- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
صدای زنگ آیفون به بحث بین من و آقای فرهمند پایان داد. آقای فرهمند بلند شد و بهطرف آیفون رفت. من هم موندن بیشتر رو جایز ندونستم بلند شدم و بهسمت آقای فرهمند که دکمهی آیفون رو فشرده بود رفتم.
- منم رفع زحمت کنم.
- کجا پسرم؟ تو که تازه اومدی؟
- هدف عیادت بود که... .
خانم فرهمند از آشپزخونه بیرون اومد و میون حرفم پرید.
- کجا آقا فرهاد؟ شام رو کنار ما باشین، سیامک جان هم هستن.
تا اسم سیامک رو شنیدم رو رفتنم مصممتر شدم.
- ممنون، یه مقدار کار دارم، شب خوش.
آقا و خانم فرهمند بدرقهام کردند تا در رو باز کردم با سیامک که یک دستهگل بزرگ گل رز آبی و یک جعبه شیرینی دستش بود، روبهرو شدم؛ اَبروهاش از دیدن من بالا پرید. سلام دادم و خیلی سرد جوابم رو داد. احساس کردم از دیدنم اونجا جا خورد و خوشحال نشد. خیلی سریع خداحافظی کردم و از پلهها بهطرف پایین سرازیر شدم. در رو باز کردم و وارد کوچه شدم و بهطرف خونه رفتم. لحظهی آخر سنگینی نگاهی رو حس کردم. نگاهم رو به پنجرهی طبقهی سوم ساختمون روبهرویی انداختم. سُرمه رو دیدم که کف هر دو دستش رو روی شیشه گذاشته بود و به پایین خیره بود. موندن رو جایز ندوستم، به این خیال که نگاهش جای دیگهاس، نگاهم رو از پنجره گرفتم. چشم چرونی تو قاموس من نبود. اون هم دختری که ناموس کَس دیگهای شده بود. وارد حیاط شدم و مستقیم بهطرف تخت رفتم و روش نشستم. به آسمون تاریک و بیستاره خیره شدم. چقدر این روزها احساس تنهایی میکردم! برام عجیب بود، من که یک عمر تنها بودم؛ اما تازهتازه تنهایی داشت اذیتم میکرد. زندگیم داشت تکراری میشد و دلم تنوع میخواست، دلم یک کانون گرم خونواده میخواست، یک خونواده مثل خونوادهی رستمیها یا فرهمندها؛ دلم کسی رو میخواست که وقتی از بیرون میام منتظرم باشه و من هم به امید اون به خونه بیام؛ اما افسوس.
- منم رفع زحمت کنم.
- کجا پسرم؟ تو که تازه اومدی؟
- هدف عیادت بود که... .
خانم فرهمند از آشپزخونه بیرون اومد و میون حرفم پرید.
- کجا آقا فرهاد؟ شام رو کنار ما باشین، سیامک جان هم هستن.
تا اسم سیامک رو شنیدم رو رفتنم مصممتر شدم.
- ممنون، یه مقدار کار دارم، شب خوش.
آقا و خانم فرهمند بدرقهام کردند تا در رو باز کردم با سیامک که یک دستهگل بزرگ گل رز آبی و یک جعبه شیرینی دستش بود، روبهرو شدم؛ اَبروهاش از دیدن من بالا پرید. سلام دادم و خیلی سرد جوابم رو داد. احساس کردم از دیدنم اونجا جا خورد و خوشحال نشد. خیلی سریع خداحافظی کردم و از پلهها بهطرف پایین سرازیر شدم. در رو باز کردم و وارد کوچه شدم و بهطرف خونه رفتم. لحظهی آخر سنگینی نگاهی رو حس کردم. نگاهم رو به پنجرهی طبقهی سوم ساختمون روبهرویی انداختم. سُرمه رو دیدم که کف هر دو دستش رو روی شیشه گذاشته بود و به پایین خیره بود. موندن رو جایز ندوستم، به این خیال که نگاهش جای دیگهاس، نگاهم رو از پنجره گرفتم. چشم چرونی تو قاموس من نبود. اون هم دختری که ناموس کَس دیگهای شده بود. وارد حیاط شدم و مستقیم بهطرف تخت رفتم و روش نشستم. به آسمون تاریک و بیستاره خیره شدم. چقدر این روزها احساس تنهایی میکردم! برام عجیب بود، من که یک عمر تنها بودم؛ اما تازهتازه تنهایی داشت اذیتم میکرد. زندگیم داشت تکراری میشد و دلم تنوع میخواست، دلم یک کانون گرم خونواده میخواست، یک خونواده مثل خونوادهی رستمیها یا فرهمندها؛ دلم کسی رو میخواست که وقتی از بیرون میام منتظرم باشه و من هم به امید اون به خونه بیام؛ اما افسوس.
آخرین ویرایش توسط مدیر: