- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
مامان پرسید:
- سیامک رسوندت؟
پوزخندی زدم و روی صندلی میز تحریرم نشستم.
- نه با آقا فرهاد اومدم.
سوگند لنگهی اَبروش رو بالا انداخت.
- وا چرا؟
کشِ انتهای موهای بافته شدم رو باز کردم و دونهدونه بافت موهام رو باز کردم. تمسخر رو چاشنی کلامم کردم.
- سیامک جانتون، از ظهر رفتن و نموندن.
مامان و سوگند با تعجب بههم نگاهی انداختند. با اخم سرم رو کج کردم.
- مامان جان چرا به من نگفتین چند روز دیگه میان خواستگاری؟ چرا باید من آخرین نفر باشم که خبردار بشم؟
مامان خندید.
- حالا که فهمیدی مادر میخوای چیکار کنی؟
لجم گرفت.
- چقدر بگم من از سیامک خوشم نمیاد.
مامان چپچپ نگاهم کرد.
- بسه سُرمه هر وقت دلیل قانع کنندهای آوردی اون موقع حرف بزن.
اشک به چشمهام هجوم آورد.
- دلیل بهتر از اینکه دوستش ندارم؟
سوگند دست روی شونهام گذاشت و شونهام رو فشرد. مامان بهطرف در رفت.
- کمکم عاشقش میشی.
تا مامان از اتاق خارج شد، از خودخواهیش دلم گرفت و هقهقم بلند شد. سوگند سرم رو بغل کرد.
- آجی جونم، میخوای برای من حرف بزنی؟
با فینفین کردن، جوابش رو دادم:
- من دوستش ندارم.
سوگند بوسهای روی سرم زد.
- تو که تو زندگیت کسی رو نداری؟ پس حتماً میتونی سیامک رو به دلت راه بدی.
گریهام شدت گرفت.
- دارم، دارم.
سوگند متعجب سرش رو پایین آورد و نگاهم کرد و جلوم زانو زد.
- تو چی گفتی؟!
نگاهی به در انداختم، بعد از اینکه خیالم از نبود کسی راحت شد، تن صدام رو پایین آوردم.
- یکی اومده تو قلبم که گرفتارم کرده.
صورت سوگند درهم شد.
- کی؟!
سرم رو پایین انداختم.
- فرهاد.
سوگند هینی بلندی کشید.
- همین فرهادی که خونهی حاجخانم زندگی میکنه؟
- اوهوم.
- اونم تو رو میخواد؟
سرم رو به نشونِ نه تکون دادم.
- نه.
سوگند روی زمین نشست و با کلافگی پوفی کشید.
- وای سُرمه چیکار کردی تو؟!
صورتم رو با دستهام پوشوندم و هقهقم اوج گرفت. سوگند ساعدم رو گرفت و وادارم کرد بشینم، نشستم و من رو به آغوش خواهرانهاش کشید و دم گوشم لب زد:
- سوگند بمیره برات.
سرم رو روی سی*ن*هاش گذاشتم.
- سوگند! خیلی دوستش دارم، انقدر که حد نداره.
سوگند از صداش معلوم بود، بغض داره.
- عشق یکطرفه، اصلاً خوب نیست.
سرم رو بلند کردم.
- اون روز سیمین از عشق فرهاد به شادی گفت، آخر عشقشون چی شده؟
سوگند دم و بازدم عمیقی کرد.
- شادی و پدرش همون ده سال پیش فرهاد رو بهخاطر پرورشگاهی بودنش تحقیر کردن و دست رد به سی*ن*هش زدن. فرهادم که شکست عشقی میخوره میره چابهار.
قلبم تیر کشید از فهمیدن این موضوع. چقدر باید سنگدل باشی که یکی رو بهخاطر گذشتهای که به دست خودش رقم نخورده رو تحقیر کنی.
- شادی بیلیاقت.
- سیامک رسوندت؟
پوزخندی زدم و روی صندلی میز تحریرم نشستم.
- نه با آقا فرهاد اومدم.
سوگند لنگهی اَبروش رو بالا انداخت.
- وا چرا؟
کشِ انتهای موهای بافته شدم رو باز کردم و دونهدونه بافت موهام رو باز کردم. تمسخر رو چاشنی کلامم کردم.
- سیامک جانتون، از ظهر رفتن و نموندن.
مامان و سوگند با تعجب بههم نگاهی انداختند. با اخم سرم رو کج کردم.
- مامان جان چرا به من نگفتین چند روز دیگه میان خواستگاری؟ چرا باید من آخرین نفر باشم که خبردار بشم؟
مامان خندید.
- حالا که فهمیدی مادر میخوای چیکار کنی؟
لجم گرفت.
- چقدر بگم من از سیامک خوشم نمیاد.
مامان چپچپ نگاهم کرد.
- بسه سُرمه هر وقت دلیل قانع کنندهای آوردی اون موقع حرف بزن.
اشک به چشمهام هجوم آورد.
- دلیل بهتر از اینکه دوستش ندارم؟
سوگند دست روی شونهام گذاشت و شونهام رو فشرد. مامان بهطرف در رفت.
- کمکم عاشقش میشی.
تا مامان از اتاق خارج شد، از خودخواهیش دلم گرفت و هقهقم بلند شد. سوگند سرم رو بغل کرد.
- آجی جونم، میخوای برای من حرف بزنی؟
با فینفین کردن، جوابش رو دادم:
- من دوستش ندارم.
سوگند بوسهای روی سرم زد.
- تو که تو زندگیت کسی رو نداری؟ پس حتماً میتونی سیامک رو به دلت راه بدی.
گریهام شدت گرفت.
- دارم، دارم.
سوگند متعجب سرش رو پایین آورد و نگاهم کرد و جلوم زانو زد.
- تو چی گفتی؟!
نگاهی به در انداختم، بعد از اینکه خیالم از نبود کسی راحت شد، تن صدام رو پایین آوردم.
- یکی اومده تو قلبم که گرفتارم کرده.
صورت سوگند درهم شد.
- کی؟!
سرم رو پایین انداختم.
- فرهاد.
سوگند هینی بلندی کشید.
- همین فرهادی که خونهی حاجخانم زندگی میکنه؟
- اوهوم.
- اونم تو رو میخواد؟
سرم رو به نشونِ نه تکون دادم.
- نه.
سوگند روی زمین نشست و با کلافگی پوفی کشید.
- وای سُرمه چیکار کردی تو؟!
صورتم رو با دستهام پوشوندم و هقهقم اوج گرفت. سوگند ساعدم رو گرفت و وادارم کرد بشینم، نشستم و من رو به آغوش خواهرانهاش کشید و دم گوشم لب زد:
- سوگند بمیره برات.
سرم رو روی سی*ن*هاش گذاشتم.
- سوگند! خیلی دوستش دارم، انقدر که حد نداره.
سوگند از صداش معلوم بود، بغض داره.
- عشق یکطرفه، اصلاً خوب نیست.
سرم رو بلند کردم.
- اون روز سیمین از عشق فرهاد به شادی گفت، آخر عشقشون چی شده؟
سوگند دم و بازدم عمیقی کرد.
- شادی و پدرش همون ده سال پیش فرهاد رو بهخاطر پرورشگاهی بودنش تحقیر کردن و دست رد به سی*ن*هش زدن. فرهادم که شکست عشقی میخوره میره چابهار.
قلبم تیر کشید از فهمیدن این موضوع. چقدر باید سنگدل باشی که یکی رو بهخاطر گذشتهای که به دست خودش رقم نخورده رو تحقیر کنی.
- شادی بیلیاقت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: