- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
با احتیاط درِ قهوهای روبهروم رو باز کردم. نگاهم به فرهاد افتاد که روی تشک نشسته بود و در حالِ کش و قوس دادن به بدنش بود، انگار تازه بیدار شده بود. یک لحظه نگاهم روی بدن ورزیده و عضلهایش خیره موند. لال شدم و پاهام قفل شده بود و نای راه رفتن نداشتم. تو چهارچوب در خشکم زده بود. فرهاد متوجهام شد، سریع ملحفهی سفید رنگ رو روی بدنش کشید.
- بفرما تو، جلو در بده.
خجالت زده، آب دهنم رو قورت دادم و سریع پرسیدم:
- خوبین؟
فرهاد دست برد و تیشرت مشکیش رو از کنار تشک برداشت و صداش پر از شیطنت بود.
- تا خوبی چی باشه؟
با تپق زدن زمزمه کردم:
- م... علومه خوبین.
با شیطنت خندید.
- کی از این منظره بدش میاد؟ یه دختر چموش تو اتاقت... .
نموندم تا به بقیهی حرفش گوش بدم، سریع بهطرف در ورودی دویدم. تو چهارچوب در ایستادم. تپش قلبم به هزار رسیده بود. گلگون شدن گونههام رو حس کردم. نفسنفس میزدم. خودم رو برای بیفکریم لعنت فرستادم و دلم میخواست آب بشم و به زمین برم. چشمم به سیامک افتاد، تا من رو دید، چهرهاش بشاش شد و بهسمتم اومد.
- بهبه سُرمه جانم!
دستم رو از روی سی*ن*هام که به شدت بالا و پایین میشد، برداشتم. گلوم خشک شده بود، به سختی سلام دادم. سیامک مشکوک نگاهم کرد.
- خوبی؟ چرا نفسنفس میزنی؟
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و دستی به شالم کشیدم.
- به عمه کمک کردم رفت داخل نماز بخونه، بنده خدا یهکم راه رفتن سختشه.
اَبرو بالا انداخت و پرسید:
- عمه؟!
- بله! عمهی بابام، صبح بابا رفتن از کرج آوردنشون.
- آهان.
سری تکون دادم خواستم بهسمت بقیه برم که صدای آروم و محکمش رو شنیدم.
- دیروز ندیدمت دلم خیلی برات تنگ شده عزیزم.
لبهام کش اومد.
- بریم پیش بقیه.
بازوم رو گرفت و فاصلهی بینمون رو پر کرد.
- من میگم دلم تنگه تو میگی بریم پیشِ بقیه؟
صدای تک سرفهی فرهاد رو از پشتم شنیدم و سرم رو بهسمتش چرخوندم، شرم داشتم از چشم تو چشم شدن باهاش. آروم چشمهام رو بستم و باز کردم. اخمی میون اَبروهای فرهاد نشست.
- سلام ببخشید، جلوی در بودین.
کمی از در فاصله گرفتم. سیامک نیشخندی زد.
- شما ببخش خلوتمون رو تو قلمروی شما برپا کردیم.
فرهاد با جدیت تو چشمهای سیامک خیره شد.
- خواهش میکنم، خودت که اینجا رو بلدی یه درختِ بیدمجنون اون پشت هست، بابِ خلوت عاشقونهس.
این رو گفت و رفت. سوختم از کلمهی ( عاشقونهاش) سیامک با نگاهِ پر از خشمش فرهاد رو که بهسمت سیاوش میرفت، برانداز کرد و زیر لب غرید:
- از اولم ازش بدم میاومد.
سرم رو کج کردم و متعجب پرسیدم:
- چرا؟!
سیامک نگاهم کرد و پوزخندی رو لبش جا خوش کرد.
- با اینکه ازم کوچیکتره؛ اما مامان همیشه من رو با این جوجه بیکَس و کار مقایسه میکرد.
نفرت و کینه تو چشمهای سیامک بیداد میکرد و چقدر دلم به درد اومد از بیکَس و کار خطاب شدن فرهاد.
- بفرما تو، جلو در بده.
خجالت زده، آب دهنم رو قورت دادم و سریع پرسیدم:
- خوبین؟
فرهاد دست برد و تیشرت مشکیش رو از کنار تشک برداشت و صداش پر از شیطنت بود.
- تا خوبی چی باشه؟
با تپق زدن زمزمه کردم:
- م... علومه خوبین.
با شیطنت خندید.
- کی از این منظره بدش میاد؟ یه دختر چموش تو اتاقت... .
نموندم تا به بقیهی حرفش گوش بدم، سریع بهطرف در ورودی دویدم. تو چهارچوب در ایستادم. تپش قلبم به هزار رسیده بود. گلگون شدن گونههام رو حس کردم. نفسنفس میزدم. خودم رو برای بیفکریم لعنت فرستادم و دلم میخواست آب بشم و به زمین برم. چشمم به سیامک افتاد، تا من رو دید، چهرهاش بشاش شد و بهسمتم اومد.
- بهبه سُرمه جانم!
دستم رو از روی سی*ن*هام که به شدت بالا و پایین میشد، برداشتم. گلوم خشک شده بود، به سختی سلام دادم. سیامک مشکوک نگاهم کرد.
- خوبی؟ چرا نفسنفس میزنی؟
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و دستی به شالم کشیدم.
- به عمه کمک کردم رفت داخل نماز بخونه، بنده خدا یهکم راه رفتن سختشه.
اَبرو بالا انداخت و پرسید:
- عمه؟!
- بله! عمهی بابام، صبح بابا رفتن از کرج آوردنشون.
- آهان.
سری تکون دادم خواستم بهسمت بقیه برم که صدای آروم و محکمش رو شنیدم.
- دیروز ندیدمت دلم خیلی برات تنگ شده عزیزم.
لبهام کش اومد.
- بریم پیش بقیه.
بازوم رو گرفت و فاصلهی بینمون رو پر کرد.
- من میگم دلم تنگه تو میگی بریم پیشِ بقیه؟
صدای تک سرفهی فرهاد رو از پشتم شنیدم و سرم رو بهسمتش چرخوندم، شرم داشتم از چشم تو چشم شدن باهاش. آروم چشمهام رو بستم و باز کردم. اخمی میون اَبروهای فرهاد نشست.
- سلام ببخشید، جلوی در بودین.
کمی از در فاصله گرفتم. سیامک نیشخندی زد.
- شما ببخش خلوتمون رو تو قلمروی شما برپا کردیم.
فرهاد با جدیت تو چشمهای سیامک خیره شد.
- خواهش میکنم، خودت که اینجا رو بلدی یه درختِ بیدمجنون اون پشت هست، بابِ خلوت عاشقونهس.
این رو گفت و رفت. سوختم از کلمهی ( عاشقونهاش) سیامک با نگاهِ پر از خشمش فرهاد رو که بهسمت سیاوش میرفت، برانداز کرد و زیر لب غرید:
- از اولم ازش بدم میاومد.
سرم رو کج کردم و متعجب پرسیدم:
- چرا؟!
سیامک نگاهم کرد و پوزخندی رو لبش جا خوش کرد.
- با اینکه ازم کوچیکتره؛ اما مامان همیشه من رو با این جوجه بیکَس و کار مقایسه میکرد.
نفرت و کینه تو چشمهای سیامک بیداد میکرد و چقدر دلم به درد اومد از بیکَس و کار خطاب شدن فرهاد.
آخرین ویرایش: