- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
دخترک معذب بود و با تن صدای آرام دلیل آنجا بودنش را بیان کرد.
- مینوجون خواستن بیام چای دم کنم.
فرهاد یک گام پیش آمد. نگاه سردش را از صورتِ تبدار او گرفت به سینک چشم دوخت.
- چرا زحمت کشیدی؟ خودم ظرفهام رو میشستم.
دستپاچه آستین شومیزش را پایین کشید و لب زد:
- کاری نکردم، گفتم تا آب جوش میاد این ظرفها رو هم بشورم.
نیشخندی بر روی لبان مرد جوان نشست و سپس با طعنهای که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- که بعدش برای تلافی این سری بزنی ماشینم رو بترکونی؟
با کلامش، دخترک یکه خورد. لبانش تکان میخورد؛ اما هیچ واژهای از دهانش خارج نمیشد. صدای قلقل آب جوش درون کتری سکوت بینشان را شکست. فرهاد لبخند کمجانی زد و با کلاهش به گاز اشاره کرد.
- آب جوش اومد، چای هم تو کابینت سمت راستی گاز هست، پاسماوریها خالیه.
در جواب مرد جدی و عصاقورت داده به تکان دادن سر اکتفا کرد. فرهاد به بیرون رفت؛ اما در کسری از ثانیه برگشت و با شیطنت نشسته بر صورت جدیاش گفت:
- عمویی مراقب باش گاز خطریه، دستت رو جیز نکنی.
یکه خورده و متعجب نگاهش کرد و هیچ عکسالعملی از خود نشان نداد. لبان فرهاد به خنده کش آمد و با چشمان تنگ شده گفت:
- ازت بعیده ساکت باشی خانم متشخص.
بهسوی گاز چرخید، رک و صریح جواب داد:
- حوصلهی کَلکَل کردن با یه آدم بیاعصاب رو ندارم.
پس از کمی سکوت بینشان، فرهاد با جدیت کلامش را به زبان آورد.
- خودت باعث شدی اون رفتار رو باهات داشته باشم.
با کنترل خشمش سرش را به عقب چرخاند و با نیشخند جواب داد:
- لازم بود اونجوری خِفتم کنین؟
فرهاد نگاهی به بیرون از آشپزخانه انداخت، گویی میخواست خیالش از نیامدن کَسی راحت شود.
دخترک با هراسی که به دلش افتاد، چرخید و خودش را به یخچال سفیدرنگی که چند وجب با گاز فاصله داشت، چسباند. مار گزیده بود و از شخص پیش رویش میترسید. فرهاد بدون هیچ حرکتی، کیف مشکی و کلاهش را دستبهدست کرد و گفت:
- من بهشدت آدم آرومیَم، ببین چیکار کردی که نقطهی جوشم رو به صد رسوندی.
پوزخندی بر لبش نشست.
- خوبه معنی آروم بودن رو هم فهمیدیم.
فرهاد کلافه، لب پایینش را به زیر دندان گرفت و پس از کمی مکث، نفسش را با صدا بیرون داد و از آشپزخانه خارج شد. دخترک با خیالی راحت، برای آرام شدنش چند نفس عمیق کشید. حالش که مساعد شد، درب کابینت را باز کرد و ظرف فلزی قرمز رنگِ چای را بیرون آورد.
چای و آب جوش را درون قوری چینی که کنار گاز بود، ریخت.
- سُرمه!
سرش را بهسمت مادرش که خوب میدانست، با آمدن فرهاد به داخل نگرانش شدهبود، چرخاند و جواب داد:
- جانم مامان!
زریخانم پیش آمد، لنگهی اَبرویش را بالا انداخت پرسید:
- چرا نمیایی بیرون؟
با دست راستش به کتری اشاره کرد و جواب داد:
- تا آب جوش اومد، یکم طول کشید.
زریخانم از اینکه مچ دخترش را با پسر نامحرم نگرفتهاست، با خیالی راحت، سرش را تکان داد و گفت:
- آهان، بیا برو خودم چای میارم.
از کنار مادرش گذشت و با دلخوری کلامش را بیان کرد.
- چای هنوز آماده نیست زری بانو، منم داشتم میومدم بیرون.
به حیاط رفت و کنار حوض نشست. زریخانم هم به بیرون آمد و بهسوی تخت رفت و کنار دختر بزرگش نشست. دخترک مشتش را پر از آب کرد و بر روی گلهای شمعدانی کنار حوض ریخت. میانهی خوبی با گل و گیاه داشت و با دیدنشان لذت میبرد. لحظهای سنگینی نگاهی را حس کرد. سرش را بهسوی ورودی خانه چرخاند، فرهاد را دید که لباسهایش را با تیشرت سبز یشمی و شلوار مشکی عوض کردهبود. فرهاد به محض اینکه متوجهی نگاه او شد، مقابل آیینهی قدی که میان راهروی ورودی نصب بود، ایستاد و مشغول مرتب کردن موهایش شد. نگاهش را از مرد جوان گرفت و از جایش برخاست و بهسمت مادر و خواهرش رفت. فرهاد به بیرون آمد و خطاب به خانم سهرابی گفت:
- خانم سهرابی کمکی خواستین در خدمتم.
خانم سهرابی درحالیکه آش را هم میزد، لبخندی به روی او زد و جواب داد:
- نه پسرم شما خستهای، فعلاً هم کاری نیست؛ امروز زود اومدی؟
فرهاد نگاهی به داخل دیگ انداخت و جواب داد:
- روزهای دوشنبه و پنجشنبهها روز خونوادهست و زودتر تعطیل میشیم.
- چقدر خوب!
فرهاد در جواب خانم سهرابی لبخندی زد و با دیدن ماهک، بهسوی تخت رفت. ماهک را از روی تخت بلند کرد و به آغوش گرفت و گونهاش را بوسید.
- موش کوچولو عمو چطوره؟
ماهک با ذوق و هیجان، صورت فرهاد را با دستان کوچکش قاب گرفت و پیدرپی به صورت او بوسه میزد. فرهاد از کار دخترک به وجد آمد و او را بالا گرفت. ماهک با هیجان جیغ میزد و میخندید و دست و پا میزد.
- مینوجون خواستن بیام چای دم کنم.
فرهاد یک گام پیش آمد. نگاه سردش را از صورتِ تبدار او گرفت به سینک چشم دوخت.
- چرا زحمت کشیدی؟ خودم ظرفهام رو میشستم.
دستپاچه آستین شومیزش را پایین کشید و لب زد:
- کاری نکردم، گفتم تا آب جوش میاد این ظرفها رو هم بشورم.
نیشخندی بر روی لبان مرد جوان نشست و سپس با طعنهای که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- که بعدش برای تلافی این سری بزنی ماشینم رو بترکونی؟
با کلامش، دخترک یکه خورد. لبانش تکان میخورد؛ اما هیچ واژهای از دهانش خارج نمیشد. صدای قلقل آب جوش درون کتری سکوت بینشان را شکست. فرهاد لبخند کمجانی زد و با کلاهش به گاز اشاره کرد.
- آب جوش اومد، چای هم تو کابینت سمت راستی گاز هست، پاسماوریها خالیه.
در جواب مرد جدی و عصاقورت داده به تکان دادن سر اکتفا کرد. فرهاد به بیرون رفت؛ اما در کسری از ثانیه برگشت و با شیطنت نشسته بر صورت جدیاش گفت:
- عمویی مراقب باش گاز خطریه، دستت رو جیز نکنی.
یکه خورده و متعجب نگاهش کرد و هیچ عکسالعملی از خود نشان نداد. لبان فرهاد به خنده کش آمد و با چشمان تنگ شده گفت:
- ازت بعیده ساکت باشی خانم متشخص.
بهسوی گاز چرخید، رک و صریح جواب داد:
- حوصلهی کَلکَل کردن با یه آدم بیاعصاب رو ندارم.
پس از کمی سکوت بینشان، فرهاد با جدیت کلامش را به زبان آورد.
- خودت باعث شدی اون رفتار رو باهات داشته باشم.
با کنترل خشمش سرش را به عقب چرخاند و با نیشخند جواب داد:
- لازم بود اونجوری خِفتم کنین؟
فرهاد نگاهی به بیرون از آشپزخانه انداخت، گویی میخواست خیالش از نیامدن کَسی راحت شود.
دخترک با هراسی که به دلش افتاد، چرخید و خودش را به یخچال سفیدرنگی که چند وجب با گاز فاصله داشت، چسباند. مار گزیده بود و از شخص پیش رویش میترسید. فرهاد بدون هیچ حرکتی، کیف مشکی و کلاهش را دستبهدست کرد و گفت:
- من بهشدت آدم آرومیَم، ببین چیکار کردی که نقطهی جوشم رو به صد رسوندی.
پوزخندی بر لبش نشست.
- خوبه معنی آروم بودن رو هم فهمیدیم.
فرهاد کلافه، لب پایینش را به زیر دندان گرفت و پس از کمی مکث، نفسش را با صدا بیرون داد و از آشپزخانه خارج شد. دخترک با خیالی راحت، برای آرام شدنش چند نفس عمیق کشید. حالش که مساعد شد، درب کابینت را باز کرد و ظرف فلزی قرمز رنگِ چای را بیرون آورد.
چای و آب جوش را درون قوری چینی که کنار گاز بود، ریخت.
- سُرمه!
سرش را بهسمت مادرش که خوب میدانست، با آمدن فرهاد به داخل نگرانش شدهبود، چرخاند و جواب داد:
- جانم مامان!
زریخانم پیش آمد، لنگهی اَبرویش را بالا انداخت پرسید:
- چرا نمیایی بیرون؟
با دست راستش به کتری اشاره کرد و جواب داد:
- تا آب جوش اومد، یکم طول کشید.
زریخانم از اینکه مچ دخترش را با پسر نامحرم نگرفتهاست، با خیالی راحت، سرش را تکان داد و گفت:
- آهان، بیا برو خودم چای میارم.
از کنار مادرش گذشت و با دلخوری کلامش را بیان کرد.
- چای هنوز آماده نیست زری بانو، منم داشتم میومدم بیرون.
به حیاط رفت و کنار حوض نشست. زریخانم هم به بیرون آمد و بهسوی تخت رفت و کنار دختر بزرگش نشست. دخترک مشتش را پر از آب کرد و بر روی گلهای شمعدانی کنار حوض ریخت. میانهی خوبی با گل و گیاه داشت و با دیدنشان لذت میبرد. لحظهای سنگینی نگاهی را حس کرد. سرش را بهسوی ورودی خانه چرخاند، فرهاد را دید که لباسهایش را با تیشرت سبز یشمی و شلوار مشکی عوض کردهبود. فرهاد به محض اینکه متوجهی نگاه او شد، مقابل آیینهی قدی که میان راهروی ورودی نصب بود، ایستاد و مشغول مرتب کردن موهایش شد. نگاهش را از مرد جوان گرفت و از جایش برخاست و بهسمت مادر و خواهرش رفت. فرهاد به بیرون آمد و خطاب به خانم سهرابی گفت:
- خانم سهرابی کمکی خواستین در خدمتم.
خانم سهرابی درحالیکه آش را هم میزد، لبخندی به روی او زد و جواب داد:
- نه پسرم شما خستهای، فعلاً هم کاری نیست؛ امروز زود اومدی؟
فرهاد نگاهی به داخل دیگ انداخت و جواب داد:
- روزهای دوشنبه و پنجشنبهها روز خونوادهست و زودتر تعطیل میشیم.
- چقدر خوب!
فرهاد در جواب خانم سهرابی لبخندی زد و با دیدن ماهک، بهسوی تخت رفت. ماهک را از روی تخت بلند کرد و به آغوش گرفت و گونهاش را بوسید.
- موش کوچولو عمو چطوره؟
ماهک با ذوق و هیجان، صورت فرهاد را با دستان کوچکش قاب گرفت و پیدرپی به صورت او بوسه میزد. فرهاد از کار دخترک به وجد آمد و او را بالا گرفت. ماهک با هیجان جیغ میزد و میخندید و دست و پا میزد.
آخرین ویرایش: