جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,822 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
پریدن رنگ از صورتش رو به وضوح دیدم. چند پله‌ی مرتبط حیاط به ایوان رو بالا رفتم و مقابل ماریا که حالا عصبانیت تو صورتش موج میزد، ایستادم.
- چی گفتی پسره‌ی گستاخ؟
دست‌هام رو تو جیب‌های شلوار کتان مشکیم گذاشتم و طلب‌کارانه نگاهش کردم و جواب دادم:
- من حرفم رو یک‌بار تکرار می‌کنم، مادمازل خانم.
پره‌های بینیش باز شد و خطاب به مش باقر که نظاره‌گر دوئل بین ما بود.
- مش باقر چرا مثل ماست وا رفتی و نشستی ما رو تماشا می‌کنی؟ بنداز بیرون این مردک بی‌فرهنگ رو.
فاصله‌ی بینمون رو کمتر کردم و با خشم تو صورتش توپیدم:
- بی‌فرهنگ تو و اون پدر و اون مادر شیطان صفتت هستین.
به یک آن صورت سفیدش سرخ شد. دست راستش رو بالا آورد، همین‌که خواست دستش رو روی صورتم پایین بیاره، با یک حرکت به عقب هولش دادم.
- گمشو عقب دختره‌ی عفریته، من با تو حرفی ندارم، این کارت هم به حساب خریتت می‌ذارم.
این رو گفتم و به‌طرف ورودی ساختمون پا تند کردم. یک‌دفعه پیراهن مشکیم از پشت کشیده شد و صدای جیغ گوش خراشش تو گوشم پیچید.
- عفریته هفت جد و آبادته.
با برزخی‌ترین حالتی که از خودم سراغ داشتم برگشتم. در حدی عصبی بودم که ماریا تا صورتم رو دید، یک قدم عقب رفت و آب دهنش رو قورت داد. چشم‌هام رو ریز کردم.
- چه غلطی کردی؟
با مِن‌مِن کردن گفت:
- غلط رو تو... .
با صدای زنی که گفت:
- اینجا چه خبره؟!
ماریا ادامه‌ی حرفش رو خورد و به‌طرف ورودی ساختمون دوید. من هم به‌سمتشون چرخیدم. با خانمی میانسالی که دست به کمر زده بود، روبه‌رو شدم. شومیز حریر قرمز با شلوار سفید به تن داشت. موهای فر و بلوندش رو آزادانه روی شونه‌هاش ریخته بود. پیدا بود که با کمک عمل‌های جراحی زیبایی خودش رو حفظ کرده بود. از این‌که این زن ژاله‌ باشه خشم وجودم رو گرفت و دست‌هام رو مشت کردم.
- با کَسی کاری داری پسر جون؟
نیشخندی زدم.
- برای دیدن مرد این خونه باید چند خان رستم رو رد کنم؟
اون خانم چشم‌های عسلی رنگش رو باریک کرد. با این حرکت چند چین ریز دور چشم‌هاش ایجاد شد. کمی با دقت به صورتم خیره شد. یک لحظه احساس کردم رنگ نگاهش عوض شد.
- تو کی هستی؟
کلافه پوفی کشیدم و زمزمه‌وار گفتم:
- من اومدم فیروز معینی رو ببینم.
با ناخن مشکی کاشته شده‌اش گوشه‌ی لب نارنجی رنگش رو خاروند و پرسید:
- با شوهرم چیکار داری؟
پس خودش بود، ژاله‌ای که شدید به خونش تشنه بودم. تنم گُر گرفت و به سختی خودم رو کنترل کردم که بلایی سر این شیطان صفت نیارم. سی*ن*ه‌ام رو صاف کردم و با خونسردی ظاهری گفتم.
- به‌به زن‌عموی گرامی... !
اخمی بین اَبروهای هشتی قهوه‌ای روشنش نشست.
- زن‌عمو؟!
با پوزخند سرم رو بالا و پایین کردم.
- اگه زن فیروز باشی پس زن‌عموم به حساب میای.
رنگ صورتش با درِ سفید ورودی خونه یکی شد. چند بار دهن باز کرد چیزی بگه؛ اما صدای ازش شنیده نمی‌شد.
- این چی میگه مامان؟
با چشم‌غره‌ای رو به ماریا غریدم:
- این رو به امثال تو میگن، بار آخرت باشه بنده رو این خطاب می‌کنی ضعیفه.
ماریا با چشم‌هایی که ترس توشون موج میزد، خودش رو پشت مادرش کشید.
- کی هستی؟
نگاهم رو به ژاله دوختم. با زبون لب‌های خشک شده‌ام رو تَر کردم و تو چشم‌هاش خیره شدم و با تحکم غریدم:
- پسر کسایی که وجودشون باعث شد حناق بگیری و قلب سیاهت سیاه‌تر بشه.
چشم‌هاش گشادتر شد.
- پسر فرزاد و ماهرخم. همونایی که شدن آینه‌ی دِقِت... .
لرزی تو بدن ژاله نشست. اگه دستش رو به چهارچوب در نگرفته بود، قطعاً نقش زمین میشد. مردمک چشم‌هاش لرزیدن و با بهت سرتاپام رو برانداز کرد و لب زد:
- تو ... تو پسر فرزادی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
تک خنده‌ای کردم.
- بله! حالا عموجان کجا هستن؟
ژاله به چهارچوبِ در تکیه داد و بی‌جان پرسید:
- برای چی اومدی؟
گوشه‌ی اَبروی چپم رو خاروندم و با لب‌های کش اومده جواب دادم:
- نترس نیومدم تو اموالتون شریک بشم.
ماریا بازوی مادرش رو تو دستش فشرد.
- پسرِ ماهرخه؟
باز هم این دختر افاده‌ای نقطه‌ی جوشم رو به صد رسوند. با یک حرکت بازوش رو گرفتم و به‌سمت خودم کشوندمش و تو صورتش غریدم.
- ماهرخ خانم.
با تپق زدن گفت:
- چ... چی؟
- مادر من ماهرخ خانم بود نه ماهرخ.
آب دهنش رو قورت داد و به مادرش نیم‌نگاهی انداخت.
- از کی کلفت‌ها خانم شدن؟
تا این رو گفت دستم رو بالا بردم تا به صورتش بکوبم، که ژاله با دو دست مچ دستم رو گرفت و جیغ زد:
- از خونه‌ی من گمشو بیرون.
چپ‌چپ‌ نگاهش کردم و با یک حرکت دستم رو از بین دست‌هاش بیرون کشیدم.
- مادرم گفته بود، خونه‌ی بابات نون شب نداشتی بخوری، بابات برعکس حاج صابر آه در بساط نداشت؛ چون یه ق*م*ار باز بوده. خدا رحم کرد و فیروز عاشقت شد؛ وگرنه معلوم نبود چه به روزت می‌اومد!
ژاله از عصبانیت دندون‌هاش رو به‌هم سابید و گفت:
- نه که مادر تو دخترِ شاه بود؟
- درسته مادرم دختر باغبون بود؛ اما نجیب و خانم بود. همه دوستش داشتن حتی شوهرت که بی‌خیالش نشد.
صورت ژاله از عصبانیت به کبودی میزد.
- ببر صدات رو.
خندیدم و با لحن حرص‌آور زمزمه کردم:
- تو حتی از یک نوزادم می‌ترسیدی که تهدید به مرگش کردی؟ به چه قیمتی گند زدی به زندگی مادرم؟
با دست به حیاط و ساختمون مجللِ کنارم اشاره کردم و ادامه دادم:
- کدوم از این‌ها رو حاج صابر با خودش برد که تو بتونی ببری؟
چشم‌های ژاله پر از کینه شد و با حرص گفت:
- چون نتونستم برای شوهرم پسر بیارم. تو رو می‌آوردم که بشی آینه‌ی دق خودم و دخترهام؟
نیشخندی زدم.
- مگه دختر آدم نیست؟ منِ پسر چه گُلی به سر مادرم زدم که دخترهای تو نزدن؟
ماریا بغ کرده خیره به مادرش بود و چونه‌اش می‌لرزید. ژاله کلافه موهاش رو پشت سرش جمع کرد و با کش موی مشکی که دور مچش بود، موهاش رو بست.
- حالا اومدی اینجا برای چی؟
- با فیروز کار دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
- من فیروزم، با من کاری داری؟
نگاهم به‌طرف در کشیده شد. چشمم به مردِ هیکلی و خوش استیلی افتاد که با تیشرت طوسیِ تنش ورزیده بودنِ بدنش رو بیشتر به رخ می‌کشید. موهای بلند جوگندمیش رو دم اسبی بسته بود. با چشم‌های مشکی و نافذش اسکن‌وار براندازم کرد.
- چقدر قیافه‌ات برام آشناس!
نیشخندی زدم.
- چه عجب چشم ما به جمال فیروز خان روشن شد!
دستی به ریش پروفسوریش کشید.
- می‌شناسمت؟
ژاله و ماریا کز کرده ما رو نگاه می‌کردند.
- فرهاد معینی، پسرِ فرزاد معینی و نوه‌ی حاج صابر هستم.
چین بزرگی بین اَبروهای کشیده و پر پشتِ فیروز نشست. نیم‌نگاهی به همسر و دخترش انداخت و پرسید:
- چی میگه این؟!
ژاله سرش رو تکون داد، آروم جواب داد:
- میگه پسرِ ماهرخه.
فیروز با چشم‌های گرد شده، نگاهم کرد. انگشت اشاره‌اش رو به‌سمتم گرفت و پرسید:
- تو پسرِ ماهرخی؟!
- هستم.
لبخند غلیظی رو صورتش نشست.
- یعنی تو گمشده‌ی منی؟ خدای من... !
یک دقیقه‌ای با بهت و حیرت خیره به من بود که با اخمی غلیظ مقابلش ایستاده بودم. یک قدم جلو اومد و دست‌هاش رو باز کرد همین‌ که خواست بغلم کنه کف دست‌هام رو روی تختی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و به عقب هولش دادم.
- من گمشده‌ی شما نیستم.
- تو عزیز منی! حالا فهمیدم چرا چهره‌ات آشناست، چون شبیه فرزادی. تموم این سال‌ها دنبالت بودم؛ اما اون مادر عقده‌ایت... .
میون حرفش پریدم و با تُن صدای بلند گفتم:
- لطف کن حرف دهنت رو بدون؛ وگرنه چشم‌هام رو می‌بندم و دهنم رو باز می‌کنم.
یکه خورد و صورتش جدی شد.
- مثلاً باز بشه که چی بشه؟ چی تو گوشت خونده اون زنیکه؟ کم بهش لطف کردم؟
پوزخندی زدم.
- لطف؟! مادر من رو آوردی کردی کلفت زن و بچه‌ات، شد لطف؟ عذابش دادی، شد لطف؟ این بوده رسم امانت داری؟ اون زن، زنِ داداشت نبود؟ ناموست نبود؟
- خودش نخواست، بعد از مرگ فرزاد خواستم محرمش بشم جفتک پرونی کرد، بعد از زایمانش تو رو گم‌وگور کرد. گفتم بچه‌ات رو بیار و بشین نور چشم من، خودش نخواست.
به ژاله که رنگ تو صورتش نمونده بود اشاره کردم و گفتم:
- خبر داشتی از تهدید‌های زنت؟ هر چند چشم دیدنش رو ندارم؛ اما حق داشت چرا باید به‌خاطر دختر زا بودنش سرش هوو می‌اومد؟ تو اگه مرد بودی زن داداشت رو بدون عقد کردن زیرِ پر و بالت می‌گرفتی. یه جای دیگه براش خونه می‌گرفتی، بدون هیچ چشم ‌داشتی. نه این‌که به زور عقدش کنی تا برات پسر پس بندازه.
- آقاجونمم دلش به عقد ما بود، جایز نبود زن جوونی به سن ماهرخ بی‌سایه‌ی سر بمونه، خوشگل بود و هزاران چشم پشتش بود.
نیشخندی زدم.
- اولین نفرم چشم خودت دنبالش بود، چرا کردیش کلفت زنت؟
فیروز کلافه بود و پوفی کشید.
- خیال کردم اذیت بشه تو رو میاره تحویلم میده.
کمی صداش رو بالا برد و ادامه داد:
- جای تو اینجا بود، جای تو رو سر من بود. تو باید با ناز و نعمت بزرگ می‌شدی. تو تنها کسی بودی که ادامه دهنده‌ی نسل خاندان معینی بودی.
- می‌رفتی یه زن دیگه می‌گرفتی تا برات کاکل‌زری پس می‌نداخت. چرا گیر دادی به مادر من؟
فیروز به ژاله که تو آغوش ماریا در حال اشک ریختن بود، اشاره کرد.
- چون ژاله رو دوست داشتم، چون نمی‌خواستم کسی رو بیارم که بالاتر از زنم باشه، ماهرخ دختر باغبونمون بود و هیچ‌وقت تو سر زنم نمیزد.
قهقهه‌ای سر دادم و گفتم:
- جایگاه دختر مردِ ق*م*ار باز بالاتر از دخترِ باغبون بود؟
فیروز دست به کمر و با اخم خیره به من بود. ژاله جیغ زد:
- فیروز نمی‌خوای چیزی بهش بگی؟
فیروز لبخند محوی زد و با نگاهی پر از تحسین‌‌ براندازم کرد.
- خوشم میاد، خون معینی‌ها تو رگ‌هاته، همون‌قدر محکم و همون‌قدر نترس و همون‌قدر مغرور!
- چشمت روشن.
فیروز دست‌هاش رو به‌هم کوبید و گفت:
- بیا بریم داخل که باید به افتخار پیدا شدن عزیز دلم جشن بزرگی برپا کنم.
پوزخندی زدم و با لحنی تمسخرآمیز گفتم.
- نیومدم که بمونم، اومدم تا ببینیمت و بگم متأسفم برات و حاشا به غیرتت؛ از تعریف‌هایی که از حاج صابر شنیدم تو برعکسشی، خودخواه و بی‌غیرتی... . اومدم بگم یک هفته پیش مادرم فوت شد. امیدوارم آهش دامنتون رو نگیره. حقِ عروس حاج صابر این نبود که پنج سال سالمندان باشه و خیریه خرج دوا و درمونش رو بده.
نگاه تیزی به ژاله انداختم و ادامه دادم:
- صدقه سر زنت، ۳۳ سال دور موندم از مادرم، اگه کنارش بودم حتی بیگاری هم می‌کشیدم نمی‌ذاشتم کلفت این خراب شده بشه. نفرینِ من به کنار؛ بترس ژاله، بترس از آه یک مادر که تموم این سال‌ها از جیگر گوشه‌ش دور موند.
این رو گفتم و از پله‌ها پایین رفتم.
- کجا میری؟ بمون.
برگشتم و نگاهی به فیروز انداختم.
- چرا بمونم؟
- بمون و بشو چشم و چراغ این خونه، بمون بشو عصای دست عموت، تو از جنس و خونِ منی.
تموم حسِ نفرتم رو تو چشم‌هام ریختم و غریدم:
- مگه تو شدی پشت و پناه زن و بچه‌ی داداشت؟ که حالا من بشم عصای دستت؟
فیروز از پله‌ها پایین اومد و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
- بذار جبران کنم، تو هم از این ثروت سهم داری به شرطی که بمونی پیشم.
جلوتر رفتم و دست روی‌ شونه‌اش گذاشتم. یک وجب از من قد کوتاه‌تر بود. سرم رو دم گوشش بردم و لب زدم:
- این ثروت و تجملاتت نوش جونت، من نیازی به مال تو ندارم. خداحافظ عموجان.
این رو گفتم و به‌طرف خروجی حیاط رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
از حیاط قصر شیطانی فیروز بیرون زدم و به‌طرف ماشینم که اون طرف کوچه‌ بود، رفتم و سوار شدم. انقدر اعصابم داغون بود که حس رانندگی نداشتم. سرم رو روی فرمون گذاشتم تا کمی از خشم و التهاب درونیم کم بشه. فکر نمی‌کردم دیدنِ فیروز و ژاله به این اندازه رو اعصابم تأثیر بذاره. اون‌ها با مادرم بدترین‌ کارها رو کرده بودند و به عقیده‌ی من مستحق زندگی آروم نبودند و خدا باید همین دنیا تقاص گناهشون رو ازشون می‌گرفت. نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشیم رو از داشبورد برداشتم. شماره‌ی سُرمه بود. تماس رو برقرار کردم.
- جانم؟
- سلام فرهاد کجایی؟
با شنیدن صداش تموم عصبانیت و غصه‌ام دود شد و به هوا رفت.
- دارم میام، چیزی لازم ندارین؟
- نه. فقط زود بیا.
- چشم خانم.
- چشمت بی‌بلا رفیق!
- می‌بینمت خانم.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی صندلی شاگرد انداختم. به محض این‌که ماشین رو روشن کردم، در خونه‌ی فیروز باز شد و ماشین (بی‌ام‌و) مشکی از حیاط بیرون اومد. دقت کردم ماریا پشت رُل نشسته بود. بدون هیچ توجه‌ای ماشین رو به حرکت در آوردم و گاز دادم و با سرعت از کنارش رد شدم. تا رسیدم خونه هوا تاریک شده بود. با کلیدم در رو باز کردم و وارد حیاط خونه شدم. سلانه‌سلانه به‌طرف حوض رفتم. لبِ حوض نشستم و دست‌هام رو شستم. وقتی وارد خونه شدم حسی دلنشین وجودم رو گرفت. خونه بوی زندگی می‌داد، بوی مهر و محبت می‌داد و این نشون از کانون گرم یک خونواده بود. خداروشکر کردم برای داشتن سُرمه و عمه خانم. سُرمه با روی خوش از آشپزخونه بیرون اومد و با هیجان پرسید:
- سلام چی شد؟ عموت رو دیدی؟
نگاهی به اطراف انداختم عمه خانم نبود.
- عمه کجاست؟
- تو اتاق نماز می‌خونه.
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
- آره دیدمش، دخترشم دیدم.
چشم‌هاش گرد شد و لنگه‌ی اَبروش رو بالا انداخت.
- بله‌بله دخترش؟!
سرم رو بالا و پایین کردم.
- عجب دختری!
نذاشت حرفم تموم بشه با مشت به سی*ن*ه‌ام کوبید و با حرص گفت:
- چشمم روشن، آقا رفته چشم چرونی؟ فرهاد خان مگه رفاقتمون به‌ هم خورده که اسم دختر پیشِ من آوردی؟
به زور جلوی قهقهه‌ام رو گرفتم. جای مشتش رو مالش دادم و به‌طرف مبل‌ها رفتم.
- اسمش ماریاست.
جوابی از سُرمه نشنیدم، سرم رو به‌ سمتش چرخوندم. صورتش درهم بود و با اخم به‌ طرف آشپزخونه رفت. دو قدم جلو رفتم و از پشت بازوش رو گرفتم و به‌ سمت خودم چرخوندمش.
- اِاِ نگاه لب و لوچه‌ی آویزونش رو... .
چونه‌اش لرزید و نگاهش رو از من گرفت.
- من یه تار موی رفیقم رو به صدتا ماریا و تاریا و شاریا و ساریا نمیدم.
صورتش رو به‌سمتم چرخوند. به زور جلوی خنده‌اش رو گرفته بود.
- این‌ها اسم هر چهارتا دختر عموهات بودن؟
مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم:
- اِ راست میگی، شایدم اسم‌هاشون این بوده.
دستم رو از روی بازوش کنار زد و به‌طرف مبل رفت و نشست.
- فرهاد خیلی بدی!
دست‌هام رو پشتم قلاب کردم.
- دختر خوب! فقط رفتم یه ذره چزوندمشون و برگشتم. برات تعریف می‌کنم چی شد.
تشنه‌ام بود و به‌طرف آشپزخونه رفتم. سُرمه بلند شد و به‌سمتم اومد و جلوم ایستاد و هراسون گفت:
- در یخچال رو باز نمی‌کنی ها.
متعجب شدم از حرکاتش انگار می‌خواست چیزی رو از من مخفی کنه. پرسیدم:
- چرا؟
من رو به‌طرف مبل هل داد.
- برو بشین خودم برات آب میارم.
روی مبل نشستم و دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌ام جمع کردم.
- چی تو سرت می‌گذره وروجک؟
پشت چشمی نازک کرد.
- بماند... .
همون لحظه عمه خانم از اتاق اومد و به احترامش بلند شدم. با عمه خانم مشغولِ خوش و بش کردن بودیم که سُرمه با یک لیوان آب اومد. بابت آب تشکر کردم. سُرمه باز به آشپزخونه برگشت. به‌طور مختصر از دیدارم با فیروز برای عمه خانم تعریف کردم. عمه خانم چندتا بد و بیراه نثارشون کرد. با صدای سُرمه نگاهم به‌طرف ورودی آشپزخونه کشیده شد.
- زاد روزت مبارک فرمانده.
شوکه شده به کیک سفید ساده به طرح لنج و نشان نیرو دریایی میون دست‌های سُرمه نگاه کردم. لبخند رو لب‌هام نشست.
- الهی ۱۲۰ ساله بشی مادر! الهی تو زندگیت درد و بلا ازت دور باشه.
به یاد مادرم بغض به گلوم نشست. کاش یک هفته بیشتر عمر می‌کرد تا هشت اردیبهشت رو که مصادف با تولدم بود می‌دید. با مهربونی خطاب به عمه خانم.
- ممنون عمه جان!
سُرمه کیک رو روی جلو مبلی گذاشت.
- خدا عمر با عزت بهت بده و خوش‌بخت‌ترین باشی فرمانده.
- ممنون، در کنار شما عزیزان.
سُرمه با فندک یک دونه شمعِ روی کیک رو روشن کرد و گفت:
- به احترام فوت مادرت نشد جشنی که لایقش هستی رو بگیریم. دیگه همین کیک رو گرفتیم تا بدونی برای ما محترم و عزیز هستی.
- دستتون درد نکنه، غافل‌گیرم کردین. چه طرح قشنگی!
- دیگه خواستم کیک تولد فرمانده خاص باشه. اول آرزو کن بعد شمعت رو فوت کن.
نگاهم رو بین دو زن عزیز زندگیم چرخوندم و گفتم:
- من جز سلامتی و بودن کنار شما عزیزان دیگه چیزی نمی‌خوام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با یک نفس شمع رو فوت کردم. اون جشن ساده و اون لحظه‌ی ناب خیلی برام ارزش داشت. چون این رو بهم فهموند که تو زندگیم هنوز هم کسایی هستند که براشون ارزش دارم.
- مبارکت باشه رفیقِ فرمانده‌ی من!
- ممنون خانم!
رو به عمه خانم ادامه دادم:
- از شما هم ممنون عمه جان!
- مبارکت باشه پسرم!
سُرمه دو بسته‌ی کادو شده رو از زیر جلو مبلی بیرون آورد و به‌سمتم گرفت.
- بفرمایید، قابل شما رو نداره.
اَبروهام بالا پرید.
- این چه کاریه؟ همین تبریک و مهربونی‌هاتون برای من کلی ارزش داشت.
- تولد که بی‌ کادو مزه نمیده، کادو بزرگه برای عمه‌ی خوشگلمه، کادو کوچیک‌تره هم برای بنده.
- بازم ممنون!
کادوی عمه خانم رو باز کردم. یک پیراهن سبز سدری رنگ و شلوار پارچه‌ای خوش دوخت مشکی بود.
- خیلی لطف کردین عمه جان!
- مبارکت باشه! الهی تو خوشی‌هات بپوشیشون.
- انشاالله، در کنار شما.
کادوی سُرمه رو باز کردم. پلاک مستطیل شکل که روش اسم خودم به انگلیسی حک شده بود و تاریخ تولدم زیرش نوشته شده بود و به زنجیر مردونه‌ای وصل بود. قدردان نگاهش کردم.
- امیدوارم خوشت اومده باشه، جنسِ نقره گرفتم تا بتونی همیشه گردنت بندازی‌. آخه طلا برای مردا مناسب نیست.
- عالیه!
پشت پلاک رو نگاه کردم، از دیدن اسم سُرمه که به فارسی حک شده بود، حس شیرین و خوشایندی وجودم رو گرفت. سرم رو بلند کردم، سُرمه با لبخندی ریز و گونه‌های گلگون شده، سرش رو پایین انداخت. چقدر دوست داشتم همون لحظه بغلش کنم و بابت بودنش تو زندگیم تشکر کنم؛ اما خبر از آینده‌ی پیش روم نداشتم.
***
ختم جلسه اعلام شد و از روی صندلی پشت میز چوبی مستطیلی شکل بزرگ بلند شدم و بعد از گفتن: «خسته نباشید» به‌طرف در خروجی رفتم. سرم درد می‌کرد و موندنم رو تو اون جمع که همهمه‌شون اتاق رو پر کرده بود، صلاح ندونستم.
- جناب معینی یک لحظه.
به‌سمت نادری یکی از همکارها برگشتم.
- بله؟
جلوتر اومد.
- نامه‌های انتقالی چابهار و بندرعباس رو روی میزتون گذاشتم بی‌زحمت یه نگاهی بهشون می‌ندازین؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بله حتماً.
- اسم دوستتون هم تو لیست هست.
اَبروهام رو به‌هم نزدیک کردم.
- حسین تیموری؟
- بله!
لبخند محوی زدم. یک‌دفعه چشم‌هام سیاهی رفت و سرم گیج رفت. دستم رو به دیوار کناری گرفتم و چشم‌هام رو بستم. نادری دست روی شونه‌ام گذاشت.
- جناب معینی خوبین؟
سرم رو تکون دادم.
- یه‌کم سرم گیج رفت.
- اگه حالتون خوب نیست ببریمتون درمانگاه ارتش؟
چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
- نه میرم اتاقم دراز می‌کشم، خوب میشم.
احساس کردم مایعه‌ی گرمی از بینیم سرازیر شد.
- وای جناب از بینیتون خون میاد!
با انگشت شَستم خون روی لب‌هام رو پاک کردم. از دیدن خون متعجب شدم و ته دلم خالی شد.
- بیاین بریم درمانگاه.
تا خواستم بگم «نه» سرگیجه‌ام بیشتر شد و زانوهام سست شد و به زمین افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
فرهاد چند روزی تو خودش بود و بیشتر وقتش رو تو اتاق سپری می‌کرد. وقتی دلیلش رو پرسیدم، گفت خسته‌اس و سر کار یک مقدار سرش شلوغه.
اون روزی رسید که بدترین روز من بعد از، از دست دادن خونواده‌ام رقم خورد. ناهار خورده بودیم. فرهاد برای چرت زدن به اتاق رفته بود و عمه هم تو همون اتاقِ نشیمن در حال چرت زدن بود. من هم تو گوشی و دنیای مجازی می‌چرخیدم. صدای زنگ خونه بلند شد. گوشیم رو روی مبل گذاشتم و برای باز کردن در به حیاط رفتم. در رو باز کردم. دختر جوونی پشت در بود. تا من رو دید، طرز نگاهش عوض شد. پوزخندی زد.
- سلام بفرمائید.
موهای فر مشکیش رو که از شال نازک سفیدش بیرون زده بود رو به پشتِ گوشش، فرستاد. بدون این‌که جواب سلامم رو بده، پرسید:
- اینجا خونه‌ی فرهادِ معینیه؟
لنگه‌ی اَبروم رو بالا انداختم.
- بله! شما؟
نگاهی به اطرافش انداخت.
- الان هستش؟ میشه بیام داخل؟
- اول شما بگین کی هستین؟ تا اجازه بدم بیاین داخل.
لب‌های برجسته و زرشکی رنگش رو کج و کوله کرد و گفت:
- ماریا هستم، دختر عموش.
تا این رو شنیدم اسکن‌وار سرتاپاش رو برانداز کردم. یعنی این دختر زیبا و دلربا دختر عموی فرهاد بود؟! یعنی فرهاد از این دختر عموش تعریف کرد؟ حرصم گرفت و پرسیدم:
- با فرهاد چیکار دارین؟
پوزخندی زد.
- مفتشی؟ هستش یا برم بعداً بیام؟
از بی‌ادبیش یکه خوردم و گفتم:
- مفتش نیستم؛ اما خوشم نمیاد هر کسی رو به این خونه راه بدم.
- برو بگو خودش بیاد کارش دارم.
کنار رفتم و با دست به داخل اشاره کردم.
- بیا تو، ولی حیاط بمون تا به خودش خبر بدم. فکر نکنم چشم دیدنت رو داشته باشه.
گوشه‌ی لبش بالا رفت و گفت:
- زنشی؟
- به شما ربطی داره؟
وارد حیاط شد و نگاهی گذرا به حیاط انداخت.
- بهش نمی‌خورد زن داشته باشه؟ اونم زن فضولی مثل تو.
خشم وجودم رو گرفت. بازوش رو گرفتم و به‌طرف کوچه هولش دادم و گفتم:
- بیرون بمون، میگم بیاد بیرون.
این رو گفتم و در مقابل چشم‌های گرد شده‌ی عسلی رنگش در رو محکم بستم. با حرص به‌طرف خونه رفتم تا خواستم وارد خونه بشم، با فرهاد رخ‌به‌رخ شدم.
- صدای زنگ شنیدم، کسی بود؟
با بغض جواب دادم.
- ماریا خانم بودن، برو بیرون کارت داره.
نیمچه‌ اخمی کرد.
- ماریا؟!
بهش پشت کردم و با تمسخر گفتم:
- بله! دختر عموی گرامیتون.
به‌طرف اتاق رفتم. به محض این‌که در رو بستم اشک‌هام روی صورتم سرازیر شدن. پشت در نشستم. نمی‌دونم چرا دلم گرفت؟ چرا احساس حقارت کردم؟ چرا خودم رو دست کم گرفتم؟ چرا دل‌شوره وجودم رو گرفت؟ نیم‌ ساعتی گذشت خبری از فرهاد نشد. بلند شدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم. از چیزی که دیدم، خشکم زد. ماریا و فرهاد لبِ تخت نشسته بودند. ماریا تند‌تند داشت چیزی رو می‌گفت و فرهاد هم با اخم سرش رو تکون می‌داد. یک لحظه نگاه فرهاد به‌طرف پنجره کشیده شد. پرده رو انداختم و از اتاق بیرون رفتم. گوشیم رو از روی مبل برداشتم. مانتوی بهاره‌ی مشکیم رو از روی چوب لباسی برداشتم و پوشیدم. به حیاط رفتم. با نادیده گرفتن فرهاد و ماریا به‌طرف در رفتم.
- سُرمه؟
بدون توجه به راهم ادامه دادم. تا جلوی در رسیدم، فرهاد جلوم ایستاد.
- کجا؟
تو چشم‌هاش خیره شدم.
- می‌خوام برم خونه‌مون، عمه هم بیدار شد میام دنبالش، احساس می‌کنم زیادی اینجا موندیم و حرمت‌ها شکسته شده.
اخم غلیظی بین اَبروهای فرهاد نشست.
- سرت به‌جایی خورده؟!
بغضم رو قورت دادم و لبم رو با زبون تَر کردم.
- نه. برو کنار می‌خوام برم. درست نیست بیشتر از این دخترعموی گرامیتون رو تنها بذارین.
- معلومه چته؟
اشک‌هام روی صورتم سرازیر شد.
- فرهاد! من انقدر بدبخت نیستم که فک و فامیل تو بیان به من بگن مفتش و فضول. من هیچیم از این دختره‌ی عقده‌ای کم نیست.
فرهاد رو کنار زدم و در رو باز کردم. بازوم رو گرفت. با خشم به‌سمتش چرخیدم.
- فرهاد یک کلام دیگه حرف بزنی، جیغ میزنم ها.
دست‌هاش رو بالا برد.
- باشه عزیزم، باشه آروم باش. من تو دهن کسی می‌زنم که به تو... .
منتظر ادامه‌ی حرفش نموندم و وارد کوچه شدم و به‌طرف خونه‌ی خودمون رفتم. غافل از این بودم که این قهر و لجاجت بچه‌گونه فاصله‌ی زیادی بینمون انداخت. فاصله‌ای که من رو بیست سال پیرتر کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
عصر بود، هنوز اعصابم آروم نشده بود و از بی‌خیالی و سراغ نگرفتن فرهاد بیشتر حرصم گرفت. شدید به پیاده‌روی احتیاج داشتم. از خونه بیرون زدم. انقدر غرق فکر و خیال بودم و راه رفتم که متوجه‌ی گذر زمان نشده بودم. وقتی به خودم اومدم که شب شده بود. گوشی و کیف هم همراهم نیاورده بودم، فقط چند هزار پول نقد تو جیب مانتوم داشتم. کنار خیابون ایستادم تا تاکسی بگیرم و به خونه برگردم که ۲۰۶ سفید رنگی جلوم ایستاد. از دیدن سرنشیناش دو قدم عقب رفتم.
- جیگر بپر بالا.
بدون توجه به دو پسر داخل ماشین، به‌جهت مخالف رفتم. تموم بدنم شروع به لرزیدن کرد؛ همیشه از این صحنه‌ها می‌ترسیدم. ماشین عقب اومد. دست بردار نبودند.
- بابا سوسه نیا، بیا سوار شو.
با اخمی غلیظ به پسری که بیشتر از بیست‌ سال سن نداشت و ظاهری عجیب و غریب داشت توپیدم.
- گمشو برو عوضی تا... .
در رو باز کرد و پیاده شد. قد بلند و لاغر اندام بودم. لباس‌هاش سه سایز از خودش بزرگ‌تر بود و تو تنش زار میزد.
- چی گفتی؟ به من گفتی عوضی؟
یک‌دفعه پیراهن پسر از عقب کشیده شد. کسی که از پشت پیراهن پسرِ مزاحم رو کشیده بود، جلو اومد.
- عوضی کمه برات بی‌*ن*ام*و*س.
از دیدن کسی که منجیم شده بود، شوکه شدم. اون پسر که اوضاع رو مناسب ندید، سوار ماشین شد و ماشین با سرعت گاز داد و رفت.
- خوبی؟
دهنم خشک شده بود؛ سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
- ممنون!
- این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟
- اومدم خرید.
سیامک انگار فهمید دروغ گفتم، با نیشخند به ماشینش که کمی بالاتر پارک شده بود، اشاره کرد.
- بشین برسونمت.
- نه ممنون، خودم میرم.
- دختر خوب، این وقت شب خوب نیست بیرون باشی.
- ممنون میشم فقط یه تاکسی برام بگیرین.
- برو بشین، یه‌کم باهات حرف دارم.
- من با شما حرفی ندارم.
خندید و گفت:
- گوش که داری. خواهش می‌کنم.
نمی‌دونم چرا اون حماقت رو کردم و سوار ماشینش شدم. در صورتی که می‌دونستم سیامک خطِ قرمز فرهاد بود.
طول مسیر هیچ حرفی نزدم و فقط سیامک حرف زد. برای بار آخر خواست شانسش رو امتحان کنه، خواست ببخشمش و فرصت دوباره بهش بدم؛ اما فقط تو یک جمله گفتم: «هرگز به برگشت من امیدی نداشته باشه». وقتی وارد کوچه شدیم. با دیدن فرهاد که کنار ماشینش ایستاده بود، خون تو رگ‌هام یخ بست. با تپق زدن گفتم:
- مم...نون آقا س...یامک همین‌جا نگه دارین.
سیامک ماشین رو نگه داشت و بدون خداحافظی سریع پیاده شدم. فرهاد دست به کمر ایستاده بود. نزدیکش شدم و سلام دادم. با خشم نگاهش رو از ماشین سیامک گرفت و به منی که از ترس و اضطراب رنگ تو صورتم نمونده بود، دوخت. بغض تو گلوم نشست.
- فرهاد من توض... .
میون حرفم پرید.
- خواهش می‌کنم حرفی نزن و بدترش نکن.
بغضم شکست، ملتمسانه گفتم:
- داری اشتباه می‌کنی.
صدای ماشین سیامک رو شنیدم که با دنده عقب، از کوچه خارج شد. فرهاد با دست‌های مشت شده جلو اومد، صورتش رو به صورتم نزدیک کرد.
- فکر نمی‌کردم انقدر بچه باشی که برای تلافی حرف‌های اون ماریای احمق بخوای از خط قرمز من رد بشی.
شوری اشک‌هام رو تو دهنم حس کردم.
- من قصد تلافی نداشتم.
با صدای بلند فریاد زد.
- موفق شدی خانم، خوبم چزوندیم؛ اگه یادت باشه گفته بودم خط قرمزم رو رد کنی جوری میرم که نشونی ازم نمونه.
ته دلم از این جمله خالی شد و با هق‌هق گفتم:
- به ارواح خونواده‌م داری اشتباه می‌کنی.
با خشم فریاد زد.
- قسم نخور... .
این رو گفت وارد حیاط شد و من هم دنبالش رفتم. هر چی صداش زدم اعتنایی نکرد. وارد خونه شدیم و فرهاد مستقیم به اتاق رفت. عمه که روی سجاده نشسته بود، تا من رو دید پرسید:
- کجا بودی دختر؟
اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم و جواب دادم:
- بیرون بودم.
- دختر چی شده؟ فرهاد چشه؟
- چیزی نیست، یه‌کم جر و بحثمون شد.
- امان از شما جوونا!
روی مبل نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم.
- از عصره داره دنبالت می‌گرده، خیلی کلافه بود.
بدون این‌که سرم رو بلند کنم، گفتم:
- دلم گرفته بود، کمی رفتم قدم بزنم که سر از اون‌ور شهر در آوردم.
عمه دیگه چیزی نگفت. حالم خوب نبود و سرم در حال منفجر شدن بود. یک ربعی تو همون حال موندم که در اتاق باز شد. سرم رو بلند کردم. از چیزی که دیدم تنم یخ بست و قلبم چند ثانیه‌ای از حرکت ایستاد. فرهاد با همون لباس‌های بیرونی. پیراهن مشکی و شلوار مشکی با دو چمدون و کیف لپ‌تاپش و کیف ادرایش بیرون اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
بی‌اختیار بلند شدم و جلو رفتم. با حالی زار پرسیدم:
- جایی میری؟!
بدون این‌که نگاهم کنه‌، رو به عمه گفت:
- چند ماهی باید برم مأموریت، می‌خواستم صبح بهتون بگم که نشد.
به وضوح شدت گرفتن ضربان قلبم رو حس کردم.
- مأموریت چه وقتیه مادر؟!
نگاه به اشک نشسته‌ام بین عمه و فرهاد در چرخش بود.
- مأموریت خارجه‌س.
اشک‌هام روی صورتم سرازیر شدن. حالم به‌حدی بد شد که تنم شروع به لرزیدن کرد.
- این وقت شب؟
سعی داشت نگاهش به صورتم نیفته.
- باید برم بندرعباس از اونجا راهی می‌شیم.
من که می‌دونستم دروغ میگه با تک خنده‌ و حرص گفتم:
- آهان.
عمه «یا علی گویان» از جاش بلند شد و چادرش رو از سرش برداشت و گفت:
- پس بذار از زیر قرآن ردت کنم.
عمه هم انگار پی به شکراب شدن ر*اب*طه‌ی بین ما برده بود و آروم‌آروم به‌طرف آشپزخونه رفت. آروم لب زدم.
- این بود حمایتت؟ این بود همیشه پیشم موندت؟
فرهاد با دندون‌هایی که به‌هم می‌سابید تو صورتم توپید:
- تمومش کن سُرمه، بذار آخرین دیدارمون با روی خوش باشه.
بدترین حال ممکن رو داشتم. انگار یک نفر دست دور گردنم انداخته بود و قصد خفه کردنم رو داشت.
- فرهاد نکن این کار رو.
- هر چی فکر می‌کنم نبودنم تو زندگیت بهتر از بودنمه.
نیشخندی زدم.
- تا قبل از دیدن ماریا خانم این نظر رو نداشتی چی شد یهو نبودت به نفعم شد؟
- چرت نگو سُرمه، به نظرم یه فرصت به سیامک بده.
با دو کفِ دستم به تختی سی*ن*ه‌اش کوبیدم و گفتم:
- لطف کن حرف اضافه نزن، خودت هم خوب می‌دونی سیامک برای من ذره‌ای ارزش نداره.
نیشخندی زد. همون لحظه عمه با یک کاسه آب از آشپزخونه بیرون اومد. یک قدم عقب رفتم. اشک‌هام رو با آستین مانتوم پاک کردم.
- سُرمه جان! اون قرآن رو از روی طاقچه بیار مادر.
با دلی شکسته به‌طرف طاقچه رفتم و قرآن رو آوردم. عمه قرآن رو از دستم گرفت و جلوی فرهاد گرفت، فرهاد خم شد و قرآن رو بوسید. همون لحظه عمه پیشونی فرهاد رو ب*و*س*ید و گفت:
- خدا پشت و پناهت مادر، من آفتابِ لب بومم شاید برگشتی من نبودم.
با این حرف عمه تموم غم‌های دنیا رو سرم ریخته شد. فرهاد آروم زمزمه کرد:
- خدا نکنه عمه جان!
- پسرم همیشه یادت باشه کسی رو که وارد زندگیت کردی به آسونی پسش نزن.
فرهاد با صورتی درهم دسته‌های چمدون‌هاش رو گرفت و به‌طرف در رفت و آروم و با بغض گفت:
- حلالم کنین. خداحافظ.
جدی‌جدی داشت می‌رفت. عمه که متوجه‌ی بی‌قراریم شد به جلو هولم داد و گفت:
- برو باهاش حرف بزن دخترم.
دنبال فرهاد به حیاط رفتم. عمه جلوی در آب کاسه رو خالی کرد و زیر لب چیزی خوند و به داخل خونه برگشت.
- ‌من بی‌ تو نمی‌تونم زندگی کنم!
فرهاد نگاهم کرد، احساس کردم بغض داره.
- می‌تونی.
هق زدم.
- تنهام نذار فرهاد! من جز تو کسی رو ندارم.
- خدا رو داری کافیه، این خونه رو پس نمیدم، هر ماه اجاره‌ش رو میدم بمونین اینجا.
از این همه سنگ‌دلیش و بی‌تفاوتیش لجم گرفت و گفتم:
- ما محتاج صدقه‌ی تو نیستیم، لزومی نداره تو این خراب شده بمونیم، خودم خونه و زندگی دارم.
عمیق نگاهم کرد. اشک جمع شده تو چشم‌هاش رو دیدم. سری تکون داد و به‌طرف در رفت.
با هق‌هق و حالی زار گفتم:
- برو فرهاد، فقط یادت باشه دل شکستن تاوان داره. یه روز تاوان دل شکسته‌ی من رو پس میدی.
فرهاد بی‌اعتنا به گریه‌های سوزناکم رفت و قلب و روح منم با خودش برد. هق‌هق کنان زانو زدم و پیشونیم رو روی زمین گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
با بسته شدن در هق‌هقم به ضجه تبدیل شد. فرهاد رفت و جون من رو به آتیش کشید. رفت و اون خونه‌ای که برام حس آرامش رو رقم میزد، به جهنم تبدیل شد. طولی نکشید که دست نحیف عمه روی شونه‌ام نشست.
- پاشو دخترم، اگه فرهاد واقعاً عاشق باشه که به گمونم عاشقه خیلی زود برمی‌گرده.
سرم رو بلند کردم و با درموندگی گفتم:
- عمه دیدین رفت؟ دیدین نموند؟
عمه هم بغض کرد و گفت:
- فرهاد دوستت داره. یادته اون شب سر سفره حرف از خواستگارِ تو شد؟ اون نقشه‌ی من و ماهرخ خدابیامرز بود، فرهاد تا شنید مثل مار زخمی تا صبح به خودش پیچید. فرهاد مرد پا پس کشیدن نیست، بهش فرصت بده. ببین چی شده که به اینجا رسید؟!
یاد اون شب افتادم و دلم آتیش گرفت. آب بینیم رو بالا کشیدم.
- درسته منِ احمق بچگی کردم؛ اما حقم این نبود.
- بلند شو مادر، با گریه و زاری چیزی درست نمیشه، پاشو وسایلت رو جمع کن تا بریم خونه‌ی خودمون، موندنمون اینجا دیگه جایز نیست.
اون‌ شب از اون خونه رفتیم. رفتنی که با خون و دل و اشک ریختن بود. باز هم ماتم و غصه تو دلم نشست. عمه هم پابه‌پای من اشک ریخت و دلداریم داد. خداروشکر که تو اون روز‌های سخت عمه رو داشتم؛ وگرنه جز مرگ چیزی نصیبم نمیشد. چند بار با شماره‌ی فرهاد تماس گرفتم خاموش بود و این خاموش بودن برای من یه تو دهنی بزرگ بود. تا خود صبح تب و لرز امونم نداد.
***
- سُرمه گلی! خوبی؟
سرم رو به‌سمت رعنا که کنارِ تخت، روی صندلی سفید پلاستیکی نشسته بود، چرخوندم.
- به نظرت می‌تونم خوب باشم؟
رعنا دستی تو موهای شلخته‌ی بیرون زده از شال مشکیم کشید.
- بایدم خوب نباشی، یک هفته‌س نه غذا خوردی نه خوابیدی. به زور سِرم زنده‌ای. تموم سِرم‌های این بیمارستان رو تو تموم کردی.
لبخند کم‌جونی زدم و به شلنگ سِرم متصل به دستم خیره شدم.
- کاش بمیرم و راحت بشم از این زندگی!
رعنا چنان اخمی تحویلم داد که یک لحظه ازش ترسیدم.
- الهی مار سیاه زبونت رو نیش بزنه، به خودت رحم نمی‌کنی به اون پیرزن بدبخت رحم کن که داره دق می‌کنه از دست تو و اون مجنون فراریت.
حق با رعنا بود، تموم این یک هفته عمه پابه‌پای من از نبود فرهاد غصه خورد و پنهونی اشک ریخت. هنوز باور نمی‌کردم که فرهاد رفته باشه و به تموم روزهای خوب با هم بودنمون پشت پا زده باشه؛ اما فرهاد واقعاً رفته بود. من مونده بودم با یک دنیا غم و تنهایی. با صدای رعنا از فکر و خیال بیرون اومدم.
- لیلی جونم! من برم به پرستار بگم سِرمت تموم شده تا بریم دنبال زندگیمون. والله هر بارم میام یکی هم به تورمون نمیفته بختمون باز بشه.
بی‌جون خندیدم.
- از دست تو رعنا... .
- دردِ رعنا، مرضِ رعنا، والله خوش‌خوشانت با مجنون فراری بود، مریضیت و غش و ضعفت برای منه.
آروم لب زدم:
- شرمنده‌تم.
رعنا بلند شد و با حالت بامزه‌ای گفت:
- شرمنده نباش، دعا کن یه شوهر خوب گیرم بیاد، مُردم از بی‌شوهری.
- انشاالله.
- انشالله نگو، غلیظ دعا کن، والله ننه و بابام دیگه چپ‌چپ نگاهم می‌کنن.
خنده‌ام گرفت.
- رعنا خدا نکشتت.
- آقا شوهر می‌خوام، شوهر... .
- باشه برات پیدا می‌کنم.
- بی‌زحمت پیدا می‌کنی، قدش بالای ۱۸۰، وزنش نود و موهاش مشکی و چشم‌هاش طوسی و دماغش سر بالا و... .
- باشه رعنا به کارخونه‌ش زنگ می‌زنم همچین کِیسی برات تولید کنه.
- آهان بی‌زحمت بی‌ ننه و بابا و خواهر و داداشم باشه که عالیه.
- چشم!
گونه‌ام رو بوسید.
- چشمت بی‌بلا لیلی بی‌مجنون... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
865
25,580
مدال‌ها
3
***
کنارِ پنجره ایستاده بودم به حیاط خونه‌‌ای که چند ماه از روزهای خوبم رو اونجا سپری کرده بودم خیره بودم. فرهاد بی‌وفاتر از اون‌چه بود که فکرش رو می‌کردم. نبود و ندید روزبه‌روز از دوریش مثل شمع آب شدم. نبود و ندید با رفتنش دردی به دردهام اضافه شد. نبود و ندید گریه‌ یار شفیق شب‌هام شده بود. با صدای عمه به خودم اومدم. باز هم مثل تموم این مدت اشک مهمون چشم‌هام شده بود. اشک‌هام رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم.
- جانم عمه؟
از دیدن خانم سهرابی تعجب کردم. چه وقت اومده بود که من متوجه نشده بودم. تا صورت بی‌رمقم رو دید، بغضش شکست و از روی مبل بلند شد. به‌سمتم اومد و بغلم کردم.
- خدا من رو مرگ بده با این پسرهایی که تربیت کردم.
انگار منتظر یک تلنگر بودم که گریه رو از سر بگیرم.
- مینوجون! داغونم، داغون!
خانم سهرابی من رو بیشتر به خودش فشرد.
- فرهاد اهل دل شکستن نیست، فرهاد نمی‌تونه بد باشه.
از بغلش بیرون اومدم و با هق‌هق گفتم:
- ده روزِ رفته، ده روزِ بی‌خبرم ازش.
- بمیرم برای دلت، بمیرم برای معصومیتت.
با فین‌فین کردن گفتم:
- خدا نکنه.
دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم. گریه امونم نمی‌داد.
- بشینین.
خانم سهرابی به احترام حرف عمه دست روی پشتم گذاشت و گفت:
- بیا بشین خوشگلم، تعریف کن ببینم چی گذشت بینتون؟
روی اولین مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم.
- نمی‌دونم، هر چی بود حق من تنهایی نبود، فرهاد خیلی بی‌انصافی کرد.
خانم سهرابی آهی کشید.
- از وقتی که عمه خانم گفتن هر جا که ازش میشد خبر گرفتم. حتی سیاوش به محل کارش رفته و گفتن چند ماهی استعلاجی گرفته.
سری تکون دادم و با آه سوزناک گفتم:
- گوشیش هم خاموشه.
- چی بگم؟
عمه که تا اون لحظه ساکت بود، گفت:
- این بچه بعد از مرگ مادرش و دیدن عموش خیلی تودارتر و ساکت شد.
خانم سهرابی کمی تو فکر فرو رفت و گفت:
- یعنی ممکنه رفته باشه پیش عموش؟
من شونه بالا انداختم و عمه جواب داد:
-‌ نه، دختر عموش که اومده بود ازش خواسته بود که بره پیش اون‌ها زندگی کنه؛ پدرش ازش خواسته بود بیاد یه جوری فرهاد رو راضی کنه، چشم عموش بدجور دنبالشه؛ اما فرهاد آب پاکی رو روی دست‌هاش ریخته بود و گفته بود دور از جونش بمیره هم نمیره و خیلی بد اون دختر رو از خونه بیرون انداخت.
- دختر عموش آدرس خونه رو از کجا می‌دونست عمه؟
- اون‌جور که فرهاد گفت انگار فرهاد رو از جلوی خونه‌ی عموش تعقیب کرده بود.
آه پر سوزم بلند شد و به هق‌هق افتادم. لعنت فرستادم به خودم برای بی‌فکری و بچه‌بازیم که نتیجه‌اش گرون برام تموم شد.
***
سنگ قبر پدر فرهاد رو شستم و بلند شدم. کنار مزار مادرش نشستم. در حالی که گل‌های مریم رو روی قبر مادرش که هنوز خاکی بود، پرپر می‌کردم و با بغض گفتم:
- خبر از کار پسرتون دارین؟ خبر دارین با رفتنش داغ گذاشت روی دلم؟
به گریه افتادم.
- ماهرخ جونم کاش بودی می‌دیدین گل پسرت تنهام گذاشت! بی‌معرفتی کرد.
زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
- دلم برای دیدنش، برای صداش پر می‌کشه. لعنت به من با اون حماقتم، لعنت به ماریا، لعنت به تموم کسایی که فرهادم رو ازم گرفتن.
- عریز عمه پاشو بریم که باید آماده بشیم بریم کرج. شهروز قراره بیاد دنبالمون.
بلند شدم و به ‌عمه که تازه از سر مزار والدینم به اینجا اومده بود، نگاهی انداختم و اشک‌هام رو پاک کردم. قرار بود مدتی به کرج بریم تا با تغییر مکان زندگیم روحیه‌ام عوض بشه.
- چرا به آقا شهروز زحمت دادین؟ خودمون می‌رفتیم.
- سوسن گفت میرن خونه رو تمیز کنن، شهروز هم می‌فرسته دنبالمون. بعدشم شهروز به عنوان نوه وظیفه‌شه بیاد دنبال عزیزش.
لبخندی زدم و چشم به عمه دوختم که شروع به خوندن فاتحه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین