جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,625 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
سیاوش دو صندلی زردرنگ تاشو را آورد و زیر درخت کاجی که به صورت چتری هرس شده‌ و زیرش سایه افتاده‌بود، گذاشت.
- همیشه تابستون‌ها آخر هفته یا تعطیلات رو می‌رفتیم پیش مادرجون، دیگه به‌خاطر این مامان تخت رو از اینجا برداشت.
پریشان حال بر روی صندلی نشست و کلافه نفسش را بیرون داد. سیاوش صندلی دیگر را مقابل او گذاشت و نشست.
- فقط اومده بود شبنم رو برسونه، فکر نمی‌کردم بیاد بالا.
با چنگ زدن به موهایش، نظم موهای یک دستش را به‌هم ریخت و بدون هیچ کلامی سر به زیر انداخت و به موزاییک‌های زیر پایش خیره شد.
- شادی علاوه بر خواهرزنم، دختر عمم هم هست. برام عزیزه؛ اما از این‌که زنت نشد خوشحالم.
سر بلند کرد و با اَبروهای بالا رفته از تعجب چشم به رفیقش دوخت.
سیاوش دست به سی*ن*ه به صندلی تکیه داد.
- چون تو لیاقتت بالاتر از شادیه.
پوزخندی نثار رفیقش کرد و لب زد:
- درسته ازش متنفرم؛ اما یه جورایی به خودش و پدرش حق میدم، من رو ننه و بابای خودم نخواستن چه برسه دختر سرمدی با اون همه جا و مقام.
- فرهاد! مگه تو خودت خواستی بچه پرورشگاهی باشی؟ تو هیچ‌ چیز کم نداشتی، اون‌ها حق نداشتن با تو اون رفتار رو کنن.
- گذشته‌ها گذشته و منم فراموش کردم که چقدر تحقیر شدم و بچه‌ی نامشروع خطاب شدم.
سیاوش آزرده‌خاطر دست بر روی دست او گذاشت.
- خوشحالم که تونستی فراموش کنی.
سیاوش نیم‌نگاهی به ورودی خانه انداخت، خیالش که از نبود کسی راحت شد، تن صدایش را آرام‌تر کرد و ادامه داد:
- شادی و سرمدی فکر می‌کردن بعد از جواب منفیشون تو یه بدبخت و آواره میشی؛ اما الان تو برای خودت به‌جایی رسیدی که حرفی برای گفتن داری و دست رو هر دختری بذاری دست رد بهت نمی‌زنه.
نگاه بی‌تابش را به بوته‌های گل رز قرمز پیش رویش دوخت و زمزمه‌وار کلام مملو از دردش را بیان کرد.
- از تموم زن‌های دنیا متنفرم، از دوتاشون بیشتر؛ البته مادر تو استثناس و برام محترمه.
- ماشالله رفتی چابهار یکی دیگه دست و پا کردی؟ نفر دوم کیه؟
با قیافه‌ای درهم به سیاوش نگاه کرد.
- شادی و مادرم، زنی که من رو گذاشت جلوی شیرخوارگاه و فقط یه اسم و فامیل برام گذاشت. زنی که با خودخواهیش باعث شد یه عمر با حسرت بزرگ بشم.
سیاوش با صورتی درهم، برای آرام کردن رفیقش دست بر روی شانه‌ی افتاده‌ی او گذاشت و لب زد:
- فرهاد! اون زن شاید برای کارش دلیل داشته.
تلخ‌خندی کنج لبانش نشست و با بغض خفیفی که در گلویش رخنه کرد، گفت:
- هیچ‌ چیز من رو توجیه نمی‌کنه، اون وقتی تونسته نُه ماه من رو تو شکمش نگه داره، پس می‌تونسته بزرگم کنه.
بغضی را که گویی قصد خفه کردنش را داشت، به‌سختی قورت داد و ادامه داد:
- تموم کارمندهای پرورشگاه خالص‌ترین محبت‌ها رو بهم کردن، از جمله مادر خودت که از روز اول برام مادرانه خرج داد؛ اما من جای خالی خیلی چیزها رو تو زندگیم حس می‌کنم؛ اون زن به اصطلاح مادر اگه من رو بزرگ می‌کرد یکی مثل سرمدی جرئت نمی‌کرد بهم لقب بچه‌ی نامشروع بده.
سیاوش با نگاهی مملو از غم خیره به اویی بود که تک‌تک کلماتش را با بغض و حس تنفر به زبان می‌آورد. ده سال پیش سیاوش بود و دید که سرمدی چطور در شرکتش مقابل تمام کارمندهایش او را تحقیر کرد و گفت:« من دختر به پسری که معلوم نیست ننه و باباش کی هستن و حاصل کدوم گَندی هست، نمیدم» آنجا باز کوتاه نیامد و از خود شادی خواست دل به دلش که بی‌قرارش بود بدهد؛ دلی که در مراسم عقد سیاوش و شبنم با دیدن شادی به باد داد و عاشق دخترکی شد که با آن چشمان سبز و آن زیبایی، از تمام مهمانان حاضر در مجلس دلبری می‌کرد. مرد جوانِ ۲۲ ساله در آن روز دل باخت و عاقبت دل باختنش چیزی جز تحقیر نشد. شادی هم با غرور و تکبر مقابل تمام هم‌کلاس‌های دانشگاهی‌اش و در حیاط دانشگاه به ناحق و با صدای بلند پرورشگاهی بودن او را همچون چماق بر سرش کوبید. خوار و دل شکسته شد، مقابل تمام آن حضاری که نصفشان با نیشخند و نصف دیگرشان با بهت و تعجب شاهد صحبت‌های او و شادی بودند.
- واقعاً نمی‌دونم چی بگم!
- سیاوش! زندگی من پر از جاهای خالی که هیچ‌وقت پر نمیشه.
سیاوش سعی داشت حس ترحمش را از او پنهان کند؛ اما او تمام نگاه‌ها را می‌توانست معنی کند. اویی که با همین ترحم‌ها و دل‌سوزی‌ها قد کشیده و خوب حس ترحم را درک می‌کرد.
‌- از خدا می‌خوام یه دختر خوب سر راهت بذاره که بتونه هم زن باشه، هم مادر و هم خواهر، اصلاً همه کَست باشه.
آه پر سوزش را از سی*ن*ه بیرون داد و پچ زد:
- فکر نکنم هیچ‌وقت ازدواج کنم.
- سیاوش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
بار دیگر با شنیدن صدای شخص طرد شده از قلبش، حس سرکوب شده‌اش، منقلب شد. نگاهش به شادی افتاد که همچون همیشه با شیک پوشی‌اش قصد داشت خاص بودنش را به‌ رخ مخاطبش بکشد. دخترک، شومیز مشکی و شلوار دمپای کرم‌رنگ به تن داشت و شال کرمی‌رنگش را به صورت آزادانه بر روی موهای روشنِ رها شده بر روی شانه‌هایش، انداخته‌بود. نگاه از او گرفت به زمین چشم دوخت.
سیاوش کلافه پوفی کشید و جواب داد:
- بله شادی؟
- زن‌دایی گفت ناهار آماده‌ست.
سیاوش برخاست و دست بر روی شانه‌ی فرهاد گذاشت و پر مهر کلامش را بیان کرد.
- داداش پاشو بریم که مامان به شوق دیدارت سنگ تموم گذاشته.
با لبخندی کمرنگ از جایش برخاست. به محض اینکه قدم اول را برداشت با صدای شادی سر جایش ایستاد.
- خوشحالم برات.
با چشمان خالی از هر حسی نگاهش کرد و با ابرو بالا انداختن پرسید:
- می‌شناسمتون؟!
چشمان رنگی دخترک از تعجب گرد شد و ثانیه‌ای طول نکشید که لبخند محوی بر روی لبانش جا خوش کرد.
- متوجه نشدم!
سیاوش با صورتی که درونش خنده موج میزد، نظاره‌گر دوئل بین آن‌ها بود. فرهاد پوزخندی زد و تمسخر را چاشنی کلامش کرد.
- از شما بعیده خانم مهندس، من حرفم رو به زبان فارسی گفتم.
شادی از کلام او یکه خورد. دستانش را بر روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و سرش را کج کرد و شمرده‌شمرده گفت:
- من همونم که ده سال پیش برای داشتنم له‌له می‌زدی.
خونسردانه اَبروهایش را بالا داد و خندید.
- آهان، منظورت به همون دوران خَریتمه؟!
صورت دخترک در کسری از ثانیه همچون انار سرخ شد و با غروری که هنوز هم در وجودش خودنمایی می‌کرد، غرید:
- زبون درآوردی!
دستانش را داخل جیب‌های شلوار کتان مشکی‌اش گذاشت و با طعنه جواب داد:
- مراقب باش از این زبون نیش نخوری.
دخترک به یک‌باره قهقهه‌ای شیطانی سر داد و گفت:
- تو خیال کن دوست دارم نیش بخورم، فرهادِ عاشق.
با نیشخند به چشمان او خیره شد و جواب زهرآگینی را که آرامش می‌کرد، به زبان آورد.
- من گذشته‌م رو تو چاه فاضلاب بالا آوردم، پس ببین جایگاهت کجاست.
بی‌توجه به شادی که چشمانش بابت کلام تلخ او تا حد ممکن باز شد، به‌‌سوی پله‌ها رفت و سیاوش هم درحالی‌که سرش را با تأسف تکان می‌داد، به دنبال او رفت. پله‌ی اول را بالا رفت که شادی با تنی گر گرفته از حقارتش شتابان به‌سمت آن‌ها رفت و بر روی پله‌ی سوم ایستاد؛ خشم در صورتش فریاد میزد.
- داری چرت و پرت میگی، راضی‌ام قسم بخورم هنوزم عاشقمی.
فرهاد چند ثانیه میان چشمان سِدری‌رنگ او خیره شد و به یک‌‌باره قهقهه زد و بریده‌بریده گفت:
- جالبه... هنوزم اعتماد به‌ نفست... بالاست!
دخترک به‌سمت او خم شد و صورتش را به صورت او نزدیک کرد و آرام لب زد:
- چشم‌هات داره داد می‌زنه هنوزم اسیرمی.
این‌بار سیاوش مداخله کرد.
- شادی! گذشته تموم شده... .
شادی دستش را به نشان ساکت شدن، بالا آورد.
- سیاوش جان! شما دخالت نکن لطفاً، من باید جواب این رو بدم که من رو با گذشته‌ش قاطی نکنه و بگه جام تو فاضلابه.
با خنده سرش را به جهت راست چرخاند. شادی که گویی این خنده به مذاقش خوش نیامد، کمی به‌سمت او متمایل شد و با حرص گفت:
- نخند؛ اگه من شادی‌ام جواب این بی‌احترامیت رو میدم.
خنده از روی‌ لبان مرد جوان کنار رفت و با خون‌سردیِ تمام، نگاهش کرد و زمزمه کرد:
- از نظر من لایقش بودی.
شادی با صدای لرزانی که بابت حرص و خشمی که وجودش را فرا گرفته‌بود، فریاد زد:
- پس بچرخ تا بچرخیم... .
پس از بیان جمله‌اش پله‌های باقی‌مونده را بالا رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
سیاوش با نگاهی مملو از تحسین‌، دست بر روی‌ شانه‌ی او گذاشت و لب زد:
- خوشمان آمد.
با حرص دندان‌هایش را بر روی هم سایید و لب زد:
- فکر می‌کنه هنوزم همون فرهاد بی‌عقلم.
- فکرتو درگیر نکن، بریم که مرغ ترش و قرمه‌سبزی منتظرمونن.
لبخند کم‌جانی زد و سپس به همراه سیاوش وارد خانه شدند. به محض اینکه وارد شدند، شادی با چهر‌ه‌ای که عصبانیت و خشم میانش موج میزد، درحالی‌که پانچ سبز رنگش را می‌پوشید از کنار دو مرد جوان عبور کرد. لحظه‌ی آخر به چشمان فرهاد خیره شد و با پوزخند درب را گشود و بی‌توجه به صدا زدن‌های شبنم به بیرون رفت. از رفتارش حس پیروزی سرتاسر وجود فرهاد را احاطه کرد؛ زیرا پیدا بود خوب توانسته آتش به‌ جان دخترک مغرور و متکبر بی‌اندازد. از نظر او، دخترک لایق بدتر از این‌ رفتار بود. لحظه‌ای قلبش کمی تندتر از حد معلوم تپید؛ اما عقلش خوب سرکوب کردن را بلد بود و خیلی ماهرانه قلب سرکشش را سر جایش نشاند. با تعارف خانم سهرابی که رفتار بچه‌گانه و قهر دخترک برایش مهم نبود، به‌سوی میز ناهارخوری هشت نفره‌ی گوشه‌ی سالن رفت. نگاهش به ماهک افتاد که بر روی صندلی کودک نشسته‌ و با قاشق طرح ماهی صورتی‌رنگش بازی می‌کرد.‌ به‌سمت او رفت و بوسه‌ای بر سرش زد. دخترک زیبارو هم با ذوق قاشقش را به‌سمت دهان او گرفت و با شیرین زبانی گفت:
- هَم‌هَم.
بابت حرکات دخترک خنده بر لبانش نشست و افکار تلخ نشسته بر جانش را به فراموشی سپرد.
- نخودی خودت هَم‌هَم بخور.
ماهک خندید. یک‌آن دلش برای چند دانه دندان‌های سفید تازه جوانه زده‌ی او ضعف رفت.
- فرهاد جان! بفرما.
با تعارف آقای رستمی که بر روی صندلی قسمت بالای میز نشسته بود، سرش را چرخاند و مؤدبانه جواب داد:
- ممنون!
- بیا بالا بشین پسرم.
به‌سمت آقای رستمی رفت و کنار او نشست. میز پیش رویش به بهترین شکل دیزائین شده بود و اشتهایش را تحریک می‌کرد. سیاوش درحالی‌که با دو دیس برنج به‌سوی میز می‌آمد، خطاب به او گفت:
- مامان اهل بریز و به پاش نیست؛ ببین چقدر براش عزیزی که از دیشب داره هر چیزی که تو دوست داری رو درست می‌کنه.
در همان حین خانم سهرابی هم به جمعشان ملحق شد. قدردان کلامش را به زبان آورد.
- ببخشید، حسابی به زحمت افتادین.
خانم سهرابی سمت دیگر همسرش، دقیقاً مقابل او نشست.
- خواهش می‌کنم، امیدوارم این ده سال ذائقه‌ت عوض نشده باشه و هنوزم غذاهام رو دوست داشته باشی.
- دست شما درد نکنه، معلومه که دست‌پخت شما همیشه باب دلم هست.
با کلام سیاوش، نگاهش را به او که کنار صندلی ماهک ایستاده‌بود، دوخت.
- فرهاد! اینم بگو به غذاهای تند عادت کردی، یادته چابهار یه غذایی بهم دادی تا دو روز زبونم می‌سوخت.
با یادآوردی آن خاطره خنده بر لبانش نشست و گفت:
- جایی که رطوبت و شرجی هست برای حفظ سلامتی باید غذای تند خورد.
سیاوش بر روی صندلی نشست، سرش را به‌طرفین تکان داد و گفت:
- آخ‌آخ باز یادم افتاد، زبونم تیر کشید. باز دلم می‌خواد دوتا حرف قشنگ نثارت کنم فرهاد.
همگی بابت کلام مملو از مزاح او خندیدند. همان لحظه شبنم آمد و کنار صندلی دخترش نشست. لبخند محوی بر روی لبانش بود. شبنم و شادی با این‌که خواهر بودند؛ اما اخلاقشان زمین تا آسمان با یکدیگر فرق می‌کرد. هر چه شادی مغرور و متکبر بود، شبنم زنی خاکی و فروتن بود. با تعارف خانم خانه همگی شروع به خوردن غذا کردند. طعم غذاها آنقدر بی‌نظیر بود که با خوردن هر قاشق از آن می‌شد پی به آن برد که آشپز با جان و دل برای آماده کردنش، وقت گذاشته‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
پس از خوردن ناهار و تشکر بابت غذاها از خانم سهرابی، به همراه سیاوش و آقای رستمی به پذیرایی رفتند. تا نزدیک‌های ساعت چهار با خانواده‌ی رستمی از هر جا و هر موضوعی صحبت کردند و در آخر قرار شد به همراه سیاوش به خانه‌ی مادربزرگش بروند. لحظه‌ی خداحافظی در حیاط خانم سهرابی فرهاد را به گوشه‌ای کشاند. از نگاه و حرکات زنی که مهربانی‌‌اش یکی از صفات بارز او بود، می‌شد به نگرانی‌اش بابت فرهاد و زندگی‌اش پی برد.
- پسرم، ماشاءلله دیگه انقدر بزرگ شدی و عاقل هستی که بفهمی از زندگیت چی می‌خوای.
سرش را پایین انداخت و با جان و دل به ادامه‌ی کلام زن پیش رویش گوش سپرد.
- تو هم مثل پسرهام، سیامک و سیاوش برام عزیزی، پس ازت می‌خوام یه زندگی جدیدی رو شروع کنی و خوش‌بخت بشی، چون تو لایق یک زندگی خوب هستی.
سرش را بلند کرد. مهر و محبت را مهمان چشمان ظلماتی‌اش کرد و بابت کلمات محبت‌آمیز او تشکر کرد. خانم سهرابی با حسی مادرانه نسبت به او، به‌سختی بغضش را قورت داد و گفت:
- ده سال پیش با شکست تو منم شکستم، چون تحمل اذیت شدن تو رو نداشتم. فرهاد تو از نوزادی که آوردنت تو پرورشگاه برام عزیز شدی و با بقیه‌ی بچه‌ها فرق داشتی و شدی عین سیاوشم.
چشمانش پر از اشک شد و با صدایی لرزان ادامه داد:
- وقتی اون‌جور دل‌شکسته رفتی تو دلم آشوب افتاد؛ چون تو مظلوم‌ترین بچه‌ای بودی که تو عمرم دیده بودم و حقت اون برخورد نبود؛ چند بار خواستم بیام چابهار رستمی نذاشت و گفت بذارم با سختی‌ها کنار بیای و همین سختی‌ها ازت یه مرد محکم بسازه، که خداروشکر الان پی به حرفش بردم.
سخنان خانم سهرابی را قبول داشت که روزی مظلوم و بی‌دفاع بود؛ زیرا اگر غیر از این بود در برابر توهین‌های سرمدی و دخترش ساکت نمی‌ماند و حقارت را به جان نمی‌خرید. خانم سهرابی درحالی‌که لبخندی عمیق زد، با گوشه‌ی روسری‌اش اشک‌های جاری شده بر روی صورتش را پاک کرد.
- الان که برگشتی خیالم راحته، خودم برات آستین بالا می‌زنم و یه دختر خوب برات انتخاب می‌کنم که لیاقتت رو داشته باشه.
لبخند محوی زد و کلامی را که سال‌ها کنج دلش جا خوش کرده‌بود، به زبان آورد.
- خدا من رو دوست داشت که از همون روز اول مهرِ من رو توی دل مدیر پرورشگاه انداخت و عین یه مادر کمک کرد تا به خوبی بزرگ بشم. درسته ده سال پیش شکست خوردم؛ اما تک‌تک کلماتی که از شما به یاد داشتم باعث شد کنار بیام با قسمتم و اون دوران سخت رو بگذرونم. خیالتون راحت باشه من الان فقط اومدم که خوب و قشنگ زندگی کنم، درسته حسرت خیلی چیزها رو تو زندگیم دارم؛ اما اینو به خودم قبولوندم که هر کسی سرنوشتی داره که باید باهاش کنار بیاد.
خانم سهرابی با خیالی راحت بابت روحیه‌ی بالای مردجوان پیش رویش که پیدا بود خیلی پخته‌تر از سال‌ها پیش است، با آرامش گفت:
- خداروشکر پسرم، ببینم چطور برای خوش‌بختیت تلاش می‌کنی!
لبخند غلیظی را مهمان لبانش کرد و پچ زد:
- توکل به خدا.
- با سیاوش برین خونه‌ی مادرم، اونجا رو ببین و وسایلت رو بذار و شام باز برگرد اینجا.
- ممنون! اول برم وسایلم رو از مهمون‌سرا بردارم و بریم. دیگه بر نمی‌گردم اینجا یکم کار دارم که باید انجام بدم. امروز حسابی زحمت دادم.
- چه زحمتی پسرم؟ تو برای من عزیزی و وجودت رحمته، برو هر چی لازم داشتی به خودم خبر بده. فقط کلید اصلیِ خونه دست همسایه‌ست باهاشون تماس می‌گیرم به دستت برسونن.
- ممنون!
خانم سهرابی سرش را به‌سمت پسرش که مقابل درب ایستاده‌بود، چرخاند.
- سیاوش! کنتور برق و گاز رو نشون فرهاد جان بده.
سیاوش دست بر روی چشم راستش گذاشت و گفت:
- به‌ روی چشم مادرم.
از حیاط خارج شدند و سوار ماشین فرهاد شدند و پس از خداحافظی از اهل خانه، ماشین را روشن کرد و با زدن تک بوقی آن را به حرکت درآورد. سیاوش درحالی‌که کمربند ایمنی‌اش را می‌بست و جای‌جای ماشین را می‌کاوید، گفت:
- ماشین جدید مبارک، ازش راضی هستی؟
عینک آفتابی‌ مدل خلبانی‌اش را از جا عینکی بالای آیینه‌ی جلوی ماشین برداشت و بر روی چشمانش گذاشت.
- آره خدایی راضی‌ام، ماشین خوبیه.
- مبارکت باشه!
راهنمای سمت چپ را زد و درحالی‌که از آیینه بغل، عقب ماشین را بررسی می‌کرد، فرمان را چرخاند و جواب داد:
- ممنون! از کارت چه خبر همون شعبه‌ی بانک ملی هستی؟
سیاوش درحالی‌که آهنگ‌های سیستم را ماشین بالا و پایین می‌کرد، جواب داد:
- آره، بهت گفتم که کارمند پایه ثابت شدم.
با فشردن پدال گاز، سرعت ماشین را بیشتر کرد.
- خیلی هم عالی!
ابتدا به مهمان‌سرا رفتند و پس از تسویه کردن و برداشتن وسایلش به‌سوی خانه‌ی جدیدش رفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
صبح روز شنبه بود. پس از خوردن صبحانه و جمع کردن میز صبحانه، قصد داشت به خانه‌ی حاج‌خانم برود؛ زیرا دو روزی را مهمان عمه‌ی پدرش که ساکن شهر کرج بود، بودند و وقت نکرده‌بود به خانه‌ای که در دستش امانت بود، سرکشی کند. از لحاظی هم دلش برای آن بهشت کوچک تنگ شده‌بود. به اتاقش رفت و پس از سر کردن چادر طوسی با گل‌های صورتی‌رنگ بیرون آمد. با صدای بلند خطاب به مادرش که به همراه خواهرش سوگند که از شب گذشته مهمان آن‌ها بود، در اتاق بودند، گفت:
- مامان، من رفتم خونه‌ی حاج‌خانم.
سوگند سرش را از اتاق بیرون آورد و با شیطنت جواب داد:
- برو، فقط زود بیا نری یک ساعت اونجا مثل دیوونه‌ها با گل و گیاه‌ها حرف بزنی.
خنده‌ی شیرینی مهمان لبانش شد.
- چشم آجی جونم.
سرمه و سوگند خواهری که سه سال از او بزرگ‌تر بود، چهره‌هایشان را عادلانه از پدر و مادرشان به ارث برده بودند. سرمه چشمان و موهای مشکی و پوست گندمی‌اش را از پدرش داشت و سوگند هم چشمان عسلی و موهای خرمایی و پوست سفیدش را از مادرش به ارث برده‌بود. سوگند لبخندی را چاشنی لبان سرخش کرد و جواب داد:
- چشمت بی‌بلا!
کلید خانه‌ی حاج‌خانم را از جا کلیدی دایره‌ شکل کنار جا کفشی برداشت و از خانه خارج شد. درحالی‌که چادر را دور صورتش کیپ می‌کرد، از پله‌ها پایین رفت. به محض گشودن درب ورودی چشمش به ماشین سفیدرنگی که اسمش را نمی‌دانست و درست مقابل خانه‌ی حاج خانم پارک شده‌بود، افتاد. با کنجکاوی پیش رفت. نگاهی به پلاک ماشین انداخت و متعجب لب زد:
- پلاک ۹۵ مال کجاست؟! ملت چه مردم آزار شدن جا قحطه اینجا پارک کردن؟!
با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت. با کلید درب آبی‌رنگ بهشت کوچک را گشود و وارد حیاط شد. حیاطی که مملو از همه نوع درخت میوه‌ بود؛ درختانی که سرسبزی خاصی داشتند و خانه را به بهشتی ناب و بکر تبدیل کرده بودند. ساختمان یک طبقه‌‌ای با نمای آجری انتهای حیاط قرار داشت؛ جای‌جای حیاط مملو از گلدان‌های رنگارنگ بود که به روح آدمی نشاط می‌بخشید. حوض گرد آبی‌رنگی وسط حیاط قرار داشت که توسط دخترک پر از آب شده‌ و زیبایی حیاط را دو چندان کرده‌بود؛ دخترک قصد داشت چند ماهی قرمز بخرد و درون حوض بی‌اندازد. به‌سوی تخت بزرگی که زیر درخت زردآلو قرار داشت، رفت. چادرش را از سرش برداشت و به همراه کلید بر روی تخت گذاشت. با دیدن فرش پهن شده‌ی روی تخت تعجب کرد؛ زیرا دو روز پیش خودش فرش لاکی‌رنگ روی تخت را جمع کرده‌بود، اما حال فرش پهن بود و سه بالشت مخملی قرمز هم گوشه‌ی بالا بود. زیر لب زمزمه کرد: «شاید خونواده‌ی خانم سهرابی مثل همیشه آخر هفته رو به اینجا اومدند.» بی‌تفاوت شانه بالا انداخت و با خیالی راحت بابت اینکه جز او کسی آنجا نبود؛ با تیشرت آستین کوتاه مشکی و شلوار جذب مشکی در حیاط چرخ می‌زد و با تک‌تک گل‌ها حرف می‌زد. به‌ قول خواهرش دیوانه بود که از هم‌ صحبتی با گل‌ها لذت می‌برد و از دیدنشان به وجد می‌آمد. شلنگ قرمزرنگ را برداشت و شیر آب کنار حوض را باز کرد. موهای بسته‌شده‌اش را باز کرد. درحالی‌که به موهای بلندش تاب می‌داد، آهنگ می‌خواند و حرکات موزون انجام می‌داد و به گل‌ها آب می‌داد.
- کی بهتر از تو که بهترینی تو ماه زیبای روی زمینی... .
چنان غرق آواز خواندن و رقص بود که از محیط اطرافش غافل شده‌بود و متوجه‌ی این نبود که دو چشم سیاه حیران، زیر نظرش داشتند. همچنان فارق از دنیا درحال آواز خواندن بود. به محض اینکه چرخ آخر را زد، یک‌ مرتبه نگاهش به شخصی که با دهان باز و چشمان گرد شده به او خیره بود، افتاد. یک‌آن تمام ترس‌های دنیا در دلش سرازیر شد؛ چنان جیغی کشید که تا هفت خانه آن‌طرف‌تر هم صدایش را شنیدند. شلنگ را انداخت و نفهمید چطور خودش را به تخت رساند. با تنی لرزان به چادرش چنگ زد، آن را سراسیمه بر سرش انداخت و به‌سوی درب دوید. شتابان درب را گشود و به‌سوی خانه‌یشان دوید. درب نیمه‌باز خانه را گشود و پله‌ها را یکی در میان بالا رفت؛ به‌خاطر چادرش که درست سر نکرده بود و زیر پاهایش گیر می‌کرد، پله‌ها را به‌سختی پیمود. با تنی که همچون بید می‌لرزید محکم درب واحد را کوبید. طولی نکشید که خواهرش درب را به رویش گشود.
- سُرمه چه خبرته؟!
سوگند را کنار زد و وارد خانه شد. خودش را بر روی زمین انداخت. به وضوح صدای ضربان نامیزان قلبش را می‌شنید. به‌سختی آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد و بریده‌بریده گفت:
- جن... جن... من اونجا... جن دیدم.
سوگند متعجب از رفتار و کلام او مقابلش نشست.
- چی میگی؟! جن چیه؟
دخترک به یک‌باره به گریه افتاد.
- خونه‌ی حاج‌خانم جن دیدم، خودم با این چشم‌هام دیدم، جنشم مرد بود.
سوگند پس از تحلیل کلام او، به خنده افتاد.
- دیوونه شدی رفت.
دخترک با اطمینان از چیزی که دیده‌بود، گفت:
- نه به جون بابا توَهم نبود.
- خب شاید سیامک یا سیاوش بوده.
نگاه چپ‌چپش را به خواهرش دوخت و توبیخانه گفت:
- یعنی من اون‌ها رو نمی‌شناسم؟
سوگند بی‌حرف شانه بالا انداخت، از جایش برخاست و به‌سوی آشپزخانه رفت. پس از دقایقی با یک لیوان آب برگشت و کنار او زانو زد.
- بخور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با هق‌هق آب را یک نفس سر کشید. قلبش هنوز نامنظم میزد و بدنش می‌لرزید. زری‌خانم سراسیمه از اتاق بیرون آمد. از حوله‌ی صورتی‌رنگ پیچیده بر روی موهایش پیدا بود تازه از حمام آمده‌است. با دیدن چشمان گریان دخترش یکه خورده پرسید:
- چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
- خانم میگه، خونه‌ی حاج‌خانم جن دیده.
اَبروهای مادرش بالا پریدند.
- پناه بر خدا، جن کجا بوده؟
لیوان را زمین گذاشت. از جایش برخاست و گفت:
- به خدا من دروغ نمیگم، خیالم نبود.
مادرش پیش آمد و دست یخ زده‌ی دخترکش را گرفت.
- وای دستت چرا انقدر یخه؟
دستش را از میان دست مادرش بیرون کشید و به آشپزخانه رفت، پنجره‌‌ای را که رو به کوچه بود، گشود. از آنجا می‌شد حیاط خانه‌ی حاج‌خانم را دید. با دیدن شخصی که در حیاط می‌چرخید، فریاد زد:
- خودشه بیاین.
سوگند شتابان آمد و کنار او ایستاد و با نگاهی نافذ حیاط را بررسی کرد.
- اِوا مامان راست میگه.
مادرشان با ابروهای درهم رفته، پیش آمد و از پشت آن‌ها بیرون را نگاه کرد.
- بچه‌های مینو نبودن؟ پسرهاش؟ دومادش؟
با لبان آویزان نگاهش را به مادرش دوخت و لب زد:
- نه مامان جان.
شدت اخم بین اَبروهای مادرش بیشتر شد.
- مصطفی هم که پسر نداره، نکنه دزده!
سوگند لب به دندان گرفت و گفت:
- خب یه زنگ به مینوجون بزنین.
زری‌خانم سری تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت، لحظه‌ی آخر خروجش از آشپزخانه، کنار کانتر کرمی‌رنگ از حرکت ایستاد، برگشت و سرتاپای دختر کوچکش را برانداز کرد و پرسید:
- تو تا رفتی تو حیاط دیدیش؟
دخترک سرش را به نشان نه تکان داد.
- چادرتو در آوردی؟
با صدای تحلیل رفته و آرام جواب داد:
- آره.
زری‌خانم نگاهی به لباس‌های او انداخت و مجدد پرسید:
- با این لباس‌ها دیدت؟
بغضی خفیف به گلوی دخترک هجوم آورد.
- اوهوم.
مادرش چشمانش را تنگ کرد و با نگاهی توبیخانه کلامش را بیان کرد.
- نکنه با این موهای باز دیدت؟
با حالی زار بر روی صندلی کنارِ میز گرد ناهار خوری چهار نفره‌ی وسط آشپزخانه نشست و پچ زد:
- مامان... !
زری‌خانم درحالی‌که پشت به دخترانش کرد، با حرص پیدا در صدایش جواب داد:
- یامان.
دخترک که تاب توبیخ شدن را نداشت به گریه افتاد. سوگند دست بر روی شانه‌های او گذاشت و با مهربانی گفت:
- فداتشم عیب نداره تو که نمی‌دونستی کسی تو اون خونه‌ست.
با چشمان خیسش چشم به صورت آرام خواهرش دوخت و نامش را صدا زد.
- سوگند!
سوگند بر روی صندلی کنارش نشست و گفت:
- جانم؟
بغضش را قورت داد و سپس آرام طوری که مادرش نشنود، زمزمه کرد:
- اون یارو، من رو در حال رقص و آواز خوندن دید.
چهره‌ی سوگند ابتدا رنگ تعجب به خود گرفت. پس از اینکه مفهوم کلام او را بررسی کرد، یک‌ مرتبه به قهقهه افتاد. سرمه ترسیده، کف دستش را بر روی دهان او گذاشت.
- هیس، مامان بدونه من رو می‌کشه.
سوگند که هنوز می‌خندید، دست او را پایین آورد و با خنده گفت:
- خدا نکشدت سُرمه، خوبه دزده ناشی بوده وگرنه خوب به حسابت می‌رسید.
با این کلامش عرق سرد بر تن دخترک نشست. فکر اینکه در آن خانه‌ که تنها بود، امکان داشت بلایی سرش بیاید که عواقبش تا عمر داشت دامن‌گیرش می‌شد، تنش را به لرزه انداخت و بند‌بند وجودش را ترس و دلهره فرا گرفت.
- قر می‌دادی؟
لحظه‌ای با کلام مملو از شیطنت خواهرش بر حال بدش غلبه کرد و با خنده‌ جواب داد:
- تو عمرم همچین قری نداده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
سوگند از شدت خنده سرش را بر روی میز گذاشت. دخترک دوست داشت سرش را به میز چوبی پیش رویش بکوبد که شاید این‌گونه یادش برود چه به روزش آمده‌است. با آمدن مادرش، لبخند از روی لبانش پر کشید. آرام به شانه‌ی خواهرش ضربه زد. سوگند با صورتی که رگه‌هایی از خنده درونش موج میزد، سرش را بلند کرد؛ چشم‌غره‌ای به او رفت تا به خندیدنش پایان دهد. سپس از مادرش پرسید:
- مامان! چی شد؟
زری‌خانم به‌سوی پنجره رفت و پرده‌ی زِبرا کرمی‌رنگ را کمی پایین کشید و جواب داد:
- زنگ زدم مینو داره میاد.
سوگند از جایش برخاست و پرسید:
- بهش گفتین دزد اومده؟
زری‌خانم درحالی‌که موشکافانه بیرون را می‌کاوید، جواب داد:
- نه، بهش گفتم باهاش کار دارم، نمیشه این‌جور خبرهایی رو یک‌دفعه‌ای گفت.
سوگند به کنار مادرش رفت.
- خب تا اون موقع آقا دزده رفته.
- نه مادر، اونجاست هنوز.
او هم بلند شدم و کنار مادر و خواهرش ایستاد.
- یه چیزی اینجا مشکوکه، کدوم دزدی این وقت روز میاد دزدی؟ اینم که داره راست‌راست تو حیاط می‌چرخه؛ اگه دزد بود الان باید با دیدن سُرمه پا به فرار می‌ذاشت.
او و مادرش متعجب به سوگند چشم دوختند. زری‌خانم به‌سوی میز ناهارخوری رفت، بر روی صندلی نشست و دستانش را درهم گره زد.
- راست میگی مادر.
سوگند هم کنار مادرش نشست؛ اما سرمه همچنان به حیاط پیش رویش خیره بود. در همان حین درب حیاط باز شد و همان شخص بیرون آمد، به‌‌سوی ماشین پارک شده‌ی مقابل خانه رفت. درب عقب ماشین را باز کرد و ساک مشکی‌رنگی را از روی صندلی برداشت و به داخل حیاط برگشت. نیم‌نگاهی به مادر و خواهرش انداخت و پرسید:
- این ماشین سفیده از کی اینجاست؟
زری‌خانم حوله‌ی روی موهایش را برداشت و دستی میان موهای نم‌دارش کشید و جواب داد:
- از دیشب که از کرج برگشتیم بود؛ بابات گفت شاید مال همسایه‌هاست که مهمون دارن، چرا؟
به‌سمت آن‌ها رفت و با حالت رضایت از کشفش، لبخندی کنج لبانش جا خوش کرد.
- ماشین مال آقا دزده‌س، الان اومد یه ساک از داخل ماشین برد.
سوگند چشمان درشتش را گرد کرد و گفت:
- وا شاید ساک برده وسایلی که دزدیده رو توش بذاره.
سرمه چشم راستش را تنگ کرد و انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد و با شهامت پیدا در صدایش گفت:
- اگه من سرمه‌م باید ته و توی این آقا دزده رو در بیارم.
از آشپزخانه بیرون رفت. زری‌خانم با جدیت پرسید:
- می‌خوای چیکار کنی؟
سرش را به‌سمت مادرش چرخاند.
- برم ببینم این یارو کیه؟
زری‌خانم دست به سی*ن*ه با اخم غلیظ نشسته بر ابروهایش پرسید:
- تو چیکاره‌ای؟
طره‌‌ای از موهای ریخته‌شده بر روی صورتش را به پشت گوشش فرستاد و کلامش را بیان کرد.
- مینوجون، کلید اون خونه رو داده به من، فردا روز چیزی از اون خونه کم بشه از چشم من می‌بینن.
بدون منتظر ماندن برای جوابی به‌سوی اتاق‌های خانه که جهت راست آشپزخانه قرار داشت، رفت. وارد اتاقش شد و شتابان از داخل سبد گل‌سرها و کش‌های رنگارنگ مقابل آیینه‌ی کنسول سفید رنگ، کش‌ موی مخملی زرشکی‌رنگی را برداشت. موهایش را به حالت گوجه‌ای بر روی سرش جمع کرد. مانتوی مشکی نخی‌اش را از داخل کمددیواری سفید‌رنگ کنج اتاق برداشت. درحالی‌که مانتویش را می‌پوشید، شال سبزرنگی را از رگال شال‌هایش برداشت و بر روی موهایش انداخت و سپس از اتاق خارج شد. سوگند با دیدن خواهرش، با خنده و شیطنت گفت:
- سُرمه کماندو وارد می‌شود.
پشت چشمی برای خواهرش نازک کرد و گفت:
- لازم باشه از فنون کاراته نشونش میدم.
در همان حین زری‌خانم هم چادر به سر و آماده از اتاق بیرون آمد؛ هر دو به طبقه‌ی پایین رفتند. به محض خارج شدنشان از خانه، خانم شمس همسایه‌ی دیوار به دیوارشان از خانه‌اش بیرون آمد. دخترک با دیدن او زیر لب «یا خدایی» گفت؛ زیرا خانم شمس وقتی کسی را می‌دید دو ساعت از وقت ارزشمند او را برای شنیدن تعریف‌هایش به خود اختصاص می‌داد. پس از سلام و احوال‌پرسی مختصری مادرش را با خانم شمس تنها گذاشت. از نگاه آخر مادرش که خدا به دادم برسد میانش موج میزد خنده‌اش گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
آهسته‌آهسته به‌سوی ماشین پارک شده، رفت. از شیشه‌ی سمت شاگرد، در حال بررسی کردن داخل ماشین بود که با صدای چند سرفه سرش را به عقب چرخاند. با دیدن شخص پیش رویش صاف ایستاد. نگاهش با نگاه دو گوی درخشان سیاه‌رنگ تلاقی کرد. مرد جوان هم به‌ حالت دست به سی*ن*ه و بدون پلک زدن خیره به دخترک پیش رویش بود. چند ثانیه‌ای بدون حرکت و سخنی در آن وضع ماندند. دخترک ندانست چرا رنگ چشمان مرد جوان، او را به‌ یاد شب‌های آسمان خالی از ستاره و ماه انداخت، به همان اندازه سیاه و تاریک.
- بفرمایید، با ماشین بنده کاری داشتین؟
با صدای بم و گیرایش، به خود آمد. لنگه‌ی اَبروی مشکی و دخترانه‌اش را بالا انداخت و حق به‌جانب پرسید:
- جناب‌عالی کی باشن؟
اَبروهای مرد جوان از تعجب بالا پریدند؛ اما در کسری از ثانیه نیشخندی بر روی لبانش نشست.
- تا چند دقیقه پیش فکر می‌کردم کارت رقاصی و آواز خوندنه؛ اما الان فهمیدم مُفتشم هستی.
دخترک را گویی میان دریایی از یخ انداختند، اما به حالِ بده ناشی از القابی که به او نسبت داده‌بود، مسلط شد و با نگاهی مملو از تمسخر سرتاپای مرد جوان را برانداز کرد و گفت:
- منم تا چند دقیقه پیش فکر می‌کردم با یک جن بی‌حیا که داشت چشم چرونی می‌کرد طرفم؛ اما الان دیدم با یک دزدِ بی‌ادب طرفم.
اخم غلیظی بین اَبروهای پر و مشکی مرد جوان نشست.
- لطفاً حرف دهنت رو بفهم خانم.
دخترک پوزخندی زد و بدون هیچ هراسی جواب داد:
- زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.
با پایان یافتن جمله‌ی او، گره‌ی اَبروهای مرد جوان باز شد و خندید. با خنده‌اش دو چال بر روی گونه‌هایش نمایان شد، که چهره‌اش را به یک چهره‌ی ناب و خاص تبدیل کرد. دخترک به‌‌سختی نگاهش را از صورت او گرفت.
- خانم ضربه زن‌، اگه بررسیتون تموم شد برین کنار، کلی کار دارم.
با چشمان گرد شده، از ماشین فاصله گرفت. مجدد سرتاپای او را برانداز کرد. تیشرت لیمویی رنگ با شلوار جین آبی تیره به تن داشت. هر جور فکر می‌کرد به این مرد هر چیزی می‌خورد جز دزد بودن.
- چی شد، مورد پسند قرار گرفتم؟
دخترک که از حرکات به‌ دور از باور خودش، شاکی بود، با حرص چشمانش را ریز کرد، به محض اینکه دهان باز کرد جواب دندان شکنی به او بدهد، مادرش صدایش زد.
- سُرمه!
نگاهی تیز به مرد جوان که بابت حرص خوردن دخترک رگه‌هایی از خنده در صورتش موج میزد، انداخت و سپس سرش را به‌سمت مادرش چرخاند. زری‌خانم با دو گام بزرگ پیش آمد.
‌- سلام.
مجدد سرش را به‌سمت او که به مادرش سلام کرده‌بود، چرخاند. زری‌خانم آرام و محترمانه جواب داد:
- سلام، ببخشید قصد فضولی ندارم؛ اما میشه بپرسم شما تو این خونه چیکار می‌کنین؟
فرهاد مؤدبانه جواب داد:
- بنده، از دیشب ساکن این خونه شدم، من یکی از آشناهای خونواده‌ی رستمی هستم.
دخترک از شنیدن فامیلی رستمی متعجب شد. زری‌خانم چادر مشکی با گل‌های زرشکی‌اش را بر روی سرش مرتب کرد.
- ببخشید ها این سؤال‌ها رو می‌پرسم؛ چون کلید این خونه دست ماست وظیفه دونستم بیام تا ببینم چه خبره، آخه مینوجان از اومدن شما چیزی نگفته بودن.
- خواهش می‌کنم! خانم سهرابی قرار بود به شما اطلاع بدن که کلید رو به من برسونین.
زری‌خانم با لبخندی که بر روی لبانش نشست، پر مهر کلامش را به زبان آورد.
- به محله‌ی ما خوش اومدید.
فرهاد سرش را پایین انداخت و جواب داد:
- ممنون.
- انشاالله همسرم، آقای فرهمند اومدن میگم یه سر بیان خدمتتون، ما تو این محله هرکَس که تازه وارد بشه برامون محترمه، دیگه شما هم که از آشناهای مینو‌جان هستین، بیشتر از یه غریبه برامون محترمین.
دخترک با صورتی متحیر به زمین خیره شد. خجول بود از نگاه کردن به همسایه‌ی جدیدشان که تا چند لحظه پیش القاب جن و دزد را به او نسبت داده بود. فرهاد که از برخورد زری‌خانم خشنود بود، جواب داد:
- ممنون از لطف شما.
- تنها هستین یا خانمتونم هست؟
- بنده مجردم.
با بیان این جمله، سرمه سرش را بلند کرد و چشم به فرهاد دوخت. لبش را به دندان گرفت و زیر لب «خاک تو سرمی» گفت و خودش را لعنت کرد بابت آن حرکات موزونی که برای یک پسر مجرد به نمایش گذاشته‌بود. شیطنت خاصی میان صورت مرد جوان موج میزد؛ گویی قصد داشت حرکات انجام شده‌ی دخترک را به رخ او که رنگ در صورتش نمانده‌بود، بکشد. سرمه خجول از اتفاقات پیش آمد دوست داشت قطره‌ای آب می‌شد و به زمین فرو می‌رفت. با صدای مادرش حواسش را به بقیه‌ی مکالمه‌ی بین آن‌ها جمع کرد.
- زنده باشین.
- تشکر!
همان لحظه ماشین خانم سهرابی وارد کوچه شد و مقابل خانه‌ی زری‌خانم پارک کرد و پیاده شد. زری‌خانم با روی خوش به‌سمت او رفت. دخترک هم گام اول را برداشت که به‌سمت آن‌ها برود که با سخنی که شنید سر جایش ایستاد.
- خدایا چه اسم‌هایی رو بچه‌هاشون می‌ذارن، خط چشم می‌ذاشتین راحت‌تر بود.
با صورتی که از عصبانیت همچون انار سرخ شده بود، سرش را به‌سمت فرهاد چرخاند و پرسید:
- چی گفتین؟!
فرهاد اَبروهایش را با شیطنت بالا انداخت.
- چیزی نگفتم خط چشم خانم.
با حرص دندان‌هایش را بر روی هم سایید و غرید:
- بی‌فرهنگ... .
مرد جوان با حس پیروزی برای جلوگیری از خنده‌اش لب پایینش را به دندان گرفت. سرمه دستانش را مشت کرد. دلش می‌خواست یک جواب دندان شکن به او بدهد تا آرام بگیرد؛ اما با آمدن مادرش و خانم سهرابی سکوت را جایز دانست. با حالی که دخترک داشت قطعاً این کار او را بی‌جواب نمی‌گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
فرهاد در سلام دادن به خانم سهرابی پیشی گرفت. دخترک هم برای تسلط به حال بدش چند نفسی عمیق کشید و آرام سلام داد. خانم سهرابی با خوش‌رویی جواب هر دویشان را داد.
- سُرمه جان خوبی؟
او که هنوز عصبی بود، به‌‌سختی خود را کنترل کرد و آرام پچ زد:
- ممنون!
خانم سهرابی لبخندی زد و خطاب به مرد جوان گفت:
- فرهاد جان! شما خوبی؟
دخترک با شنیدن نام او بلافاصله به‌ یاد این بیت شعر افتاد. «دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد.»
با کلافگی سرش را تکان داد و با روی ترش کردن چشم به فرهاد که آن لحظه برایش حکم دشمن را داشت، دوخت. در دلش خدا را شکر کرد که او از آن دسته دخترانی بود که مرد گریز بود و تنها مردی را که قبول داشت و بی‌نهایت دوستش داشت پدرش بود. فرهاد در جواب خانم سهرابی گفت:
- ممنون، شما خوبین؟
- قربونت پسرم، از خونه خوشت اومد؟
فرهاد با صدایی که رضایت درونش موج میزد، جواب داد:
- به‌ نظرتون میشه از این خونه‌ی با صفا خوشم نیاد؟ عالیه!
دخترک زیر لب «کوفتت بشه‌ای» گفت و پس از خداحافظی از خانم سهرابی سلانه‌سلانه به‌‌سوی خانه‌یشان رفت. غمی سنگین بابت از دست دادن بهشت کوچکش بر دلش نشست و مرد جوان را مورد عنایت چند فحش قرار داد. به محض وارد شدنش به خانه، سوگند با کنجکاوی پیش آمد و پرسید:
- چی شد؟
شالش را از سرش برداشت. درحالی‌که دانه‌دانه دکمه‌های مانتویش را باز می‌کرد، جواب داد:
- هیچی، طرف از آشناهای خانم سهرابی بود، قراره تو این خونه زندگی کنه.
- واقعاً؟
سرش را به نشان بله تکان داد. بغضی توپ مانند بر گلویش رخنه کرده‌بود و به شدت میل به گریه کردن داشت. به اتاقش رفت. مانتویش را درآورد و بر روی تخت یک نفره‌ی سفیدرنگی که کنج دیوار قرار داشت، انداخت. مقابل آیینه ایستاد و به چهره‌ی پریشان دخترک میان آیینه خیره شد. خودش هم دلیل حال پریشانش را نمی‌دانست. شاید هم از دست دادن آن بهشت کوچک قلبش را آزرده‌ بود. قطره‌ اشکی داغ از چشم راستش بر روی صورتش سرازیر شد. به جلوی پنجره رفت و پرده‌ی حریر یاسی‌رنگ را کنار زد، به حیاط خانه‌ی حاج‌‌خانم خیره شد و با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- حیف که از دستت دادم بهشت کوچولوی من... !
دقایقی بعد صدای مکالمه‌ی مادر و خواهرش را شنید.
- این‌جور که مینو گفت پسره افسره نیرودریاییه؛ تازه از چابهار اومده قراره اینجا زندگی کنه. والله پسر با ادبی بود، بابات اومد باید بگم یه سر بره پیشش، خوبه نگفتیم، فکر کردیم دزده.
نیشخندی کنج لبانش نشست و آرام پچ زد:
- خبر نداری مامان جان، هم لقب دزد بهش دادم هم لقب جن بی‌حیا، عجبم با ادب بود... ؟!
لحظه‌ای فکرش به‌سمت فرهاد کشیده‌شد و درحالی‌که چشم به حیاط پیش رویش دوخته بود، زیر لب زمزمه کرد:
- پس آقا، افسر نیرودریاییه!
شغلی که پدرش به آن علاقه داشت و همیشه می‌گفت: «اگه پسر داشتم حتماً باید افسر نیرودریایی می‌شد.»
از آنجایی که پدرش پسر نداشت، برآورده شدنِ این آرزویش غیرممکن بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
عصر بود و بر روی تخت زیر درخت زردآلو نشسته‌بود. از صبح که بیدار شده‌بود، درحال تمیز کردن خانه‌ای بود که از زیبایی و سرسبزی نمونه‌اش را جایی ندیده‌بود. قرار بر این شده بود که خانم سهرابی بیاید و وسایل شخصی مادرش را از داخل کمدهای اتاق بردارد تا او بتواند وسایلش را آنجا بگذارد. در همان لحظات اول خانه به دلش نشسته‌‌بود. خانه‌ای که هنوز هم بافت قدیمی‌اش حفظ شده و این باعث شده بود به یک مکان خاص و دل‌نشین تبدیل شود. به‌ نظر او این‌ خانه قرار بود محل آرامشش باشد. و چقدر ممنون بود از خانم سهرابی که با لطفی که همیشه به او داشت، این خانه را به او سپرده بود تا بتواند آرامشی را که شدید به آن محتاج بود را به‌ دست بیاورد. یک‌آن با یادآوری شوی رقص و خوانندگی دخترکی که (سُرمه) خطاب شده‌بود و او با بدجنسی که هیچ‌وقت از خود سراغ نداشت (خط چشم) صدایش زده بود، خندید. خنده‌اش به قهقهه تبدیل شد وقتی یادش افتاد دخترک با صورتی که از عصبانیت سرخ شده بود، او را (بی‌فرهنگ) خطاب کرد. خیلی دوست داشت دخترک را که می‌شد جسارت و نترس بودنش را از چشمان سیاهش خواند، اذیت کند. دختری که ناخواسته دست به کارهایی زده‌بود که تا عمر داشت با یادآوری‌اش خنده بر روی‌ لبان او می‌آورد. اویی که چند سال در محیط کاری مردانه بود و از جنس مخالف هم دوری می‌کرد، حال کَل‌کَل کردن با یک دختر جز تفریحاتش شده‌بود.
چشم چرخاند و جای‌جای حیاط را کاوید. با هر نفس و استشمام رایحه‌ی گل‌ها‌ که نماد سرزندگی بودند، خستگی از تنش خارج می‌شد و وجودش را آرامش فرا می‌گرفت. نگاهش به زردآ‌لوهایی که چیزی به رسیدنشان نمانده‌بود، افتاد. دستش را دراز کرد، یک دانه‌ زردآلو چید. از لب تخت پایین آمد و به‌سوی حوض رفت. لب حوض نشست و شیر آب را باز کرد، زردآلو را شست. به محض اینکه خواست برخیزد، چشمش به کش‌مویی افتاد که مجدد خنده به لبانش آورد. شک نداشت این کش‌مو برای آن دخترک جسور بود. کش‌موی مخملی سبزرنگ را برداشت و با لبخندی از شیطنت نگاهش را به ساختمان روبه‌رویی سوق داد. مطمئن بود آن ساختمان برای خانواده فرهمند است. کش‌مو را به شاخه‌ی درخت نزدیکش آویزان کرد و به‌ داخل خانه رفت. خانه‌ای که تمام وسایلش سنتی بود و یادآور نوستالژی خاصی بود. از صبح بارها برای مادرِ خانم سهرابی فاتحه خوانده بود، بابت این خانه‌ای که برای دخترش به ارث گذاشته‌بود. درحالی‌که به زردآلو گاز می‌زد به آشپزخانه که اتاقی نُه متری بود، رفت. صورتش بابت ترشی زردآلو جمع شد و لب زد:
- یک هفته دیگه قشنگ می‌رسن.
زرد‌آلوی نصفه گاز زده را میان سبد داخل سینک انداخت. درب یکی از کابینت‌های فلزی سبزرنگِ قسمت بالا را گشود و از باکس نسکافه‌هایی که از چابهار آورده بود، بسته‌ای برداشت. لیوانی را از روی آب‌چکان برداشت. به‌سوی گاز سه شعله‌‌ی قدیمی کنج آشپزخانه رفت. از کتری استیلی که آب داخلش در حال جوشیدن بود، لیوان را نصفه کرد و بسته‌ی نسکافه را باز کرد و مقداری داخل لیوان ریخت. پس از آماده کردن نوشیدنی‌اش، زیر گاز را خاموش کرد و به حیاط برگشت. در آن هوای خنک و بین آن درختان سرسبز و نشاط‌آور، عجب خوردن آن نوشیدنی به کامش خوش آمد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین