جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,646 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
دخترک معذب بود و با تن صدای آرام دلیل آنجا بودنش را بیان کرد.
- مینوجون خواستن بیام چای دم کنم.
فرهاد یک گام پیش آمد. نگاه سردش را از صورتِ تب‌دار او گرفت به سینک چشم دوخت.
- چرا زحمت کشیدی؟ خودم ظرف‌هام رو می‌شستم.
دستپاچه آستین شومیزش را پایین کشید و لب زد:
- کاری نکردم، گفتم تا آب جوش میاد این ظرف‌ها رو هم بشورم.
نیشخندی بر روی لبان مرد جوان نشست و سپس با طعنه‌ای که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- که بعدش برای تلافی این سری بزنی ماشینم رو بترکونی؟
با کلامش، دخترک یکه خورد. لبانش تکان می‌خورد؛ اما هیچ واژه‌ای از دهانش خارج نمی‌شد. صدای قل‌قل آب جوش درون کتری سکوت بینشان را شکست. فرهاد لبخند کم‌جانی زد و با کلاهش به‌ گاز اشاره کرد.
- آب جوش اومد، چای هم تو کابینت سمت راستی گاز هست، پاسماوری‌ها خالیه.
در جواب مرد جدی و عصاقورت داده به تکان دادن سر اکتفا کرد. فرهاد به بیرون رفت؛ اما در کسری از ثانیه برگشت و با شیطنت نشسته بر صورت جدی‌اش گفت:
- عمویی مراقب باش گاز خطریه، دستت رو جیز نکنی.
یکه خورده و متعجب نگاهش کرد و هیچ عکس‌العملی از خود نشان نداد. لبان فرهاد به خنده کش آمد و با چشمان تنگ شده گفت:
- ازت بعیده ساکت باشی خانم متشخص.
به‌سوی گاز چرخید، رک و صریح جواب داد:
- حوصله‌‌ی کَل‌کَل کردن با یه آدم بی‌اعصاب رو ندارم.
پس از کمی سکوت بینشان، فرهاد با جدیت کلامش را به زبان آورد.
- خودت باعث شدی اون رفتار رو باهات داشته باشم.
با کنترل خشمش سرش را به عقب چرخاند و با نیشخند جواب داد:
- لازم بود اون‌جوری خِفتم کنین؟
فرهاد نگاهی به بیرون از آشپزخانه انداخت، گویی می‌خواست خیالش از نیامدن کَسی راحت شود.
دخترک با هراسی که به دلش افتاد، چرخید و خودش را به یخچال سفیدرنگی که چند وجب با گاز فاصله داشت، چسباند. مار گزیده بود و از شخص پیش رویش می‌ترسید. فرهاد بدون هیچ حرکتی، کیف مشکی و کلاهش را دست‌به‌دست کرد و گفت:
- من به‌شدت آدم آرومیَم، ببین چیکار کردی که نقطه‌ی جوشم رو به صد رسوندی.
پوزخندی بر لبش نشست.
- خوبه معنی آروم بودن رو هم فهمیدیم.
فرهاد کلافه، لب پایینش را به زیر دندان گرفت و پس از کمی مکث، نفسش را با صدا بیرون داد و از آشپزخانه خارج شد. دخترک با خیالی راحت، برای آرام شدنش چند نفس عمیق کشید. حالش که مساعد شد، درب کابینت را باز کرد و ظرف فلزی قرمز رنگِ چای را بیرون آورد.
چای و آب جوش را درون قوری چینی که کنار گاز بود، ریخت.
- سُرمه!
سرش را ‌به‌سمت مادرش که خوب می‌دانست، با آمدن فرهاد به داخل نگرانش شده‌بود، چرخاند و جواب داد:
- جانم مامان‌!
زری‌خانم پیش آمد، لنگه‌ی اَبرویش را بالا انداخت پرسید:
- چرا نمیایی بیرون؟
با دست راستش به کتری اشاره کرد و جواب داد:
- تا آب جوش اومد، یکم طول کشید.
زری‌خانم از این‌که مچ دخترش را با پسر نامحرم نگرفته‌است، با خیالی راحت، سرش را تکان داد و گفت:
- آهان، بیا برو خودم چای میارم.
از کنار مادرش گذشت و با دلخوری کلامش را بیان کرد.
- چای هنوز آماده نیست زری بانو، منم داشتم میومدم بیرون.
به حیاط رفت و کنار حوض نشست. زری‌خانم هم به بیرون آمد و به‌سوی تخت رفت و کنار دختر بزرگش نشست. دخترک مشتش را پر از آب کرد و بر روی گل‌های شمعدانی کنار حوض ریخت. میانه‌ی خوبی با گل و گیاه داشت و با دیدنشان لذت می‌برد. لحظه‌ای سنگینی نگاهی را حس کرد. سرش را به‌سوی ورودی خانه چرخاند، فرهاد را دید که لباس‌هایش را با تیشرت سبز یشمی و شلوار مشکی عوض کرده‌بود. فرهاد به محض اینکه متوجه‌ی نگاه او شد، مقابل آیینه‌ی قدی که میان راهروی ورودی نصب بود، ایستاد و مشغول مرتب کردن موهایش شد. نگاهش را از مرد جوان گرفت و از جایش برخاست و به‌سمت مادر و خواهرش رفت. فرهاد به بیرون آمد و خطاب به خانم سهرابی گفت:
- خانم سهرابی کمکی خواستین در خدمتم.
خانم سهرابی درحالی‌که آش را هم میزد، لبخندی به روی او زد و جواب داد:
- نه پسرم شما خسته‌ای، فعلاً هم کاری نیست؛ امروز زود اومدی؟
فرهاد نگاهی به داخل دیگ انداخت و جواب داد:
- روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه‌ها روز خونواد‌ه‌ست و زودتر تعطیل می‌شیم.
- چقدر خوب!
فرهاد در جواب خانم سهرابی لبخندی زد و با دیدن ماهک، به‌سوی تخت رفت. ماهک را از روی تخت بلند کرد و به آغوش گرفت و گونه‌اش را بوسید.
- موش کوچولو عمو چطوره؟
ماهک با ذوق و هیجان، صورت فرهاد را با دستان کوچکش قاب گرفت و پی‌درپی به صورت او بوسه میزد. فرهاد از کار دخترک به وجد آمد و او را بالا گرفت. ماهک با هیجان جیغ میزد و می‌خندید و دست و پا میزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با بلند شدن صدای زنگ درب، فرهاد، ماهک را بر روی شانه‌هایش نشاند و به‌سوی درب رفت. دخترک با یادآوری گذشته‌‌ی او مجدد غم بر دلش نشست. باور این‌که فرهاد تعریفی از خانواده نداشت، برایش سخت بود. دلش به آتش کشیده‌شد بابت این‌که فرهاد طعم کانون گرم خانواده را نچشیده بود. لحظه‌ای با فکر این‌که جای فرهاد باشد، مو بر بدنش سیخ شد. او بدون خانواده‌اش نابود می‌شد. زیر لب شیطان را لعنت کرد برای فکری که به سرش انداخته‌بود. کلافه سرش را به زیر انداخت و صلوات فرستاد. به محض اینکه سرش را بلند کرد، از دیدن شخصی که همراه سیاوش و شبنم بود، یکه خورد. شادی دوش‌به‌دوش خواهرش به‌سمت آن‌ها می‌آمد. زیر چشمی نگاهش را به فرهاد که اخم ریزی بین اَبروهایش نشسته‌بود، دوخت. پس از سلام و احوال‌پرسی، خانم‌ها به‌جز زری‌خانم و خانم سهرابی که برای ریختن رشته‌ی آش کنار دیگ ایستاده بودند، بر روی تخت نشستند. فرهاد هم به همراه سیاوش که ماهک را بغل گرفته بود، به‌سوی ایوان رفتند و بر روی سکوی ورودی خانه که با یک پله‌ی کم عرض از حیاط جدا شده بود، بر روی گلیم نشستند. دخترک زیر چشمی شادی را برانداز کرد. مانتوی سفید با طرح‌های سنتی تنش، خوب بر بدن بی‌نقصش نشسته بود. صورتی که با مهارت کامل آرایش شده‌ بود، زیبایی‌اش را به‌ رخ او می‌کشید. شال آلبالویی‌رنگش با رنگ ناخن و لبانش همخوانی زیبایی داشت. در عوض او چندان علاقه‌ای به آرایش کردن نداشت و سادگی صورتش را بیشتر می‌پسندید. لحظه‌ای به فرهاد حق داد که عاشق این زیبارو شود. با صدای خانم سهرابی از برانداز کردن نامحسوس شادی، دست کشید.
- سُرمه جان! از شما کوچیک‌تر اینجا نداریم، زحمت آوردن یه سینی چای با شما.
لبخندی زد و از تخت پایین رفت. صندل آبی‌رنگش را پوشید و گفت:
- به روی چشم.
- دست گلت درد نکنه خانم معلم.
با لبخند به‌سوی خانه رفت. مقابل ورودی خطاب به فرهاد، گفت:
- با اجازه‌تون برم چای بریزم.
فرهاد هم از جایش برخاست.
- خودمم میام، قند و شکلات رو بهتون بدم.
با نگاهی مضطرب به مادرش که مشغول سرخ کردن پیاز‌داغ روی پیک‌نیک بود و حواسش به آن‌ها نبود، نگاه کرد. وارد خانه شد و فرهاد هم پشت بند او به داخل رفت. مقابل آشپزخانه ایستاد. فرهاد متعجب پرسید:
- چرا نمیری داخل؟
هنوز مضطرب بود و استرس بر جانش نشسته‌بود. سرش را بلند کرد و چشم به صورت جدی مرد جوان پیش رویش دوخت. فرهاد که خوب متوجه‌ی ترس او شده‌بود، با لبان کش آمده لب زد:
- انقدر ترسناکم؟
آب دهانش را قورت داد و پچ زد:
- نه.
فرهاد «آهانی» گفت و وارد آشپزخانه شد. او هم نفسش را پر صدا بیرون داد و وارد شد. فرهاد سینی گرد مِسی را از آب‌چکان برداشت و چند فنجان چینی با طرح گل‌سرخ از کابینت بیرون آورد و درون سینی گذاشت و سپس سینی را به‌سمت او گرفت.
- چیکار کنم؟
دخترک خودش هم از سؤالش خنده‌اش گرفت، اما برای حفظ غرورش، به‌ سختی خنده‌اش را مهار کرد. فرهاد با صورتی جدی، سرش را کج کرد و گفت:
- ببر بیرون توشون آش بریزن.
هجوم خون به گونه‌هایش را حس کرد. لبش را گاز گرفت تا بابت کلام بی‌معنی خودش نخندد. فرهاد سرش را تکان داد و با تأسف گفت:
- فردا روز خواستگار میاد، میگن دختر ما همه چی تمومه، اینم دخترشون.
بابت کلام مرد جوان اَبروهایش بالا پریدند. لازم دانست که به جلد همان سُرمه‌ی چند روز پیش برگردد. حق به‌ جانب جواب داد:
- پس خودتون چای بریزین بیارین، شاید روزی دختری گیرتون افتاد که همه چی تموم نبود، پس از الان یاد بگیرین چای آوردن رو.
جمله‌اش را با تحکم بیان کرد و برگشت که از آشپزخانه بیرون برود که فرهاد با یک گام بلند مقابل دخترک ایستاد و سینی را به شکم او چسباند و گفت:
- بگیر ببینم، چه زود بهش بر خورد.
با چشمان گشاد شده، دسته‌های سینی را گرفت و با حرص پیدا در صدایش غرید:
- آقای همه چی تموم چرا خودت نمی‌ریزی؟
فرهاد چشم‌غره‌ای به او رفت و سپس درب کابینت کناری‌اش را باز کرد.
- قند و شکلاتم اینجاست.
جمله‌اش را بیان کرد و بی‌توجه به صورت عصبانی دخترک از آشپزخانه بیرون رفت. سرمه که بابت حرکت او شوکه شده بود، با صدای بلند حرف دلش را به زبان آورد.
- چقدر این بَشر پررو تشریف داره!
یک‌مرتبه فرهاد سرش را به داخل آورد و با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت:
- این بشرِ پررو چای کم‌رنگ می‌خوره.
دخترک با تنی لرزان بابت رفتار او دهان باز کرد که جوابی دندان‌شکن بدهد که فرهاد خندان به بیرون رفت و او را با حالی زار تنها گذاشت. دخترک زیر لب غرید:
- حیف که با دونستن موضوع زندگیت دلم برات می‌سوزه؛ وگرنه من خوب تلافی کردن رو بلدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
با لبخند نشسته بر لبانش‌ از آشپزخانه بیرون رفت. لذت می‌برد از حرص خوردن دخترکی که میان چهره‌اش علاوه بر مظلومیت، شیطنت خاصی هم نهفته بود. خودش هم قبول داشت که آن روز در زهرچشم گرفتن از او زیادی پیش رفته بود؛ اما بر این باور بود که لازم بود به دخترک بفهماند او آدمی نیست که از دختر جماعت ضربه بخورد. او ده سال متنفر بود از جنس مونثی که تا می‌فهمیدند دل در گِروِشان داری چنان غروری وجودشان را می‌گرفت که ادعای خدایی می‌کردند و چنان می‌تاختند که برای رسیدن به آن‌ها باید جان به لب می‌شدی؛ اما مرد جوان عقیده داشت راه اشتباه را نباید دو مرتبه رفت. او نمی‌خواست مجدد بار حقارت را به‌ دوش بکشید. او خودش را محکوم به تنهایی می‌دانست و این تقدیر را پذیرفته بود و باب میل سرنوشت پیش می‌رفت. کنار رفیقش نشست. سیاوش با عشق پدرانه‌اش درحال خواندن هیلی‌هیلی حوضک برای دخترکش بود و ماهک هم سرخوشانه می‌خندید. با لبخندی خاص نظاره‌گر بازی پدر و دختر بود که سنگینی نگاهی را حس کرد. سرش را چرخاند، شادی را دید که با لبخند ژکوند نگاهش می‌کرد. نیشخندی تحویلش داد و سرش را پایین انداخت. از دیدن او با سیاوش و شبنم جا خورده‌ و حسی از انزجار بر جانش نشست. دیگر دوست نداشت او ببیند؛ اما تا زمانی که با خانواده‌ی رستمی در ارتباط بود پس احتمال دیدن گاه و بی‌گاه او وجود داشت.
- بفرمایید.
سرش را بلند کرد. سُرمه سینی به دست مقابلش خم شده بود.
- کدومش کم‌رنگه؟
نگاه دخترک که به فنجان‌ها بود، آرام پچ زد:
- همه‌ی چای‌ها کم‌رنگه.
فنجانی برداشت و تشکر کرد.
- قند بردارین.
- من چای‌ رو بدون قند می‌خورم.
متعجب نگاهش کرد و سپس با یک گام مقابل سیاوش ایستاد. پس از تعارف چای به سیاوش، دخترک صندلش را پوشید و به‌سمت خانم‌های نشسته بر روی تخت رفت.
- تقسیم بندی شدین؟
جرعه‌ای از چایش را نوشید و در جواب سیاوش گفت:
- آره، همون رَسته‌ی عملیات افتادم.
- افسر عملیاتی؟
- آره.
سیاوش «آهانی» گفت به نوشیدن چایش ادامه داد. باقی‌مانده‌ی چایش را نوشید و مشغول بازی با ماهک شد. دقایقی بعد با بلند شدن صدای زنگ خانه، فرهاد از جایش برخاست و به‌سوی درب رفت. درب را گشود. بابت دیدن سیامک تعجب کرد و ابروهایش بالا پریدند. سال‌ها بود که او را ندیده‌بود و تغییر زیادی در چهره‌ی جا افتاده‌ی او متوجه شد. سیامک دو سال از او و سیاوش بزرگ‌تر بود و هرگز میانه‌ی خوبی با او نداشت. با روی خوش سلام داد و دستش را به‌سمت او دراز کرد. سیامک لبخند محوی زد و دست او را گرفت. سیامک برخلاف خانواده‌ی‌ خون‌گرمش زیادی خشک و متکبر بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
- به‌به آقا فرهاد! مشتاق دیدار بودیم.
دست او را به‌ گرمی فشرد و جواب داد:
- ممنون دکترجان؛ بفرما داخل.
سیامک دندان‌پزشک بود و بابت موقعیت شغلی‌اش بیشتر اوقات در جمع خانواده‌اش حضور نداشت. فرهاد از آستانه‌ی درب کنار رفت و سیامک وارد حیاط شد. خانم سهرابی به محض اینکه چشمش به پسر بزرگش افتاد، شور و حالی وصف‌ناپذیر بر چهره‌اش نشست، پیش آمد و خطاب به او گفت:
- وای عزیزم! فکر نمی‌کردم بیای!
سیامک خشک و رسمی به همه سلام داد و سپس دست بر روی شانه‌ی مادرش گذاشت.
- امروز رو به‌خاطر شما مطب نرفتم.
خانم سهرابی دست سیامک را گرفت و با درخششی که میان چشمانش ایجاد شده‌بود، کلامش را بر زبان آورد.
- خوش اومدی پسرم، دلتنگت بودم.
سیاوش، ماهک را بغل کرد، برخاست و به‌سمت برادر و مادرش آمد.
- چه عجب چشم ما به جمال خان داداشمون روشن شد!
سیامک لبخند کم‌جانی زد و ماهک را از او گرفت. ماهک با چشمان گرد شده و متعجب عمویش را برانداز می‌کرد. صدای مملو از لودگی شادی سکوت حاکم بر جو را شکست.
- ماهک، انقدر عموجانش رو ندیده، احساس می‌کنه بغل یه غریبه‌ست.
سیامک نگاه سردش را به شادی دوخت و لنگه‌ی اَبرویش را بالا انداخت و جواب داد:
- خاله‌ش رو هر روز می‌بینه کافیه.
دیدن چهره‌ی یکه‌ خورده‌ی شادی عجیب به کام فرهاد خوش آمد. سیامک بوسه‌ای بر سر ماهک زد و او را به سیاوش سپرد. سیمین سر جایش کمی‌ جابه‌جا شد و خطاب به سیامک، گفت:
- داداش بیا پیش خودم بشین.
سیامک موهای مجعد خرمای‌اش را که بلندی‌اش تا زیر گوش‌هایش بود، با دو دست بالا فرستاد و به‌سوی تخت رفت و کنار خواهرش نشست. فرهاد به قصد رفتن به داخل خانه به‌سوی ساختمان رفت که لحظه‌ی آخر نگاهش به سُرمه که سینی را در آغوش گرفته‌ کنار تخت ایستاده بود، افتاد. با‌ بی‌تفاوتی به‌سوی ایوان رفت. فنجان‌های خودش و سیاوش را برداشت، وارد خانه شد به آشپزخانه رفت. دو فنجان را شست و بر روی آب‌چکان گذاشت. لحظه‌ای حضور شخصی را در آشپزخانه احساس کرد. به محض چرخیدنش و از دیدن شادی سینی به دست، تعجب کرد. نیشخندی زد و کلام زهرآگینش را به زبان آورد.
- شما هم کار کردن بلدی خانم مهندس؟
به ناخن‌های بلند قرمزرنگش اشاره کرد و ادامه داد:
- ناخنات نشکنن.
شادی پیش آمد و تنه‌ای به بازوی او زد و به‌سوی سینک رفت. متعجب از رفتار دخترک، نگاهش کرد. شادی سینی را داخل سینک گذاشت و با عشوه و چشمان خمار چشم به صورت جدی مرد پیش رویش دوخت و لب زد:
- خونه‌ی نو مبارک.
دست‌ به کمر نگاهش کرد و پرسید:
- اومدی فقط اینو بگی؟
دخترک با ناز و کرشمه به او نزدیک شد، به‌حدی که سرش را بالا گرفت تا صورت او را ببیند. رفتارش گیج کننده بود و حیرت را بر جان مرد جوان نشاند. با انگشت اشاره بر روی سی*ن*ه‌ی فرهاد خط‌های فرضی کشید و شمرده‌شمرده لب زد:
- تو... خیال کن... آره.
فرهاد گامی عقب رفت، اما دخترک با بی‌پروایی فاصله‌یشان را پر کرد.
- این کارها یعنی چی؟
دخترک با صدای به خشم نشسته‌ی او، خندید و لبان سرخش را با زبان تر کرد و آرام پچ زد:
- یعنی از این کارها بدت میاد؟
نیشخندی به صورت غرق در آرایش دخترک زد و با لحنی سرد جواب داد:
- برو خدا روزیت رو جای دیگه بده.
دخترک با گستاخی انگشت اشاره‌اش را بر روی رد چال گونه‌ی او کشید. فرهاد با تنی گر گرفته بابت کارهای دخترک که پیدا نبود هدفش چیست، عصبی شد و سرش را عقب کشید.
- می‌دونی زیباترین نقص صورت همین چال... .
با غضب میان کلام او پرید و دستش را پس زد و با صدای بم شده‌اش غرید:
- تمومش کن.
شادی بر روی پنجه‌ی پا ایستاد. دستانش را بلند کرد تا صورت مرد جوان را قاب بگیرد که فرهاد با خشم مچ دستانش را گرفت و در صورت او توپید:
- گمشو بیرون دختره‌ی عوضی.
دخترک بدون ذره‌ای هراس و حفظ آبرو با حالتی اغواگرانه پچ زد:
- دوست نداری... ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با شنیدن صدای هین کشیدن شخصی، هر دو سرشان را به‌سوی ورودی آشپزخانه چرخاندند. با صورت متعجب سُرمه مواجه شدند که دستانش را بر روی دهانش گرفته بود. دستپاچه بود و با مِن‌مِن کردن زمزمه زد:
- اومدم... ب... برای آقا سیامک چای ب... برم.
فرهاد که از وضع پیش آمده عصبی بود، گره‌ی دستانش را از دور مچ‌های شادی باز کرد و به‌ قصد خروج از آشپزخونه به‌سوی درب رفت. ناخواسته با سُرمه برخورد کرد و تن او را محکم به چهارچوب درب کوباند. درد طاقت‌فرسایی در وجود دخترک نشست. فرهاد کلافه پوفی کشید و مقابل او که چشمانش را بسته‌ و با لبِ به دندان گرفته دست بر روی بازوش گذاشته‌بود، ایستاد.
- معذرت می‌خوام حواسم نبود.
سرمه چشمانش را که در هاله‌ای از اشک دودو میزد، گشود و با چانه‌ی لرزان به تکان دادن سرش اکتفا کرد. شادی بی‌تفاوت به وضع پیش آمده از کنار آن‌ها گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت. فرهاد با چشمان به خشم نشسته به او که خوب آتش به‌ جانش انداخته‌بود و صحنه را ترک کرده‌بود، چشم دوخت و زیر لب پچ زد:
- ابلیس زمینی.
سپس سرش را به‌سمت سرمه که رنگ در صورتش نمانده‌بود، چرخاند و پرسید:
- درد داری؟
گویی زبان دخترک قفل شده‌بود که با بغض پیدا در صورتش به نشان نه سرش را بالا انداخت. فرهاد نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
- خب خوبه.
به‌سوی درب چرخید که به بیرون برود که با کلام دخترک پاهایش از حرکت ایستادند.
- ببخشید لحظه‌ی عاشقانتونو به‌هم زدم.
اَبروهایش از تعجب بالا پریدند. به‌سمت او برگشت و حیران پرسید:
- عاشقانه؟!
قطرات اشک‌ بر روی صورت دخترک سرازیر شدند. آن لحظه دلش بابت مظلومیت او به درد آمد.
- به ‌خدا اومدم چای ببرم.
یک گام رفته را برگشت و با جدیت و اخمی که بین اَبروهایش نشسته‌بود، زمزمه کرد:
- عاشقانه‌ای در کار نبود.
دخترک شرمنده لبش را به دندان گرفت و سرش را به زیر انداخت.
- فکرتو درگیر نکن، ممنون که به موقع اومدی.
پس از بیان جمله‌اش و بدون منتظر ماندن جواب از جانب دخترک به اتاق رفت، تا کمی از التهاب و عصبانیت وجودش کاسته شود. شادی را که پیدا نبود، چه فکر پلیدی در سرش داشت، مورد لعنت قرار داد. مطمئن بود هدف او هر چیزی بود، از سر دوست داشتن و عشق نبود. زیرا هنوز هم حسِ غرور و سَروری میان چشمانش بیداد می‌کرد. لحظه‌ای خون میان رگ‌هایش به غلیان افتاد بابت سوءتفاهمی که برای سُرمه پیش آمده‌بود. هر چند با اندیشیدن به اینکه این امر برایش مهم نبود، کمی آرامش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
دخترک بابت صحنه‌ای که با آن روبه‌رو شده‌بود، هم در خود فرو ریخت و هم معذب شد. آن لحظه دوست داشت زمین دهان باز کند و او را درون خود ببلعد. خودش را بابت ریختن اشک‌هایی که فرهاد دید و او را ضعیف نشان می‌داد، سرزنش کرد. جمله‌ی فرهاد که گفت: «ممنون که به موقع اومدی» او را به فکر انداخته‌بود. متعجب بود، یعنی فرهاد ناراضی بود از آن لحظه‌ی ناب؟!
ماندنِ بیشتر در آشپزخانه را جایز ندانست و پس از شستن صورت ملتهبش، یک فنجان چای از قوری پر کرد و به بیرون برگشت. سینی چای را مقابل سیامک گذاشت. به محض اینکه سرش را بلند کرد، لحظه‌ای چشمانش میان چشمان قهوه‌ای او قفل شد. حس ناخوشایندی از نگاه نافذ سیامک بر دلش نشست. سریع سرش را پایین انداخت و عقب رفت. حالش خوب نبود و دوست داشت هر چه زودتر به خانه‌ی خودشان برگردد، اما مجبور بود بماند و بر حال بدش غلبه کند. آقای فرهمند و آقای رستمی با فاصله‌ی زمانی نیم ساعت آمدند و به جمع آن‌ها اضافه شدند. فرهاد و سیاوش مسئولِ پخش کردن آش‌ها بین همسایه‌ها بودند. سرمه کلافگی فرهاد را خوب حس کرد و از حرکاتش به اینکه به اجبار بودن با جمع را تحمل می‌کند، پی برد، در عوض شادی بی‌توجه به اتفاق پیش آمده، کنار خواهرش نشسته و کنار گوش او درحال پچ‌پچ کردن بود. شبنم هم در جواب او سرش را تکان می‌داد و هرازگاهی با چشمان گرد شده نگاهی به شادی می‌انداخت. با کمک سوگند سفره‌ی یک‌بار مصرف را بر روی سکوی ایوان پهن کردند. خانم سهرابی به تعداد همه از آشپزخانه کاسه آورد و به زری‌خانم سپرد تا برای همه آش بریزد. سوگند نان‌های مربعی شکل را به طور منظم درون سفره چید و سرمه هم درحال چیدن قاشق‌ها دورتادور سفره بود. به محض اینکه قاشق آخر را در سفره قرار داد، صدای تک سرفه‌ای نظرش را جلب کرد. سرس را بلند کرد و سیامک را دید که پیش رویش کنار سفره نشسته‌بود و تکه‌ای نان در دستش بود. مستقیم و بی‌پروا چشم به دخترک دوخته‌بود و با این حرکتش او را معذب کرد و باعث شد سر به زیر بی‌اندازد.
- دختر کوچیکه‌ی آقای فرهمندی؟
معذب شده و با دستپاچگی جواب داد:
- بله.
سیامک سرش را تکان داد و گفت:
- خیلی بچه بودی دیدمت.
سیامک زمان فوتِ حاج‌خانم ایران نبود و ندید دخترک را که در تمام مراسمات سرپایی کرده‌ و کمک حال مادرش بود. دخترک از بین سخنان دختران حاضر در مراسم ختم، به غرور و یکه تازی فرزند ارشد خانم سهرابی پی برده‌بود. بدون این‌که جوابی بدهد از جایش برخاست و به‌سمت مادرش رفت. ظرفیتش پر بود و دیگر دوست نداشت در آن محیط خفقان بماند. خطاب به مادرش که مشغول آش ریختن در کاسه‌ها بود، گفت:
- مامان، میشه برم خونه؟
زری‌خانم نگاه به گمان نشسته‌اش را به او دوخت و پرسید:
- برای چی؟!
- سرم درد می‌کنه.
زری‌خانم کاسه‌ی آخر درون سینی را پر از آش کرد و از جایش برخاست، چادر رنگی دور کمرش را باز کرد و بر روی شانه‌هایش انداخت و گفت:
- باشه برو مادر، رنگ تو صورتت نمونده.
کلید را از جیبِ مانتوی نخی مشکی‌اش بیرون آورد، به‌سمت او گرفت و ادامه داد:
- برو یکم استراحت کن.
خانم سهرابی که ناخواسته سخنان مادر و دختر را شنیده‌بود، پر مهر خطاب به او گفت:
- کجا دخترم؟ بذار ببینم تو کیفم قرص استامینوفن دارم.
لبخند کم‌جانی به روی زن مهربان پیش رویش زد و گفت:
- ممنون، لازم به قرص نیست، یکم دراز بکشم خوب میشم.
خانم سهرابی «آهانی» گفت و کاسه‌ای پر از آش را از درون سینی برداشت و به‌سمت او گرفت.
- پس آشتم ببر، زحمت کشک و پیازداغشم خودت بکش.
کاسه‌ی آش را گرفت و تشکر کرد. از داخل ماهی‌تابه یک قاشق پیازداغ بر روی آش خوش رنگ و لعاب درون کاسه ریخت و با گفتن «قبولتون باشه» و خداحافظی از جمع، از حیاط خارج شد. به محض خروجش از حیاط، فرهاد و سیاوش را دید که به‌سوی خانه می‌آمدند. نگاهش را از آن‌ها گرفت و آرام جمله‌اش را به زبان آورد.
- آقا سیاوش قبولتون باشه.
سیاوش سینی گرد بزرگ میان دستش را به فرهاد داد و پرسید:
- چرا به این زودی می‌رین؟
نگاهش را به آشِ درون کاسه‌ دوخت و جواب داد:
- یکم سرم درد می‌کنه. با اجازه‌تون.
پس از بیان کلامش دو گام مانده به خانه‌شان را پیمود و درب خانه را گشود و وارد پاگرد شد. لحظه‌ی آخر که می‌خواست درب را ببند نگاهش در نگاه فرهاد که سر به‌سمت او چرخانده و با لنگه‌ی ابروی بالا رفته نگاهش می‌کرد، تلاقی کرد. دخترک که بابت شرم نشسته بر جانش، تاب نگاه او را نداشت، درب را آرام بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با شانه‌های افتاده و سلانه‌سلانه وارد خانه شد. کاسه‌ی آش را بر روی کانتر گذاشت. اشتهایش کور شده‌بود و میلی برای خوردن آش نداشت. به‌ اتاقش رفت. بدون تعویض لباس‌هایش بر روی تخت دراز کشید. در خود جمع شد و پاهایش را در شکمش جمع کرد. ندانست چرا چشمانش میل به گریه داشتند. پلک‌هایش را محکم بر روی هم فشرد. در کسری از ثانیه قطرات داغ اشک بر روی صورتش سرازیر شدند. با هر قطره اشکی که ریخت لحظاتی را که پشت سر گذاشته‌بود، مرور کرد و قلبش به آتش کشیده‌شد. در آخر به این نتیجه رسید که فرهاد برای او یک همسایه و بیگانه‌ای بیش نبود و او هم باید همان سُرمه‌ای که هیچ غمی در دل نداشت و شاد بودنش بارزترین صفتش بود، می‌شد. حسِ نو پایی را که هرگز گرفتارش نشده‌بود، به گورستان قلبش سپرد و بالا سر قبر آن ضجه زد و رخت سیاه بر تنِ قلب عزادارش پوشید. کم‌کم خواب مهمان چشمان خیسش شد.
- سُرمه! سُرمه جان!
با صدای طنین‌انداز خواهرش چشمانش را گشود.
- خوبی عزیزم؟
با نگاهی خواب آلود، به سوگند چشم دوخت.
- من کی خوابم برده؟
سوگند لب تخت نشست و با نگرانی پیدا در صورتش، پرسید:
- سر دردت خوب شد؟
سر جایش نیم‌خیز شد. از شدت سر درد، چند چین خفیف بر روی پیشانی‌اش افتاد.
- خوبم.
سوگند با نگاهی تیز و دقیق میان صورت او خیره شد و پرسید:
- گریه کردی؟
روسری‌اش را که دور گردنش گره خورده‌بود، باز کرد و جواب داد:
- نه بابا، حتماً به‌خاطر سردردمه.
- چرا آشتو نخوردی؟
کاملاً بر روی تخت نشست. کش و قوسی به بدنش داد.
- میل نداشتم. مامان اینا اومدن؟
سوگند از جایش برخاست و به‌سوی پنجره رفت. مقابل پنجره ایستاد و پرده را کنار زد.
- نه موندن، منم اومدم چون مهدی قراره بیاد دنبالم، شب خونه‌ی مادربزرگش دعوتیم.
سری تکان داد و جواب داد:
- آهان، خوش بگذره.
سوگند دست بر روی لبانش گذاشت، سپس بوسه‌ای برای خواهرش فرستاد و پر مهر گفت:
- فدات خواهر خوشگلم!
لبخندی با چاشنی مهر و محبت تقدیم خواهر زیبارویش کرد و سپس از جایش برخاست و به‌سوی کمددیواری رفت و مقابلش زانو زد. از داخل یکی از سه کشوی کمد، تیشرت و شلوارک بادمجانی‌رنگی را برداشت. سوگند که متوجه شد او می‌خواهد لباس عوض کند، به بیرون رفت. او هم پس از تعویض لباس‌هایش از اتاق خارج شد. خواهرش را دید که بر روی مبل تک نفره نشسته و سرش در گوشی‌اش بود. کاسه‌ی آش را از روی کانتر برداشت و وارد آشپزخانه شد. قاشقی از جا قاشقی برداشت و پشت میز نشست و با ولع مشغول خوردنِ آش شد. با این‌که آشش سرد شده‌بود؛ اما هنوز هم خوشمزه بود. سوگند به آشپزخانه آمد و با هیجان روبه‌روی او نشست.
- اَه‌اَه این شادی چقدر نچسبه!
آش داخل دهانش را قورت داد و لب زد:
- اوهوم، زیاد به دل نمی‌شینه.
سوگند تابی به گردنش داد.
- دختره‌ی مغرور از بالا به آدم نگاه می‌کنه.
شانه بالا انداخت و با خونسردی کلامش را به زبان آورد.
- تو هم از بالا نگاهش می‌کردی.
سوگند خندید و آرام به پشت دست او ضربه زد و گفت:
- دیوونه.
- آخه خواهر من چی از اون کم داریم، مگه؟
ناخودآگاهش به او یادآور شد:« او یک چیز از شادی کمتر داشت، یک شیفته‌ی عاشق.» پوزخندی بر لبانش نشست و مشغول خوردن ادامه‌ی آشش شد.
سوگند خندان و هیجان‌زده پرسید:
- هی سیامک رو دیدی چقدر عوض شده؟
قاشقش را پر از آش کرد و پچ زد:
- اونم نچسبه.
سوگند چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- بلا گرفته چشم‌هاش مدام دنبال تو بود.
چشمانش از تعجب درشت شد و با انزجار گفت:
- برو بابا، اون زیادی هیزه.
سوگند آرام ضربه‌ای به سر خواهرش زد و گفت:
- هر صفتی به این آدم می‌خوره، جز هیزی.
شانه بالا انداخت و قاشق را نزدیک دهانش برد و لب زد:
- برام مهم نیست.
- یعنی بیاد خواستگاری جوابت منفیه؟
لحظه‌ای قالب تهی کرد و جواب داد:
- تو رو خدا آجی این آش رو زهرمارم نکن.
سوگند پشت چشمی نازک کرد و با دهان کج کردن گفت:
- برو بابا، جمع کن خودتو، طرف دکتر و با سواد از اون مهم‌تر خونواده‌ی درست و حسابی داره، خانم ناز می‌کنه.
سرش را کج کرد و چینی به اَبروهایش داد و گفت:
- مگه من بی‌سوادم یا خونوادم بده؟ خدا سیامکم برای ننه و باباش حفظ کنه.
همان لحظه صدای زنگ گوشی سوگند بلند شد. سوگند از جایش برخاست و به‌سمت او خم شد، گونه‌اش را بوسید و با شیطنتی که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- خانم با سواد من برم، مهدی اومده دنبالم.
- سلام برسون.
سوگند «سلامت باشه‌ای» گفت و پس از برداشتن گوشی و کیفش خانه را ترک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
پس از خوردن آشش، کاسه را نشُسته میان سینک گذاشت. به پذیرای رفت و بر روی مبل لَم داد. کنترل تلویزیون را برداشت و آن را روشن کرد. پس از بالا و پایین کردن چند شبکه و نیافتن برنامه‌ی باب دلش تلویزیون را خاموش کرد و به اتاقش پناه آورد. جزو‌ه‌های زبان انگلیسی‌اش را از کتابخانه‌ی کوچک اتاقش برداشت و بر روی تخت دراز کشید. قصد داشت فکرش را این‌گونه مشغول کند. یک صفحه از جزوه را خواند اما کلافه بود و هیچ تمرکزی نداشت، برگه‌ها را بر روی تخت انداخت. از جایش برخاست و به‌سوی پنجره رفت و مقابلش ایستاد. با حالی زار و حسی غریب زمزمه کرد:
- ای کاش اتاقم پنجره نداشت.
نگاه به غم نشسته‌اش به حیاط روبه‌رویی افتاد و دلش سوخت بابت حسی که هنوز قدرت نگرفته‌بود، ریشه کن شد.
پرده را انداخت و سپس مقابل آیینه‌ی کنسول ایستاد. در آیینه دختری با چشمان متورم و به خون نشسته را دید. اویی که آسان‌ نم به چشمانش نمی‌آمد، حال از شدت گریه سفیدی چشمانش به سرخی انار شده بود. کش موی ساتنش را از پایین موهایش جدا کرد و انگشتانش را میان موهای پرکلاغی‌اش فرو برد. آبشار سیاه‌رنگی بر روی شانه‌هایش سرازیر شد. لحظه‌ای این فکر در ذهنش خطور کرد که او با انتخاب فرهاد زمین تا آسمان فرق داشت. او چشم روشن دوست داشت و چشمان او همچون شب ظلمت و تاریک بود. او موهای روشن دوست داشت و دخترک صاحب سیاه‌ترین موها بود. بغض رخنه کرده در گلویش را قورت داد. لبخند محوی بر لبانش نشاند و آرام لب زد:
- تمومش کن این حس بی‌جا و غلط رو.
قطره‌ای اشک از چشم چپش بر روی گونه‌اش سرازیر شد. با شنیدن صدای مادرش که نام او را صدا میزد، شتابان بر روی تخت نشست و جزوه‌‌اش را برداشت. باید وانمود می‌کرد حالش خوب است. صدایش را صاف کرد و جواب داد:
- جانم مامان؟
درب اتاق باز شد و زری‌خانم به داخل آمد.
- خوب شدی؟
با لبخندی ملیح جواب داد:
- خوبم زری جونم.
- سوگند رفت؟
جزوه را بر روی عسلی کنار تخت انداخت و از جایش برخاست.
- آره، مراسم آش پزون تموم شد؟
زری‌خانم مقابل آیینه ایستاد، روسری آبی نفتی طرح‌دارش را از سرش برداشت، دستی میان موهای کوتاه فندقی‌رنگش کشید و جواب داد:
- آره؛ اما شام اونجاییم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
متعجب چشم به مادرش دوخت و پرسید:
- چه خبره؟!
زری‌خانم نگاهش را از آیینه گرفت و جواب داد:
- مهمون فرهادیم، اصرار کرد و همه هم پذیرفتن، انگار می‌خواد محبت‌های مینو و یه وعده غذایی که ما براش بردیم رو جبران کنه.
دخترک با شنیدن کلام مادرش، نیشخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:
- فرهادخان نمی‌خواست جبران کنه، اون می‌خواست با این بهونه بیشتر معشوقه‌ش رو کنارش داشته باشه.
- چی میگی مادر؟
سرش را پایین انداخت و بلندتر جواب داد:
- بهتون خوش بگذره!
- به ما خوش بگذره؟
برای فرار از نگاه موشکافانه‌ی مادرش به‌سوی کتابخانه‌ رفت، دستی به کتاب‌های ردیف شده‌ی آن کشید و جواب داد:
- بله، چون من نمیام.
زری‌خانم به‌سمت دخترکش رفت و در یک قدمی او ایستاد، شانه‌اش را گرفت و او را به‌سمت خودش چرخاند.
- یه چیزیت شده ها!
با خنده‌ای مصنوعی که خود می‌دانست از بی‌عاری است، جواب داد:
- خب دوست ندارم بیام.
زری‌خانم چپ‌چپ نگاهش کرد.
- ناهار رو که اونجا نموندی، شامم نیای، فکر می‌کنن داری بی‌احترامی می‌کنی.
دخترک گونه‌ی گل انداخته‌ی مادرش را بوسید و گفت:
- مینوجون من رو می‌شناسه، پس هیچ فکری نمی‌کنه.
زری‌خانم سری تکان داد و به قصد خروج از اتاق به‌سوی درب رفت و با تحکم جمله‌اش را بیان کرد.
- نخیر جانم، شما هم امشب میای. تا من دوش می‌گیرم شما هم حاضر شو.
بابت اصرار مادرش حرصش گرفت و پا به زمین کوبید و نالید:
- وای مامان از دست شما.
زری‌خانم سرش را به‌سمت او چرخاند و گفت:
- خجالت بکش دختر، ماشاءلله بزرگ شدی برات خواستگار اومده، چرا مثل بچه‌ها پا به زمین می‌کوبی؟
با شنیدن کلمه‌ی «خواستگار» خون در رگ‌هایش منجمد شد. زری‌خانم بی‌توجه به دخترکش که سر جایش خشکش زده‌بود، از اتاق بیرون رفت. پس از کمی مکث و حلاجی کردن کلام مادرش، از اتاق بیرون رفت؛ با حالتی منگ پرسید:
- خواستگار؟!
زری‌خانم خندید و اَبروهایش را تکان داد و جواب داد:
- بله.
اَبروهایش بالا پرید و با دهان نیمه‌باز لب زد:
- کی؟
زری‌خانم پشت چشمی نازک کرد.
- بماند.
توفانی در وجودش ایجاد شد. موهای پریشان دور شانه‌هایش را که کلافه‌اش کرده بودند، به یک طرف جمع کرد و در فکر فرو رفت. منظور از مادرش چه کسی بود؟! نکند فرهاد بود؟ اما با جمله‌ی بعد مادرش رؤیایی که همان لحظه در سرش شکل گرفته بود، به یک باره دود شد و به هوا رفت.
- من و بابات از خدامونه تو عروس خونواده‌ی رستمی‌ها بشی.
گویی از بلندترین کوه دنیا به پایین سقوط کرد. هجوم اشک به چشمانش به‌حدی سریع بود که زری‌خانم متعجب پیش آمد و بازوهایش را گرفت.
- گریه می‌کنی؟!
چرا باید همان روز، همان ساعتی که او برای حس نافرجامش عزاداری می‌کرد، مادرش اشتیاقش را برای وصلت با رستمی‌ها نشان می‌داد. او پیش از آن هم چند خواستگار داشت و به آن‌ها جواب منفی داده بود؛ اما چرا هیچ‌کدام از آن خواستگاری‌ها دلش را به این شدت نسوزانده‌ بود؟ جواب سؤالی که در ذهنش خطور کرده‌بود را خوب می‌دانست؛ زیرا قبل از آن فرهاد نامی در سرنوشتش وجود نداشت. با تکان‌ خوردن شانه‌هایش توسط مادرش به خود آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
- سُرمه! خوبی؟
اشک‌های نشسته بر روی صورتش را با پشت دست پاک کرد و به‌سوی اتاقش چرخید و با صدایی که بابت بغض میان گلویش می‌لرزید، زمزمه کرد:
- مامان جان، من امشب اونجا نمیام.
یک گام مانده‌بود به اتاقش برسد که با کلام مادرش سر جایش ایستاد.
- دخترم، تا الان چند تا خواستگار رو رد کردی و ما هم به حساب درس و دانشگاهت قبول کردیم؛ اما الان هیچ دلیلی نداره که سیامک رو قبول نکنی، سیامک پسریه که من و بابات قبولش داریم.
یک‌آن عصبی شد، برگشت و با اخم غلیظ نشسته بین ابروهایش پرسید:
- شما اصلاً سیامک رو می‌شناسین؟
زری‌خانم با اَبروهای درهم رفته جواب داد:
- پدر و مادرش رو که می‌شناسیم، من خودم سی ساله این خونواده رو می‌شناسم و باباتم که یک عمر با این‌ها آشناست.
زهرخندی کنج لبانش نشست.
- پسر به پدر و مادر چه ربطی داره؟ سیامک ده ساله از این خونواده جدا شده و مجردی زندگی می‌کنه، پس قطعاً هیچیش به پدر و مادرش نرفته.
زری‌خانم آرام چنگی به صورت خود زد و گفت:
- وا این حرف‌ها چیه؟
گریه‌اش شدت گرفت و بدنش شروع به لرزیدن کرد.
- من هیچ علاقه‌ای به سیامک که از سر و روش غرور می‌چکه ندارم.
زری‌خانم با تن صدای بالا و صدای به خشم نشسته کلامش را به زبان آورد.
- تو از کجا متوجه‌ی غرورش شدی؟ پس شوهری می‌خوای که مثل دلقک باشه؟
اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و لب زد:
- من جوابم منفیه.
- خوبه‌خوبه، کی بهتر از سیامک؟ دکتر نیست؟ به‌ قول شما امروزی‌ها خوش‌تیپ نیست؟ خونوادشم که حرف ندارن.
دندان‌هایش را با حرص بر روی هم سایید و غرید.
- من نمی‌خوام و زن اون مردک نمیشم.
پس از بیان کلامش با هق‌هق به اتاقش پناه آورد و درب را قفل کرد. پشت درب نشست و زانوهایش را بغل گرفت. صدای گریه‌ی سوزناکش فضای اتاق را احاطه کرده بود. شاید اگر فرهاد را ندیده بود، خیلی مشتاقانه جواب مثبت به خواستگاری سیامک می‌داد. سیامک پسری بود که هر دختری آرزویش بود همسرش شود؛ دختران زیادی را می‌شناخت که دوست داشتند عروس خانواده‌ی‌ رستمی‌ها شوند. وجودش از این به آتش کشیده شد که چرا حال که او گرفتار شده بود، پا پیش گذاشته بودند؟! چرا حال که دو چشم سیاه را به دو چشم قهوه‌ای ترجیح می‌داد پا پیش گذاشته بودند؟ چرا وقتی دل به دلی که خودش معشوقه‌ای داشت، داده بود، سیامک پیدایش شده‌بود. آنقدر به این چراها فکر کرد و اشک ریخت که متوجه‌ی گذر زمان و تاریکی آسمان نشده بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین