جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,822 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
از شیشه‌ی دودی ماشین چشم به خیابان‌های خلوت صبح روز جمعه دوخته بود. سکوت کرده بود و میلی به همکلام شدن با سیامک نداشت. صدای آهنگ ترکی ملایمی را که در حال پخش بود، دوست داشت و آرامش می‌کرد. یک‌ مرتبه صدای آهنگ قطع شد، سرش را به‌‌سوی ضبط چرخاند. انگشت اشاره‌ی سیامک را بر روی دکمه‌ی ضبط دید. گویی به عمد صدا را کم کرده بود. نگاهش کرد و با لبخند او روبه‌رو شد.
- وقت برای آهنگ گوش دادن زیاده.
لحظه‌ی سوار شدن آنقدر عصبی بود که متوجه‌ی پوشش سیامک نشده بود. تیشرت آبی روشن و شلوار جین روشن به تن داشت. ریشِ صورتش آنکارد شده و مرتب بود و موهای خرمایی‌ براقش به بالا شکل گرفته‌بود. با تک سرفه‌ی سیامک معذب بابت نگاه خیره‌اش، چشم از او گرفت.
- الان دیگه باید فهمیده باشی که هدف خونواده‌ها چیه.
سرش را پایین انداخت و گوشه‌ی شال مشکی‌اش را به بازی گرفت.
- شاید ظاهراً هم رو بشناسیم؛ اما به نظر من این برای یک عمر زندگی کافی نیست.
حرف مرد جوان کنارش، منطقی بود. تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد. سیامک راهنمای جهت راست را زد و فرمان را چرخاند و ماشین وارد خیابان فرعی شد.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
نگاهش را به ماشین پژوی سبزرنگ جلویی‌شان دوخت و لب زد:
- چی بگم؟
سنگینی نگاه او را خوب حس کرد، اما نگاه از مقابل نگرفت.
- در مورد این تصمیم، نظری نداری؟
- فعلاً که خبری نیست، تا بعدم ببینیم خدا چی ‌می‌خواد.
سیامک متعجب و حیران چشم به او دوخت و پرسید:
- مگه خبر نداری ما قبل مُحَرم می‌خوایم بیایم خواستگاری و نشون؟
با شوکی که به جانش نشست، سر به‌سمت سیامک چرخاند. در آن هوای تابستانی دخترک احساس سرما کرد و وجودش را سرمایی سوزان فرا گرفت. ده روز دیگر مُحَرم بود و این یعنی کمتر از ده روز به خواستگاری مانده بود. قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط لبانش تکان می‌خورد، بدون اینکه واژه‌ای از دهانش خارج شود. سیامک که متوجه‌ی حال خراب او شد، با عجله ماشین را گوشه‌ای پارک کرد. کمی به‌سمت او خم شد.
- خوبی؟ چی شدی تو؟!
نفسش را با صدا بیرون داد. آن لحظه آرزو کرد که ای کاش کَر می‌شد و این حرف را ‌نمی‌شنید! دندان‌هایش بابت استرسی که به جانش افتاده بود، به‌ تیک‌تیک افتاده‌بودند. سیامک بشکنی میان صورت همچون گچ او زد و پرسید:
- حالت خوبه؟
پلک‌هایش را بر روی هم فشرد. به‌سختی آب دهان را قورت داد و دندان‌هایش را محکم بر روی هم فشرد تا از تیک‌تیکشان جلوگیری کند.
- خوبی؟
سرش را به نشان بله تکان داد و لب زد:
- خوبم.
سیامک نفسی از سر آسودگی کشید.
- ترسوندی من رو دختر.
چند نفسی عمیق کشید تا بر حال بدش غلبه کند سپس شالش را مرتب کرد و رو به سیامک که محو صورت او بود، آرام و شمرده کلامش را بر زبان آورد.
- آقاسیامک، به قول خودتون ما... ظاهراً هم رو می‌شناسیم، به نظرم هنوز زوده برای خواستگاری.
سیامک خندید و با خیالی راحت ماشین را به حرکت درآورد.
- منم نگفتم همین فردا بریم سر زندگیمون، درستشم همینه یه مدتی رو نامزد بمونیم بعد عقد و عروسی رو برپا کنیم.
خیالش راحت شد و با این‌ فکر که «از این ستون تا آن ستون فرجی هست» نگاهش را از نیم‌رخ او گرفت، اما اگر آن روز می‌دانست روزگار چه خوابی برایش دیده‌ است، فکرش را از ذهنش دور می‌کرد و راضی به رفتن به آن ستون دیگر از سرنوشتش نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
نگاه مشتاقش را به دورتادور حیاط بزرگ و با صفا چرخاند. حیاطی که تا نُه سالگی آنجا بود و پس از نُه سال به ساختمان کناری که مخصوص پسرهای بالای نه سال بود، رفت. تمام خاطراتش مقابل چشمانش رژه رفتند و لبخند را مهمان لبانش کردند. حیاط زیاد تغییر نکرده بود، تنها رنگِ ساختمان سه طبقه‌ای که وسط حیاط قرار داشت و هر طبقه برای هر رده‌ی سنی تقسیم شده بود از رنگ سفید به رنگ آبی تغییر کرده بود. درختان قدیمی تنومند‌تر شده بودند و قدیمی بودن مرکز را به رخ می‌کشیدند. چه روزهایی را در اینجا گذراند و حسرت‌ها خورده‌بود. هر گاه خانواده‌ای برای بردن یکی از آن‌ها می‌آمد، او خود را قایم می‌کرد که کسی او را نبرد؛ زیرا دوست نداشت از خانم سهرابی و سیاوش که هم‌سن خودش بود و بیشتر روزها به اینجا می‌آمد جدا شود. خدا را شاکر بود که کسی هم چشمش به او نیفتاد و مهرش به دل کسی نیفتاد. آنقدر بچه‌ی گوشه گیر و منزوی بود که جز سیاوش با کسی دوست نبود.
خاله زینب، پیرزن خوش قلب مرکز، با ذوقی که در رفتارش بابت دیدن فرهاد پیدا بود، دیس پر از هندانه را مقابل او بر روی تخت گذاشت.
- بخور شیرفرهادم.
هنوز هم پس از سال‌ها او را شیرفرهاد، خطاب می‌کرد. لبخندی مملو از مهر، به صورت پر از چین و چروک خاله زینب که از بچگی جز خوبی و محبت از خودش و همسرش عمو سلیمان که هر دویشان سرایدار مرکز بودند، چیزی ندیده بود، زد. گَرد پیری حسابی بر روی چهره‌ی دلنشین و مهربانش نشسته بود. چشمان آبی دریایی‌اش بین چروک‌های اطرافش هنوز هم زیبایی خودش را داشت. به یاد آورد روزی را که از او پرسید: ‌«شما آب دریا خوردی چشم‌هات آبی شده؟» و چقدر به این کلام او خندیده بود.
- دستتون درد نکنه.
خاله‌ زینب وِردی زیر لب خواند و به‌سمت مرد جوان فوت کرد.
- چشم بد دور باشه ازت.
- پسرجان این زن هر کی رو فراموش کنه شیرفرهادش رو نه.
نگاهش به‌سمت عمو سلیمان کشیده شد؛ دیگر همچون سابق چاق و چهارشانه نبود، بیماری قلبی که داشت حسابی آن را ضعیف و درمانده کرده بود. لبخندش عمیق‌تر شد و جواب داد:
- خاله به من لطف دارن.
خاله زینب چارقد گل‌گلی‌اش را باز و بسته کرد و پرسید:
- چرا زن نمی‌گیری؟
با خنده سرش را پایین انداخت و لب زد:
- فعلاً زوده.
خاله زینب با چنگال دو قاچ هندانه درون بشقاب ملامین گل‌دار پیش رویش گذاشت و گفت:
- دیرم شده، تو الان باید با بچه‌هات می‌اومدی به ما سر می‌زدی.
بابت کلام پیرزن خنده‌اش شدت گرفت و گفت:
- وقت زیاده خاله جان.
خاله زینب چینی به اَبروهای نازک و سفیدش داد و با تحکم گفت:
- نخیر پسرجان، تو باید زن بگیری تا زود سر و سامون بگیری، یه زندگی خوب داشته باشی، یه زن خوب بگیری که همه چیزت بشه. یه زن که بتونه بیشتر از یه زن برات باشه.
سرش را پایین انداخت و پاسخی نداد. خاله زینب خبر نداشت او چشم دیدن جنس مخالف را نداشت، چه برسد زندگی کردن با یکی از آن‌ها. صدای خنده‌ی ماهک نظرش را جلب کرد، سرش را به‌جهت چپ چرخاند، سیاوش و همسرش، بچه‌ها را دور ماهک جمع کرده بودند و برایشان شعر می‌خواندند. همه‌ی بچه‌ها هم با شوق و ذوق با شعر بالا و پایین می‌پریدند و خوشحالی می‌کردند. از جمع حاضر تنها او حال آن‌ها را درک می‌کرد. درست بود ظاهراً شاد بودند؛ اما از درون یک غم بزرگ در دلشان بود که هیچ‌وقت هم از بین نمی‌رفت؛ حتی اگر در آینده غرق خوشبختی می‌شدند. صدای چند ضربه که به دروازه‌ خورد، نگاه همه را به‌سوی کنج حیاط کشاند. سیاوش به‌‌سوی دروازه سبز رنگ دوید و آن را گشود. کمی بعد سیامک و سُرمه وارد حیاط شدند. نگاه مشتاق سُرمه در حیاط چرخید و صورتش به لبخندی محو آذین شد. به محض اینکه نگاهش به فرهاد افتاد، ناخواسته در صورت او خیره شد. مرد جوان به حکم سلام دادن، سرش را برای او تکان داد. دخترک یک‌آن دستپاچه شد و دسته‌ی کیف کرمی‌رنگش را در مشتش فشرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
خاله زینب با شوق از لب تخت بلند شد و به‌‌سمت سیامک و سُرمه رفت. خانم سهرابی انگار چیزهای در مورد موضوع سیامک و سُرمه براش گفته بود. چنان با محبت سُرمه رو به آغوش کشید و بوسید انگار صد سال این دختر رو می‌شناخت.
بعد از خوش و بِش کردن به‌سمت ما اومدند، به احترام سیامک بلند شدم و با هم دست دادیم. صدای آروم سُرمه رو شنیدم که سلام کرد، خیلی عادی جوابش رو دادم. همگی دور هم روی تخت نشستیم. خانم سهرابی و آقای رستمی هم که داخل ساختمون بودند به جمع اضافه شدند. خانم سهرابی مثل پروانه دور سُرمه می‌چرخید و خیلی واضح بود، سُرمه عروس محبوبشه؛ اما چیزی از رضایت و خوشحالی تو چهره‌ی سُرمه پیدا نبود. احساس کردم به اجبار کنار سیامکه. با یادآوردی دیشب و گریه‌هاش توی ماشین شکم به یقین تبدیل شد. برام عجیب بود اگه سیامک رو نمی‌خواست؛ چون سیامک مورد پسند خیلی از دخترهای هم‌سن سُرمه، بود. شاید تو زندگیش کسی رو داشت. بعید نبود دختری به زیبایی سُرمه خاطرخواه نداشته باشه. ولی از سُرمه هم بعید بود که تَن به اجبار بده. شاید هم روی مظلومیتش به روی شیطنتش غالب بوده و اجبار رو پذیرفته.
- فرهاد جان! نمی‌دونی بچه‌ها چقدر خوشحالن بابت عروسک و ماشین‌هایی که براشون آوردی، دستت درد نکنه مادر.
نگاهم رو از هندونه‌های داخل بشقابِ جلوم گرفتم و به خانم سهرابی دوختم.
- خداروشکر که خوششون اومد، متأسفانه جمعه بود به‌ سختی یه مغازه‌ی اسباب‌بازی فروشی پیدا کردم، بعد از این روی کمک‌های منم حساب کنین.
خاله زینب که سمت چپ من نشسته بود، دست روی دستم گذاشت.
- زنده باشی شیرفرهادم.
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و دست‌ پر از چین و چروکش رو میون مشتم گرفتم و به گرمی فشردم. خدا اگه به این دو زوج فرزندی نداد در عوض جایی بودند که کلی بچه حکم بچه‌شون رو داشتند. لبخندی به روی مهربونش زدم .
- ممنون خاله جان!
خاله زینب سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
- صبح که مینوجان گفت داری میای اینجا برات ماکارانی با ته‌دیگ سیب‌زمینی درست کردم.
چقدر این زن مهربون بود! هنوز هم یادش بود، من عاشق ماکارانی‌ با ته‌دیگ سیب‌زمینی هستم. دستم رو دور شونه‌اش حلقه کردم.
- من چاکرتم خاله جان.
سیاوش که کنار تخت ایستاده بود، دستش رو به‌ حالت جدا شدن تکون داد.
- شیرفرهاد! فاصله‌ی اجتماعی رو رعایت کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
یک‌دفعه صدای خنده‌ی جمع بلند شد و با خنده سری تکون دادم.
- خاله حکم مادر رو برام داره.
- برو‌ برو، الکی توجیه نکن، عمو سلیمان یه پس‌گردنی بزن سرش.
خاله زینب بیشتر خودش رو بهم چسبوند، در برابر من خیلی ریز و ضعیف بود.
- سیاوش خان، شیرفرهادم رو اذیت نکن.
سیاوش قهقهه زد.
- عمو زنت از دست رفت، از کی خاله ازت نمی‌ترسه دیگه؟
باز این حرف سیاوش خنده رو مهمون جمع کرد. عمو سلیمان خطاب به سیاوش.
- بچه اختلاف ننداز تو زندگیمون.
آقای رستمی: سیاوش فتنه شدی؟
سیاوش دست‌هاش رو بالا گرفت.
- من بی‌گناهم، خودتون که دیدین خاله فقط برای شیرفرهادش ماکارانی پخته، الانم که بغل... .
خاله زینب میون حرفش پرید.
- شما امروز مهمون خان داداشت هستی، من فقط برای شیرفرهادم ماکارانی درست کردم.
سرش رو بالا گرفت و به صورتم نگاه کرد و ادامه داد:
- هر وقت گشنه‌ت شد بگو تا بریم ناهارت رو بدم.
- باشه قربونت برم خاله‌ جان.
سیاوش قهقهه زد. عروسک خرس ماهک که روی تخت بود رو برداشتم و به‌سمت سیاوش پرتاب کردم.
- برو به شیطون تو جلدت لعنت بفرست.
سیاوش عروسک رو تو هوا گرفت، صورتش رو مظلوم کرد.
- خب حسودیم میشه، منم ماکارانی می‌خوام.
همون لحظه یکی از پسر بچه‌ها که هفت، هشت سال بیشتر نداشت و عجیب چشم و اَبروی سیاهش من رو به یاد کودکی خودم می‌نداخت به‌‌سمتمون اومد.
- عمو سیاوش! میاین فوتبال بازی کنیم؟
سیاوش عروسک رو روی تخت گذاشت و با اشتیاق جواب داد:
- چرا که نه آرمان جان، یه عضو جدیدم آوردم که تازه از جنگل اومده، اسمش شیرفرهاده.
آرمان با اَبروهای بالا رفته، نگاهی تو جمع انداخت. سیاوش تخت رو دور زد و اومد پشت من ایستاد و دم گوشم لب زد:
- اگه از زینب جونت سیر شدی، یه‌کم هم به ما پا بده.
سرم رو به‌سمتش چرخوندم نگاهی تیز؛ اما با چاشنی خنده مهمونش کردم. بلند شدم و آروم از روی تخت پایین رفتم و کفش کالج اسپرت مشکیم رو پوشیدم. آرمان با انگشت اشاره من رو نشون داد.
- ایشون شیرفرهاده؟
جلو رفتم و دست روی شونه‌اش گذاشتم.
- بله گل پسر.
لبخند شیرینی زد.
- مثل شیر قوی هستین که بهتون شیرفرهاد میگن؟
تا لب باز کردم جوابش رو بدم، سیاوش زودتر جواب داد:
- نه عمو جان، چون مثل شیر خوراکی شُل و وله.
لبِ پایینم رو به دندون گرفتم.
- از دست تو سیاوش.
آرمان توپ توی دستش رو زمین انداخت و به کفش‌ها و شلوار جینم اشاره کرد.
- با این‌ها می‌خواین بازی کنین؟
نگاهی به سیاوش انداختم که تیشرت سفید و شلوار اِسلش راحتی پوشیده بود و کفش‌هاش هم اسپرت سفید بود.
- من هر وقت میام اینجا این‌جوری میام؛ چون بدون استثناء یه دست فوتبال بازی ‌می‌کنیم.
لبِ پاییم رو جلو دادم.
- پس با این حساب من باید دروازه‌بان باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
به‌سمت بچه‌ها رفتیم، به دو گروه تقسیم شدیم. من با شش نفر از پسرها یار بودم و سیاوش هم با شش نفر بعدی. دختر‌ها هم کنار زمین خط کشی شده، ایستاده بودند و با جیغ و هیجان ما رو همراهی می‌کردند. بازی پر هیجانی بود که بیشترش من و سیاوش می‌خندیدیم. آخر بازی همه خسته وسط حیاط نشستیم. نتیجه‌ی بازی هم سه به سه مساوی شدیم. بچه‌ها دیگه با من اُخت شده بودند و از کنارم تکون نمی‌خوردند. سیاوش که روی زمین ولو شده بود خطاب به بچه‌ها.
- بچه‌ها می‌دونین شیرفرهادم اینجا بزرگ شده؟
نگاه بچه‌ها به‌سمتم چرخید و لبخندی براشون زدم و سرم رو به نشون تأیید تکون دادم. با سؤال یکی از بچه‌ها که درگیر بیماری زال بود و طی بازی فقط کنار من ایستاده بود، دلم به درد اومد.
- شیرفرهاد شما که زشت نیستی چرا اینجا بودی؟
با حرفش نا‌خودآگاه اخم بین اَبروهام نشست، اون پسر رو بغل کردم و پرسیدم:
- اسمت یاسر بود؟
عینک ته استکانی روی چشمش رو بالا کشید.
- اوهوم.
- شما می‌دونین ما رو خدا خیلی دوست داشته، می‌خواسته ما هم فقط اون رو دوست داشته باشیم؛ به‌خاطر همین هیچ‌کَس رو به‌ ما نداده که فقط مال اون باشیم.
نخودی خندید. این بچه بیشتر از شش سال نداشت ولی چشم‌هاش پر از درد بود. آرمان پرسید:
- عمو ما هم می‌تونیم از اینجا بریم؟
- آره، درس بخونین، برین برای خودتون بهترین زندگی رو درست کنین.
سیاوش با هیجان دست‌هاش رو به‌هم کوبید.
- بچه‌ها شیرفرهاد، ارتشیه، از اون‌ها که سوار کشتی میشن و لباس‌های خوشگل می‌پوشند.
بچه‌ها ذوق زده شدند و سؤال‌های عجیب و غریب می‌پرسیدند. من هم به تک‌تکشون جواب دادم و با جوابم هیجانشون بیشتر میشد. از اون روز شدم اسطوره‌ی اون بچه‌ها. کم‌کم دخترها هم به جمع ما اضافه شدند و کلی بازی کردیم. بچه‌ها دورم حلقه زده بودند و شعر عمو زنجیر باف رو می‌خوندند و من هم جواب می‌دادم. وسط‌هاش سیاوش تیکه می‌نداخت و بچه‌ها از خنده ریسه می‌رفتند. سُرمه و شبنم هم به جمع ما اضافه شدند. دخترها به‌سمت سُرمه و شبنم رفتند و روی زیر اندازی که گوشه‌ی حیاط و زیر سایه‌ی درخت کاج انداخته بودند، خاله بازی کردند. پسرها هم هرکدوم به گوشه‌ای رفتند و مشغول بازی خودشون شدند. من و سیاوش به‌سمت جمع بزرگ‌ترها رفتیم. خاله زینب لیوانی شربت بهارنارنج دستم داد.
- خسته نباشی.
لیوان رو گرفتم.
- ممنون خاله جان!
نگاهم به ماهک افتاد که روی پای خانم سهرابی خواب بود. سیامک هم سرش تو گوشی بود و چیزی رو تند‌تند تایپ می‌کرد. عمو سلیمان و آقای رستمی هم گرم صحبت از سیاست و اخبار جدید بودند. سیاوش یک نفس شربتش رو خورد.
- دستت طلا زینب بانو.
- نوش‌جانت.
سیاوش سرش رو کج کرد و چشم‌هاش رو خمار کرد.
- به منم ماکارانی میدی؟
با صدای بلند خندیدم. خاله جواب داد:
- اون‌جوری سرت رو کج نکن، یه بشقاب بهت میدم.
سیاوش خوشحال شد.
- قربون اون چشم‌های آبیت بره شیرفرهاد.
خاله اخمی کرد.
- خدا نکنه.
گوشی سیامک زنگ خورد و از تخت پایین رفت و سریع از تخت دور شد.
- مینو‌جان، هر چه زودتر این دو تا جوون رو سر و سامون بده.
- انشااله تو همین هفته می‌ریم خواستگاری، قبل مُحَرم نامزدشون می‌کنیم.
خاله زینب پاهاش رو دراز کرد و ببخشیدی گفت.
- عروس خوبی گیرت افتاده، معلومه پدر و مادر داره، این دختری که من دیدم خوب می‌تونه سیامک رو راه ببره، خوشگلم که هست.
با این تعریف‌ها از سُرمه، سرم به‌طرفی که فاصله‌ی زیادی از تخت نداشت و سُرمه نشسته بود چرخید. سُرمه غرق بازی با دخترها بود و از خنده‌ی روی ‌لب‌های بچه‌ها معلوم بود سُرمه خوب تونسته خودش رو تو دل اون‌ها هم جا کنه. همون لحظه سرش رو بلند کرد و نگاهمون تو هم تلاقی کرد. چند ثانیه این نگاه ادامه داشت. چرا احساس کردم چشم‌های سیاهش رو هاله‌ای از اشک گرفت؟ این من بودم که به این نگاه خاتمه دادم و زیر لب به شیطونِ وجودم لعنت فرستادم که بی‌پروا داشتم به دختری که تا چند روز آینده قرار بود مال کَس دیگه‌ای بشه، خیره شده بودم. کلافه پوفی کشیدم و بقیه‌ی شربتم رو سر کشیدم. سیامک نزدیک شد.
- مامان جان، کی غذا رو بگم بیارن؟ چون من باید زودتر برم.
خانم سهرابی ماهک رو آروم از روی پاش روی تخت گذاشت.
- کجا مادر؟
سیامک کلافه دستی تو موهاش کشید.
- برای یکی از دوست‌هام مشکلی پیش اومده، لازمه کنارش باشم.
خانم سهرابی از تخت پایین رفت.
- الان موقع ناهاره، بریم تا غذا رو سفارش بدیم.
دست سیامک رو کشید و به گوشه‌ای برد، انگار حرفی داشت که جایز نبود پیش ما زده بشه. نگاهم به سیاوش افتاد که با پوزخند مادر و برادرش رو نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
از رفتار خاله زینب که وجودش سرشار از مهربونی و محبت بود، دلم به درد اومد. جوری من رو به آغوش کشید و بوسید و تبریک گفت، انگار راستی‌راستی وصلت بین خونواده‌ی فرهمند و رستمی‌ها شکل گرفته بود. آخ از لحظه‌ای که نگاهم به جانانم افتاد. دلم پر کشید براش و حسرتی بزرگ تو دلم رخنه کرد. تیشرت یقه‌ سه‌ دکمه‌‌ای مشکی رنگ و شلوار جین به تن داشت. سرش رو برام تکون داد و ندید زیر و رو کرد دل ویرا‌نه‌ام رو.
وقتی توی جمع خاله زینب شیرفرهاد صداش زد، دلم غنج رفت برای این نام. کاش میشد بهش بگم شیرفرهادِ من هم باش و چقدر برام لذت‌بخش بود وقتی با جان و دل هم‌بازی شد با بچه‌هایی که سرنوشتی مشابه سرنوشت خودش داشتند. این مکان برام ارزشمند بود، چون عده‌ای فرشته‌ی زمینی بی‌گناه زندگی می‌کردند و دور بودند از کانون گرم خونواده. تو چهره‌ی تک‌تکشون مظلومیت جیگر سوزی بود که آهم رو در می‌آورد. سیامک که کنارم نشسته بود، سرش رو نزدیک گوشم آورد و آروم لب زد:
- خوبی؟
معذب شدم از حرکتش و فاصله‌ام رو کمی بیشتر کردم.
- خوبم.
شبنم، که خیالش از ماهک که روی پای مادربزرگش خواب بود، راحت شد، بلند شد و خطاب به من.
- سُرمه جان! بیا بریم پیش بچه‌ها.
از خدا خواسته سریع بلند شدم و از تخت پایین رفتم. خاله‌بازی با اون دختر بچه‌هایی که معصومیت خاصی داشتند، کلی لذت‌بخش بود. مدتی که کنارشون بودم، فراموش کردم تموم دردهام رو، دلم می‌خواست حتی برای یک ساعت هم شده فراموش کنم سیامکی رو که ذره‌ای دلم براش نمی‌لرزید و فرهادی که غرق دنیای خودش بود؛ اما اون نگاه خیره‌اش که تموم مدت آشنایی ازش ندید بودم آتیشِ خاموش زیر خاکستر دلم رو روشن کرد. اشک تو چشم‌هام جمع شد و دلم می‌خواست فریاد بزنم بهای دوست داشتنم چقدره؟ و اما من بعدها بهایی سنگین دادم. بهایی به ارزش تموم زندگیم.
ناهار رو که مهمون سیامک بودیم توی حیاطِ با صفای پرورشگاه، خوردیم؛ هر چند هیچ‌جا به باصفایی خونه‌ی فرهاد نمی‌رسید. با شبنم و سیاوش و فرهاد مشغول جمع کردن سفره بودیم که سیامک صدام زد، دست از کار کشیدم و به‌ دنبالش به‌طرف دروازه رفتم.
- کارم دارین آقا سیامک؟
سیامک ایستاد و برگشت، نگاهم رو به سوییچِ بین انگشت‌هاش دوختم.
- برای یکی از دوست‌هام مشکلی پیش اومده، دوست داشتم بیشتر بمونم؛ اما نمی‌تونم، غروب خودم میام دنبالت.
نگاهش کردم، جدی بود. لبخند کم‌جونی زدم.
- ممنون من غروب خودم یه‌جوری میرم. نمی‌خوام شما به زحمت بیفتین.
پوفی کشید.
- باور کن واجبه برم؛ وگرنه دلم نمیاد تنهات بذارم.
حرف‌هاش اصلاً به دل نمی‌نشست، شالم رو مرتب کردم.
- شما برین خیالتون راحت باشه من تنها نیستم.
سرش رو پایین آورد تا صورتم رو بهتر ببینه.
- سُرمه!
شنیدن اسمم از زبونش برام خوشایند نبود. جوابی ندادم.
- ناراحت شدی؟
سرم رو چپ و راست کردم.
- نه چرا باید ناراحت بشم؟
لب‌هاش رو، رو به پایین کشید.
- کاش می‌گفتی از نبودم ناراحتی دل‌خوش بشم!
این رو گفت و آروم خندید. به اجبار لبخند محوی زدم.
- خدا به‌ همراهتون، غروبم لازم نیست بیاین دنبالم.
- سعی می‌کنم بیام.
سرم رو پایین انداختم، سیامک خداحافظی آرومی گفت و دروازه رو باز کرد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم تا به بقیه کمک کنم که دیدم کاری نمونده. خانم سهرابی صدام زد و به‌‌سمتش رفتم.
- بله؟
خانم سهرابی دستم رو گرفت و من رو لب تخت کنار خودش نشوند.
- می‌دونم کار سیامک اشتباه بود... .
میون حرفش پریدم.
- چرا این حرف رو می‌زنین؟ حتماً کاری براشون پیش اومده.
خانم سهرابی با لبخند بوسه‌ای روی گونه‌ام زد.
- می‌دونم سیامکم با تو خوش‌بخت میشه!
لبم رو با زبون تر کردم.
- مینوجون، هنوز برای این حرف زوده.
چینی بین اَبروهاش نشست.
- چون می‌شناسمت، میگم. عزیزم تا چند روز دیگه میایم خواستگاری؛ اما سیامک ازم خواسته یه مدت نامزد بمونین تا یه‌کم بیشتر با هم آشنا بشین.
سرم رو پایین انداختم و انگشت‌هام رو به‌هم گره زدم.
- منم موافقم که فعلاً رابطه‌ی رسمی شکل نگیره، چون زندگی چیزی نیست که بخوایم راحت بگیریمش. شاید من باب دل آقا سیامک نباشم یا بالعکس.
خانم سهرابی دست روی دستم گذاشت.
- تو دختر عاقلی هستی، به‌‌خاطر همینه دوست دارم عروسم باشی، سیامک برعکس سیاوش آدم تودار و آرومیه؛ اما مطمئنم خوش‌بختت می‌کنه.
سرم رو پایین انداختم تو دلم گفتم: «من خوش‌بختی با سیامک رو نمی‌خوام، من فرهادی رو می‌خوام که حکم پسرت رو داره کاش من رو برای اون در نظر می‌گرفتین»
غروب بود و از سیامک خبری نبود. همگی آماده‌ی رفتن بودیم. به‌ سختی از بچه‌ها دل کندم و قول دادم باز به دیدنشون برم. فرهاد هم کلی بهشون وعده‌ی اسباب بازی و خوراکی‌های خوشمزه داد و این‌جوری بچه‌های بی‌قرار رو آروم کرد. احساس کردم چهره‌اش درهم شد. کیفم رو از روی تخت برداشتم و خطاب به خانم سهرابی.
- مینوجون لطف می‌کنین برام یه آژانس بگیرین؛ چون دیرم شده.
خانم سهرابی لبش رو به دندون گرفت.
- سُرمه جان! این چه حرفیه؟! خودمون می‌رسونیمت.
سیاوش که ماهک رو روی دوشش گذاشت بود و حرف‌های ما رو شنیده بود‌.
- چرا با فرهاد نمیری؟ شما که مقصدتون یکیه.
تو دلم چلچراغی روشن شد، چی بهتر از این! درست بود زمانش کم بود؛ اما یک لحظه بودن کنار فرهاد برای من غنیمت بود. فرهاد که خم شده بود و پاچه‌ی شلوارش رو مرتب می‌کرد، صاف ایستاد.
- من می‌برمتون.
هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم و ذوقی تو دلم نشست.
- دستتون درد نکنه.
جلوتر اومد.
- بریم؟
سرم رو تکون دادم و کیفم رو تو بغلم فشردم.
- پسرم، هوای این عروس ما رو داشته باش، صحیح و سالم به خونواده‌ش برسون.
فرهاد لبخند کجی زد.
- چشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
از حیاط خارج شدیم. مردد بودم جلو بشینم یا عقب که خود فرهاد در حالی که داشت با سیاوش حرف میزد در جلو رو باز کرد و ماشین رو دور زد و در سمت راننده رو باز کردم. چقدر این کارش به دلم نشست. خانم سهرابی جلو اومد و گونه‌ام رو بوسید.
- سلام به مامان‌اینا برسون، فقط بی‌زحمت شماره‌ت رو بده.
- سلامت باشین، بزرگیتون رو می‌رسونم.
بعد از وارد کردن شماره‌ام تو گوشی خانم سهرابی خداحافظی کردم و سوار شدم. فرهاد زودتر سوار شده بود. به محض سوار شدن من دکمه‌ی استارت رو زد و چند ثانیه بعد با تک بوقی که زد، ماشین رو به حرکت در آورد. دل‌ تو‌ دلم نبود و چقدر خوشحال بودم از این‌که کنار فرهاد بودم. نیم‌نگاهی به فرهاد انداختم، آرنجش رو لب پنجره گذاشته بود و کفِ دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و بین اَبروهاش چین افتاده بود.
- ببخشید مزاحمتون شدم.
بدون این‌که نگاهش رو از جاده بگیره، جواب داد:
- مزاحم نیستی.
دیگه چیزی نگفتم. فرهاد دست برد و صدای ضبط رو زیادتر کرد. آهنگ ملایمی از پیانو پخش شد. از شیشه به بیرون خیره شدم. فکرم حسابی درگیر بود. چرا باید دل به کسی می‌دادم که دلی برای عاشقی نداشت؟ صدای زنگ آهنگ آنه‌شرلی گوشیم بلند شد. زیپ کیفم رو باز کردم و گوشیم رو بیرون آوردم. شماره‌ی ناشناس بود. جواب ندادم و قطع شد. نگاه فرهاد رو حس کردم تا نگاهش کردم باز گوشیم زنگ خورد. همون شماره بود.
- چرا جواب نمیدی؟
گوشیم رو بالاتر گرفتم.
- شماره غریبه‌س، من هیچ‌وقت شماره ناشناس رو جواب نمیدم.
اَبروهاش بالا پریدن.
- خب شاید واجب باشه، جواب بده.
سرم رو تکون دادم و نفسم رو پر صدا بیرون دادم و رنگ سبز صفحه رو کشیدم.
- بله؟
- سلام سُرمه، سیامکم.
عرق سرد روی بدنم نشست. نیم‌نگاهی به فرهاد انداختم که کنجکاوانه نگاهم می‌کرد.
- سلام آقا سیامک.
فرهاد تا اسم سیامک رو شنید، خیلی عادی نگاهش رو از من گرفت و به رانندگیش مشغول شد.
- شماره‌ت رو از مامان گرفتم، ببخش نشد بیام.
کلافه و آروم، نگاهم رو به بیرون انداختم.
- اشکال نداره.
- مامان گفت، با فرهاد برگشتی.
- بله، به ایشون زحمت دادم.
- زحمتی براش نیست وظیفشه، مادر من براش کم زحمت نکشیده، حالا باید جبران کنه.
این جمله به مزاجم خوش نیومد و اَبروهام درهم شد.
- فکر نکنم وظیفه باشه.
تک خنده‌ای کرد.
- بگذریم، بازم برای نیومدنم عذرخواهی می‌کنم. این شماره‌ هم ذخیره کن.
با ناراحتی که تو وجودم نشست، خیلی سرد جواب دادم:
- ممنون از تماستون، خدانگهدار.
دیگه نذاشتم ادامه‌ی حرفش رو بزنه و تماس رو قطع کردم و با حرص گوشی رو داخل کیفم انداختم و زیپش رو کشیدم. دست به سی*ن*ه و با اخم به روبه‌روم خیره شدم. نصف مسیر رو رفتیم از سکوت خسته شده بودم، نگاهی به فرهاد انداختم که با مشت آروم به پیشونیش میزد.
- آقا فرهاد حالتون خوبه‌؟
سرش رو به‌سمتم چرخوند.
- سرم درد می‌کنه.
نگرانی وجودم رو گرفت.
- خب برین دکتر.
چونه‌اش رو بالا انداخت.
- لازم نیست، الان از داروخونه کدئین می‌گیرم.
- شما که حالتون خوب بود؟!
با صدایی پر از سوز جواب داد:
- بی‌قراری اون بچه‌ها، اعصابم رو خراب کرد.
چقدر سخت بود. فرهاد حتماً یاد گذشته‌ی خودش افتاده بود.
- هر وقت غروب‌ها خانم سهرابی و سیاوش می‌خواستن به خونه‌شون برگردن من هم حال این بچه‌ها رو داشتم.
فشار دستش روی فرمان نشون از حال بدش می‌داد. چقدر دوست داشتم دست روی دستش بذارم و تسکین بدم این دردی رو که هرگز طعمش رو نچشیده بودم و باورش کمی سخت بود. تحمل این‌که ناراحتیش رو ببینم، نداشتم.
- خدای اون بچه‌ها هم بزرگه، انشالله اون‌ها هم بزرگ و موفق میشن مثل شما.
نیم‌نگاهی بهم انداخت و بدون حرف به جاده چشم دوخت. بغض کردم و از شیشه به آدم‌هایی خیره شدم که هرکدوم معلوم نبود چه سرنوشتی داشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
کمی جلوتر فرهاد ماشین رو جلوی یک داروخانه شبانه‌روزی پارک کرد.
- من باید قرص بگیرم، شما عجله ندارین؟
- نه‌نه راحت باشین.
کمربندش رو باز کرد و پیاده شد. از دمغ بودنش دلم گرفت، کاش میشد آروم کنم این مردی رو که پشت نقاب سردش چهره‌ای شکننده‌ای وجود داشت. فرهاد پر بود از خلاءهایی که شاید هرگز پر نمیشد! ده دقیقه‌ای طول کشید که فرهاد از داروخانه بیرون اومد و به هایپرمارکت پایین‌تر از داروخانه رفت. طولی نکشید با یک کیسه برگشت، سوار شد و کیسه روی روی پای من گذاشت. متعجب نگاهش کردم.
- اون بطری آب رو بی‌زحمت بهم بده.
گنگ نگاهش کردم.
- چی؟!
تو چهره‌ی فرهاد چقدر خنگی داد میزد.
- آب، واتر، سو، ماء.
با این حرفش خنده‌ام گرفت و با گونه‌های سرخ شده، از داخل کیسه بطری آب معدنی کوچیک رو بیرون آوردم و به‌سمتش دراز کردم. بطری رو گرفت و روکش قرص رو باز کرد و به دهانش انداخت و آب رو سر کشید.
- رانی هم گرفتم تا گرم نشده بخور.
با اَبروهای بالا رفته پرسیدم:
- برای من؟
به در ماشین تکیه داد.
- تو مطمئنی معلمی؟
چشم‌هام تا حد ممکن باز شد.
- آره.
لبش رو کج کرد.
- این حجم دیر گرفتن از یه معلم بعیده!
تازه معنی حرفش رو فهمیدم، کیسه رو به سی*ن*ه‌اش کوبیدم.
- من خنگ نیستم.
قهقهه زد.
- خب خداروشکر، خیالم بابت اون طفل معصوم‌هایی که قراره تو درس یادشون بدی راحت شد.
با حرص پره‌های بینیم رو باز کردم، در ماشین رو باز کردم تا خواستم پیاده بشم، دسته‌ی کیفم رو گرفت.
- بابا شوخی کردم.
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- ولم کنین شیرفرهاد.
شیرفرهاد رو با تمسخر گفتم و فرهاد قهقهه‌اش دو برابر شد.
- بشین بریم، الان دیر برسم خاندان رستمی من رو به توربه می‌کشن.
بق کرده و دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌ام جمع کردم. صدای پر از شیطنتش به گوشم خورد.
- رانی رو بخور، فشارت نیفته بیچاره بشم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و خندید و ندید زیر و رو کرد دل آشوبم رو.
کیسه رو روی پام انداخت.
- کیکم توش هست، هم برای خودت باز کن هم برای من.
- نوکر بابات غلام سیاه.
تا این رو گفتم، محکم با کف دست روی دهنم زدم.
قیافه‌ی فرهاد جدی شد.
- نوکرهای بابای من گندمی بودن.
- ببخشید.
- ‌نوکر بابام، کیک رو باز کن.
با خنده پرسیدم:
- کسی بهتون گفته خیلی پرو هستین؟
سرش رو تکون داد.
- آره، نوکر بابام چند روز پیش بهم گفت این بشر چقدر پروئه.
قهقهه زد، من در برابر این مرد کم می‌آوردم. کیک و رانی رو باز کردم و به‌سمتش گرفتم.
- شیرفرهاد بخورین.
رانی و کیک رو گرفت و شروع به خوردن کرد.
- با طعم انبه گرفتم، دوست داری؟
شونه بالا انداختم.
- میلی ندارم ممنون.
- ای بابا نترس نمک‌‌گیر نمیشی.
نگاهش کردم و با شیطنت اَبروهاش رو بالا انداخت؛ رانی رو باز کردم. به جرئت میگم خوشمزه‌ترین رانی عمرم رو خوردم. کاش همیشه کنار این مرد بودم و بهترین‌ها رو تجربه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
تا وارد کوچه شدیم، چشمم به ماشین کوئیک پارک شده آقا مهدی کنار خونمون افتاد. از این‌که سوگند خونمون بود، خوشحال شدم. فرهاد ماشین رو جای همیشگی پارک کرد. دسته‌ی کوتاه کیفم رو دور مچ دستم انداختم.
- ممنون هم بابت رسوندنم هم بابت رانی.
نگاهم کرد و با تیکه‌ای که انداخت دهنم باز موند و متحیر نگاهش کردم. انگار حرف سیامک رو شنیده بود.
- انگار وظیفه‌م بوده.
اخم‌هام درهم شد.
- نه اصلاً این‌طور نیست.
به روبه‌رو خیره شد.
- خانم سهرابی به من محبت کرد، خیلی هم محبت کرد؛ اما نه اون‌قدری که پسرش این‌جور ازم طلب‌کار باشه.
لبم رو گاز گرفتم.
- شما لطف کردین.
آهی کشید.
- قرار بوده هر ماه پولی بابت اجاره‌ی این خونه بدم به یه نیازمند؛ اما انگار باید پول رو بدم به خود خانم سهرابی؛ چون بیزارم از این‌که منتی سرم باشه.
- فکر نکنم مینوجون اهل منت گذاشتن باشه.
نیش‌خندی زد.
- به‌ سلامت.
دل‌گیر شدم و آروم خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم. سلانه‌سلانه به‌طرف خونه رفتم و زنگ آیفون رو فشردم. لحظه‌ی آخر سرم رو به‌طرف ماشین چرخوندم. فرهاد سرش رو روی فرمان گذاشته بود. دلم آتیش گرفت و زیر لب کلی بد و بیراه نثار سیامکِ از خود راضی کردم. با صدای تیک باز شدن در نگاهم رو از فرهاد گرفتم و وارد شدم و با بغض پله‌ها رو بالا رفتم.
سوگند که دست‌ به سی*ن*ه جلوی درِ ورودی ایستاده بود، قری به سر و گردنش داد.
- به‌به تفریح با قوم شوهر خوش گذشته؟
پوزخندی زدم.
- سلام، جات خالی.
خواستم از کنارش رد بشم، سوگند گونه‌ام رو بوسید.
- خیلی خوشحالم برات.
لبخند کم‌جونی زدم و تشکر کردم. وارد خونه شدم و کفش‌ عروسکی کرم رنگ ستِ کیفم رو داخل جا کفشی گذاشتم. بابا و آقا مهدی تو پذیرایی بودند. سلام کردم، بابا به یک سلام اکتفا کرد؛ اما آقا مهدی مثل همیشه سرحال بود و خطاب به من.
- سلام خاله سُرمه‌ی گل، خوش گذشت؟
لبخندی به روی این مرد که دو سالی وارد خونواده‌ی ما شده بود و حکم برادر رو برام داشت زدم.
- جاتون خالی.
آقا مهدی با شیطنتی که تو چشم‌های قهوه‌ای رنگش بیداد می‌کرد، پرسید:
- یه عروسی افتادیم دیگه؟
سرم رو پایین انداختم، سوگند با خنده دست دور شونه‌ام انداخت.
- مهدی جان! خواهرم رو خجالت زده نکن.
خواهر ساده‌ی من خبر نداشت کار من از خجالت نبود بلکه از نخواستن بود.
- ای بابا خجالت نکش خاله سُرمه خواهرت رو یادت نیست؟
سوگند شماتت‌وار شوهرش رو صدا زد و هر دوشون خندیدن و من هم به یک لبخند اکتفا کردم و با گفتن با اجازه‌ای به‌طرف آشپزخونه رفتم، مامان در حال آب‌کشی برنج بود، سلام دادم و مامان با لبخند جوابم رو داد. به اتاقم رفتم، دلم پیش فرهاد موند که اون‌جوری ناراحت و دل‌شکسته بود. از پنجره پایین رو نگاه کردم از اونجا معلوم نبود که داخل ماشین مونده یا نه؛ شال و مانتوی کرم، مشکیم رو در آوردم و داخل سبد مخصوص لباس‌های کثیف انداختم. سوگند و مامان با هیجان وارد اتاق شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین