- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
پریدن رنگ از صورتش رو به وضوح دیدم. چند پلهی مرتبط حیاط به ایوان رو بالا رفتم و مقابل ماریا که حالا عصبانیت تو صورتش موج میزد، ایستادم.
- چی گفتی پسرهی گستاخ؟
دستهام رو تو جیبهای شلوار کتان مشکیم گذاشتم و طلبکارانه نگاهش کردم و جواب دادم:
- من حرفم رو یکبار تکرار میکنم، مادمازل خانم.
پرههای بینیش باز شد و خطاب به مش باقر که نظارهگر دوئل بین ما بود.
- مش باقر چرا مثل ماست وا رفتی و نشستی ما رو تماشا میکنی؟ بنداز بیرون این مردک بیفرهنگ رو.
فاصلهی بینمون رو کمتر کردم و با خشم تو صورتش توپیدم:
- بیفرهنگ تو و اون پدر و اون مادر شیطان صفتت هستین.
به یک آن صورت سفیدش سرخ شد. دست راستش رو بالا آورد، همینکه خواست دستش رو روی صورتم پایین بیاره، با یک حرکت به عقب هولش دادم.
- گمشو عقب دخترهی عفریته، من با تو حرفی ندارم، این کارت هم به حساب خریتت میذارم.
این رو گفتم و بهطرف ورودی ساختمون پا تند کردم. یکدفعه پیراهن مشکیم از پشت کشیده شد و صدای جیغ گوش خراشش تو گوشم پیچید.
- عفریته هفت جد و آبادته.
با برزخیترین حالتی که از خودم سراغ داشتم برگشتم. در حدی عصبی بودم که ماریا تا صورتم رو دید، یک قدم عقب رفت و آب دهنش رو قورت داد. چشمهام رو ریز کردم.
- چه غلطی کردی؟
با مِنمِن کردن گفت:
- غلط رو تو... .
با صدای زنی که گفت:
- اینجا چه خبره؟!
ماریا ادامهی حرفش رو خورد و بهطرف ورودی ساختمون دوید. من هم بهسمتشون چرخیدم. با خانمی میانسالی که دست به کمر زده بود، روبهرو شدم. شومیز حریر قرمز با شلوار سفید به تن داشت. موهای فر و بلوندش رو آزادانه روی شونههاش ریخته بود. پیدا بود که با کمک عملهای جراحی زیبایی خودش رو حفظ کرده بود. از اینکه این زن ژاله باشه خشم وجودم رو گرفت و دستهام رو مشت کردم.
- با کَسی کاری داری پسر جون؟
نیشخندی زدم.
- برای دیدن مرد این خونه باید چند خان رستم رو رد کنم؟
اون خانم چشمهای عسلی رنگش رو باریک کرد. با این حرکت چند چین ریز دور چشمهاش ایجاد شد. کمی با دقت به صورتم خیره شد. یک لحظه احساس کردم رنگ نگاهش عوض شد.
- تو کی هستی؟
کلافه پوفی کشیدم و زمزمهوار گفتم:
- من اومدم فیروز معینی رو ببینم.
با ناخن مشکی کاشته شدهاش گوشهی لب نارنجی رنگش رو خاروند و پرسید:
- با شوهرم چیکار داری؟
پس خودش بود، ژالهای که شدید به خونش تشنه بودم. تنم گُر گرفت و به سختی خودم رو کنترل کردم که بلایی سر این شیطان صفت نیارم. سی*ن*هام رو صاف کردم و با خونسردی ظاهری گفتم.
- بهبه زنعموی گرامی... !
اخمی بین اَبروهای هشتی قهوهای روشنش نشست.
- زنعمو؟!
با پوزخند سرم رو بالا و پایین کردم.
- اگه زن فیروز باشی پس زنعموم به حساب میای.
رنگ صورتش با درِ سفید ورودی خونه یکی شد. چند بار دهن باز کرد چیزی بگه؛ اما صدای ازش شنیده نمیشد.
- این چی میگه مامان؟
با چشمغرهای رو به ماریا غریدم:
- این رو به امثال تو میگن، بار آخرت باشه بنده رو این خطاب میکنی ضعیفه.
ماریا با چشمهایی که ترس توشون موج میزد، خودش رو پشت مادرش کشید.
- کی هستی؟
نگاهم رو به ژاله دوختم. با زبون لبهای خشک شدهام رو تَر کردم و تو چشمهاش خیره شدم و با تحکم غریدم:
- پسر کسایی که وجودشون باعث شد حناق بگیری و قلب سیاهت سیاهتر بشه.
چشمهاش گشادتر شد.
- پسر فرزاد و ماهرخم. همونایی که شدن آینهی دِقِت... .
لرزی تو بدن ژاله نشست. اگه دستش رو به چهارچوب در نگرفته بود، قطعاً نقش زمین میشد. مردمک چشمهاش لرزیدن و با بهت سرتاپام رو برانداز کرد و لب زد:
- تو ... تو پسر فرزادی؟!
- چی گفتی پسرهی گستاخ؟
دستهام رو تو جیبهای شلوار کتان مشکیم گذاشتم و طلبکارانه نگاهش کردم و جواب دادم:
- من حرفم رو یکبار تکرار میکنم، مادمازل خانم.
پرههای بینیش باز شد و خطاب به مش باقر که نظارهگر دوئل بین ما بود.
- مش باقر چرا مثل ماست وا رفتی و نشستی ما رو تماشا میکنی؟ بنداز بیرون این مردک بیفرهنگ رو.
فاصلهی بینمون رو کمتر کردم و با خشم تو صورتش توپیدم:
- بیفرهنگ تو و اون پدر و اون مادر شیطان صفتت هستین.
به یک آن صورت سفیدش سرخ شد. دست راستش رو بالا آورد، همینکه خواست دستش رو روی صورتم پایین بیاره، با یک حرکت به عقب هولش دادم.
- گمشو عقب دخترهی عفریته، من با تو حرفی ندارم، این کارت هم به حساب خریتت میذارم.
این رو گفتم و بهطرف ورودی ساختمون پا تند کردم. یکدفعه پیراهن مشکیم از پشت کشیده شد و صدای جیغ گوش خراشش تو گوشم پیچید.
- عفریته هفت جد و آبادته.
با برزخیترین حالتی که از خودم سراغ داشتم برگشتم. در حدی عصبی بودم که ماریا تا صورتم رو دید، یک قدم عقب رفت و آب دهنش رو قورت داد. چشمهام رو ریز کردم.
- چه غلطی کردی؟
با مِنمِن کردن گفت:
- غلط رو تو... .
با صدای زنی که گفت:
- اینجا چه خبره؟!
ماریا ادامهی حرفش رو خورد و بهطرف ورودی ساختمون دوید. من هم بهسمتشون چرخیدم. با خانمی میانسالی که دست به کمر زده بود، روبهرو شدم. شومیز حریر قرمز با شلوار سفید به تن داشت. موهای فر و بلوندش رو آزادانه روی شونههاش ریخته بود. پیدا بود که با کمک عملهای جراحی زیبایی خودش رو حفظ کرده بود. از اینکه این زن ژاله باشه خشم وجودم رو گرفت و دستهام رو مشت کردم.
- با کَسی کاری داری پسر جون؟
نیشخندی زدم.
- برای دیدن مرد این خونه باید چند خان رستم رو رد کنم؟
اون خانم چشمهای عسلی رنگش رو باریک کرد. با این حرکت چند چین ریز دور چشمهاش ایجاد شد. کمی با دقت به صورتم خیره شد. یک لحظه احساس کردم رنگ نگاهش عوض شد.
- تو کی هستی؟
کلافه پوفی کشیدم و زمزمهوار گفتم:
- من اومدم فیروز معینی رو ببینم.
با ناخن مشکی کاشته شدهاش گوشهی لب نارنجی رنگش رو خاروند و پرسید:
- با شوهرم چیکار داری؟
پس خودش بود، ژالهای که شدید به خونش تشنه بودم. تنم گُر گرفت و به سختی خودم رو کنترل کردم که بلایی سر این شیطان صفت نیارم. سی*ن*هام رو صاف کردم و با خونسردی ظاهری گفتم.
- بهبه زنعموی گرامی... !
اخمی بین اَبروهای هشتی قهوهای روشنش نشست.
- زنعمو؟!
با پوزخند سرم رو بالا و پایین کردم.
- اگه زن فیروز باشی پس زنعموم به حساب میای.
رنگ صورتش با درِ سفید ورودی خونه یکی شد. چند بار دهن باز کرد چیزی بگه؛ اما صدای ازش شنیده نمیشد.
- این چی میگه مامان؟
با چشمغرهای رو به ماریا غریدم:
- این رو به امثال تو میگن، بار آخرت باشه بنده رو این خطاب میکنی ضعیفه.
ماریا با چشمهایی که ترس توشون موج میزد، خودش رو پشت مادرش کشید.
- کی هستی؟
نگاهم رو به ژاله دوختم. با زبون لبهای خشک شدهام رو تَر کردم و تو چشمهاش خیره شدم و با تحکم غریدم:
- پسر کسایی که وجودشون باعث شد حناق بگیری و قلب سیاهت سیاهتر بشه.
چشمهاش گشادتر شد.
- پسر فرزاد و ماهرخم. همونایی که شدن آینهی دِقِت... .
لرزی تو بدن ژاله نشست. اگه دستش رو به چهارچوب در نگرفته بود، قطعاً نقش زمین میشد. مردمک چشمهاش لرزیدن و با بهت سرتاپام رو برانداز کرد و لب زد:
- تو ... تو پسر فرزادی؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: