- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
***
از شیشه ماشین چشمم به خیابونهای خلوت صبح روز جمعه بود. سکوت کرده بودم و دوست نداشتم با سیامک همکلام بشم. صدای آهنگ ترکی ملایمی که در حال پخش بود رو دوست داشتم و آرومم میکرد. یکدفعه صدای ضبط قطع شد، سرم رو بهطرف ضبط چرخوندم. انگشت سیامک رو روی دکمهی ضبط دیدم، خودش صدا رو کم کرده بود. نگاهش کردم. لبخندی زد.
- وقت برای آهنگ گوش دادن زیاده.
موقع سوار شدن انقدر عصبی بودم که متوجهی پوشش سیامک نشده بودم. تیشرت آبی روشن و شلوار جین روشن تنش بود. ریشِ صورتش آنکارد شده و مرتب بود، موهای خرماییش رو یکدست بالا داده بود. تک سرفهای کرد و معذب از خیره بودنم، نگاهم رو ازش گرفتم.
- الان دیگه باید فهمیده باشی که هدف خونوادهها چیه.
سرم رو پایین انداختم و گوشهی شال سیاه رنگم رو تو دستم مشت کردم.
- شاید ظاهراً هم رو بشناسیم؛ اما به نظر من این برای یک عمر زندگی کافی نیست.
حرفش منطقی بود و فقط سرم رو تکون دادم. سیامک راهنمای طرف راست رو زد و فرمون رو چرخوند وارد خیابون فرعی شد.
- نمیخوای چیزی بگی؟
نگاهم رو به ماشین پژوی جلویی دوختم.
- چی بگم؟
نگاهش رو روی خودم حس کردم.
- در مورد این تصمیم، نظری نداری؟
- فعلاً که خبری نیست، تا بعدم ببینیم خدا چی میخواد.
صداش پر از تعجب بود.
- مگه خبر نداری ما قبل مُحَرم میخوایم بیایم خواستگاری؟
تو اون هوای تابستونی چرا من از درون لرز کردم؟ ده روز دیگه مُحَرم بود، یعنی کمتر از ده روز به خواستگاری مونده بود. قدرت تکلمم رو از دست داده بودم و فقط لبهام تکون میخورد. سیامک متوجهی حالم شد و با عجله ماشین رو گوشهای پارک کرد. کمی بهسمتم خم شد.
- خوبی؟ چی شدی تو؟!
نفسم رو با صدا بیرون دادم، کاش کَر میشدم این حرف رو نمیشنیدم. دندونهام از استرسی که به جونم افتاده بود، بههم میخوردن. سیامک بشکنی تو صورتم زد.
- حالت خوبه؟
پلکهام رو روی هم فشردم و آب دهانم رو قورت دادم و دندونهام رو محکم روی هم فشردم تا از لرزششون جلوگیری کنم.
- خوبی؟
سرم رو تکون دادم.
- خوبم.
نفسی از سر آسودگی کشید.
- ترسوندی منو.
چند نفس عمیقی کشیدم و شالم رو مرتب کردم و رو به سیامک آروم و شمرده زمزمه کردم:
- آقا سیامک، به قول خودتون ما ظاهراً هم رو میشناسیم، به نظرم هنوز زوده برای خواستگاری.
سیامک خندید و ماشین رو به حرکت در آورد.
- منم نگفتم همین فردا بریم سر زندگیمون، درستشم همینه یه مدتی رو نامزد بمونیم بعد عقد و عروسی رو برپا کنیم.
خیالم راحت شد و با این فکر که «از این ستون تا اون ستون فرجیه» نگاهم رو از نیمرخش گرفتم؛ اما اگه اون روز میدونستم روزگار چه خوابی برام دیده فکرم رو دور میکردم از ذهنم و راضی به رفتن به اون ستون دیگهی از سرنوشتم نمیشدم.
از شیشه ماشین چشمم به خیابونهای خلوت صبح روز جمعه بود. سکوت کرده بودم و دوست نداشتم با سیامک همکلام بشم. صدای آهنگ ترکی ملایمی که در حال پخش بود رو دوست داشتم و آرومم میکرد. یکدفعه صدای ضبط قطع شد، سرم رو بهطرف ضبط چرخوندم. انگشت سیامک رو روی دکمهی ضبط دیدم، خودش صدا رو کم کرده بود. نگاهش کردم. لبخندی زد.
- وقت برای آهنگ گوش دادن زیاده.
موقع سوار شدن انقدر عصبی بودم که متوجهی پوشش سیامک نشده بودم. تیشرت آبی روشن و شلوار جین روشن تنش بود. ریشِ صورتش آنکارد شده و مرتب بود، موهای خرماییش رو یکدست بالا داده بود. تک سرفهای کرد و معذب از خیره بودنم، نگاهم رو ازش گرفتم.
- الان دیگه باید فهمیده باشی که هدف خونوادهها چیه.
سرم رو پایین انداختم و گوشهی شال سیاه رنگم رو تو دستم مشت کردم.
- شاید ظاهراً هم رو بشناسیم؛ اما به نظر من این برای یک عمر زندگی کافی نیست.
حرفش منطقی بود و فقط سرم رو تکون دادم. سیامک راهنمای طرف راست رو زد و فرمون رو چرخوند وارد خیابون فرعی شد.
- نمیخوای چیزی بگی؟
نگاهم رو به ماشین پژوی جلویی دوختم.
- چی بگم؟
نگاهش رو روی خودم حس کردم.
- در مورد این تصمیم، نظری نداری؟
- فعلاً که خبری نیست، تا بعدم ببینیم خدا چی میخواد.
صداش پر از تعجب بود.
- مگه خبر نداری ما قبل مُحَرم میخوایم بیایم خواستگاری؟
تو اون هوای تابستونی چرا من از درون لرز کردم؟ ده روز دیگه مُحَرم بود، یعنی کمتر از ده روز به خواستگاری مونده بود. قدرت تکلمم رو از دست داده بودم و فقط لبهام تکون میخورد. سیامک متوجهی حالم شد و با عجله ماشین رو گوشهای پارک کرد. کمی بهسمتم خم شد.
- خوبی؟ چی شدی تو؟!
نفسم رو با صدا بیرون دادم، کاش کَر میشدم این حرف رو نمیشنیدم. دندونهام از استرسی که به جونم افتاده بود، بههم میخوردن. سیامک بشکنی تو صورتم زد.
- حالت خوبه؟
پلکهام رو روی هم فشردم و آب دهانم رو قورت دادم و دندونهام رو محکم روی هم فشردم تا از لرزششون جلوگیری کنم.
- خوبی؟
سرم رو تکون دادم.
- خوبم.
نفسی از سر آسودگی کشید.
- ترسوندی منو.
چند نفس عمیقی کشیدم و شالم رو مرتب کردم و رو به سیامک آروم و شمرده زمزمه کردم:
- آقا سیامک، به قول خودتون ما ظاهراً هم رو میشناسیم، به نظرم هنوز زوده برای خواستگاری.
سیامک خندید و ماشین رو به حرکت در آورد.
- منم نگفتم همین فردا بریم سر زندگیمون، درستشم همینه یه مدتی رو نامزد بمونیم بعد عقد و عروسی رو برپا کنیم.
خیالم راحت شد و با این فکر که «از این ستون تا اون ستون فرجیه» نگاهم رو از نیمرخش گرفتم؛ اما اگه اون روز میدونستم روزگار چه خوابی برام دیده فکرم رو دور میکردم از ذهنم و راضی به رفتن به اون ستون دیگهی از سرنوشتم نمیشدم.
آخرین ویرایش: