- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
با یک دست چترِ هفت رنگم رو بالا سر خودم و عمه گرفته بودم و با دست دیگه سبدی که قابلمهی آش توش بود، رو نگه داشته بودم. تو این هوای بارونی انگار مجبور بودیم. زنگ خونه رو زدم. عمه خودش رو مرتب میکرد و مدام دست به ژاکت بادمجونی رنگش میکشید و روسری قواره بزرگ سفید و با گلهای بنفشش رو جلو و عقب میکشید. از حرکات شیرین این پیرزنِ ریزهمیزه خندهام گرفته بود و دلم میخواست محکم تو بغلم فشارش بدم و بوسه بارونش کنم. چند دقیقهای طول کشید تا در باز شد، چشمم به فرهاد افتاد، چتر مشکی رنگی بالای سرش گرفته بود و متعجب از دیدن ما چشمهاش باز موند؛ اما زود به خودش اومد و سلام داد. عمه با دیدن فرهاد انگار دنیا رو بهش داده بودند، ذوق زده شد.
- سلام پسرم.
آروم سلام دادم و با اخم و سری پایین افتاده، سبد رو بهسمتش گرفتم.
- براتون آش آوردیم.
فرهاد با صدایی بیجان که خستگیش رو نشون میداد، سبد رو گرفت.
- ممنون! عمه جان بفرمایید داخل.
تا اومدم حرفی بزنم، عمه چتر رو از من گرفت و فرهاد رو کنار زد و وارد حیاط شد. متعجب از کارِ عمه، به زور جلوی خندهام رو گرفتم.
- عمه جان بیاین بریم.
عمه که از دیدن فرهاد انرژیش دو برابر شده بود، تندتند بهطرف ساختمون میرفت، گفت:
- بیا دختر، یه چند دقیقهای مهمون فرهاد خان بشیم.
نگاهم به فرهاد افتاد که سرش رو پایین انداخته و شونههاش از خنده میلرزید. حرص گرفت.
- عمه بیاین.
عمه بیتوجه به من به داخل رفت. فرهاد یکدفعه جدی شد.
- میای تو یا نه؟
اخم کردم.
- بگو عمه بیاد بریم.
سرش رو کج کرد.
- تو برو، عمت مالِ من شد، البته اگه لعنتم نمیکنی!
متوجهی تیکهاش شدم و تو چشمهای سرخ شدهاش خیره شدم.
- بابت ظهر معذرت میخوام، اصلاً حالم دست خودم نبود.
پوزخندی زد و کنار رفت.
- مهم نیست، بیا تو.
وارد شدم و چترش رو بالای سرم گرفت، برگشتم و نگاهش کردم. تیشرت آستین بلند نخودی رنگ تنش بود و موهاش حالت شلخته داشت و خستگی تو صورتش نمایان بود. با اَبرو به ساختمون اشاره کرد.
- برو، حال سرپا ایستادن رو ندارم.
خجالت زده زودتر از اون بهطرف ساختمون رفتم و مهم نبود خیس میشم. وقتی وارد خونه شدم عمه رو دیدم که جلوی بخاری طرحِ شومینهی بالای اتاق نشسته بود.
- بیا دختر.
جلو رفتم و کنار عمه روی زانو نشستم.
- عمه چرا اومدین داخل؟
فرهاد وارد شد و بهطرف آشپزخونه رفت. عمه از بالای عینکش نگاهم کرد.
- مگه مریض بودم برای یه دقیقه اون همه پله رو پایین بیام؟
لبم رو به دندون گرفتم. فرهاد اومد.
- خوش اومدین عمه خانم.
- سلام پسرم.
آروم سلام دادم و با اخم و سری پایین افتاده، سبد رو بهسمتش گرفتم.
- براتون آش آوردیم.
فرهاد با صدایی بیجان که خستگیش رو نشون میداد، سبد رو گرفت.
- ممنون! عمه جان بفرمایید داخل.
تا اومدم حرفی بزنم، عمه چتر رو از من گرفت و فرهاد رو کنار زد و وارد حیاط شد. متعجب از کارِ عمه، به زور جلوی خندهام رو گرفتم.
- عمه جان بیاین بریم.
عمه که از دیدن فرهاد انرژیش دو برابر شده بود، تندتند بهطرف ساختمون میرفت، گفت:
- بیا دختر، یه چند دقیقهای مهمون فرهاد خان بشیم.
نگاهم به فرهاد افتاد که سرش رو پایین انداخته و شونههاش از خنده میلرزید. حرص گرفت.
- عمه بیاین.
عمه بیتوجه به من به داخل رفت. فرهاد یکدفعه جدی شد.
- میای تو یا نه؟
اخم کردم.
- بگو عمه بیاد بریم.
سرش رو کج کرد.
- تو برو، عمت مالِ من شد، البته اگه لعنتم نمیکنی!
متوجهی تیکهاش شدم و تو چشمهای سرخ شدهاش خیره شدم.
- بابت ظهر معذرت میخوام، اصلاً حالم دست خودم نبود.
پوزخندی زد و کنار رفت.
- مهم نیست، بیا تو.
وارد شدم و چترش رو بالای سرم گرفت، برگشتم و نگاهش کردم. تیشرت آستین بلند نخودی رنگ تنش بود و موهاش حالت شلخته داشت و خستگی تو صورتش نمایان بود. با اَبرو به ساختمون اشاره کرد.
- برو، حال سرپا ایستادن رو ندارم.
خجالت زده زودتر از اون بهطرف ساختمون رفتم و مهم نبود خیس میشم. وقتی وارد خونه شدم عمه رو دیدم که جلوی بخاری طرحِ شومینهی بالای اتاق نشسته بود.
- بیا دختر.
جلو رفتم و کنار عمه روی زانو نشستم.
- عمه چرا اومدین داخل؟
فرهاد وارد شد و بهطرف آشپزخونه رفت. عمه از بالای عینکش نگاهم کرد.
- مگه مریض بودم برای یه دقیقه اون همه پله رو پایین بیام؟
لبم رو به دندون گرفتم. فرهاد اومد.
- خوش اومدین عمه خانم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: