جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,772 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
صدای زنگ آیفون به بحث بین من و آقای فرهمند پایان داد. آقای فرهمند بلند شد و به‌طرف آیفون رفت. من هم موندن بیشتر رو جایز ندونستم بلند شدم و به‌سمت آقای فرهمند که دکمه‌ی آیفون رو فشرده بود رفتم.
- منم رفع زحمت کنم.
- کجا پسرم؟ تو که تازه اومدی؟
- هدف عیادت بود که... .
خانم فرهمند از آشپزخونه بیرون اومد و میون حرفم پرید.
- کجا آقا فرهاد؟ شام رو کنار ما باشین، سیامک جان هم هستن.
تا اسم سیامک رو شنیدم رو رفتنم مصمم‌تر شدم.
- ممنون، یه مقدار کار دارم، شب خوش.
آقا و خانم فرهمند بدرقه‌ام کردند تا در رو باز کردم با سیامک که یک دسته‌گل بزرگ گل رز آبی و یک جعبه شیرینی دستش بود، روبه‌رو شدم؛ اَبروهاش از دیدن من بالا پرید. سلام دادم و خیلی سرد جوابم رو داد. احساس کردم از دیدنم اونجا جا خورد و خوشحال نشد. خیلی سریع خداحافظی کردم و از پله‌ها به‌طرف پایین سرازیر شدم. در رو باز کردم و وارد کوچه شدم و به‌طرف خونه رفتم. لحظه‌ی آخر سنگینی نگاهی رو حس کردم. نگاهم رو به پنجره‌ی طبقه‌ی سوم ساختمون روبه‌رویی انداختم. سُرمه رو دیدم که کف هر دو دستش رو روی شیشه گذاشته بود و به پایین خیره بود. موندن رو جایز ندوستم، به این خیال که نگاهش جای دیگه‌اس، نگاهم رو از پنجره گرفتم. چشم چرونی تو قاموس من نبود. اون هم دختری که ناموس کَس دیگه‌ای شده بود. وارد حیاط شدم و مستقیم به‌طرف تخت رفتم و روش نشستم. به آسمون تاریک و بی‌ستاره خیره شدم. چقدر این روز‌ها احساس تنهایی می‌کردم! برام عجیب بود، من‌ که یک عمر تنها بودم؛ اما تازه‌تازه تنهایی داشت اذیتم می‌کرد. زندگیم داشت تکراری میشد و دلم تنوع می‌خواست، دلم یک کانون گرم خونواده می‌خواست، یک خونواده مثل خونواده‌ی رستمی‌ها یا فرهمند‌ها؛ دلم کسی رو می‌خواست که وقتی از بیرون میام منتظرم باشه و من هم به امید اون به خونه بیام؛ اما افسوس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
کلافه پوفی کشیدم و روی تخت نشستم.
- وای مامان جان، سیمین زایمان کرده به من چه که برم بیمارستان، مرخص شد می‌ریم خونه دیگه.
مامان آروم چنگی به صورتش زد.
- وای خدا منو از دست تو بکشه راحت بشم، بیمارستان بودی سیامک دو بار اومد، مینو یه بار اومد، کم گربه صفت باش.
با حرص چنگی تو موهای باز و پریشون روی شونه‌هام زدم.
- مامان جان! اومد خونه چشم میرم.
مامان سری از روی تأسف تکون داد و در حالی که زیر لب غر میزد از اتاق بیرون رفت. سرم رو بین دست‌هام گرفتم. تو این چند روز به قدری از کارهای مامان حرص خورده بودم که کم‌کم داشتم به جنون کشیده می‌شدم. صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشیم روی میز تحریر بود، بلند شدم با اسم سیامک روی صفحه‌ی گوشیم پوفی کشیدم و جواب دادم:
- الو سلام.
- سلام جانم. خوبی؟
روی صندلی نشستم.
- ممنون! دایی شدنتون مبارک.
با شوق و هیجان جواب داد:
- مرسی زن‌دایی، خونه‌ای؟
- بله.
- من الان مطبم، غروب سیمین رو میارن خونه‌ی مامان، بیام دنبالت؟
به اجبار و با بی‌میلی جواب دادم:
- اگه بابا اجازه داد میام.
- من به فدات، خودم با آقا مهران هماهنگ می‌کنم.
- باشه.
- پس غروب می‌بینمت سُرمه جانم. فعلاً.
- روز خوش.
تماس رو قطع کردم. طولی نکشید صدای پیامک گوشیم بلند شد، پیامک از طرف سیامک بود.
«ای که چشمان سیاهت برده از دل تاب را
غمزه‌ی چشمت ربوده از دو چشمم خواب را»
چند بار این متن رو خوندم. چرا دلم خواست این پیام از طرفِ کَس دیگه‌ای برام فرستاده میشد. کسی که سخت بود فراموش کردنش. نمی‌دونم چرا دلم حالیش نمیشد فرهاد ذره‌ای به من فکر نمی‌کنه و براش مهم نیستم. خیلی دلم می‌خواست سیامک رو با جان و دل بپذیرم. تو این مدت کم به‌‌حدی به من محبت کرده بود که گاهی اوقات از رفتار سردِ خودم خجالت زده می‌شدم.
جلوی آینه ایستادم خودم رو برانداز کردم. مانتوی کتی مشکی با شلوار دمپای کرمی و شال کرمی رنگ، انتخابم برای امروزم بود. با تک زنگِ سیامک کیف کوچیک مشکیم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. از مامان که خوشحال بود و زیر لب قربان‌صدقه‌ام می‌رفت خداحافظی کردم و به پایین رفتم. در رو باز کردم؛ سیامک رو کنار ماشین سوزکی مشکی رنگش ایستاده بود، دیدم. پیراهن سفید به تن داشت که آستین‌هاش رو تا آرنج بالا زده بود با شلوار مشکی. لبخند محوی زدم و سلام دادم.
در سمت شاگرد رو برام باز کرد.
- سلام به روی ماه سُرمه جانم.
سوار شدم و در رو بست و خودش هم سوار شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
ماشین رو روشن کرد.
- خیلی خسته بودم، تا تو رو دیدم خستگیم رفع شد. چی تو وجودت داری دختر؟
از حرفش معذب شدم و حس کردم گونه‌هام سرخ شد. سیامک در حالی که ماشین رو به حرکت در می‌آورد، قهقهه زد.
- ببین لپ‌هاشو! دختر تو خیلی پاستوریزه‌ای.
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- شما خیلی لارجی، ماشالله دوست دختر زیاد داشتی از هر کدوم چیزی تو ذهنتون مونده و انتظار دارین منم مثل اون‌ها رفتار کنم.
به خنده‌‌اش ادامه داد.
- تا آخر عمر این دوست دخترها رو بکوب تو سرم خب؟
پشت چشمی نازک کردم.
- به احتمال زیاد، همین کار رو بکنم.
نیم‌نگاهی به من انداخت.
- تو هر کاری دلت می‌خواد انجام بده، بهت ثابت می‌کنم بعد از این سیامک فکر و ذکرش سُرمه جانشه.
لبخند کم‌جونی زدم و از شیشه به بیرون خیره، شدم. تا رسیدن به خونه‌ی رستمی‌ها سکوت کردم و سیامک هم ساکت بود و هرازگاهی پر مهر نگاهم می‌کرد. وقتی وارد خونه شدم با استقبال گرم تک‌تک اعضای خونواده روبه‌رو شدم. تا وارد پذیرایی شدیم، چشمم به شادی که به همراه مادرش اونجا بود، افتاد. حسِ بدی وجودم رو گرفت. احساس کردم با تمسخر نگاهم می‌کرد. مادرش رو، مراسم فوت حاج‌خانم دیده بودم. خانمی که به‌شدت فخر می‌فروخت و از بالا به همه نگاه می‌کرد، زیر دستِ همچین مادری قطعاً دختری مثل شادی بزرگ میشد که تحقیر کردن رو خوب بلد بود؛ اما شبنم دنیایی سوا از خونواده‌اش داشت و دور بود از هر نوع خودشیفتگی. بعد از روبوسی و تبریک گفتن به سیمینی که رنگ به چهره نداشت، روی مبل سه نفره نشستم و سیامک هم کنارم نشست و دستش رو دور شونه‌ام انداخت. معذب شدم و متعجب نگاهش کردم. سیامک کنارِ گوشم لب زد:
- جات همین جاست، پس از الان بهش عادت کن.
- سیامک جان! اگه می‌دونستم انقدر زن دوستی زودتر دست به کار می‌شدیم عمه جان.
سیامک خندید و جواب تیکه‌ی عمه‌اش رو داد.
- آخه عمه جان تا الان دلبرم رو پیدا نکرده بودم، قضیه‌ی من شده همون آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم.
سیامک نگاه پر از مهرش رو به مادرش دوخت و ادامه داد:
- ممنونم از مامان برای انتخابش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
خانم سهرابی با تموم عشق مادرانه‌اش چند ضربه‌ی آروم روی سی*ن*ه‌ی سمت چپش زد.
- من قربونت برم.
سیامک اخمی به اَبرو آورد.
- خدانکنه‌.
عمه خانم لبخند کجی زد.
- شاهنامه آخرش خوش است.
از شنیدن این حرف جا خوردم. سیاوش که تا اون موقع ساکت بود، چنان جوابِ دندون شکنی در جواب عمه‌اش داد که همه لحظه‌ای خیره به سیاوش بودند.
- عمه جان، خوش‌بختانه ما خونوادگی شاهنامه بخون نیستیم، ما جوجه‌هامون رو آخر پاییز می‌شمریم، که انشالله سال دیگه آخر پاییز سیامک و سُرمه جوجه دار شدن و تعداد جوجه‌هامون رو می‌شماریم.
وای از سیاوش که با این حرفش، هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم و لبِ پایینم رو به دندون گرفتم. بعد از چند ثانیه‌ سکوت حاکم بر جو. سیامک قهقهه زد.
- سیا گفته بودم فدایی داری؟
سیاوش با شیطنت لبش رو به دندون گرفت و با چشم و اَبرو به شبنم که کنارش نشسته بود اشاره کرد. سیامک دو انگشتش رو روی پیشونیش گذاشت.
- من ارادت خاصی به زن‌داداشِ گلم دارم.
شبنم لبخندی زد.
- ممنون داداش، شما هم حکم داداش نداشته‌ام رو دارین.
- لطف داری شبنم جان.
شادی در حالی که با ناخن کاشته شده‌ی قرمز رنگش بازی می‌کرد، خطاب به سیامک.
- سیامک! فکر نمی‌کردم، اهل ازدواج سنتی باشی.
مادر و دختر امروز دست‌به‌دست هم داده بودند تا اعصاب نداشته‌ی من رو خرد کنند. از عصبانیت دسته‌ی کیفم رو فشردم. سیامک با خون‌سردی کامل جواب داد:
- آخه این سنتی با سنتی‌های دیگه زمین تا آسمون فرق می‌کنه، سُرمه جانِ من تکه و خداروشکر برای بودنش.
بی‌اراده نگاهم به صورتش افتاد، درخشش خاصی تو چشم‌های قهوه‌ای رنگش نشست و چشمکی زد. سرم رو پایین انداختم.
- سیمین جان‌! نمی‌خوای فسقلت رو نشونمون بدی؟
سیمین با محبتی خواهرانه نگاهش رو به سیامک دوخت.
- دایی جونش، گل پسرم با باباش تو اتاقن و مشتاق دیداره دایی و زن‌دایی جونش هست.
سیامک بلند شد.
- پس من و زن‌دایی جونی، بیشتر از این گل‌پسرت رو منتظر نمی‌ذاریم.
سیامک به‌ حالت تعظیم کمی خم شد.
- بانوی من افتخار میدی؟
لبخندی زدم و بلند شدم. خوشحالی تو صورت خانم سهرابی پیدا بود.
- تو اتاق خود سیمین هستن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
به همراه سیامک وارد اتاق شدیم. آقا نیما (شوهر سیمین) نوزادی که سرهمی نخی طوسی و سفید رنگ با طرح فیل به تن داشت رو بغل گرفته بود و تو اتاق آروم می‌چرخید.
- نچ‌نچ نیما جان، از الان بچه‌ رو انداختن گردن تو؟
آقا نیما نگاه پر از مهر پدرانه‌اش رو از پسرش گرفت و لبخندی زد.
- دیدی سیامک این حجم زن ذلیلی رو؟
سیامک سرخوشانه خندید. آقا نیما شخصیت آروم و متینی داشت و از اون دسته مردهایی بود که خودش رو وقف خونواده می‌کرد. با صدای آروم سلام دادم و قدم نو رسیده‌اش رو تبریک گفتم.
- سلام عروس خانم، اول از همه ورودتون به این خونواده رو تبریک میگم و براتون آرزوی خوش‌بختی می‌کنم.
با لبخند کم جونی جواب دادم:
- ممنون!
سیامک جلوتر رفت و با احتیاط نوزاد رو از بغل آقا نیما گرفت و هیجان تو صورتش نقش بست.
- آخ خدای من، این چرا انقدر زشته؟
آقا نیما غش‌غش خندید.
- جرئت داری اینو به خواهرت بگو.
سیامک چشم‌هاش گرد شد.
- جون مادرت منو با سیمین در ننداز.
هر دوشون خندیدند. جلوتر رفتم و با دیدن اون نوزادِ کوچیک دلم ضعف رفت.
- وای خدا ماشالله! زنده باشه، آقا سیامک این کوچولو به این خوشگلی!
سیامک سرش رو نزدیک آورد.
- تو هم بگو زشته نترس خودم پشتتم و نمی‌ذارم کسی چپ نگاهت کنه.
با اخم ساختگی نگاهش کردم.
- تا شما اینجایین من برم به سیمین بگم وقت شیر بچه‌س.
آقا نیما اتاق رو ترک کرد. دست نرم و لطیف نوزاد رو گرفتم. سیامک متأسف سری تکون داد.
- بیچاره خواهرم، نُه ما عذاب کشید، بعدش بچه کپ باباشه.
معتجب نگاهش کردم. چشمکی زد.
- من دوست دارم بچه‌مون شبیه تو بشه.
تنم یخ بست؛ اما گونه‌هام انگار کوره‌ی آتیش بودن. لبم رو به دندون گرفتم. همون لحظه نوزاد چشم‌هاش رو باز کرد. حق با سیامک بود، نوزاد رنگ سبزه‌ی پوست و چشم‌های میشی رنگش رو از پدرش به ارث برده بود، حتی موهای خرمایش رو.
- از حرف‌های عمه و شادی که ناراحت نشدی؟
سرم رو به نشون نه تکون دادم.
- من سعی می‌کنم همیشه این‌جور آدم‌ها رو نادیده بگیرم.
- چقدر خوب!
- میشه بدین بغلش کنم؟
سیامک آروم نوزاد رو به آغوشم داد. قشنگ‌ترین حس بود. نوزاد رو با محبت به خودم فشردم. بینیم رو نزدیکش بردم و نفس عمیقی کشیدم. عاشق بوی نوزاد بودم.
- بچه دوست داری؟
- آره، بوش کنین.
سیامک سرش رو پایین آورد و بو کشید.
- این که بوی شامپو بچه‌ی فیروز میده.
چپ‌چپ نگاهش کردم و غش‌غش خندید.
- وقتی چشم‌هات رو اون‌جوری می‌کنی‌ خیلی خواستنی‌تر میشی!
معذب شدم و خودم رو به کوچه‌ی علی‌چپ زدم و با انگشت اشاره‌ام موهای نوزاد رو نوازش کردم. با صدای تب‌دار سیامک نگاهم لحظه‌ای روی صورتش خیره موند.
- حیف که فردا مُحَرم شروع میشه؛ وگرنه عقدت می‌کردم.
آب دهنم رو قورت دادم.
- از اولم قرارمون این بود، دو، سه ماهی رو نامزد بمونیم.
لبخندی زد و دستی تو موهاش کشید.
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم تو زندگیم به این حد دختری برام مهم بشه، سُرمه من می‌خوامت.
با این حرفش بغض تو گلوم نشست و نوزاد رو آروم توی گهواره‌ی کنار تخت یک‌نفره گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون برم که سیامک بازوم رو گرفت و من رو به‌سمت خودش چرخوند.
- سُرمه! چرا این رفتار رو باهام می‌کنی؟ کسی تو زندگیت هست؟
دلم هری ریخت و چشم‌هام گرد شد. سرش رو کج کرد و با جدیت ادامه داد:
- من بچه نیستم و احساس می‌کنم تو کَس دیگه‌ای رو می‌خوای.
بازوم رو از دستش که انگار گوله‌ی آتیش بود، بیرون کشیدم.
- کسی تو زندگیم نیست.
لبخند کم‌جونی زد.
- خیلی خوبه، چون من تو رو به هیچ قیمتی از دست نمیدم.
این رو گفت و دست روی کتفم گذاشت و وادارم کرد به همراه هم از اتاق بیرون بریم. همون لحظه سیمین در حالی که به‌ سختی راه می‌رفت و با دست زیر دلش رو گرفته بود، وارد راه‌روی اتاق‌ها شد.
- داداش نی‌نیمو دیدی؟
سیامک با لبخند، جلو رفت و پیشونی خواهرش رو بوسید.
- آره قربونت برم، زنده باشه. خودتم برو استراحت کن، خیر سرت عمل کردی ها، نشستی چرت و پرتِ عمه رو گوش میدی.
سیمین لبش رو به دندون گرفت.
- داداش می‌شنون.
- مهم نیست، برو استراحت کن، من و سُرمه جانم تا آخر شب اینجاییم، باز بیا پیشمون.
سیمین لبخندی پر مهر به روی من زد.
- قربون تو و خانمت برم من.
سریع جواب دادم:
- خدا نکنه عزیزم.
محبت‌های بی‌نهایت این خونواده به من فقط من رو شرمنده‌تر و سر به زیرتر می‌کرد.‌ اون لحظه تو دلم گفتم: « ای کاش قبل از فرهاد، سیامک وارد زندگیم میشد.‌» اما هیچ آدمی از فردای خودش خبر نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
در حالی که با یک دست گوشی رو روی گوشم نگه داشته بودم و با دست دیگه سیب‌زمینی‌ها و تکه‌های مرغِ داخل ماهیتابه‌ی روی گاز رو با قاشق زیر و رو کردم.
- این چه حرفیه؟ شما صاحب اختیارین، اینجا که خونه‌ی خودتونه.
خانم سهرابی پشت خط بود.
- نه تا زمانی که اجاره نمی‌دادی.
قاشق رو داخل سینک انداختم و به‌طرف یخچال رفتم، درش رو باز کردم از داخل کشو دو گوجه برداشتم.
- به خدا من این‌جوری راحت‌ترم.
- چی بگم که هنوزم اخلاقت دستم نیومده!
گوجه‌ها رو داخل بشقاب روی سینک گذاشتم و خنده‌ام گرفت.
- خودمم هنوز خودم رو نمی‌شناسم.
- امان از تو، پس فرهاد جان، فردا ناهار تاسوعاس، بندگان خدا بیان تو حیاط نذریشون رو درست کنن، تابستونه گرمه سخته بخوان تو واحد‌شون غذا رو درست کنن.
به‌طرف گاز رفتم و زیر ماهیتابه رو خاموش کردم.
- هم خونواده‌ی فرهمند، هم شما قدمتون رو چشم.
- چشمات پر نور. ناهار عاشورا هم که نذر خودمه می‌برم مرکز پیش بچه‌ها، تو هم بیا.
- قبولتون باشه، حتماً میام، اگه بشه مقداری هم پول من بدم برای نذری.
- خیلی خوبه‌، این‌جوری غذا بیشتر میشه و به نیازمند بیشتری می‌دیم.
- پس به همون شماره حسابتون پول واریز می‌کنم.
- قبولت باشه مادر.
- قبول حق.
- پس ما فردا صبح به همراه زری خانم زود میایم اونجا که ناهار رو آماده کنیم.
- خوش اومدید.
بعد از خوردن شام، به اتاق رفتم پیراهن مشکیم رو از رگالِ داخل کمد بیرون آوردم و پوشیدم. صدای عزاداری هیئت‌ها از بیرون به گوشم می‌رسید و دلم می‌خواست تو مراسم‌ها شرکت کنم. از اتاق خارج شدم و نگاهی تو آینه‌ی قدی جلوی در انداختم و کلید خونه رو از جا کلیدی برداشتم. از خونه بیرون رفتم. بعد از چند نفس عمیق و دریافت انرژی از هوای مطبوع به‌طرف در رفتم، شب‌های شهریور ماه دیگه به گرمای شب‌های ماهِ مرداد نبود و پیاده‌روی عجیب لذت می‌داد. تا در حیاط رو باز کردم نگاهم به خونواده‌ی فرهمند افتاد که تازه از خونه بیرون اومده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
خانم فرهمند و سُرمه چادر سیاه به سر داشتند. یک لحظه نگاهم روی صورت گردِ سُرمه تو قاب مشکی شال و چادر عربی دور سنگ دوزی شده، خیره موند. چشم‌های سیاهش، سیاهیش رو بیشتر به رخ می‌کشید. نگاهم رو ازش گرفتم و زیر لب « لعنت به شیطونی» گفتم و پوفی کشیدم. به‌سمتشون رفتم. با آقای فرهمند دست دادم و با هر سه‌شون سلام و احوال‌پرسی کردم.
- فرهاد جان، میری هیئت؟
در حالی که آستین پیراهنم رو تا آرنج بالا می‌دادم، جواب آقای فرهمند رو دادم:
- بله.
- پس هم مسیریم.
لبخندی زدم و با آقای فرهمند، هم‌قدم شدم.
- آقا فرهاد! مینوجان باهاتون تماس گرفتن؟
سرم رو به‌ عقب چرخوندم و جواب خانم فرهمند رو دادم:
- بله! قدمتون رو چشم، نذرتون قبول.
خانم فرهمند تشکر کرد. آقای فرهمند دست روی‌ شونه‌ام گذاشت.
- خیلی با معرفتی پسر!
آروم جواب دادم:
- شما لطف دارین.
به خیابون اصلی رسیدیم. هیئت بزرگِ سی*ن*ه زنی و زنجیر زنی در حال عبور کردن بود. هر سال کُنارک تو مراسم‌ها شرکت می‌کردم. یک لحظه دلم پر کشید برای مُحرم‌های اونجا. ده سال زمانِ کمی نبود، من به اون شهر و مردمانِ خون‌گرمش خو گرفته بودم. چند روز پیش با حسین صحبت کردم و ابراز دلتنگی می‌کرد. ردیفی کنار جدول کنار خیابون ایستادیم و به منظره‌ی سی*ن*ه زنی نگاه کردیم. نیم‌نگاهی به سُرمه که کنارم ایستاده بود، انداختم. شیطنت وجودم گُل کرد و آروم پچ زدم.
- عجیبه جناب دکتر کنارتون نیستن؟!
این سؤال رو به‌خاطر این پرسیدم که گاه‌ و‌ بی‌گاه ماشین سیامک رو جلوی خونه‌شون می‌دیدم. سُرمه نگاهم کرد و چشم‌هاش رو ریز کرد.
- ایشون کار داشتن، نشد بیان. کارشون دارین؟
شونه‌ بالا انداختم و با شیطنت لبخندی زدم.
- نه، احساس کردم دلتنگش هستی، آخه از صبحِ ماشینش رو جلو خونتون ندیدم.
چونه‌اش لرزید و نیش‌خندی با بغض زد.
- آره خیلی دلتنگشم، انشالله فردا صبح میاد پیشم.
سری تکون دادم.
- چقدر خوب! دوتا صندلی زیر درخت بیدمجنون ته حیاط براتون می‌ذارم، برین رفع دلتنگی کنین.
نگاهش رنگ غم گرفت و قطره‌ای اشک از چشم چپش پایین چکید و آروم به اون سمت مادرش رفت. از حرکت خودم تعجب کردم. احساس کردم زیادی تند رفته بودم و ندونستم ناخواسته دلی رو شکستم که گرفتارم بود. تا آخر مراسم احساس کردم سُرمه اشک ریخت. این رو از خیس شدن پارچه‌ی براق آستین چادر عربیش که تند‌تند به‌سمت صورتش می‌برد، فهمیدم. دچار عذاب‌وجدان شدم و چیزی از مراسم نفهمیدم. موقع برگشت سُرمه چند قدم عقب بود و آروم می‌اومد. از عمد کلیدم رو از داخل جیبم به زمین انداختم و به بهونه‌ی اون خم شدم. آقای فرهمند و خانمش کمی دور شدند. کلید رو برداشتم و خطاب به سُرمه که بهم رسید.
- معذرت می‌خوام به‌خاطر شوخیِ بی‌جام.
سفیدی چشم‌هاش به‌ سرخی میزد، پوزخندی زد و بی‌حرف به راهش ادامه داد. حرکتش به مزاجم خوش نیومد و خودم رو بهش رسوندم.
- من آدمی نیستم که از دخترها معذرت خواهی کنم، پس اون‌جور برای من پوزخند نزن، من سیامکت نیستم، اوکی؟
این رو گفتم و سرعتم رو زیاد کردم. وقتی به جلوی خونه‌ رسیدیم با یک خداحافظی سریع وارد حیاط شدم. اعصابم خراب بود و بیزاریم از جنس مخالف شدت گرفت و دوست نداشتم هیچ دختری رو کنارم ببینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
جلوی تلویزیون ۳۲ اینچِ روی میزتلویزیونی طرح چوبِ ساده، روی مبل لاکی رنگ طرح سنتی، اتاق نشیمن نشسته بودم و به صفحه‌ی تلویزیون که مراسم تاسوعای شهرهای مختلف رو نشون می‌داد، نگاه می‌کردم. از بیرون صدای همهمه‌ی خانم‌ها می‌اومد. صبح زود خانم سهرابی به همراه خانم فرهمند و هر دو دخترهاش اومده بودند و در تدارک ناهار روز تاسوعا بودند. تموم شب رو تا صبح به‌خاطر فکر و خیال‌های بیهوده بیدار موندم، نتیجه‌اش سر دردی بود که از صبح دچارش شده بودم. حتی قرص هم تأثیر نداشت و آروم نشده بودم. نور تلویزیون سر دردم رو تشدید می‌کرد. تلویزیون رو خاموش کردم. سرم رو بین دست‌هام گرفتم و به فرش دست‌بافت قدیمی لاکی رنگِ زیر پام خیره شدم.
- فرهاد جان!
سرم رو بلند کردم، خانم سهرابی بود، در حالی که آستین‌ پیراهن بلند مشکیش رو که بالا داده بود رو پایین می‌کشید و مرتب می‌کرد، به‌سمتم اومد، مضطرب پرسید:
- خوبی مادر؟
لبخند کم‌جونی زدم.
- بله! یه‌کم سرم درد می‌کنه.
- به‌خاطر زود بیدار شدنه، تو رو هم زابراه کردیم.
سرم رو چپ و راست کردم.
- نه، من عادت دارم صبح زود بیدار بشم.
خانم سهرابی جلو اومد، دست روی پیشونیم گذاشت.
- تبم نداری که، چشم‌هات چرا شدن یه کاسه‌ی خون؟
- دیشب بدخواب شدم، به‌خاطر اونه.
- پاشو مادر یه‌کم دراز بکش.
بلند شدم.
- خوبم، چیزی می‌خواستین؟ همه چی تو یخچال و کابینت‌ها هست.
خانم سهرابی با نگرانی چینی به اَبروهاش آورد.
- ‌نه اومدم بگم بیای به آقای فرهمند کمک کنی دیگ رو بذاری روی گاز‌، که دیدم حالت خوب نیست. می‌خوای بریم درمونگاه؟
- نه من خوبم، بریم.
- مطمئنی؟
- بله!
به همراه هم به حیاط رفتیم. آقای فرهمند و خانمش کنار دیگ بزرگِ بغلِ گاز ایستاده بودند. به آقای فرهمند که تازه اومده سلام دادم و به کمک هم دیگ بزرگ برنج آب کشی شده رو روی اجاق‌گاز گردِ سبز رنگ گذاشتیم.
- خدا خیرت بده آقا فرهاد.
لبخند محوی به خانم فرهمند زدم.
- خواهش می‌کنم.
نگاهم رو به‌‌طرف تخت چرخوندم، سُرمه و خواهرش به همراه خانم سال‌خورده‌ای روی تخت نشسته بودند. یک ساعت پیش ندیده بودمش، انگار تازه با آقای فرهمند اومده بودند. ادب حکم می‌کرد برای سلام و خوش آمدگویی پیش‌قدم بشم. به‌سمتشون رفتم.
- سلام حاج‌ خانم خوش اومدین.
پیرزنی که حاج خانم، خطابش کرده بودم، عینک قاب مستطیلی روی چشم‌هاش رو با نوک انگشت اشاره‌اش بالا و پایین کرد.
- اولاً علیک سلام، دوماً من مکه نرفتم و حاج خانم نیستم، عمه مهین صدام می‌زنن.
با اَبروهای بالا رفته لبخند زدم.
- بله، درسته.
چشم‌های سیاه و ریزش رو جمع کرد.
- پسر مینو هستی؟
از سُرمه که سمت چپش نشسته بود، پرسید:
- نومزدت ایشونه؟ سیاوک.
چشم‌های سرمه که از صبح من رو نادیده گرفته بودن، گرد شد و لبش رو به دندون گرفت. تو این مدت پی برده بودم موقع‌هایی که معذب میشد لبِ پایینش رو به دندون می‌گرفت. بعد از چند لحظه‌ سکوت خواهرِ سُرمه غش‌غش خندید و سُرمه هم به‌ سختی جلوی خنده‌اش رو گرفته بود. با خنده خودم جواب دادم:
- نه عمه خانم، من فرهادم، سیاوک نیستم.
خواهر سُرمه باز قهقهه‌اش بلند شد. عمه خانم اخمِ ریزی کرد، بعد از کمی تو فکر رفتن، لبخندی زد.
- چه اسم قشنگی!
موهای سفیدِ بیرون زده از روسری نخی مشکیش رو به زیر روسری فرستاد و زمزمه‌وار خوند:
- من آن فرهاد مسکینم که کوه از بهر تو کندم
بگو شیرین‌ترین رؤیا بگو دیگر چه می‌خواهی؟
نگاهم به سُرمه که نگاهش خیره‌ی من بود، افتاد. دو گوی شب‌رنگش رو هاله‌ای از اشک پوشوند. زمان ثانیه‌ای از حرکت ایستاد. محو ظلمات چشم‌هاش شدم. لحظه‌ای دنیای من هم به سیاهی چشم‌هاش شد. صدای عمه خانم پایان داد به گناهی که ناخواسته داشتم دچارش می‌شدم. گناه بود چشم داشتن به ناموس مَردم.
- عجب مادر با سلیقه‌ای داشتی برای انتخاب اسمت! من عاشقِ اسم فرهادم. خدا بهم پسر نداد وگرنه بدون ذره‌ای دِرنگ اسمش رو فرهاد می‌ذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
به‌خاطر لحظه‌ی تلاقی نگاه‌ها و شنیدن اسم مادر نداشته‌ام، سر دردم تشدید شد و تو دلم آشوبی برپا شد. حالت تهوع بهم دست داد و به سرعت خودم رو به دستشویی گوشه‌ی حیاط کنارِ ساختمون رسوندم و تموم محتویات معده‌ام رو بالا آوردم. از شدت عق زدن، نای سرپا ایستادن نداشتم. کنار دیوار آجری بیرونی دستشویی نشستم و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. طولی نکشید که، صدای مضطرب سُرمه به گوشم خورد.
- آقا فرهاد، خوبین؟
با بی‌حالی چشم‌هام رو باز کردم. کنارم روی زانو نشست.
- حالتون خوب نیست؟
نفس عمیقی کشیدم.
- نه زیاد.
مردمک چشم‌هاش تندتند در چرخش بود و نگرانی از صورتش پیدا بود.
- الان به بابا میگم ببردتون بیمارستان.
بلند شد تا خواست بره.
- احتیاجی به بیمارستان نیست، بخوابم خوب میشم.
- رنگتون پریده.
- استراحت کنم خوب میشم، خانم.
باز لرزش دست‌هاش شروع شد و انتهای شال سیاهش رو تو دستش مشت، کرد. آب دهنم رو که به تلخی زهر بود رو به زور قورت دادم و پرسیدم:
- چرا هر وقت منو می‌بینی دست‌هات می‌لرزه؟
با سؤالم رنگ از صورتش پرید، لب‌های صورتیش نیمه باز موند و کمی بعد آب دهنش رو قورت داد، تا خواست حرف بزنه، خانم فرهمند صداش زد. سُرمه سریع سرش رو به عقب چرخوند و با صدایی که می‌لرزید، جواب داد:
- آقا فرهاد حالشون خرابه.
خانم فرهمند جلو اومد، کمی به‌سمتم خم شد و با دقت به صورتم نگاه کرد.
- وای رنگِ صورتت مثل گچ شده!
سرش رو رو به سُرمه چرخوند.
- برو یه لیوان آب‌قند درست کن.
سُرمه سری تکون داد با سرعت دوید. دست‌هام رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم. کمی سرگیجه داشتم. دست به دیوار گرفتم.
- بالا آوردی؟
- بله.
- خوبه بالا آوردی، یه‌کم استراحت کنی خوب میشی.
آروم‌آروم به همراه خانم فرهمند به‌طرف قسمت جلویی ساختمون رفتم. خانم سهرابی دل‌نگرون بود و اصرار داشت به بیمارستان بریم؛ اما مخالفت کردم و با خوردن یک لیوان آب‌قندی که سُرمه آورد، خیالشون رو راحت کردم و به اتاق رفتم. خانم سهرابی هم دنبالم اومد، تشکم رو برام روی زمین پهن کرد.
- بخواب پسرم، انشاالله خوب میشی، الان بچه‌ها میان اگه خوب نشدی می‌بریمت دکتر.
روی تشک نشستم.
- بخوابم خوب میشم.
خانم سهرابی ملحفه‌ی سفید رنگی از داخل کشوی جا‌ رخت‌خوابی بیرون آورد و روی پاهام انداخت.
- هر چی خواستی صدام بزن.
- ممنون!
خانم سهرابی به‌طرف در رفت.
- بخواب مادر.
خانم سهرابی رفت. احساس خفگی می‌کردم. تیشرت مشکیم رو در آوردم. دراز کشیدم، ملحفه رو تا زیر گلوم بالا کشیدم. خیلی زود چشم‌هام رو خواب گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. آروم و قرار نداشتم و فکرم پیش فرهادی بود که بیشتر از یک ساعت تو اتاق، خواب بود. درست بود از دستش به‌خاطر دیشب ناراحت و عصبی بودم؛ اما دلم این حرف‌ها حالیش نبود و با دیدن حالِ بدش آتیش گرفتم. فرهاد مظلوم بود، فرهاد آروم بود و پشت ظاهر خشکش پسر بچه‌ای بود که نبود خیلی کَس‌ها تو زندگیش نابودش کرده بود. آخ از لحظه‌ای که محو چشم‌های هم شدیم. دوست داشتم فریاد بزنم «به هر خدایی می‌پرستی من رو ببر از این شهری که باید تن به اجبار می‌دادم. ببر من رو از شهری که هر لحظه‌ش بدون تو برام یک عمر می‌گذشت.»
با سؤالی که ازم پرسید، لحظه‌ای روح از بدنم رفت. چه جوابی باید می‌دادم که مامان با اومدنش، به دادم رسید.
با صدا زدن اسمم از زبون عمه مهین، از فکر و خیال بیرون اومدم.
- جانم عمه؟
سرش رو نزدیک‌تر آورد.
- چرا زودتر نگفتی این پسرِ ننه و بابا نداره؟ که اون‌جور خون به دلش نمی‌کردم.
لبخندی پر از غم زدم.
- اشکال نداره، شما که نمی‌دونستین.
عمه هق‌هقش بلند شد، خودش رو به چپ و راست تکون داد و آروم روی پاهاش ضربه میزد.
- آخه چطور دلشون اومده این بچه رو بذارن سر راه، اگه خدا می‌دادش به من، رو سرم می‌ذاشتمش.
سوگند خیلی مختصر موضوع زندگی فرهاد رو برای عمه توضیح داده بود. عمه مهین، عمه‌ی بابا بود؛ کرج زندگی می‌کرد. همه‌ی مراسم‌ها به عنوانِ بزرگ‌تر ما باید حضور می‌داشت. شب خواستگاری من هم مریض بود و نشد بیاد. من هم با یادآوری تنهایی فرهاد، غم به دلم نشست. اشک‌های روی صورت پر از چین و چروک عمه رو پاک کردم.
- حتماً دلش رو داشتن که این کار رو کردن!
عمه آهی کشید و با دستمالِ سفید نخی گلدوزی شده‌ی مخصوص خودش صورتش رو پاک کرد.
- خدا به من سه تا دختر داد، که با دنیا اومدن هر کدومشون از هزار نفر حرف شنیدم، بعد میاد پسر به این دسته‌‌گلی رو میده به کسی که لیاقت نداشته.
جوابی برای این حرفش نداشتم. عمه سه دختر داشت که هر کدومشون شهری دور از مادرشون زندگی می‌کردند. عمه اَبروهاش رو به‌هم نزدیک کرد و پرسید:
- زن داره؟
- نه.
عمه «آهانی» گفت و از من خواست کمک کنم تا از تخت پایین بره برای وضو گرفتن.
- عمه جان، هنوز چند دقیقه تا اذان مونده.
عمه نرده‌ی آهنی لبِ تخت رو گرفت.
- تا وضو بگیرم برم داخل بشینم اذونم گفتن، خیر ببینی این ساک منم بیار.
ساک طرح سنتی رو برداشتم و روی دوشم انداختم. به عمه کمک کردم از تخت پایین اومد. عمه کنار حوض وضو گرفت. با هم به‌طرف ساختمون رفتیم. عمه توی اتاق نشیمن نشست.
- خدا خیرت بده دخترم، سفید بخت بشی.
لبخندی زدم.
- قربونت برم عمه جان!
قبله رو که از زمان حاج‌خانم می‌دونستم کدوم جهته، نشون عمه دادم. عمه جانماز مخملی سبز رنگِ خودش رو همراه چادر سفیدِ گل‌گلی از داخل ساک بیرون آورد و روی سرش انداخت و شروع به ذکر دادن، کرد. دلم می‌خواست از حالِ فرهاد جویا بشم، آروم به‌طرف اتاق رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین