جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,822 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
مامان پرسید:
- سیامک رسوندت؟
پوزخندی زدم و روی صندلی میز تحریرم نشستم.
- نه با آقا فرهاد اومدم.
سوگند لنگه‌ی اَبروش رو بالا انداخت.
- وا چرا؟
کشِ انتهای موهای بافته شدم رو باز کردم و دونه‌دونه بافت موهام رو باز کردم. تمسخر رو چاشنی کلامم کردم.
- سیامک جانتون، از ظهر رفتن و نموندن.
مامان و سوگند با تعجب به‌هم نگاهی انداختند. با اخم سرم رو کج کردم.
- مامان جان چرا به من نگفتین چند روز دیگه میان خواستگاری؟ چرا باید من آخرین نفر باشم که خبردار بشم؟
مامان خندید.
- حالا که فهمیدی مادر می‌خوای چیکار کنی؟
لجم گرفت.
- چقدر بگم من از سیامک خوشم نمیاد.
مامان چپ‌چپ نگاهم کرد.
- بسه سُرمه هر وقت دلیل قانع‌ کننده‌ای آوردی اون موقع حرف بزن.
اشک به چشم‌هام هجوم آورد.
- دلیل بهتر از این‌که دوستش ندارم؟
سوگند دست روی شونه‌ام گذاشت و شونه‌ام رو فشرد. مامان به‌طرف در رفت.
- کم‌کم عاشقش میشی.
تا مامان از اتاق خارج شد، از خودخواهیش دلم گرفت و هق‌هقم بلند شد. سوگند سرم رو بغل کرد.
- آجی جونم، می‌خوای برای من حرف بزنی؟
با فین‌فین کردن، جوابش رو دادم:
- من دوستش ندارم.
سوگند بوسه‌ای روی سرم زد.
- تو که تو زندگیت کسی رو نداری؟ پس حتماً می‌تونی سیامک رو به دلت راه بدی.
گریه‌ام شدت گرفت.
- دارم‌، دارم.
سوگند متعجب سرش رو پایین آورد و نگاهم کرد و جلوم زانو زد.
- تو چی گفتی؟!
نگاهی به در انداختم، بعد از این‌که خیالم از نبود کسی راحت شد، تن صدام رو پایین آوردم.
- یکی اومده تو قلبم که گرفتارم کرده.
صورت سوگند درهم شد.
- کی؟!
سرم رو پایین انداختم.
- فرهاد.
سوگند هینی بلندی کشید.
- همین فرهادی که خونه‌ی حاج‌خانم زندگی می‌کنه؟
- اوهوم.
- اونم تو رو می‌خواد؟
سرم رو به نشونِ نه تکون دادم.
- نه.
سوگند روی زمین نشست و با کلافگی پوفی کشید.
- وای سُرمه چیکار کردی تو؟!
صورتم رو با دست‌هام پوشوندم و هق‌هقم اوج گرفت. سوگند ساعدم رو گرفت و وادارم کرد بشینم، نشستم و من رو به آغوش خواهرانه‌اش کشید و دم گوشم لب زد:
- سوگند بمیره برات.
سرم رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم.
- سوگند! خیلی دوستش دارم، انقدر که حد نداره.
سوگند از صداش معلوم بود، بغض داره.
- عشق یک‌‌طرفه، اصلاً خوب نیست.
سرم رو بلند کردم.
- اون روز سیمین از عشق فرهاد به شادی گفت، آخر عشقشون چی شده؟
سوگند دم و بازدم عمیقی کرد.
- شادی و پدرش همون ده سال پیش فرهاد رو به‌خاطر پرورشگاهی بودنش تحقیر کردن و دست رد به سی*ن*ه‌ش زدن. فرهادم که شکست عشقی می‌خوره میره چابهار.
قلبم تیر کشید از فهمیدن این موضوع. چقدر باید سنگ‌دل باشی که یکی رو به‌خاطر گذشته‌ای که به دست خودش رقم نخورده رو تحقیر کنی.
- شادی بی‌لیاقت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
سوگند دستی تو موهای پریشون شده‌ام کشید.
- سُرمه! بیا تا بیشتر از این تو باتلاق عشق فرهاد فرو نرفتی خودت رو نجات بده.
تیز نگاهش کردم، آب بینیم رو بالا کشیدم، با انگشتم روی پیشونیم خط فرضی کشیدم.
- تا اینجا فرو رفتم، سوگند من اولین بارمه عاشق شدم و می‌خوام تا ته این راهِ عاشقی رو برم.
سوگند محکم من رو به خودش فشرد.
- آخه الان شرایطت فرق می‌کنه.
موهام رو از توی صورتم کنار زدم.
- تو بابا و مامان رو راضی کن از خیر وصلت من و سیامک بگذرن.
- خب تو فرض کن گذشتن که بعید می‌دونم، تو با عشق یک‌طرفه می‌خوای چیکار کنی؟ بسوزی به پای کسی که قبلاً عاشق بوده و الانم معلوم نیست تونسته شادی رو فراموش کنه یا نه؟
سریع جواب دادم:
- نه اون از شادی متنفره.
اشک‌های سوگند هم روی صورتش سرازیر شد.
- گذشت کن سُرمه.
- نمی‌تونم آجی، بندبند وجودم خواستار عشق فرهاده.
سرم رو روی پاش گذاشتم و ادامه دادم:
- سیامک امروز دلش رو شکوند، جیگرم سوخت برای دل شکسته‌ش.
سوگند انگشت‌هاش رو توی موهام نوازش‌وار کشید.
- پا تو راهی گذاشتی که مقصدی نداره. تو وقتی از حس اون به خودت خبر نداری چطور بابا و مامان رو قانع کنیم که از خیر وصلت با رستمی‌ها بگذرن؟ فردا روز فرهاد برگشت به شادی یا اصلاً دختر دیگه‌ای رو گرفت چی؟
- تو رو خدا سوگند دلم رو خالی نکن.
- حقیقته خواهر من، تو انقدر عاقل هستی که راه درست رو انتخاب کنی.
- من راهم رو انتخاب کردم. اگه منو وادار به ازدواج با سیامک کنن جسمم برای اونه؛ اما قلب و روحم برای فرهاده.
- چی بگم عشق خواهر؟
اون‌شب به بهونه‌ی سر درد از اتاق بیرون نرفتم و اشک و آه رو مهمون جسم و روح خسته‌ام کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
کنارِ پنجره ایستاده بودم و به‌ حیاطی که نیم ساعتی از روشن شدن روشناییش می‌گذشت خیره بودم. فقط دعا می‌کردم خانم سهرابی، فرهاد رو هم امشب برای این مراسمی که حکم مراسم عزای من رو داشت نیاره. از غروب خودم رو تو اتاق حبس کرده بودم. دلم نمی‌خواست با والدینی که حرف خودشون رو به کرسی نشونده بودند و با اشتیاق منتظرِ خواستگارها بودند، روبه‌رو بشم. پیشونیم رو به شیشه چسبوندم و زیر لب زمزمه کردم:
- داغ فرهاد به دل دارم و دلدارم نیست
دل گرفتارِ همان دل که گرفتارم نیست
یک نظر دیدم و یک عمر پی یک نظرم
منِ دیوانه به زنجیر تو دیوانه‌ترم
می‌روم گریه کنم باز دمی را در خود
می‌روم غرق کنم کوه غمی را در خود...
باز هم اشک‌ مهمون چشم‌های به خون نشسته‌ام شد. از فردا باید تموم میشد این دلدادگی ممنوعه. درست بود دلی به سیامک نمی‌دادم؛ اما خ*یانت بود فکر کردن به کسی جز مردی که به اجبارِ والدینم وارد زندگیم شده بود. با صدای باز شدن درِ اتاق با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم.
- وای سُرمه تو هنوز حاضر نشدی؟!
به‌سمت سوگند رفتم و بغلشم کردم و چنان با سوز گریه کردم انگار عزیزی رو از دست داده بودم. سوگند دایره‌وار پشتم رو نوازش کرد.
- جون من این‌جوری نکن، داری دق می‌کنی.
هق‌هق بلند شد.
- تمومش می‌کنم امشب همه‌ چی تموم میشه، فراموش می‌کنم عشقی رو که از اولش اشتباه بود، تموم فکرم میشه سیامکی که بابِ دل مامان‌ خانمه.
سوگند صورتم رو با دست‌هاش قاب گرفت.
- نسوزون دلم رو خواهر گلم.
آب بینیم رو بالا کشیدم.
- از امشب روح من مُرد، این فقط جسممه.
- این‌جوری خودت را نابود می‌کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
به‌طرف کت و شلوار گلبهی رنگم که روی تختم بود رفتم. تیشرت سفیدم رو با کتم که بلندیش یک وجب بالاتر از زانوم بود، عوض کردم. شلوارم رو هم عوض کردم. شال سفیدم رو از روی رگال داخل کمد بیرون آوردم و روی موهای جمع شدم انداختم. در مقابل چشم‌های متعجب سوگند، چرخی زدم و بغضم رو قورت دادم.
- مورد پسندِ مامان هستم؟
سوگند جلو اومد و دست‌هام رو گرفت.
- به خدا مامان خوش‌بختی تو رو می‌خواد.
دست‌هام رو از دست سوگند بیرون کشیدم و جلوی آینه کنسول ایستادم، خودم رو برانداز کردم. سفیدی چشم‌هام سرخ بود؛ صورتم به زردی میزد. بدون اهمیت به‌طرف کشوی صندل‌های روفرشیم رفتم و صندل سفیدی رو بیرون آوردم.
- نمی‌خوای یه‌کم آرایش کنی؟
چپ‌چپ نگاهی به سوگند کردم.
- چه دل خجسته‌ای داری خواهر من! همین لباس‌ها رو هم از ترس مامان پوشیدم.
صدای چند ضربه به در خورد و آقا مهدی از پشت در خطاب به سوگند.
- سوگند جان! مهمون‌ها اومدند.
سوگند با عجله جلوی آینه خودش رو برانداز کرد. شومیز جیگری با شلوار مشکی به تن داشت. لحظه‌ی آخر روسری مشکی روی سرش رو مرتب کرد.
- بریم خواهری؟
از استرس حالت تهوع گرفته بودم. سوگند دست‌هام رو گرفت و با چشم‌های گشاد شده، نگاهم کرد.
- وای تو چرا انقدر یخی؟
روی تخت نشستم.
- حالم خوب نیست.
همون لحظه مامان با استرس وارد اتاق شد.
- بیاین بیرون دیگه.
- سُرمه حالش خوب نیست.
مامان سری تکون داد.
- آخر با این کارات من رو دق مرگ می‌کنی.
سوگند معترضانه خطاب به مامان.
- ای وا مامان خب طفلک مگه دست خودشه؟
سرم رو بین دست‌هام گرفتم. مامان حرصی شد.
- من میرم، شما هم بیاین، زشته به خدا.
مامان رفت. بلند شدم و چند نفس عمیق کشیدم و به همراه سوگند که نگرانی تو صورتش موج میزد، از اتاق خارج شدیم و به‌طرف پذیرایی رفتیم. سوگند زودتر سلام و احوال‌پرسی کرد. من هم با صدایی که انگار از ته چاه می‌اومد، سلام دادم و جواب گرم از مهمون‌ها شنیدم. خانم سهرابی و آقای رستمی و سیامک و سیاوش بودند. سیمین به‌خاطر روزهای آخر بارداریش نتونسته بود تو این مراسم شرکت کنه. خانم سهرابی بلند شد و به‌سمتم اومد و محکم من رو به آغوش کشید.
- ماشاالله، به تو عروس قشنگم!
لبخندی به اجبار زدم. خانم سهرابی بوسه‌ای دیگه‌‌ای روی گونه‌ام زد و نشست. صدای سوگند رو شنیدم که از من خواست کنارش بشینم. تا نشستم نگاهم به سیامک افتاد، تو اون کت و شلوار سرمه‌ای و پیراهن سفید دل هر دختری رو به لرزه در می‌آورد. امان از دل بی‌ذوقِ من! برق تحسین رو تو چشم‌هاش دیدم. سرم رو پایین انداختم و گوشه‌ی شالم رو به بازی گرفتم.
انگار کَر شده بودم و نشنیدم بزرگ‌ترها چی گفتند. فقط صدای سوگند رو شنیدم که از من خواست همراهش به آشپزخونه برم. عین ربات بلند شدم و دنبال سوگند به آشپزخونه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
مامان از قبل استکان‌ها رو توی سینی نقره‌ای گذاشته و آماده کرده بود. سوگند تند‌تند استکان‌های لبه‌ طلایی رو پر از چای می‌کرد.
- اول به آقای رستمی بعد به مینوجون تعارف کن.
نیش‌خندی زدم.
- اگه از سیاوش شروع کنم چی میشه؟
سوگند با خنده نگاهم کرد.
- همون خود سیاوش تیکه بارونت می‌کنه.
سوگند سینی‌ رو به‌سمتم گرفت.
- بسم‌الله بگو و برو.
دسته‌های سینی رو گرفتم.
- مگه میرم امتحان بدم؟
سوگند آروم به بازوم زد.
- شروع زندگیت رو با بسم‌الله شروع کن.
پوزخندی زدم.
- بمیرم راحت بشم از دست شما.
سوگند اخمی به اَبروهاش آورد.
- زبونتو گاز بگیر.
و ای کاش اون‌شب مرغ آمین صدام رو می‌شنید و مرگ رو فقط برای من می‌آورد؛ اما سرنوشت جوری رقم خورده بود که باید می‌موندم و تک‌تک روزهای سیاهی رو تجربه می‌کردم. اول سوگند رفت. من هم چند نفس عمیق کشیدم و به‌طرف پذیرایی رفتم. بعد از تعارف چای، سینی رو روی اُپن آشپزخونه گذاشتم و سر جای قبلیم نشستم. باز هم بزرگ‌ترها بحث رو دست گرفتند. سرم پایین بود و فقط گوش می‌دادم حرف‌هایی رو که در مورد یک عمر زندگی منی بود که به اجبار تو این مراسم نشسته بودم. صدای خانم سهرابی رو شنیدم:
- آقای فرهمند، اگه اجازه بدین بچه‌ها برن حرف‌هاشون رو با هم بزنن.
یک‌دفعه دلم از شنیدن این حرف خالی شد. چرا فکر اینجاش رو نکرده بودم؟
- بله، حتماً.
بابا خطاب به من ادامه داد:
- سُرمه جان! آقا سیامک رو به اتاقت راهنمایی کن.
گنگ و گیج نگاهم روی بابا خیره موند. میشد خوشحالی رو از چهر‌ه‌ی بابا حس کرد. بلند شدم و سیامک هم بلند شد. همراه سیامک به‌طرف اتاق رفتیم و وارد اتاق شدیم. نگاهم به تیشرت سفیدم روی زمین افتاد. سریع تیشرت رو با نوک صندلم به زیر تخت فرستادم. خداروشکر سیامک در حال وارسی اتاق بود و این صحنه‌ی ناب رو ندید. لب تخت نشستم. سیامک هم روی صندلی میز تحریرم نشست. با لبخندی گرم پرسید:
- خوبی؟
- ممنون!
- من تا به حال خواستگاری نرفتم و نمی‌دونم چی بگم؛ اما بذار از خودم شروع کنم.
سرم رو تکون دادم و باز گوشه‌ی شالم رو مشت کردم.
- استرس داری؟
سرم رو بلند کردم و به صورت شش تیغ شده‌اش نگاه کردم.
- نه.
به شالم اشاره کرد.
- از اول مراسم مدام تو دستته.
لبخند محوی زدم و سرم رو پایین انداختم. سیامک صداش رو صاف کرد.
- ۳۵ سالمه، دندون‌پزشکم، چند سالی هست که مستقل زندگی می‌کنم، شخصیت آرومی دارم و با هر کسی زود جوش نمی‌خورم. تا قبل دیدن تو قصد ازدواج نداشتم؛ اما بعد دیدنت و اصرار مامان می‌خوام زندگی متأهلی رو هم تجربه کنم.
لنگه‌ی اَبروم رو بالا انداختم.
- به اصرار مادرتون اینجاین؟
دستی به صورتش کشید.
- اولش آره؛ اما الان نه.
نیش‌خندی زدم.
- چی شد من رو پسندیدین؟
لب پایینش رو بیرون داد و سرش رو چپ و راست کرد.
- به دلم نشستی و شک ندارم میشه یه زندگی خوب رو کنارت تجربه کنم.
- تو زندگیتون دختری نبوده؟
اَبرو بالا انداخت و یک‌دفعه خندید.
- بگم نه دروغ گفتم. بودن چندتایی که فقط برای سرگرمی وارد زندگیم شدند.
پوزخندی تحویلش دادم.
- منم بگم سرگرمی چندتا پسر بودم خوشتون میاد؟
اخم کرد.
- اصلاً حرفشم دوست ندارم.
تک خنده‌ای کردم.
- خب چرا برای شما مجازه برای من نه؟
- قضیه‌ی من فرق می‌کنه، من یه پسرم.
- آهان، اون دختر‌ها هم قطعاً یه روزی خواستگار براشون میره.
- اون‌ها خودشون خواستن تو زندگی من باشن، بعدشم الان وقت این حرف‌ها نیست.
سرم رو تکون دادم.
- بله.
- می‌خوام خوش‌بختت کنم.
با حاضر جوابی گفتم:
- من الانشم خوش‌بختم.
خندید و موشکافانه نگاهم کرد.
- چرا حس می‌کنم به اجبار داری باهام حرف می‌زنی؟
زیادی تند رفته بودم و بلند شدم به عادت همیشگی به جلوی پنجره رفتم. ماشین فرهاد نبود. دل‌نگرون شدم. جای خالی ماشینش به من دهن کجی می‌کرد که من نمی‌تونم فراموشش کنم. صدای سیامک رو از پشت سرم شنیدم.
- خب تصمیم آخرت چیه؟
هینی کشیدم و برگشتم.
- شما کی اومدین اینجا؟
اون‌ هم از پنجره بیرون رو دید زد.
- محو کجا بودی که متوجه‌ی حضورم نشدی؟
دستپاچه شدم و به‌طرف در رفتم.
- اگه حرفی نمونده بریم بیرون.
دست‌هاش رو که داخل جیب‌های شلوارش گذاشته بود، رو بیرون آورد.
- مگه ما اصلاً حرفی زدیم؟
لبم رو به دندون گرفتم. کلافه پوفی کشید.
- انشالله دوران نامزدی خوب اخلاق هم دستمون میاد.
حرفی نزدم و از کنارم رد شد و ادامه داد:
- مال خودم میشی چشمون سیاه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
سیامک با اون حرفش آشوبی به دل من انداخت و اتاق رو ترک کرد. من هم گیج از رفتار سیامک و حس مالکیتش وسط اتاق ایستاده بودم. مضطرب قلنج انگشت‌هام رو می‌شکوندم و زیر لب زمزمه کردم. «چشمون سیاه».
طولی نکشید سوگند به دنبالم اومد و به پذیرایی رفتیم. نمی‌دونم سیامک چی گفته بود که تا وارد پذیرایی شدم خانم سهرابی بلند شد و به‌سمتم اومد و هر دو طرف صورتم رو بوسید و انگشتر تک نگین سرخ رنگِ قدیمی؛ اما زیبا رو روی انگشت دست راستم جا داد.
- خدابیامرز مادر آقای رستمی، قبل از فوتش دوتا انگشتر به نیت سیامک و سیاوش به من داد و گفت برای عروس‌هاشون نگه دارم. خداروشکر زنده موندم و این انگشتر‌ها رو به صاحب‌هاشون رسوندم.
انگار توی دنیای دیگه پرتاب شدم، کور و کر شدم. من انگشتر نامزدی مردی رو به انگشت داشتم که ذره‌ای بهش حس نداشتم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم منه تحصیل کرده دقیقاً مثل دخترهای عهد قجر، چشم و گوش بسته به انتخاب والدینم وارد دنیای متأهلی بشم. دلم شکست از پدر و مادری که ظاهر سیامک رو به دل من ترجیح دادند. با صدای کف زدن جمع از دنیای ساکن بیرون اومدم و چشمم به سیامکی افتاد که با نگاهی پیروزمندانه نگاهم می‌کرد. سرم رو پایین انداختم تا کسی حلقه‌های اشک رو توی چشم‌هام نبینه. جمع با خوردن شیرینیِ نامزدی تأیید کردن که به این وصلت رضایت دارند و خوشحال بودند برای من و سیامکی که از اون‌شب به بعد با پیامکی که آخر شب برای گوشیم فرستاد، خودش رو صاحبم خوند.
« دو چشم سیاه آهوییت فقط مال منه، تو تمامت مال منه، سُرمه‌ جانم... !»
تا خود صبح بیدار بودم و حالم خوب نبود؛ لحظه‌ای تب می‌کردم، لحظه‌ی دیگه انگار تو قطب جنوب بودم، لرزش بدن و تیک‌تیک دندون‌هام دست خودم نبود. از کمد اتاقم پتوی بزرگی بیرون آوردم و دور خودم پیچوندم؛ اما کار ساز نبود و بدتر شدم. فقط لحظه‌ی آخر یادم بود که اتاقم از نور خورشید روشن شد و به سختی از اتاق بیرون رفتم و بی‌هوش شدم.
با حس نوازش دستی روی موهام چشم‌هام رو باز کردم. چشمم به چشم‌های مضطرب سوگند افتاد.
- درد و بلات بخوره تو سرم، عزیز خواهر.
گیج و منگ پرسیدم:
- من کجام؟
سوگند پیشونیم رو بوسید.
- بیمارستان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
هنوزم احساس می‌کردم توی تنور هستم و بدنم می‌سوخت. رد شلنگ سِرُمِ بالای سرم رو گرفتم و به پشت دستم رسیدم. سوگند اون‌ یکی دستم رو گرفت.
- صبح حالت خراب میشه، مامان و بابا تو رو با...
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد و با مِن‌مِن کردن ادامه داد:
- با فرهاد آوردنت بیمارستان.
تا اسمش رو شنیدم، تَن گُر گرفته‌م بیشتر سوخت و دلم به درد اومد. با صدای لرزون از بغض گلوم پرسیدم:
- چرا با اون؟
سوگند اشک روی صورتم رو که نمی‌دونم کی سرازیر شده بود رو پاک کرد.
- خودت که می‌دونی بابا تو این شرایط بدنش قفل می‌کنه و رانندگی براش سخته.
- آبروم رو بردن، الان میگه دختره غشیه.
سوگند خندید.
- نترس فهمید تب و لرز داری. بنده خدا با تأخیر رفته سرکارش.
آهی کشیدم.
- بنده‌ی خدا کاش بدونه دلیلِ حال بدم خودشه.
سوگند سرش رو پایین‌تر آورد.
- این حرف رو نزن، تو الان نامزد داری و فکر کردن به مرد دیگه گناهه.
نیش‌خندی زدم.
- من دارم فراموشش می‌کنم، دقیقاً مثل معتادی که داره مواد مخدر رو ترک می‌کنه، شنیدی که میگن حالشون موقع دفع سموم از بدن خیلی خراب میشه. این تب منم تب عشقه داره از جونم خارج میشه.
سوگند لبش رو به دندون گرفت و چشم‌های عسلیش توی هاله‌ی اشک دودو میزد. چشمم به پنجره‌ی اتاق افتاد. چرا آسمون تاریک بود؟ من‌که طلوع خورشید رو دیدم... !
- سوگند چرا تاریکه؟
سوگند نم چشم‌هاش رو گرفت.
- خب الان شبه تو از صبحه اینجایی. تا عصر مامان پیشت بود الانم من اومدم، ماشالله خرسی هستی برای خودت تا الان خواب بودی.
آهی کشیدم.
- چند شبه خواب ندارم.
- از گودیِ زیر چشم‌هات معلومه.
سکوت کردم و به قطره‌های زرد رنگِ مایع داخل سِرُم خیره شدم.
- سُرمه! انگشترت کوش؟
به انگشت خالی از انگشترم نگاه کردم.
- اتاقمه.
لبش رو به دندون گرفت.
- زشته اگه الان بیان ببینن دستت نیست، چی؟
کلافه پوفی کشیدم.
- وای سوگند تو روخدا ولم کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
همون لحظه صدای چند ضربه به در خورد و ثانیه‌ای طول نکشید که سیامک وارد اتاق شد. تموم حس‌های بد به سراغم اومدن. چشمم به دسته‌گل رز مشکی توی دستش افتاد. سوگند سلام داد و من هم آروم سلام دادم. سیامک چند قدم جلو اومد و با لبخند، جواب سلاممون رو داد و با چرب زبونی دسته‌گل رو بالا آورد.
- گل برای گل خوشگلم!
سوگند نامحسوس چشمکی برای من زد و دسته‌گل رو از سیامک گرفت.
- خیلی زحمت کشیدین، من برم یه پارچ یا تُنگی برای این گل‌ها پیدا کنم.
سوگند بدون توجه به منی که با چشم براش خط و نشون کشیدم، اتاق رو ترک کرد. سیامک روی صندلی پلاستیکی سفید رنگ کنار تخت نشست.
- نبینم سُرمه جانم مریض باشه.
دلم هری ریخت از این جمله‌ی پر از محبتی که خار شد تو قلب شکسته‌ی من. سعی داشتم نگاهم به صورتش نیفته. چشمم روی پیراهن چهارخونه‌ی سیاه و قرمزش بود.
- احیاناً صورتم روی سینَمه؟
یک‌دفعه نگاهم روی صورتش خیره موند. نمی‌دونم توی چهره‌ام چی دید که خنده‌اش گرفت.
- به خدا من نه غولم نه دیو، من سیامکم کسی که قراره یه عمر یار و همدمش باشی.
لبخند محوی زدم. سرش رو نزدیک آورد.
- سُرمه جانم! می‌دونم به اجبار تحملم می‌کنی؛ اما من درگیرت شدم شدید انقدر که کاری‌ می‌کنم یه روزی به این روزها بخندی و بگی حیف که زودتر زنت نشدم سیامک.
چقدر این آدم از خودراضی بود و خودش رو قبول داشت. همچنان سکوت کرده بودم. سیامک با انگشت شستش روی گونه‌ام رو نوازش کرد. سریع سرم رو عقب کشیدم. سیامک نیش‌خندی زد.
- همین بِکر بودنت من رو مجذوب کرده، همین که خیالم راحته زنم از اول مال خودم بوده.
لبخند کجی زدم.
- در عوض شما دست چندمی؟
قهقهه زد.
- مهم بعد از اینه که فقط مال توأم.
- به نظرتون این انصافه؟
اَبروهاش رو درهم کرد.
- من که به کسی تعهد نداشتم، بعدشم رابطه‌های من فوقش به کافه و رستوران ختم میشد.
- آخرش به کجا؟
پوزخندی زد.
- من دختر باز بودم؛ اما هَوَل نه.
با تمسخر گفتم:
- بله.
سیامک اخم کرد.
- سُرمه‌ جانم! من می‌تونستم بهت دروغ بگم؛ اما صادقانه جلو اومدم. پس اون‌جور با تمسخر باهام حرف نزن.
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. خندید و شیطنتش گُل کرد.
- حالا هم زود خوب شو که می‌خوام دوران شیرینِ نامزدی رو شروع کنیم.
از رفتارش دهنم باز مونده بود. از سیامک بعید بود این رفتار. سوگند با زدن چند سرفه وارد اتاق شد. طفلک خواهرم هم پی برده بود که سیامک هم از اون دسته‌ مردهایی بود که باید برای خلوتشون با یار ارزش قائل بشی و حرمت نگه داری. نمی‌دونم خواهر زرنگ من گلدون رو از کجا پیدا کرده بود؟! گلدون رو روی یخچال کوچیک اتاق گذاشت.
- ببخشید، خلوتتون رو به‌هم زدم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و سوگند خنده‌ی نخودی تحویلم داد. سیامک تو چشم‌هام خیره شد.
- خودتون رو ناراحت نکنین، ما حالا‌حالاها از این خلوت‌ها بسیار داریم.
هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم و خجالت زده از این همه بی‌پروایی نگاهم رو ازش گرفتم. سیامک خندید و از روی صندلی بلند شد.
- سوگند خانم! اگه لازمه شما برین من امشب پیش سُرمه جانم بمونم.
سوگند دستپاچه شال کرم رنگش رو جلو کشید.
- نه ممنون، همین‌که اومدین یه دنیا ممنون.
- خواهش می‌کنم، مامان هم می‌خواستن بیان؛ اما حال سیمین یه‌کم مساعد نبود.
- بله، مینوجون تماس گرفتن، انشالله سیمین جون هم زود وضع‌حمل کنن و راحت بشن.
- انشالله.
سیامک رو به من لبخندی عمیق زد.
- چیزی لازم نداری خانمی؟
چرا تک‌تک حرف‌های این مرد برام بی‌ارزش بود و به دل نمی‌نشست؟! دلم سوخت برای این مرد که اگه جای من این حرف‌ها رو به دختر دیگه‌ای میزد همون اندازه یا شاید هم بیشتر واکنش محبت‌آمیز نشونش می‌داد. لبخند کم‌جونی زدم.
- نه، ممنون که اومدین.
چشم‌هاش رو آروم روی هم فشرد.
- یه سُرمه که بیشتر ندارم.
این رو گفت و کلافه دستی به موهای مرتبش کشید و با خداحافظی آروم از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
محل خدمت بودم و تازه کارم تموم شده بود. به پشتی صندلی چرخ‌دار مشکی تکیه دادم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. از صبح کلی نامه و پرونده‌هایی که از تموم شهر‌های بندری اومده بود رو سر و سامان داده بودم. به‌خاطر دیر رسیدن کارهام هم عقب افتاده بود. صبح وقتی آقای فرهمند رو اون‌جور در حالی که سُرمه رو به‌ سختی بغل گرفته بود و جلوی در آشفته‌حال می‌چرخید، دیدم و به‌سمتش رفتم.
- سلام چی شده؟
آقای فرهمند با حالی زار با سر به سُرمه اشاره کرد.
- از شدت تب بی‌هوش شده.
نگاهم به سُرمه افتاد که موهای پریشونش دور شونه‌هاش ریخته بود و صورتش از تب گلگون شده بود. چقدر چهره‌اش معصوم شده بود. اصلاً دلم نمی‌خواست این دختر چموش رو تو این وضع ببینم. خانم فرهمند در حالی که شال مشکی رنگی دستش بود با گریه در رو بست و تا من رو دید با استرس گفت:
- خدا خیرت بده مادر، اگه زحمت نیست ما رو برسون بیمارستان‌، مهران این‌جور موقع‌ها استرسی میشه و نمی‌تونه رانندگی کنه.
سریع جواب دادم:
- آره چرا که نه.
به‌طرف ماشین رفتم و در عقب رو باز کردم.
- بفرمایید.
خانم فرهمند با تشکر کردن سوار شد و آقای فرهمند سُرمه رو دراز کرد و سرش رو روی پای مادرش گذاشت. خودش هم جلو نشست. تا اولین بیمارستان هر دوشون بی‌تابی کردند و من هم تا جایی که میشد آرومشون کردم. وقتی خیالم از بستری شدن سُرمه راحت شد به محل خدمتم اومدم. با صدای زنگ گوشیم از فکر اتفاقات صبح بیرون اومدم و چشم‌هام رو باز کردم. گوشیم رو از روی میز کاریم که پر از پرونده و نامه بود، برداشتم. شمار‌ه‌ی سیاوش بود. جواب دادم:
- سلام.
- سلام به شیرفرهاد.
لبخندی زدم.
- خوبی؟
طلب‌کارانه جواب داد.
-‌ تو واسه آدم حال خوب می‌ذاری؟
شوکه شدم.
- من؟!
- بله، مامان گفت شماره حساب خواستی برای پرداخت اجاره؟
نفسی از آسودگی کشیدم.
- ایرادش چیه؟
سیاوش با حرصی که تو صداش موج میزد، توپید:
- ایرادش اینه تو با این کارت بیگانه بودنت با ما رو نشون دادی. اون خونه خالی بود و تو هم حکم یه پسر رو برای مامان داری.
- به مامانتم گفتم اگه اجاره نگیره، از اون خونه بلند میشم.
سیاوش مردد پرسید:
- کسی حرفی زده؟
- نه، خودم این‌جور راحت‌ترم.
- قرار بود مقداری پول بدی به نیازمند.
از روی صندلی بلند شدم و به‌‌طرف پنجره‌ی رو به حیاط رفتم.
- من اینجا نیازمندی رو نمی‌شناسم.
سیاوش پوفی کشید.
- خیلی غدی.
لازم دونستم بحث رو عوض کنم.
- راستی امر خیرتونم مبارک.
- ممنون، وای فرهاد، سیامک سر از پا نمی‌شناسه برخلاف فکرم، بد جور گرفتار سُرمه شده.
لحظه‌ای چهر‌ه‌ی تب‌دار سُرمه تو ذهنم تداعی شد، چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم تا فکر غلطم رو از ذهنم دور کنم.
- چی بهتر از این؟! الهی خوش‌بخت بشن.
- انشالله قسمت خودت، فرهاد جان فعلاً من برم ارباب رجوع اومد.
- باشه، روز خوش.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی میز انداختم. دست‌هام رو از پشت دور گردنم به‌هم گره زدم و از پنجره به بیرون خیره شدم. یک لحظه دلم برای خودم که تنهایی عضوی از زندگیم شده بود، سوخت و به درد اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
معذب بودم، از بی‌موقع اومدنم و سرم رو پایین انداخته بودم و با نوک انگشتم روی شلوار مشکی کتانم خط فرضی می‌کشیدم.
- سلام به آقا فرهاد گل!
به احترام آقای فرهمند، که نماز خوندنش تموم شده بود و از اتاق بیرون اومد، بلند شدم و لبخندی زدم.
- سلام، قبولتون باشه.
آقای فرهمند آستین بلوز قهوه‌ای رنگش رو پایین داد و درست روبه‌روی من روی مبل تک نفره نشست.
- قبول حق، خوش اومدی.
من هم نشستم.
- ممنون!
- ببخشید دیروز به زحمت افتادی.
- نه خواهش می‌کنم، کاری نکردم.
همون لحظه خانم فرهمند با سینی حاوی سه استکان لب طلایی چای اومد.
- آقا فرهاد خوش اومدی.
- ممنون!
خانم فرهمند به چهار کمپوت آناناس داخل کیسه‌ی روی اُپن اشاره کرد.
- چرا زحمت کشیدی پسرم؟
- قابل نداره، وظیفه‌م بود بیام عیادت، حال دختر خانمتون خوبه الحمدالله؟
خانم فرهمند مقابلم خم شد و استکان چای برداشتم و تشکر کردم. جواب سؤالم رو آقای فرهمند داد:
- بله خداروشکر آزمایش گرفتن دیدن موردی نیست و ظهر مرخصش کردن، دیشبم به‌خاطر تب نگهش داشتن.
استکان رو روی عسلی چوبی مقابلم گذاشتم.
- برای احتیاط لازم بوده بمونه، احتمالاً ویروس تو بدنشون بوده.
خانم فرهمند سینی چای رو روی جلو مبلی گذاشت و چادر گل‌دارش رو روی سرش مرتب کرد، نشست.
- نمی‌دونم ویروس بود، سرماخوردگی بود، هر چی بود تبش از چهل پایین نمی‌اومد.
پا روی پا انداختم.
- خداروشکر به‌ خیر گذشته.
با صدای لرزونی که سلام داد سرم رو به جهت راست چرخوندم. سُرمه بود. بلند شدم و سلام دادم. لرزش دست‌هاش رو دیدم که شال سرمه‌ای رنگش رو مرتب کرد و آروم به‌سمت ما اومد. کنار مادرش نشست و من هم نشستم.
- خوبین؟
حس کردم چشم‌های سیاهش به اشک نشست. سرش رو پایین انداخت.
- ممنون!
شومیز طوسی رنگ به تن داشت و با دست‌های لرزون پایین شومیزش رو روی پاش می‌کشید و سعی داشت لرزش دست‌هاش رو پنهون کنه. این حرکات رو به حساب بیمار بودنش گذاشتم و غافل بودم از دل این دختر که اسیر بود و کسی به دادش نرسید. با تعارف خانم فرهمند استکان چای رو برداشتم و چایم رو مزه‌مزه کردم و ندوستم با حرفی که زدم آتیش به دلِ لیلای بی‌مجنون انداختم.
- امر خیرتونم مبارک باشه، انشالله به‌ پای هم پیر بشن.
سُرمه تا شنید سرش رو بلند کردم و لبش رو به دندون گرفت و بلند شد و با اخم رفت. متعجب از رفتارش نگاهم به‌جای خالیش موند. خانم فرهمند هم به‌ دنبال دخترش رفت.
- ممنون پسرم، انشالله قسمت خودت، فکر کنم دیگه کم‌کم باید دست به کار بشین.
لبخندی پر از غم زدم.
- فعلاً به ازدواج فکر نمی‌کنم.
- چرا پسرم؟! اتفاقاً شما باید زودتر ازدواج کنی تا از این تنهایی بیرون بیای.
آروم زمزمه کردم:
- من به تنهایی عادت دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین