جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,772 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با احتیاط درِ قهوه‌ای روبه‌روم رو باز کردم. نگاهم به فرهاد افتاد که روی تشک نشسته بود و در حالِ کش و قوس دادن به بدنش بود، انگار تازه بیدار شده بود. یک لحظه نگاهم روی بدن ورزیده و عضله‌ایش خیره موند. لال شدم و پاهام قفل شده بود و نای راه رفتن نداشتم. تو چهارچوب در خشکم زده بود. فرهاد متوجه‌ام شد، سریع ملحفه‌ی سفید رنگ رو روی بدنش کشید.
- بفرما تو، جلو در بده.
خجالت زده، آب دهنم رو قورت دادم و سریع پرسیدم:
- خوبین؟
فرهاد دست برد و تیشرت مشکیش رو از کنار تشک برداشت و صداش پر از شیطنت بود.
- تا خوبی چی باشه؟
با تپق زدن زمزمه کردم:
- م... علومه خوبین.
با شیطنت خندید.
- کی از این منظره بدش میاد؟ یه دختر چموش تو اتاقت... .
نموندم تا به بقیه‌ی حرفش گوش بدم، سریع به‌طرف در ورودی دویدم. تو‌ چهارچوب در ایستادم. تپش قلبم به هزار رسیده بود. گلگون شدن گونه‌هام رو حس کردم. نفس‌نفس می‌زدم. خودم رو برای بی‌فکریم لعنت فرستادم و دلم می‌خواست آب بشم و به زمین برم. چشمم به سیامک افتاد، تا من رو دید، چهره‌اش بشاش شد و به‌سمتم اومد.
- به‌به سُرمه جانم!
دستم رو از روی سی*ن*ه‌ام که به شدت بالا و پایین میشد، برداشتم. گلوم خشک شده بود، به سختی سلام دادم. سیامک مشکوک نگاهم کرد.
- خوبی؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و دستی به شالم کشیدم.
- به عمه کمک کردم رفت داخل نماز بخونه، بنده خدا یه‌کم راه رفتن سختشه.
اَبرو بالا انداخت و پرسید:
- عمه؟!
- بله! عمه‌ی بابام، صبح بابا رفتن از کرج آوردنشون.
- آهان.
سری تکون دادم خواستم به‌سمت بقیه برم که صدای آروم و محکمش رو شنیدم.
- دیروز ندیدمت دلم خیلی برات تنگ شده عزیزم.
لب‌هام کش اومد.
- بریم پیش بقیه.
بازوم رو گرفت و فاصله‌ی بینمون رو پر کرد.
- من میگم دلم تنگه تو میگی بریم پیشِ بقیه؟
صدای تک سرفه‌ی فرهاد رو از پشتم شنیدم و سرم رو به‌سمتش چرخوندم، شرم داشتم از چشم تو چشم شدن باهاش. آروم چشم‌هام رو بستم و باز کردم. اخمی میون اَبروهای فرهاد نشست.
- سلام ببخشید، جلوی در بودین.
کمی از در فاصله گرفتم. سیامک نیش‌خندی زد.
- شما ببخش خلوتمون رو تو قلمروی شما برپا کردیم.
فرهاد با جدیت تو چشم‌های سیامک خیره شد.
- خواهش می‌کنم، خودت که اینجا رو بلدی یه درختِ بیدمجنون اون پشت هست، بابِ خلوت‌ عاشقونه‌س.
این رو گفت و رفت. سوختم از کلمه‌ی ( عاشقونه‌اش) سیامک با نگاهِ پر از خشمش فرهاد رو که به‌سمت سیاوش می‌رفت، برانداز کرد و زیر لب غرید:
- از اولم ازش بدم می‌اومد.
سرم رو کج کردم و متعجب پرسیدم:
- چرا؟!
سیامک نگاهم کرد و پوزخندی رو لبش جا خوش کرد.
- با این‌که ازم کوچیک‌تره؛ اما مامان همیشه من رو با این جوجه بی‌کَس و کار مقایسه می‌کرد.
نفرت و کینه تو چشم‌های سیامک بیداد می‌کرد و چقدر دلم به درد اومد از بی‌کَس و کار خطاب شدن فرهاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
بی‌توجه به سیامک که از عصبانیت دست‌هاش رو مشت کرده بود، به‌سمت بقیه رفتم. با آقای رستمی و شبنم و سیاوش سلام و احوال‌پرسی کردم و مثل هر دفعه به گرمی جوابم رو دادند. خانم سهرابی با دیدن حالِ خوب فرهاد، کمی از اضطرابش کم شد و لبخند واقعی روی لب‌هاش نشست. حقیقتاً که خانم سهرابی مهری عمیق به فرهاد داشت. فرهاد و سیاوش لب باغچه نشستند. من هم به‌سمت سوگند که زیر درخت انگور در حال حرف زدن با گوشی بود، رفتم. کمی صبر کردم مکالمه‌اش تموم شد.
- آجی کی بود؟
سوگند گوشیش رو داخل جیب مانتوی مشکیش گذاشت.
- مهدی بود، گفتم قابلمه بیاره برای مامانش‌اینا نذری ببره.
برگی از درخت انگور کندم.
- آهان.
سوگند چشم و اَبروی تکون داد.
- خانم دکتر، دکی جونتم اومد که.
چپ‌چپ نگاهش کردم و با حرص اسمش رو صدا زدم.
سوگند خندید و گونه‌ام رو بوسید.
- مگه دروغه؟ کاش منم زن دکتر بودم، بهم می‌گفتن خانم دکتر.
لبخند کجی زدم.
- مگه مهدی بَده؟
سوگند لبِ پایینش رو گاز گرفت.
- وای نه مهدی جانمه، عمرمه. درسته دکتر نیست؛ اما یه تار موش رو به دنیا نمیدم. من عاشق همین کارمندِ ساده‌ام.
آقا مهدی کارمند ثبت‌احوال بود. بغض کردم.
- خوش‌ به‌ حالت با عشقت ازدواج کردی.
- دخترها بیاین می‌خوایم غذاها رو بکشیم.
چند نفس عمیق کشیدم و به‌سمت مامان که صدامون زد، رفتم. سیامک با چهره‌ی اخم‌آلود، روی تخت کنار بابا و آقای رستمی نشسته بود و محو ماهکی بود که وسط تخت نشسته بود و داشت با عروسکِ اردکِ زرد رنگش بازی می‌کرد. پیراهنِ سرمه‌ای تنش قیافه‌اش رو عبوس‌ کرده بود، شاید به‌خاطر این بود که همیشه با لباس‌های رنگِ شاد دیده بودمش. زیر چشمی به‌جای خالی فرهاد، کنارِ سیاوش نگاه کردم، نبود. دل‌نگرون شدم که نکنه باز حالش بد شده.
با صدای بابا سرم رو به‌طرف تخت چرخوندم.
- سُرمه جان! برو ببین اگه عمه نمازش تموم شده کمک کن بیارش.
- چشم.
به‌طرف ساختمون دویدم. وارد شدم عمه نمازش تموم شده بود، مشغول تا زدن چادرش بود.
- عمه جان قبولتون باشه!
عمه پر مهر نگاهم کرد.
- قبول حق، دخترم بی‌زحمت یه لیوان آب بیار من قرصم رو بخورم.
- چشم.
به‌طرف آشپزخونه رفتم تا وارد شدم چشمم به فرهاد افتاد که داشت آب می‌خورد. دستپاچه شدم.
- عمه می‌خوان قرص بخورن، آب می‌خوان.
مابقی آب رو سر کشید.
- تو یخچال آب سرد هست.
جلوتر رفتم.
- خودتون بدین، جایز نیست من به یخچال شما سرک بکشم.
با اَبروهای بالا رفته لبخندی زد. لیوان خودش رو روی سینک گذاشت، از داخلِ یخچال بطری شیشه‌ای رو بیرون آورد، از روی آب‌چکان لیوانی برداشت، به دستم داد، در حالی که آب رو داخل لیوان می‌ریخت، نگاهی به انگشتر نشانِ دست راستم کرد و سؤالی پرسید که خون تو رگ‌هام یخ بست.
- سیامک رو دوست داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
امان از لرزش دست‌هام که باز قصد رسوایم رو داشت. به زور لیوان رو تو دستم ثابت نگه داشتم تا از ریختن آب جلوگیری کنم. حس‌ِ تلخی همراه با آه و حسرت وجودم رو گرفت. چشم‌هام رو بستم و صدای دلنشین فرهاد تو گوشم نشست.
- سُرمه؟
دلم اوج گرفت و تا آسمون هفتم به پرواز در اومد. تا اون موقع فکر نمی‌کردم اسمم به این زیبایی باشه، شاید هم، چون از زبان فرهاد خطاب شده بودم، اسمم برام دل‌نشین شد. چشم‌هام رو باز کردم. با اخمی که بین اَبروهاش نشست، پرسید:
- ازم می‌ترسی؟
سرم رو به نشون نه بالا انداختم و قطره‌ای اشک از چشم چپم روی صورتم سرازیر شد. فرهاد با قیافه‌ای درهم به‌طرف یخچال برگشت. تو صداش غم رو احساس کردم.
- برو سُرمه.
بغضم رو قورت دادم و لحظه‌ای تموم آدم‌های اون بیرون رو فراموش کردم و خواستم بابِ دلم رفتار کنم؛ آروم و ملتمسانه صداش زدم:
- فرهاد!
بدون این‌که برگرده، دستگیره‌ی یخچال رو گرفت. از فشار دستش روی دستگیره پی به حالِ خرابش بردم. با جدیت غرید:
- سُرمه خانم برو.
بغضِ نشسته تو گلوم داشت خفه‌ام می‌کرد و هر آن ممکن بود قلبم از حرکت بایسته. دلم می‌خواست همون‌جا بشینم و زار بزنم، بگم نمی‌خوام سیامکی رو که نفرت داره از تو، بگم اسیرش شدم و راهی برای داشتنش نداشتم. چند قطره‌ی دیگه اشک روی صورتم سرازیر شد. برگشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. با آستین شومیز مشکیم اشک‌هام رو پاک کردم و به‌سمت عمه که روی مبل نشسته بود و سرش توی پاکت داروهاش بود، رفتم. لیوان رو به‌سمتش گرفتم.
- بفرما عمه جان.
عمه سرش رو بلند کرد و با کمی دقت تو صورتم، لیوان رو ازم گرفت. همون لحظه فرهاد از آشپزخونه بیرون اومد، عمه صداش زد:
- فرهاد خان!
فرهاد سرش رو بلند کرد، لبخند محوی زد و جواب داد:
- بله عمه خانم؟
- بیا عمه.
انقدر ذهنم از حضور سیامک آشفته بود، که متوجه‌ی تغییر لباسش نشده بودم. به‌جای تیشرت صبح، پیراهن مشکی به تن داشت. فرهاد جلو اومد، سعی داشت نگاهش به من نیفته.
- از دست منِ بی‌خبر از همه جا ناراحت که نیستی؟
فرهاد کم‌جون خندید.
- نه عمه خانم.
عمه مهر و محبت رو مهمون صورتش کرد.
- من پسر ندارم، تو هم مثلِ پسرم.
فرهاد سرش رو پایین انداخت.
- من کوچیک شمام، عمه خانم.
- بزرگواری پسرم!
لحظه‌ای طول نکشید سرش رو بلند کرد و نگاهش روی صورتم خیره موند. با نگاهش دل برد از منِ بی‌قرار. لبخندی زدم. مشت شدن دست‌هاش رو دیدم. عمه قرصش رو خورد و لیوان رو دستم داد.
- دستت درد نکنه، ببر بذار سر جاش.
لیوان رو گرفتم« نوش جانی» گفتم و به‌طرف آشپزخونه رفتم. لیوان رو شستم و روی آب‌چکان گذاشتم. برگشتم فرهاد و عمه رو دیدم که به‌طرف در می‌رفتند. جلو رفتم، فرهاد نگاهم کرد و آروم لب زد:
- منو از ذهنت بیرون کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
گُر گرفتم از حرفش، شوکه شده نگاهش کردم. کمی عقب اومد و اخمش غلیظ‌تر شد.
- ‌بیا با عمه خانم برو، منم چند دقیقه دیگه میام.
آروم صداش زدم. زیر لب غرید:
- گفتم برو.
قلبم هزار تیکه شد و با بغض جلو رفتم. بازوی عمه رو گرفتم. عمه نگاهم کرد.
- ساکم اینجا موند، موقع رفتن برام بیارش.
آروم بغضم رو کنترل کردم؛ اما صدام لرز داشت.
- چشم.
سرم رو به‌سمت فرهاد چرخوندم که با قدم‌های محکم و دست‌های مشت شده به‌طرف اتاق رفت.
***
جلوی آینه‌ مقنعه‌ی مشکیم رو روی سرم مرتب کردم. از خوشحالی تو پوستِ خودم نمی‌گنجیدم. کمی عقب رفتم و خودم رو تو لباس فرم برانداز کردم. مانتو و شلوار رسمی طوسی رنگ، خوب به تنم نشسته بود. شیشه‌ی بنفش رنگِ مکعبی شکل ادکلنم رو برداشتم و کمی به مچ دست‌ها و پایینِ مقنعه‌ام زدم. کیف مشکیم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. مامان با قرآن منتظرم بود.
- هزار ماشالله، الهی همیشه تو زندگیت موفق باشی خانم معلم.
با لبخندی عمیق بوسیدمش.
- قربونت برم مامان خوشگلم!
- خدا‌نکنه عزیزم.
مامان رو محکم به آغوش کشیدم و با تموم احساس فشردمش.
- عاشقتم مامان‌!
مامان بغض کرد.
- خوشحالم که بازم این حرف رو ازت شنیدم، فکر کردم هنوزم بابت اجبارم به نامزدیت ازم دلخوری.
دلم سوخت برای مامان که یک مادر بود و جز خوش‌بختی دخترش چیزی نمی‌خواست. عقب رفتم، لبخندی زدم.
- مامان جان، من زندگیم رو به خدا سپردم.
خم شدم و قرآن رو بوسیدم. کفش‌های کالج مشکیم رو از جا کفشی بیرون آوردم و پوشیدم، در رو باز کردم و بعد از خداحافظی از مامان و دعای خیرِ مامان از پله‌ها پایین رفتم. به محضِ این‌که در رو باز کردم نگاهم به سیامک افتاد که با دسته‌گل رز مشکی به ماشینش تکیه داده بود. تا چشمش به من افتاد با چهر‌ه‌اش باز شد.
- روز اول کاریتون مبارک خوشگل خانم!
با اَبروهای بالا رفته از تعجب نگاهش کردم.
- شما این وقتِ صبح اینجا چیکار می‌کنین؟
جلو اومد و دسته‌گل رو به‌سمتم گرفت.
- اومدم روز اول مِهر رو کنار خانمم باشم.
دسته‌گل رو گرفتم و زیر لب تشکر کردم. به‌طرف ماشین رفت و در سمتِ شاگرد رو برام باز کرد.
- خانم معلم افتخار می‌دین؟
یک قدم جلو رفتم.
- ممنون!
سوار شدم، سیامک در رو بست و خودش هم سوار شد. نیم‌نگاهی بهش انداختم. پیراهن کرمی با شلوار قهوه‌ای سوخته به تن داشت. مدتی بود موهاش رو کوتاه‌ کرده بود و دیگه اون حالت مجعد رو نداشت. سیامک ماشین رو روشن کرد.
- خب سُرمه جانم! راننده شخصیتون در خدمت شماست، آدرس مدرسه رو بگو.
- شما فعلاً برین، بهتون میگم.
- چشم عزیزم!
پا روی گاز گذاشت و ماشین یک‌دفعه شتاب گرفت. به صندلی چسبیدم. لحظه‌ای از آینه بغل به‌جای خالی ماشینِ فرهاد نگاه کردم. از روز نذری که اون‌جور سرد باهام برخورد کرد، ازش دلگیر بودم. فرهاد با رفتارش بهم فهموند که به حسم نسبت به خودش پی برده؛ اما نه تنها پا پیش نذاشت فردای اون‌ روز هم برای نذری رستمی‌ها به مرکز نیومد. بعد از اون روز زود به سرکار می‌رفت و ظهر دیر می‌اومد، چون حس کردم متوجه‌ی نگاه‌های من از پنجره شده بود. من هم کم‌کم داشتم با تقدیرم کنار می‌اومدم.
- عزیزم!
نگاهم رو به سیامک دوختم.
- بله؟
نگاهم کرد و چشمکی زد.
- می‌دونی عزیز دلمی؟
خجول از ابراز این حرف سرم رو پایین انداختم و به دسته‌گل روی پاهام خیره شدم. سیامک قهقهه زد.
- عجب از تو دختر... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
خیابون اصلی رو رد کردیم، فاصله‌ی کمی مونده بود به کوچه‌ای‌ که مدرسه‌ی محل تدریسم اونجا بود، برسیم.
- آقا سیامک، همین کوچه رو برین داخل.
سیامک راهنمای سمت چپ رو زد و وارد کوچه شد.
- می‌ترسم فردای عروسی هم آقا سیامک صدام کنی.
خنده‌ام گرفت. قیافش متعجب شد.
- خنده داره؟!
سرم رو بالا انداختم.
- نه، تا اون موقع خدا بزرگه.
- دیگه کم مونده.
ته دلم خالی شد؛ اما خودم رو به بی‌تفاوتی زدم و به دروازه‌ی بزرگ سفید رنگ مدرسه اشاره کردم.
- ممنون همین‌جاست.
سیامک ماشین رو درست جلوی مدرسه پارک کرد.
- چه نزدیکه!
دسته‌ی کیفم رو روی ساعدم انداختم و دسته‌گل رو از روی پام برداشتم.
- بله نزدیکه، ممنون برای اومدنتون.
به در ماشین تکیه داد.
- وظیفه‌م بوده، بیام داخل؟
خندیدم.
- نه تا همین‌جا هم اومدین ممنون.
در رو باز کردم، سیامک صدام زد و نگاهش کردم.
- بله؟
آروم و پر مهر لب زد:
- خیلی دوستت دارم!
سرخی گونه‌هام رو حس کردم و بدون هیچ حرفی پیاده شدم و در رو بستم. سیامک تک بوقی زد، ماشین با سرعت از جاش کنده شد. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و وارد حیاط شدم. حیاط پر بود از دختر بچه‌هایی که با روپوش‌های آبی و مقنعه‌های سفید تو حیاط می‌چرخیدند. نصفشون شوق و هیجان داشتند و نصفی دیگه به والدینشون چسبیده بودند. دو، سه نفری هم گریه می‌کردند. یاد کلاس اول خودم افتادم که چطور به مامان چسبیده بودم. با لبخندی عمیقی حیاط بزرگ رو که زمینش با طرح‌های جالب نقاشی شده بود، رو طی کردم وارد ساختمان سه طبقه‌ شدم. به‌طرف راه‌روی سمت چپ رفتم و وارد اولین اتاق که روی تابلوی آبی رنگ کنارش (دفتر) نوشته بود، شدم. چند خانم اونجا بودند و نگاهی گذرا به همشون انداختم و سلام کردم. خانم احمدی(مدیر) از روی صندلی پشت میز مستطیل شکل که گلدون بزرگی از گل‌های مصنوعی‌ و چند پوشه‌ی سفید رنگ روش بود، بلند شد. مدیری که از نگاه اول میشد پی به جدیتش برد. خانم احمدی لبخند محوی زد و گفت:
- سلام خانم فرهمند عزیز خوش اومدین.
جلوتر رفتم و «ممنونمی»گفتم. خانم احمدی رو به خانم‌های که ردیفی روی صندلی‌هایی با روکش چرم مشکی نشسته بودند، گفت:
- ایشون، خانم فرهمند هستن، از امسال افتخار همکاری با ایشون رو داریم. خانم فرهمند معلم کلاس دوم ما هستن.
تک‌تک خانم‌ها ابراز خوش‌بختی کردند و من هم با روی خوش جوابشون رو دادم و روی صندلی روبه‌روی بقیه نشستم. دسته‌گلم رو روی میز کوچیک مقابلم گذاشتم. صدای پیامک گوشیم به گوشم خورد. گوشیم رو از داخل کیفم بیرون آوردم. از دیدن شماره‌ی ناشناس چینی بین اَبروهام نشست. صفحه پیام رو باز کردم.
« خانم معلم پاییزت پایان خوشی نخواهد داشت»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با خوندن پیامک عرق سرد روی بدنم نشست. بلأفاصله با شماره تماس گرفتم که صدای اپراتور اعلام خاموشی کرد. یک لحظه ترس وجودم رو گرفت. یعنی کی این پیام رو فرستاده بود؟! هر کی بود خوب من رو می‌شناخت. با همهمه‌ی بقیه‌ی همکارها از فکر اون پیامک بیرون اومدم و خودم رو به بی‌خیالی زدم. اون روز به معرفی خودم و بیست دانش‌آموز کلاس دومی که از همون ساعت اول مهر تک‌تکشون تو دلم نشست و معرفی کتاب‌های درسیشون که با ربان قرمز رنگ تزئین شده روی میزشون بود سپری شد. ساعت یک تعطیل شدیم و با خداحافظی از دانش‌آموزان و همکارها و برداشتن دسته‌گلم و چند شاخه گلی که دانش‌آموزان برام آورده بودند، از حیاط خارج شدم، چشمم به سیامک افتاد که دست به سی*ن*ه به ماشینش تکیه داده بود. از دیدن دوباره‌اش شوکه شدم. همون لباس‌های صبح تنش بود. با لبخندی عمیق جلو اومد.
- دلم نیومد، نیام دنبالت، با این‌که ترافیک سنگین بود؛ اما خودم رو رسوندم.
- سلام، چرا اومدین؟ تا خونه فاصله‌ای نیست خودم می‌رفتم.
سیامک نزدیک‌تر شد و به گل‌های توی دستم اشاره کرد.
- به‌به انگار جز من کسای دیگه به خانمم گل دادن!
- بله، بچه‌ها برام آوردن.
- دستشون درد نکنه.
لبخند رو مهمون لب‌هام کردم.
- محبت داشتند.
دو نفر از همکارها از کنارمون رد شدند و با کنجکاوی ریز به من و سیامک نگاه کردند و من هم با لبخند جواب نگاهشون رو دادم.
- بریم؟
- آقا سیامک به خدا راهی نیست خودم میرم.
- قرار نیست بریم خونه، از بابات اجازت رو گرفتم ناهار با هم باشیم.
- الان؟
- بله، یه ناهار دو نفره، یه رستوران خوب سراغ دارم.
با نگاهی دلخور به خودم اشاره کردم.
- با لباس فرم بیام؟
خندید و گفت:
- تو همه جوره خاصی.
من که حریف زبان سیامک نمی‌شدم به اجبار همراهیش کردم. اون روز سیامک از تموم انتظارات از همسر آینده‌اش گفت و از انتظاراتی که ازش داشتم سؤال کرد. به عقیده‌ی اون زن برای ناز کردن آفریده شده بود و مرد برای ناز خریدن. ساعت چهار بود که برگشتیم. سیامک ماشین رو جلوی خونه پارک کرد.
- ممنونم.
چشم‌هاش روی هم فشرد و لبخندی زد.
- من از تو ممنونم که همراهیم کردی، ناهار حسابی بهم چسبید.
- خواهش می‌کنم، دست خودتون درد نکنه. بفرما بریم بالا.
- نه عزیزم باید برم مطب که کلی از کارم عقب افتادم؛ البته فدای سرت.
لبخندی زدم و کیف و دسته‌گل‌هایی که شدید به آب احتیاج داشتن رو برداشتم با یک خداحافظی کوتاه پیاده شدم. سیامک دستی تکون داد و رفت. نگاهم تا لحظه‌ی آخر به ماشین سیامک بود و به این فکر کردم، درست بود زندگیم شروعی با عشق نداشت؛ شاید به مرور دل می‌دادم به مردی که سراسر وجودش عشق ورزیدن به من بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
همین که خواستم زنگ آیفون رو فشار بدم. صدای باز شدن در خونه‌ی فرهاد رو شنیدم. یک آن تپش قلبم به هزار رسید. دلتنگش بودم و برگشتم. دلم فرو ریخت از دیدن فرهاد تو سِت گرم‌کُن ورزشی مشکی مارک (آدیداس). از ساک ورزشی مشکی هم مارک لباسش، پیدا بود باشگاه میره. سرش رو بلند کرد و چشم‌توچشم شدیم. سرتاپام رو برانداز کرد و صورتش درهم شد. سریع برگشتم و زنگ رو فشردم. دلم تاب نیاورد آروم سرم رو به‌سمتش چرخوندم. کنار ماشینش ایستاده بود، دست‌هاش رو روی سقفِ ماشین گذاشته بود و نگاهم می‌کرد، چند ثانیه‌ای طول نکشید، سوار شد و ماشین رو روشن کرد و چنان گاز داد که صدای جیغ لاستیک‌ها تو کوچه پیچید.
در باز شد و با دلی پر از غم از پله‌ها بالا رفتم.

***
با اعصابی داغون، کیسه بوکس رو مهار کردم. سر و صورتم خیس از عرق بود و سی*ن*ه‌ام از شدت تحرکِ زیاد تندتند بالا و پایین میشد. به‌طرف سکوی باشگاه رفتم. دست‌کش‌های قرمزم رو در آوردم. بطری آب رو برداشتم و یک نفس آب رو سر کشیدم. چند روزی بود سعی داشتم به چشم سُرمه دیده نشم و به عقیده‌ی خودم رفتار سردم بهترین کار بود برای فراموش کردنم. من تو چشم‌های سُرمه حسِ نابی رو دیدم که تا اون موقع از سنم از کسی ندیده بودم. سُرمه با رفتارش نشون داد، بودنش با سیامک به اجباره. اون دختر باید من رو فراموش می‌کرد؛ وگرنه این‌جوری نمی‌تونست زندگیش رو شروع کنه. اون حق داشت یک زندگی ایده‌عالی داشته باشه. دلم نمی‌خواست دلش پیش من باشه و جسمش با سیامک. اون باید تمامش مالِ سیامکی میشد که با چشم خودم دوست داشتنش رو دیدم و با گوش خودم از سیاوش شنیدم سیامک دلداده‌ی سُرمه شده. باز هم پذیرفتم که تنهایی سهم من از این روزگاره. یک لحظه سُرمه‌ی دو ساعت پیش تو ذهنم تداعی شد. عین یک دختر بچه‌ی تخسی بود که خسته و کوفته از شیطنت و بازی به خونه بر می‌گشت. بلند شدم و به‌طرف کیسه بوکس رفتم و با فریاد‌های بلند و مشت‌های محکم عصبانیتم رو روی کیسه بوکس خالی کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
اواخر مهر ماه بود و بارون به شدت در حال باریدن بود. خیابون‌ها پر از آب بود و ماشین‌ها آروم‌آروم در حرکت بودن. از خستگی ناشی از روز پر تنش و بازرسی از یگان‌ها، دلم یک خواب طولانی می‌خواست. آرنجم رو لبهٔ شیشه گذاشته بودم و دستم توی موهام بود. از حرکت برف‌پاکن کلافه شدم و نگاهم رو به بیرون دوختم. یک لحظه احساس کردم کنار خیابون یک آشنا دیدم. ماشین رو کمی به‌طرف چپ روندم. اشتباه نکرده بودم، خودش بود، ماشین رو جلوش نگه داشتم و شیشه رو پایین دادم. سُرمه کلاهِ بارونی سرمه‌ای رنگش رو جلو کشید و سرش رو به‌‌جهت مخالف چرخوند.
- سلام.
تا صدام رو شنید متعجب سرش رو به‌سمتم چرخوند. سرتاپا خیس بارون شده بود. از قرمزی بینیش و لب‌های کبودش معلوم بود، حسابی سردش شده. دستپاچه شد.
- سلام.
با سر به داخل ماشین اشاره کردم .
- بشین می‌رسونمت.
- نه ممنون منتظر تاکسی‌ام.
جدی‌تر شدم.
- پول تاکسی رو بده به من.
با اَبروهای بالا رفته، لبخندی زد.
- بارونیم خیسه، ماشینتون خیس میشه.
- روکشش چرمه، بیا بالا.
مردد نگاهی به اطراف انداخت و به‌طرف درِ شاگرد رفت در رو باز کرد و سوار شد.
- ببخشید، هوا صبح این‌جور نبود، به‌خاطر این چتر نبردم.
دنده‌ رو عوض کردم و نگاهش کردم.
- اشکال نداره، مدرسه‌ت این اطرافه؟
کلاهش رو عقب فرستاد.
- نه. آموزش و پرورش کار داشتم، مدرسه‌م اطراف خونه‌ی خودمونه.
«آهانی»‌گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم. صدای «ها» کشیدنش رو شنیدم، نیم‌نگاهی بهش انداختم دست‌هاش رو جلوی دهنش گرفته بود. بخاری رو روشن کردم. سُرمه دست‌هاش رو جلوی دریچه‌ی بخاری گرفت.
- ممنون، شما چرا زود اومدین، ساعت که دو نشده؟
تا حرفش تموم شد، دستش رو محکم روی دهنش گذاشت و چشم‌هاش رو بست. خنده‌ام گرفت.
- خوب آمارم رو داری! پس یادت باشه دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها زودتر میام، امروزم دوشنبه‌ست.
صورتش درهم شد و سرش رو به‌طرف شیشه چرخوند و دسته‌ی کیف مشکیش رو محکم فشرد. ماشین‌ها میلی‌متری‌ جلو می‌رفتند. سر دردم داشت شروع میشد. کلافه پوفی کشیدم و زیر لب گفتم:
- لعنت به من که اومدم این شهر شلوغ.
سُرمه آروم حرفی زد که تا مرز داغون شدن پیش رفتم.
- ای کاش نمی‌اومدی.
صدای برخورد قطرات بارون به شیشه و صدای برف‌پاکن برای چند ثانیه تنها صدایی بود که شنیده میشد. اخمی بین اَبروهام نشست.
- من سیامک رو با خودم آوردم؟
آروم و با بغض لب زد:
- نه.
فرمونِ زیر دستم رو فشردم.
- سیامک خوش‌بختت می‌کنه.
نگاهش رو از شیشه نگرفت.
- می‌دونم.
نفسم رو پر صدا بیرون دادم. ماشین جلویی حرکت کرد و من هم ماشین رو به حرکت در آوردم. صدای زنگ گوشی سُرمه بلند شد. گوشیش رو از داخل کیفش بیرون آورد و جواب داد.
- سلام مامان، دارم میام. ترافیکه.
- ... .
- باشه عزیزم، شما بخورین برای منم نگه دارین، طفلی عمه رو گرسنه نگه ندارین.
- ... .
- فعلاً.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
گوشی رو داخل کیفش انداخت و به بیرون خیره شد. باز پشت ترافیک موندیم. سرم در حال منفجر شدن بود. سرم رو روی فرمون گذاشتم.
- بازم سرتون درد می‌کنه؟
سرم رو بلند کردم.
- انشالله می‌میرم راحت میشی.
صورتش اخم‌آلود شد.
- زبونتون رو گاز بگیرین.
نیش‌خندی زدم.
- نترس با دعای گربه کوره بارون نمیاد؛ اگه قرار بود دعام بگیره چند سال پیش باید می‌مردم.
چشم‌هاش به اشک نشست و در رو باز کرد و پیاده شد. متعجب از رفتارش پیاده شدم و بی‌توجه به بوق ماشین‌ها و شدت بارون دنبالِ سُرمه که به‌طرف پیاده‌رو می‌رفت، رفتم. بازوش رو گرفتم.
- این چه کاریه؟
چشم‌هاش رو محکم روی هم فشرد. صداش پر از بغض بود.
- دستم رو ول کنین.
بارون شلاق‌وار به صورت‌هامون می‌خورد.
با تحکم زمزمه کردم؛
- برو سوار شو.
بارون و اشک‌هاش یکی شده بودن و یک اثرِ هنری نابی رو رقم زده بود. دندون‌هاش رو روی هم سابید.
- ولم کن، چی از جونم می‌خوای؟ برو بذار به درد خودم بمیرم، واقعاً لعنت بهت که اومدی و گند زدی به زندگیم ... .
این رو گفت به هق‌هق افتاد. از چیزی که شنیدم، دستم سست شد و بازوش رو ول کردم.
- به سلامت.
سُرمه گریه‌اش شدت گرفت و برگشت به پیاده‌رو رفت. دنیا یک‌ باره رو سرم آوار شد. حرف‌هاش تو سَرم اِکو میشد و حالِ بدم رو بدتر کرد. صدای ممتد بوق ماشین‌ها من رو به خودم آورد و به‌طرف ماشینِ رها شده وسط خیابون رفتم و سوار شدم. سرتاپا خیس شده بودم و حالم خراب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
مامان با حرص با حوله به جون موهام افتاده بود.
- نمیشد اسنپ یا آژانس بگیری؟
- مامان جان! نتم داغون بود نشد اسنپ بگیرم و اون اطرافم آژانس نبود.
مامان دست از کارش کشید و حوله‌ی صورتی رنگم رو روی پا‌م انداخت.
- پاشو با سشوار موهات رو خشک کن.
مامان این رو گفت و به‌طرف آشپزخونه رفت. لبخندی به عمه مهین که داشت با تسبیح زرد رنگش ذکر می‌گفت و به من خیره بود، زدم. عمه بوسه‌ای به تسبیحش زد.
- خب زنگ می‌زدی سیاوک.
با این‌که دل و دماغی نداشتم و به‌خاطر رفتار بچگونه‌ام با فرهاد اعصابم خراب بود؛ اما خندیدم.
- قربونت برم عمه جان، سیاوک نه، سیامک.
عمه به پشتی مبل تکیه داد و لب‌هاش رو کج و کوله کرد.
- آخه سیاوکم شد اسم؟! اسم فقط فرهاد.
باز هم داغ دلم تازه شد و آهی از ته دل کشیدم. عمه تسبیحش رو دور مچش پیچوند و پرسید:
- به ‌نظرت فرهاد الان خونه‌ست؟
چشم‌هام گرد شد.
- واسه چی؟
عمه با صدایی آروم گفت:
- یه کاسه آش براش ببریم و منم ببینمش.
- اون الان دیگه ناهار خورده، شب با بابا برین پیشش.
عمه «یاعلی گویان» بلند شد.
- نه دختر پاشو، مهران شب دیر میاد.
عمه به‌طرف آشپزخونه رفت و خطاب به مامان.
- زری یه کاسه از آش رشته مونده، بدی ببرم برای این پسره فرهاد؟
صدای مامان رو شنیدم که جواب داد:
- بله! اتفاقاً براش کنار گذاشتم ببرم، هوا سرده آش مزه میده. خودم الان می‌برم.
عمه تند و تیز جواب داد:
- نه من و سُرمه می‌بریم.
از تعجب خشکم زده بود، رفتار عمه خنده‌آور بود، نمازش رو نشسته می‌خوند؛ اما الان می‌خواست اون همه پله‌ رو پایین بره. عمه به‌سمت من که جلوی مبل نشسته بودم اومد.
- پاشو دخترم، لباس بپوش بریم.
من که روی روبه‌رو شدن با فرهاد رو نداشتم.
- عمه جان! اون الان خوابه. بعدشم من هنوز غذا نخوردم، اصلاً بارون میاد.
عمه به‌طرف اتاق رفت با صدای بلند خطاب به مامان.
- زری سهم سُرمه رو نگه دار تا ما بیایم.
مامان سرش رو از آشپزخونه بیرون آورد.
- پاشو دیگه.
لب‌هام رو غنچه کردم.
- نمیشه خودتون برین؟ به‌ خدا خسته‌ و گرسنه‌م.
مامان چپ‌چپ نگاهم کرد.
- من با این وزن و وضع پام برم؟ پاشو این بنده خدا رو هم ببر دلش باز بشه.
کلافه بلند شدم و حوله رو روی دوشم انداختم و به اتاقم رفتم. نمی‌تونستم به خودم دروغ بگم، شوق و حس نابی از پیشنهاد عمه سراسر وجودم رو گرفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین