- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
***
از شیشهی دودی ماشین چشم به خیابانهای خلوت صبح روز جمعه دوخته بود. سکوت کرده بود و میلی به همکلام شدن با سیامک نداشت. صدای آهنگ ترکی ملایمی را که در حال پخش بود، دوست داشت و آرامش میکرد. یک مرتبه صدای آهنگ قطع شد، سرش را بهسوی ضبط چرخاند. انگشت اشارهی سیامک را بر روی دکمهی ضبط دید. گویی به عمد صدا را کم کرده بود. نگاهش کرد و با لبخند او روبهرو شد.
- وقت برای آهنگ گوش دادن زیاده.
لحظهی سوار شدن آنقدر عصبی بود که متوجهی پوشش سیامک نشده بود. تیشرت آبی روشن و شلوار جین روشن به تن داشت. ریشِ صورتش آنکارد شده و مرتب بود و موهای خرمایی براقش به بالا شکل گرفتهبود. با تک سرفهی سیامک معذب بابت نگاه خیرهاش، چشم از او گرفت.
- الان دیگه باید فهمیده باشی که هدف خونوادهها چیه.
سرش را پایین انداخت و گوشهی شال مشکیاش را به بازی گرفت.
- شاید ظاهراً هم رو بشناسیم؛ اما به نظر من این برای یک عمر زندگی کافی نیست.
حرف مرد جوان کنارش، منطقی بود. تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد. سیامک راهنمای جهت راست را زد و فرمان را چرخاند و ماشین وارد خیابان فرعی شد.
- نمیخوای چیزی بگی؟
نگاهش را به ماشین پژوی سبزرنگ جلوییشان دوخت و لب زد:
- چی بگم؟
سنگینی نگاه او را خوب حس کرد، اما نگاه از مقابل نگرفت.
- در مورد این تصمیم، نظری نداری؟
- فعلاً که خبری نیست، تا بعدم ببینیم خدا چی میخواد.
سیامک متعجب و حیران چشم به او دوخت و پرسید:
- مگه خبر نداری ما قبل مُحَرم میخوایم بیایم خواستگاری و نشون؟
با شوکی که به جانش نشست، سر بهسمت سیامک چرخاند. در آن هوای تابستانی دخترک احساس سرما کرد و وجودش را سرمایی سوزان فرا گرفت. ده روز دیگر مُحَرم بود و این یعنی کمتر از ده روز به خواستگاری مانده بود. قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط لبانش تکان میخورد، بدون اینکه واژهای از دهانش خارج شود. سیامک که متوجهی حال خراب او شد، با عجله ماشین را گوشهای پارک کرد. کمی بهسمت او خم شد.
- خوبی؟ چی شدی تو؟!
نفسش را با صدا بیرون داد. آن لحظه آرزو کرد که ای کاش کَر میشد و این حرف را نمیشنید! دندانهایش بابت استرسی که به جانش افتاده بود، به تیکتیک افتادهبودند. سیامک بشکنی میان صورت همچون گچ او زد و پرسید:
- حالت خوبه؟
پلکهایش را بر روی هم فشرد. بهسختی آب دهان را قورت داد و دندانهایش را محکم بر روی هم فشرد تا از تیکتیکشان جلوگیری کند.
- خوبی؟
سرش را به نشان بله تکان داد و لب زد:
- خوبم.
سیامک نفسی از سر آسودگی کشید.
- ترسوندی من رو دختر.
چند نفسی عمیق کشید تا بر حال بدش غلبه کند سپس شالش را مرتب کرد و رو به سیامک که محو صورت او بود، آرام و شمرده کلامش را بر زبان آورد.
- آقاسیامک، به قول خودتون ما... ظاهراً هم رو میشناسیم، به نظرم هنوز زوده برای خواستگاری.
سیامک خندید و با خیالی راحت ماشین را به حرکت درآورد.
- منم نگفتم همین فردا بریم سر زندگیمون، درستشم همینه یه مدتی رو نامزد بمونیم بعد عقد و عروسی رو برپا کنیم.
خیالش راحت شد و با این فکر که «از این ستون تا آن ستون فرجی هست» نگاهش را از نیمرخ او گرفت، اما اگر آن روز میدانست روزگار چه خوابی برایش دیده است، فکرش را از ذهنش دور میکرد و راضی به رفتن به آن ستون دیگر از سرنوشتش نمیشد.
از شیشهی دودی ماشین چشم به خیابانهای خلوت صبح روز جمعه دوخته بود. سکوت کرده بود و میلی به همکلام شدن با سیامک نداشت. صدای آهنگ ترکی ملایمی را که در حال پخش بود، دوست داشت و آرامش میکرد. یک مرتبه صدای آهنگ قطع شد، سرش را بهسوی ضبط چرخاند. انگشت اشارهی سیامک را بر روی دکمهی ضبط دید. گویی به عمد صدا را کم کرده بود. نگاهش کرد و با لبخند او روبهرو شد.
- وقت برای آهنگ گوش دادن زیاده.
لحظهی سوار شدن آنقدر عصبی بود که متوجهی پوشش سیامک نشده بود. تیشرت آبی روشن و شلوار جین روشن به تن داشت. ریشِ صورتش آنکارد شده و مرتب بود و موهای خرمایی براقش به بالا شکل گرفتهبود. با تک سرفهی سیامک معذب بابت نگاه خیرهاش، چشم از او گرفت.
- الان دیگه باید فهمیده باشی که هدف خونوادهها چیه.
سرش را پایین انداخت و گوشهی شال مشکیاش را به بازی گرفت.
- شاید ظاهراً هم رو بشناسیم؛ اما به نظر من این برای یک عمر زندگی کافی نیست.
حرف مرد جوان کنارش، منطقی بود. تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد. سیامک راهنمای جهت راست را زد و فرمان را چرخاند و ماشین وارد خیابان فرعی شد.
- نمیخوای چیزی بگی؟
نگاهش را به ماشین پژوی سبزرنگ جلوییشان دوخت و لب زد:
- چی بگم؟
سنگینی نگاه او را خوب حس کرد، اما نگاه از مقابل نگرفت.
- در مورد این تصمیم، نظری نداری؟
- فعلاً که خبری نیست، تا بعدم ببینیم خدا چی میخواد.
سیامک متعجب و حیران چشم به او دوخت و پرسید:
- مگه خبر نداری ما قبل مُحَرم میخوایم بیایم خواستگاری و نشون؟
با شوکی که به جانش نشست، سر بهسمت سیامک چرخاند. در آن هوای تابستانی دخترک احساس سرما کرد و وجودش را سرمایی سوزان فرا گرفت. ده روز دیگر مُحَرم بود و این یعنی کمتر از ده روز به خواستگاری مانده بود. قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط لبانش تکان میخورد، بدون اینکه واژهای از دهانش خارج شود. سیامک که متوجهی حال خراب او شد، با عجله ماشین را گوشهای پارک کرد. کمی بهسمت او خم شد.
- خوبی؟ چی شدی تو؟!
نفسش را با صدا بیرون داد. آن لحظه آرزو کرد که ای کاش کَر میشد و این حرف را نمیشنید! دندانهایش بابت استرسی که به جانش افتاده بود، به تیکتیک افتادهبودند. سیامک بشکنی میان صورت همچون گچ او زد و پرسید:
- حالت خوبه؟
پلکهایش را بر روی هم فشرد. بهسختی آب دهان را قورت داد و دندانهایش را محکم بر روی هم فشرد تا از تیکتیکشان جلوگیری کند.
- خوبی؟
سرش را به نشان بله تکان داد و لب زد:
- خوبم.
سیامک نفسی از سر آسودگی کشید.
- ترسوندی من رو دختر.
چند نفسی عمیق کشید تا بر حال بدش غلبه کند سپس شالش را مرتب کرد و رو به سیامک که محو صورت او بود، آرام و شمرده کلامش را بر زبان آورد.
- آقاسیامک، به قول خودتون ما... ظاهراً هم رو میشناسیم، به نظرم هنوز زوده برای خواستگاری.
سیامک خندید و با خیالی راحت ماشین را به حرکت درآورد.
- منم نگفتم همین فردا بریم سر زندگیمون، درستشم همینه یه مدتی رو نامزد بمونیم بعد عقد و عروسی رو برپا کنیم.
خیالش راحت شد و با این فکر که «از این ستون تا آن ستون فرجی هست» نگاهش را از نیمرخ او گرفت، اما اگر آن روز میدانست روزگار چه خوابی برایش دیده است، فکرش را از ذهنش دور میکرد و راضی به رفتن به آن ستون دیگر از سرنوشتش نمیشد.
آخرین ویرایش: