- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
***
با طلوع خورشید بیدار شد. باید برای معرفی خود به پستفرماندهی میرفت. لباس فرم کارش، روزهای یکشنبه در فصل تابستان سفیدرنگ بود. لباسش را که شب قبل اتو زده بود را پوشید، کلاه سفیدش را برداشت و از کارتن کفشهایش که هنوز بازشان نکردهبود، کفش سفیدرنگش را بیرون آورد و پوشید. بابت تمیز بودن کفشهایش، خدا را شکر کرد که قبل از آمدنش آنها را تمیز کردهبود و حال نیازی به تمیز کردنشان نبود. کیف مدارکش را از روی چمدانش برداشت. هنوز وسایلش را جابهجا نکرده بود و بابت این بینظمی کلافه و عصبی بود. سوئیچ و کلید خانه را از روی جاکلیدی قلبی شکلی که بر روی آن با خط زیبا( مادرم دوستت دارم) حک شدهبود، برداشت و از ساختمان بیرون رفت. خیلی سریع از حیاط عبور کرد و به کوچه رفت. به محض اینکه درب ماشین را باز کرد و خواست سوار شود از دیدنِ لاستیکهای پنچر خشکش زد. هر چهار لاستیک را چک کرد و با تعجب و چشمان حیران به لاستیکهای پنچر شده، خیره بود. امکان نداشت هر چهار لاستیک همزمان پنچر شوند. کلافه پوفی کشید، کلاه و کیفش را بر روی سقف ماشین گذاشت. شک نداشت عمدی در کار بودهاست. همینکه دور ماشین میچرخید، چشمش به برگهای که بر روی برفپاک کن بود، افتاد. برگه را برداشت. از خواندن نوشته چشمانش گرد شد. «این تاوان در افتادن با یک خانم متشخصه.»
ناخودآگاه نگاهش بهسوی ساختمان سه طبقهی پیش رویش کشیدهشد. برگه را میان دستش مشت کرد و زیر لب غرید:
- دارم برات خط چشم خانم.
به محض اینکه کلامش تمام شد، درب همان ساختمان باز شد و مرد میانسالی به همراه همان دختری که بدجور به خونش تشنه بود، بیرون آمدند. آقای فرهمند تا او را دید بهسمتش آمد. درحالیکه خودش را کنترل میکرد که حرفی نثار آن دخترک بیپروا نکند، سلام کرد. آقای فرهمند هم به گرمی جواب داد و دستش را بهسمت مرد جوان دراز کرد. او هم دستش را دراز کرد و به گرمی دست مرد پیش رویش را فشرد.
- دیشب مادر بچهها گفت که شما از آشناهای خونوادهی حاج خانم خدابیامرز هستین، به محلهی ما خوش اومدین.
- ممنون!
لحظهای نگاهش به سُرمه افتاد که از پشتِ پدرش لبخندی پیروزمندانه بر لب داشت. خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛ اما او خوب بلد بود خشمش را کنترل کند و به وقتش اجازه دهد خشمش طغیان کند. با قرار گرفتن دست آقای فرهمند، بر روی شانهاش نگاهش را از سُرمه گرفت.
- همیشه از دیدن یک جوون توی لباس نظام، مخصوصاً لباسهای نیرودریایی لذت میبرم، انشاءالله همیشه سلامت باشین.
لبخندی به اجبار به روی آقای فرهمند که با نگاه اول میشد پی برد، سُرمه دختر اوست و شباهت زیادی بههم داشتند، زد و جواب داد:
- شما لطف دارین.
سُرمه یک گام پیش آمد. درحالیکه دستش را داخل جیب مانتوی رسمی سرمهایش میگذاشت، شیطنت را چانشی کلامش کرد و گفت:
- اِوا ماشینتون پنچره؟
با طلوع خورشید بیدار شد. باید برای معرفی خود به پستفرماندهی میرفت. لباس فرم کارش، روزهای یکشنبه در فصل تابستان سفیدرنگ بود. لباسش را که شب قبل اتو زده بود را پوشید، کلاه سفیدش را برداشت و از کارتن کفشهایش که هنوز بازشان نکردهبود، کفش سفیدرنگش را بیرون آورد و پوشید. بابت تمیز بودن کفشهایش، خدا را شکر کرد که قبل از آمدنش آنها را تمیز کردهبود و حال نیازی به تمیز کردنشان نبود. کیف مدارکش را از روی چمدانش برداشت. هنوز وسایلش را جابهجا نکرده بود و بابت این بینظمی کلافه و عصبی بود. سوئیچ و کلید خانه را از روی جاکلیدی قلبی شکلی که بر روی آن با خط زیبا( مادرم دوستت دارم) حک شدهبود، برداشت و از ساختمان بیرون رفت. خیلی سریع از حیاط عبور کرد و به کوچه رفت. به محض اینکه درب ماشین را باز کرد و خواست سوار شود از دیدنِ لاستیکهای پنچر خشکش زد. هر چهار لاستیک را چک کرد و با تعجب و چشمان حیران به لاستیکهای پنچر شده، خیره بود. امکان نداشت هر چهار لاستیک همزمان پنچر شوند. کلافه پوفی کشید، کلاه و کیفش را بر روی سقف ماشین گذاشت. شک نداشت عمدی در کار بودهاست. همینکه دور ماشین میچرخید، چشمش به برگهای که بر روی برفپاک کن بود، افتاد. برگه را برداشت. از خواندن نوشته چشمانش گرد شد. «این تاوان در افتادن با یک خانم متشخصه.»
ناخودآگاه نگاهش بهسوی ساختمان سه طبقهی پیش رویش کشیدهشد. برگه را میان دستش مشت کرد و زیر لب غرید:
- دارم برات خط چشم خانم.
به محض اینکه کلامش تمام شد، درب همان ساختمان باز شد و مرد میانسالی به همراه همان دختری که بدجور به خونش تشنه بود، بیرون آمدند. آقای فرهمند تا او را دید بهسمتش آمد. درحالیکه خودش را کنترل میکرد که حرفی نثار آن دخترک بیپروا نکند، سلام کرد. آقای فرهمند هم به گرمی جواب داد و دستش را بهسمت مرد جوان دراز کرد. او هم دستش را دراز کرد و به گرمی دست مرد پیش رویش را فشرد.
- دیشب مادر بچهها گفت که شما از آشناهای خونوادهی حاج خانم خدابیامرز هستین، به محلهی ما خوش اومدین.
- ممنون!
لحظهای نگاهش به سُرمه افتاد که از پشتِ پدرش لبخندی پیروزمندانه بر لب داشت. خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛ اما او خوب بلد بود خشمش را کنترل کند و به وقتش اجازه دهد خشمش طغیان کند. با قرار گرفتن دست آقای فرهمند، بر روی شانهاش نگاهش را از سُرمه گرفت.
- همیشه از دیدن یک جوون توی لباس نظام، مخصوصاً لباسهای نیرودریایی لذت میبرم، انشاءالله همیشه سلامت باشین.
لبخندی به اجبار به روی آقای فرهمند که با نگاه اول میشد پی برد، سُرمه دختر اوست و شباهت زیادی بههم داشتند، زد و جواب داد:
- شما لطف دارین.
سُرمه یک گام پیش آمد. درحالیکه دستش را داخل جیب مانتوی رسمی سرمهایش میگذاشت، شیطنت را چانشی کلامش کرد و گفت:
- اِوا ماشینتون پنچره؟
آخرین ویرایش: