سوی خانه رفت. با یادآوری اینکه شام مهمان خانه‌ی سوگند بودند، سرعتش را بیشتر کرد. خواهرش از او خواسته‌بود زودتر برود و در کارها کمکش کند، زیرا علاوه بر خانواده‌ی خودش خانواده‌ی همسرش، مهدی هم دعوت داشتند. با دیدن جای خالی ماشین پدرش، خیالش راحت شد که او هنوز از مغازه‌ی خشک‌باری‌اش به خانه برنگشته است. نزدیک خانه بود که نگاهش به ماشین فرهاد که چادر طوسی‌رنگی بر رویش کشیده‌شده‌بود، افتاد. بابت اینکه از ترس او ماشینش را پوشانده بود، خنده‌اش گرفت. مقابل درب خانه ایستاد. کلیدش را از جیب بغل کوله‌اش بیرون آورد، لحظه‌ای از سر کنجکاوی سرش را به‌‌‌ عقب چرخاند؛ با دیدن فرهاد که مقابل درب خانه‌اش خم شده و یک دستش بر روی دیوار بود و دست دیگرش را بر روی قفسه‌ی سمت چپ سی*ن*ه‌اش گذاشته بود، تعجب کرد. نتوانست بی‌تفاوت باشد. به‌سمت او رفت و کنارش ایستاد.
- آقای، اسمت چی بود؟ مجنون بود؟ قیص بود؟ جَک بود؟
فرهاد با شنیدن صدای دخترک سرش را بلند کرد. سرمه بابت دیدن صورتِ درهم او، یکه خورد. آرام و مضطرب پرسید:
- خوبین؟
فرهاد آهسته و شمرده با صدایی که گویی دردی را تحمل می‌کرد، لب زد:
- کمک... کن... تا حیاط... برم.
دستپاچه شد و شتابان درب نیمه باز حیاط را گشود. کوله‌اش را از روی دوشش برداشت و به‌سمت او دراز کرد. مرد جوان نگاهش کرد و قسمت بالای کوله‌ را گرفت. ابتدا او به داخل رفت و پشت بند او فرهاد وارد شد. به محض وارد شدنشان یک مرتبه دست دخترک کشیده و تنش محکم به درب کوبیده شد. درب با صدای بلند و گوش‌خراشی بسته شد. دخترک حیران، جیغ خفیفی کشید و کوله‌اش از دستش به زمین افتاد. از حرکت فرهاد شوکه شده‌ و چشمانش گشاد شده‌بود. قدش تا سی*ن*ه‌ی فرهاد بود، بابت همین مجبور بود سرش را بالا بگیرد. با چشمان مملو از سؤال به فرهاد که مقابلش ایستاده بود و چند سانت با او فاصله داشت خیره شد.
- خانم کوچولو! خوب گیر افتادی.
همچون گنجشکی که اسیر گربه شده‌بود، وجودش را لرز فرا گرفت. صدای ضربان قلبش را ته حلقش حس می‌کرد. آب دهانش را قورت داد و با تپق زدن لب زد:
- ب... بذار برم.
فرهاد با بدجنسی پوزخندی را مهمان لبانش کرد و ساعدش را بر روی درب کنارِ سر او گذاشت. بوی عطر تلخ و سردش میان بینی‌ دخترک پیچید. دخترک بابت هراسی که به دلش نشسته‌بود، خودش را بیشتر به درب چسباند.
- نذارم بری می‌خوای چیکار کنی؟
بغض بزرگی به گلوی دخترک هجوم آورد و با صدای لرزان زمزمه کرد:
- جیغ می‌زنم، همه رو می‌ریزم اینجا.
مرد جوان تک خنده‌ای سر داد و سرش را پایین‌تر آورد.
- این‌جور آبروی خودت میره، من دو روزه اومدم اینجا خیلی راحت میرم؛ اما تو موندگاری.
به‌حدی فاصله‌ی بین صورتشان کم بود که دخترک هرم نفس‌های داغ او را به خوبی احساس می‌کرد. با حالی زار و چانه‌ی لرزان پرسید:
- می‌خوای چیکار کنی؟
فرهاد سرش را کج کرد و چشمان مملو از شیطنتش را خمار کرد و پرسید:
- خودت بگو چه جوری تنبیه‌ت کنم؟
لب پایینش را به دندان گرفت و سپس ملتمسانه زمزمه کرد:
- خواهش می‌کنم بذار برم، پول خسارت لاستیک‌ها رو میدم.
مرد جوان خندید. نگاه چشمانش که دودو میزد بر روی چال گونه‌های او خیره ماند. مرد جوان که متوجه‌ی ترس او شده‌بود، سرش را نزدیک گوشش برد. بوی عطرش بیشتر به مشام دخترک خورد و باعث شد بی‌اختیار چشمانش را ببندد. دم گوش دخترک لب زد:
- پول نمی‌خوام.
از طرز حرف زدن او و سخنی که شنیده بود ترس نشسته بر جانش دو برابر شد. سریع چشمانش را گشود؛ کف دستانش را بر روی سی*ن*ه‌ی پهن و سفت او گذاشت و به عقب هولش داد. با تکان نخوردن مرد پیش رویش آه از نهادش برخاست و با حرص لب زد:
- برو عقب.
فرهاد یک‌آن نفسش را بیرون داد؛ گوش دخترک بابت هرم نفس او داغ شد و بر حال بدش دامن زد.
- ترسیدی؟
با هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد تن لرزان دخترک آتش می‌گرفت و لرزش بدنش بیشتر می‌شد. دخترک جوابی برای سؤال او نداشت. قطره‌ای اشک از چشم راستش بر روی صورت یخ زده‌اش سرازیر شد. چشم به چشمان او دوخت؛ چشمان زغالی‌اش، سرد و خالی از هر نوع حسی بود. فرهاد بی‌پروایی به خرج داد و با نوک انگشت شستش اشک او را پاک کرد.
- خانم کوچولو این‌ بار رو گذشت می‌کنم؛ اما یک بار دیگه پا روی دمم بذاری، کاری می‌کنم دو برابر این رو اشک بریزی.
دخترک با قلبی فشرده به هق‌هق افتاد و دستش را بر روی دهانش گذاشت. فرهاد یک گام عقب رفت. سرمه تا فرصت را مناسب دید، شتابان خم شد و کوله‌اش را برداشت. به محض اینکه خواست درب را باز کند، صدای او را که با تحکم کلمه‌اش را بیان کرده‌‌بود، شنید.
- وایستا.
فرهاد خودش درب را گشود و بیرون را بررسی کرد، وقتی مطمئن شد کَسی در کوچه نیست، سرش را تکان داد و پچ زد:
- حالا برو.
همچون پرنده‌ی رها شده از قفس سریع از حیاط بیرون رفت و به‌سوی خانه‌یشان دوید و با دستان لرزانش به‌سختی دکمه‌ی آیفون را فشرد. پس از چند ثانیه درب باز شد. خیالش که از اَمن بودن جایش راحت شد، سلانه‌سلانه و با قلبی که هنوز تند می‌تپید، پله‌ها را بالا رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,576
مدال‌ها
3
به محض وارد شدنش به خانه، مادرش درحالی‌که مانتوی قهوه‌ای روشنش را می‌پوشید، پیش آمد و گفت:
- کجایی تو دختر؟ بدو زود حاضر شو الان بابات میاد.
سرش را پایین انداخت و آرام سلام داد.
- علیک سلام مادر، بدو دخترم خواهرت دست تنهاست، امشب کلی مهمون داره.
بغضی را که هنوز در گلویش مانده بود، به‌سختی قورت داد و گفت:
- مامان! من حالم خوب نیست، نمیام.
زری‌خانم که درحال سر کردن روسری شکلاتی‌رنگش بود، با صدای گرفته‌ی او دست از کارش کشید و متعجب پرسید:
- گریه کردی؟!
دسته‌ی کوله‌اش را در مشتش فشرد و به اجبار تن به دروغ گفتن، داد.
- یک ساعت پیش با خبر شدم یکی از هم‌کلاسی‌هام فوت شده، برای اون ناراحتم.
زری‌خانم با صورتی درهم جلوتر رفت و صورت دخترکش را که کم از میت نداشت، با دستانش قاب گرفت.
- آخی، خدا رحمتش کنه و به خونواده‌ش صبر بده. گفتی هم‌کلاست بود؟
در دل خدا را شکر کرد که مادرش خیلی راحت دروغش را باور کرده‌بود. بیش از آن نتوانست خودش را کنترل کند، در کسری از ثانیه به گریه افتاد و بریده‌بریده جواب داد:
- آره، هم... سن من... بود.
دخترک با تمام وجودش احساس می‌کرد، دقایقی پیش دختری در حیاط خانه‌ای که روزی بهشتش بود، مرگ را تجربه کرده‌بود. لحظه‌ای این فکر در ذهنش خطور کرد که مگر مرگ فقط برای جسم بود؟ او خود به وضوح مرگِ روح و احساسش را دیده‌بود. زری‌خانم دخترکش را به آغوش کشید و بوسه‌ای بر سر او زد و با صدایی گرفته لب زد:
- دور از تو مادر. اشکال نداره، بریم مهمونی حال و هوات عوض میشه.
از آغوش مادرش بیرون آمد. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد.
- مامان اصلاً دل و دماغ مهمونی ندارم، یه بهونه‌ای برای نبودنم جور کنین.
زری‌خانم چینی به اَبروهای کمانی‌اش داد.
- مگه میشه؟ سوگند ناراحت میشه.
سر پیش برد و گونه‌‌ی مادرش را بوسید.
- خودم فردا بهش زنگ می‌زنم.
- باشه، بیشتر از این اصرار نمی‌کنم چون می‌دونم این‌جور موقع‌ها مرغت یه پا داره. پس مراقب خودت باش، از غذای ناهارم مونده گرم کن بخور.
- چشم.
به اتاقش رفت. کوله‌اش را گوشه‌ای انداخت و بر روی تخت نشست. به تاج تخت سفیدش تکیه داد و مغموم و دلشکسته زانوهایش را بغل کرد. صدای زنگ آیفون نشان از آمدن پدرش می‌داد. چند ثانیه بعد صدای مادرش را شنید که خطاب به او گفت:
- سُرمه ما رفتیم، شب زود بر می‌گردیم.
نایی نداشت پاسخ مادرش را بدهد. با صدای بسته شدن درب ورودی، بغض او هم شکست و به هق‌هق افتاد. بر روی تخت دراز کشید و پاهایش را جنین‌وار میان شکمش جمع کرد و به گریه‌اش ادامه داد. دلگیر بود از خودش و از اویی که گویی بویی از انسانیت نبرده بود و در این مدت کمی که دیده بودش جز بدجنسی از او چیزی ندیده‌بود. از این متعجب بود که چرا از اویی که چند دقیقه پیش او را تا مرز سکته دادن برده بود متنفر نشده‌بود؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,576
مدال‌ها
3
***
از آن روز دیگر از خانه بیرون نرفت. گویی بیرون از خانه برایش حکم جهنم را داشت و هراس به دلش می‌انداخت. از طرفی هم دل‌‌گیر و غمگین بود و دوست نداشت از غار تنهایی‌اش بیرون برود. زری‌خانم هم این رفتار دخترش را هنوز به‌ حساب فوت هم‌کلاسی دروغینش می‌پنداشت و زیاد با او کاری نداشت. تنها یک چیز در این مدت تغییر کرده بود، ساعت خواب او که با خاموش شدن برق حیاط خانه‌ی روبه‌روی تنظیم شده بود. گاهی هم صبح‌ها با صدای روشن شدن ماشین اویی که جز اسم و شغلش، چیزی از او نمی‌دانست، بیدار می‌شد و از پنجره نگاهش می‌کرد. حتی این را هم متوجه شده‌بود که فرهاد دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها زودتر از ساعت ۲:۳۰ ظهر به خانه می‌آمد. کارها و کنجکاوی‌هایش برای خودش هم عجیب بود و نمی‌توانست اسمی برای این حس پیدا کند. زیرا تا آن موقع از سنش این‌گونه حسی را تجربه نکرده بود.
درحالِ مرتب کردن روی تختی یاسی‌رنگ تختش بود که مادرش وارد اتاق شد. زری‌خانم درحالی‌که دکمه‌های مانتوی مشکی‌اش را می‌بست، گفت:
- سُرمه! حاضر شو یه سر بریم تا پارچه فروشی، باید برای لباسم پارچه آستری بخرم.
با حالی زار، لب تخت نشست و گفت:
- مامان جون! خودتون برین من اصلاً حوصله ندارم.
زری‌خانم نگاه چپ‌چپش را به او دوخت و توبیخانه کلامش را بیان کرد.
- چند روزه از خونه بیرون نرفتی، میشه بگی دلیلش چیه؟
کلافه پوفی کشید و آرام زمزمه کرد:
- دلیلی نداره.
- اگه نداره چرا کلاس زبانتم نرفتی؟
سرش را پایین انداخت. سعی داشت صدایش عادی به نظر بیاید.
- یکم به استراحت احتیاج داشتم. انشاالله شنبه میرم کلاس.
زری‌خانم سرش را تکان داد و با جدیت کلامش را به زبان آورد.
- من یه مادرم و خوب حال بچه‌م رو می‌فهمم، ان‌شاءالله همین که میگی باشه. پس نمیای؟
با عرق سردی که بر تنش نشست، سرش را بلند کرد و لب زد:
- نه.
زری‌خانم به‌سوی درب اتاق رفت.
- پس حواست به قابلمه‌ی روی گاز باشه، نسوزه بی شام بمونیم.
با خیال راحت بابت خلاصی‌اش از سؤال‌ها و کنجکاوی مادرش، لبخند کم‌جانی زد و جواب داد:
- چشم.
به محض خارج شدن مادرش از خانه، مقابل پنجره ایستاد. نگاهش به ماشین فرهاد که مقابل خانه‌اش پارک بود، افتاد. شانه بالا انداخت و با بی‌تفاوتی به تمیز کردن اتاقش ادامه داد. یک ساعتی از رفتن مادرش می‌گذشت که صدای زنگ آیفون بلند شد. از اتاق بیرون رفت و گوشی آیفون را برداشت.
- کیه؟
صدایی نیامد. با ابروهای بالا رفته، مجدد پرسید:
- کیه؟
با صدایی که از پشت آیفون شنید، اَبروهایش درهم رفتند.
- منم، میشه چند لحظه بیاین پایین؟
یک‌آن دستپاچه شد؛ اما به حالش مسلط شد و با سردترین لحن جواب داد:
- کَسی خونه نیست و منم حوصله ندارم از طبقه‌ی سوم این همه پله رو پایین بیام، اگه کاری دارین همین‌جا بگین.
پس از کمی مکث، صدای مملو از شیطنت فرهاد را شنید.
- باشه عمویی بزرگ‌ترت اومد میام، فقط دست به گاز نزنی جیز بشی، خداحافظ.
با تعجب اَبروهایش بالا پریدند و خنده‌اش گرفت. از آن مرد خشمگین این حجم از شوخی بعید بود! گوشی را بر روی شاسی گذاشت و با صورتی حیران سریع به آشپزخانه رفت، پرده را کمی بالا کشید. فرهاد را دید که با ظرفی پر از زردآلو به‌سوی خانه‌اش می‌رفت. آرام به پیشانی‌اش کوبید و نالید:
- ای کوفت بگیری سُرمه، حیف اون زردآلوهای خوشمزه... !
جمله‌اش به پایان نرسیده‌بود که متوجه شد فرهاد ایستاد و با مادرش که تازه رسیده بود مشغول صحبت کردن شدند. زری‌خانم ظرف زردآلو را گرفت و به‌سوی خانه آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,576
مدال‌ها
3
صدای زنگ آیفون بلند شد، به‌سوی آیفون رفت، دکمه را فشرد. درب واحد را گشود و منتظر مادرش ماند. چند دقیقه‌ای طول کشید تا مادرش به بالا رسید. زری‌خانم هن‌هن کنان بر روی پله‌ی آخر ایستاد و گفت:
- وای بریدم، لعنت به من که گفتم طبقه‌ی سوم زندگی کنیم، دو تا طبقه‌ی پایین خالیه من اومدم اینجا.
با لبخند پیش رفت و کیسه‌های خرید و ظرف زردآلو را از مادرش گرفت و لب زد:
- دور از جون زری جونم!
زری‌خانم وارد خانه شد و روسری مشکی‌اش را از سرش برداشت.
- وای چقدر هوا گرمه! انگارنه‌انگار غروبه!
- این زردآلوها مال کیه؟
زری‌خانم بر روی مبل راحتی کرمی‌رنگ نشست و با روسری‌اش خودش را باد زد.
- یه لیوان آب بیار مادر.
وسایل را بر روی کانتر آشپزخانه گذاشت و با جان و دل جواب داد:
- چشم.
وارد آشپزخانه شد و از جا لیوانی آویزان شده از آب‌چکان، لیوانی برداشت؛ لیوان را از آب‌سردکن یخچال پر از آب کرد و به‌سمت مادرش برگشت. لیوان را به مادرش داد و کنارش ایستاد.
- خیر ببینی مادر!
- نوش جان!
زری‌خانم نصف بیشتر آب را نوشید و پرسید:
- چرا در رو برای آقا فرهاد باز نکردی؟
بر روی دسته‌ی مبل نشست. پایین موهای بافته شده‌اش را به بازی گرفت و جواب داد:
- دستشویی بودم.
- طفلک زردآلو آورده بود، در رو باز نکرده بودی.
چشمانش از تعجب گرد شد و با خنده‌ پرسید:
- به اون نره‌غول می‌گین طفلک؟!
زری‌خانم لیوان را بر روی جلو مبلی چوبی‌رنگ مقابلش گذاشت.
- وا دختر نره‌غول چیه؟!
دخترک لحظه‌ای از خنده ریسه رفت و بریده‌بریده گفت:
- نره‌غوله... دیگه.
زری‌خانم درحالی‌که دکمه‌های مانتویش را باز می‌کرد، با صورتی مملو از مهر کلامش را بیان کرد.
- نمی‌دونم چرا مهر این پسر به دلم نشسته، خدا برای مادرش حفظش کنه!
متعجب سرش را به‌سمت مادرش خم کرد.
- بله‌بله؟! مهر؟
زری‌خانم از جایش برخاست و پشت چشمی برای دخترکش نازک کرد و گفت:
- آره، باباتم با یه برخورد شیفته‌ی ادب و متانت این پسر شده.
با خنده و شیطنت چشمانش را تنگ کرد و پرسید:
- راضی بودین من نبودم به‌جاش اون پسرتون بود؟
زری‌خانم که دو گام پیش رفته‌بود، سرش را به‌سمت او چرخاند و گفت:
- من یه تار موی دخترام رو به صدتا پسر نمیدم، این پسرم فقط مهرش به دلم نشسته.
زری‌خانم پس از بیان جمله‌اش به‌سوی اتاق رفت. خشنود از جواب مادرش، از جایش برخاست و به‌سوی کانتر رفت. دانه‌ای زردآلو برداشت. زردآلو را به بینی‌اش چسباند و نفس عمیقی کشید؛ عاشق بوی زردآلو بود. با فکر این‌که فرهاد این میوه‌ها را چیده‌بود زهرخندی بر روی لبش جا خوش کرد. لحظه‌ای چهره‌ی او در ذهنش تداعی شد و زیر لب زمزمه کرد:
- چقدرم که ادب و متانت داره نره‌غول و اژدهای خشمگین و سیاه سوخته.
یک‌آن به خود نهیب زد و گفت:
- اون بیچاره کجاش سیاه سوخته‌ست؟ اون فقط سبزه‌ست.
کلافه از افکار پوچ نشسته بر ذهنش سرش را به‌طرفین تکان داد و وارد آشپزخانه شد.
***
درحال چیدن میز شام بود. قاشق و چنگال سوم را داخل بشقاب چینی گل‌سرخ محبوبِ مادرش گذاشت و به‌سوی کابینت چرخید تا پارچ آب را بردارد که نگاهش به دو قابلمه‌ی کوچک خردلی‌رنگی که مادرش میانشان غذا می‌ریخت، افتاد و متعجب پرسید:
- دارین چیکار می‌کنین؟!
زری‌خانم مقداری زرشک و برنج زعفرانی که بوی بی‌نظیرش در هوا پیچیده‌بود، بر روی برنج ریخت و جواب داد:
- می‌خوام این غذا رو بدم بابات برای فرهاد ببره.
حیران لب زد:
- مامان!
مادرش درب قابلمه‌ی برنج را گذاشت و با وسواسی خاص قابلمه‌ی دیگر را بررسی کرد و گفت:
- هم سی*ن*ه‌ی مرغ گذاشتم هم رون، خدا کنه دوست داشته باشه.
معترضانه حرف دلش را به زبان آورد.
- مامان! چه لزومی داره برای اون غذا ببریم؟
زری‌خانم نگاه چپ‌چپش را به او دوخت و گفت:
- از کی تا حالا خسیس شدی؟ به‌جای این‌که هی بگی مامان‌مامان اون ظرفِ سالاد رو بذار تو سبد، بیار.
خنده‌‌ای را که کمی بدجنسی چاشنی‌اش بود، تحویل مادرش داد و گفت:
- خوش به‌ حال آقا فرهاد!
در همان حین آقای فرهمند درحالی‌که با حوله‌ی آبی‌رنگ دستان خیسش را خشک می‌کرد، وارد آشپزخانه شد. زری‌خانم قابلمه‌ها را داخل سبد سفیدرنگی گذاشت و خطاب به همسرش گفت:
- مهران جان! این غذا رو برای همسایه جدیدمون، آقا فرهاد کنار گذاشتم، لطف کن این غذاها رو براش ببر، تا من شام رو می‌کشم شما هم برگشتی.
آقای فرهمند خشنود از کار همسرش، گفت:
- دستت درد نکنه خانم، کار خوبی کردی.
- نوش جانش!
زری‌خانم خطاب به دخترش ادامه داد:
- مگه نگفتم ظرف سالادم بذار تو سبد؟
با حرص ظرف سالاد را از روی سینک برداشت و کنار قابلمه‌ها، گذاشت.
آقای‌ فرهمند به‌ ظرف سالاد روی میز ناخنک زد و گفت:
- خانم یه کاری کن، غذای منم بریز ببرم با فرهاد بخورم شاید این‌جور بیشتر بهش بچسبه.
با چشمان گرد شده و ابروهای بالا پریده به پدرش نگاه کرد. صدای مشتاق مادرش نگاهش را به‌سمت خود کشاند.
- فکر خیلی خوبیه! این بچه چند روزه اینجاست ندیدم کَسی بیاد پیشش، تنهاست.
متعجب از رفتار والدینش بر روی صندلی نشست و در فکر فرو رفت. در تمام دوران زندگی‌اش ندیده بود که شخصی، آن هم غریبه این‌گونه برای والدینش مهم باشد. گویی همسایه‌ی جدیدشان مهره‌ی مار داشت که در این مدت کم مهرش در دل والدینش نشسته‌بود. و اما فرهاد چه جایگاهی برای او داشت؟! زیر لب زمزمه کرد:
- اون عزرائیله منه با اون اخلاق گندش... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,576
مدال‌ها
3
به همراه مادرش شامش را خورد و پس از شستن ظرف‌ها، مادرش را با سریال محبوبش تنها گذاشت و به اتاقش رفت. مقابل پنجره ایستاد و به خانه‌ی پیش رویش خیره شد. دوست داشت بداند پدرش و همسایه‌ی جدیدشان در چه مورد با هم صحبت می‌کنند. پدرش رابطه‌ی اجتماعی بالایی داشت و حال مطمئن بود با فرهاد به‌حدی جور شده‌بود که گویی هم‌سن او بود. پدرش تا دیر وقت نیامد و او همچنان فکرش حول و حوش آن خانه چرخید و نفهمید چه وقت خوابش برد.
صبح ناخودآگاه گویی حسی او را وادار به بیدار شدن کرد. ساعت گوشی‌اش را که بر روی عسلی کنار تختش بود، چک کرد، ساعت ۶:۱۰ دقیقه بود. از جایش برخاست و به‌سوی پنجره رفت و مقابلش ایستاد. همان لحظه درب حیاط خانه‌ی روبه‌رو باز شد و فرهاد درحالی‌که دکمه‌ی‌ سر آستین لباس خاکی‌رنگ نظامی‌اش را می‌بست، بیرون آمد و به‌سوی ماشینش رفت. لحظه‌ی آخر که می‌خواست سوار شود یک‌ مرتبه سرش را بالا گرفت و دخترک را دید. یک‌آن خون در رگ‌هایش منجمد شد و سریع پرده را انداخت. آشفته‌حال دور خودش می‌چرخید و خود را برای این رفتارش سرزنش می‌کرد. درحالی‌که به موهای پریشان روی شانه‌هایش چنگ میزد، بر روی تخت نشست. سپس زانوهایش را بغل کرد و ننووار خودش را تکان داد. بابت استرس افتاده به جانش خواب از چشمانش فراری شد.
لقمه‌ی آخر نون و پنیر و گردو را داخل دهانش گذاشت که مادرش وارد آشپزخانه شد. لقمه را به گوشه‌ی دهانش فرستاد و با صدایی خفه پرسید:
- کی بود مامان؟
زری‌خانم مقابل سماور ایستاد، خم شد و شعله‌ی سماور را چک کرد و جواب داد:
- مینو بود؛ قراره فردا بیاد خونه‌ی مادرش آش درست کنه.
لقمه‌اش را قورت داد و با ابروهای درهم کشیده پرسید:
- به چه مناسبت؟
زری‌خانم سینی پر از سبزی را از روی سینک برداشت و بر روی میز گذاشت و خودش هم پس از برداشتن چاقویی از جا قاشقی، بر روی صندلی نشست.
- فردا پنج‌شنبه‌ست و برای مادرش می‌خواد خیرات بده.
جرعه‌ای از چایش را نوشید.
- خب چرا به ما زنگ زد؟
زری‌خانم بند آبی‌رنگ دور دسته‌ی سبزی را برید و جواب داد:
- خب هر سال برای نذری‌هاشون ما کمک کردیم و از ما حبوبات گرفتن، الانم گفت فقط عدس کم داره که باید بگم بابات بیاره.
سرش را تکان داد و گفت:
- آهان.
- سوگندم دعوت کرد، فردا از صبح باید بریم اونجا.
حسی متضاد از شادی و غم بر دلش نشست و با لبخند ملیحی به پنجره چشم دوخت.
- وا دختر چی شدی تو؟!
دخترک خندید و با شور و حال جواب داد:
- هیچی، من به فدای زری تپلی خودم.
زری‌خانم با حالتی متعجب سرش را تکان داد و زیر لب کلمات نامفهومی را بیان کرد. آن روز ساعت برای دخترک به کندی گذشت؛ گویی عقربه‌ها با او لج کرده‌بودند که با کند حرکت کردنشان جان دخترک مشتاق را به لب رساندند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,576
مدال‌ها
3
***
از این‌که دومرتبه به این بهشت زمینی آمده‌بود، سرتاسر وجودش احساس خوشحالی و سر زندگی می‌کرد. سرگرم بازی با ماهک کوچولو که حلقه‌های ستاره‌ای شکل را بر روی اهرم می‌گذاشت، بود. هرازگاهی هم حواسش را به مکالمه‌ی بین سوگند و سیمین، دختر خانم سهرابی می‌داد.
- دیگه کم مونده نی‌نیتو بغل کنی.
نگاهش به‌سمت سیمین که با شکم بزرگ و صورت وَرم کرده‌اش پیدا بود ماه‌های آخر بارداری‌اش را سپری می‌کند، کشیده شد. سیمین که به نرده‌ی تخت تکیه داده و شال آبی‌رنگش را بر روی شانه‌اش انداخته‌بود و خودش را با بادبزن زرشکی‌رنگش، باد میزد، جوابِ سوگند را داد:
- وای سوگند جون! این ماه آخر خیلی دیر می‌گذره، احساس می‌کنم بچه تو حلقمه.
سوگند لبخندی زد و گفت:
- من که تجربه ندارم؛ اما معلومه سخته. ان‌شاءالله این روزها هم به زودی تموم بشه.
لبخندی عمیق بر روی لبان برجسته‌ی سیمین نشست.
- ان‌شاءالله قسمت خودت!
لحظه‌ای دلش غنج رفت برای خواهرش که صورت سفیدش در میان قاب روسری ساتن زرشکی‌اش، مثل ماه می‌درخشید. سوگند با گونه‌های گلگون شده و شور و حالی که بر صورتش نشست، جواب داد:
- من و مهدی که عاشق بچه‌ایم، ولی قرار گذاشتیم دو سال از زندگی مشترکمون بگذره بعد.
- ان‌شاءالله.
ماهک دست او را کشید و قصد داشت با زبان خودش به او بفهماند با او بازی کند.
- باز باز.
سرمه با خنده گونه‌ی دخترک شیرین زبان را محکم بوسید و او را بر روی پاهایش نشاند و قربان صدقه‌اش رفت. سیمین با صدای خنده‌ی سرمه و ماهک، محبت را مهمان چشمان کشیده و قهوه‌ای‌رنگش کرد و گفت:
- سُرمه جان! ماهک اذیتت نکنه.
سرش را به‌سمت سیمین چرخاند و جواب داد:
- نه عزیزم.
- شبنم طفلک نتونست مرخصی بگیره که بتونه از صبح بیاد.
ماهک را به خود فشرد و گفت:
- این کوچولو هیچ اذیتی نداره. من عاشق بچه‌هام.
سیمین به گرمی لبخند زد و او هم با لبخندی عمیق‌تر جوابش را داد. نگاهش را به‌سمت مادرش و خانم سهرابی که بر روی صندلی‌‌های پلاستیکی آبی‌رنگ، کنار اجاق‌گاز و دیگ بزرگ آش نشسته بودند و با هم گرم تعریف بودند، سوق داد. سوگند به‌سمت او خم شد و ماهک را از بغل خواهرش گرفت و گفت:
- بنده‌ی خدا صاحب‌خونه نیستش و ما خونه‌ش تلپ شدیم.
سیمین پاهاش را دراز کرد و به‌‌سختی دامن پیراهن خردلی با گل‌های آبی‌اش را بر روی ساق پاهایش مرتب کرد و گفت:
- با اجازه‌ی خودش اومدیم، بعدشم فرهاد پسر خاکیه، چند برخورد که باهاش داشتم اینو فهمیدم.
سوگند بوسه‌ای بر روی سر ماهک زد و پرسید:
- اهل کدوم شهره؟ خونواده‌ش اینجا نیستن؟
دخترک تمامم گوش شد و مشتاقانه خیره به لبان سیمین بود، تا بیشتر از فرهاد و زندگی‌اش بداند؛ اما با کلامی که شنید، زمان و مکان را گم کرد و در دنیایی مملو از غصه غوطه‌ور شد؛ گویی قلبش را فشردند و دلش از واقعیت شنیده به درد آمد.
- فرهاد کسی رو نداره، اون از بچه‌های پرورشگاهِ مامانه.
ندانست چرا بغض بزرگی از فهمیدن این حقیقت به گلویش هجوم آورد و حس خفگی به او دست داد؛ هضم این واقعیت برایش سنگین بود. او همیشه نسبت به بچه‌های پرورشگاه دلسوزی و ترحم خاصی داشت. لحظه‌ای به این اندیشید که یعنی فرهاد از این همه انسان‌ روی کره‌ی خاکی سهمی نداشت؟ یعنی تمام زندگی‌اش با کلی خلاء سپری شده بود؟ سرش را پایین انداخت. صدای به غم نشسته‌ی سوگند به گوشش خورد.
- وای خدای من!
- فرهاد وقتی یک روزه بوده گذاشتنش جلوی در پرورشگاه، کنارش فقط یه برگه بوده که توش نوشته بودن که اسم و فامیلش رو فرهاد معینی بذارین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,576
مدال‌ها
3
چشمانش پر از اشک شد. چقدر سخت بود داشتن این‌‌گونه زندگی! این فکر در ذهنش خطور کرد که یک مادر چگونه توانسته‌است نوزاد یک روزه‌اش را از خودش جدا کند؟ چطور توانسته بود جگر گوشه‌اش را به دست دیگران بسپارد؟! دلش سوخت از این واقعیت. دلش سوخت برای بی‌کسی مردی که محبتی از جانب پدر و مادر ندیده بود. دلش سوخت برای تنهایی فرهاد.
با گوشه‌ی‌ روسری ساتن سیاهش اشک‌های نشسته در چشمانش را پاک کرد و خودش را با عروسک مو طلایی ماهک که شباهت زیادی به خود دخترک داشت مشغول کرد. با شنیدن جمله‌ی بعدی سیمین یکه‌خورده سرش را بلند کرد.
- فرهاد عاشق شادی، خواهر شبنم بود... .
دیگر کَر شد و ادامه‌ی سخنان سیمین را نشنید. تنش گُر گرفت و تاب ماندن در آنجا را نداشت. از لب تخت پایین پرید و به‌سوی حوض رفت و لب آن نشست. دستانش را داخل آب فرو کرد. آب درون حوض خنک نبود؛ اما برای تسکینِ التهاب نشسته بر جانش کافی بود. اشک‌‌های سمج مدام به چشمانش هجوم می‌آوردند؛ اما او با تندتند پلک زدن از ریختشان جلوگیری می‌کرد و برای حفظ غرورش تلاش کرد. لب پایینش را به دندان گرفت و به‌سختی بغضش را قورت داد. کاش می‌دانست دلیل سوختن سمت چپ سی*ن*ه‌اش چیست! کاش دلیل بغضش را می‌فهمید! با صدای خانم سهرابی به خودش آمد.
- سُرمه جان! بی‌زحمت میری داخل این کتری رو پر کنی بذاری بجوشه یه چای دم کنی؟
لبخندی به اجبار زد و از جایش برخاست، به‌سمت خانم سهرابی رفت و کتری استیل را از او گرفت و لب زد:
- چشم.
- چشمت بی‌بلا قشنگم!
به داخل خانه رفت. رایحه‌ی عطر فرهاد که از آن روز کذایی در مشامش مانده‌بود، در بینی‌اش پیچید. به خودش نهیب زد:
- سُرمه ول کن این مسخره‌ بازی رو، تو رو چه به این قرتی بازی‌ها.
بی‌توجه به اطراف به‌‌سوی آشپزخانه رفت. با یادآوری گذشته لبخند کنج لبانش نشست. چه شب‌هایی برای چای درست کردن و میوه آوردن به اینجا می‌آمد و با حاج‌خانم مهمانی دو نفره می‌گرفتند. هیچ‌ یک از وسایل جابه‌جا نشده بود و مثل روز اولشان بود. از شیر آب سینک، کتری را پر کرد و بر روی گاز گذاشت. چشمش را به اطراف چرخاند تا کبریت یا فندکی پیدا کند. فندک بنفش‌رنگی را روی کابیت کنار گاز دید و برداشت. پس از روشن کردن زیر کتری، قصد داشت به بیرون برود که نگاهش به چند ظرف کثیف که از کره و مربای باقی‌مانده‌ی میانشان پیدا بود برای صبحانه‌ است، افتاد. آستین شومیز آبی فیروزه‌ایش را بالا داد و مشغول شستن ظرف‌ها شد. گویی با این کار قصد داشت ذهنش را از حرف‌هایی که شنیده بود، دور کند؛ اما قلبش لحظه‌ای برای مرد جوان سوخت و به هق‌هق افتاد. هق زد برای بی‌کسی فرهاد. هق زد برای این مدت که تمام فکر و ذکرش به مردی مشغول بود که خودش معشوقه‌ داشت. در قاموس او این‌گونه رفتار درست نبود و به دور از تربیتش بود. چند مشت آب به صورتش زد. آب خنک کمی آرامش کرد و از التهاب درونی‌اش کاست. ظرف آخر را آب‌کشی کرد و بر روی آب‌چکان قرار داد. به محض برگشتنش، نگاهش به فرهاد که میان چهارچوب درب آشپزخانه ایستاده‌بود، افتاد. با دیدن او در میان لباس‌ نظامی خاکی‌رنگ قالب تهی کرد و دستپاچه شد. آرام سلام داد. مرد جوان کلاه نظامی مشکی‌اش را از سرش برداشت و دستی به موهای کوتاهش کشید و خیلی خشک جواب سلام او را داد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین