- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
چمدون کوچیکِ زرشکیم رو زمین گذاشتم و کلیدِ در رو داخلِ قفل انداختم و در رو قفل کردم.
- سلام.
کلید رو از قفل بیرون کشید و برگشتم. با دیدن شهروز که درست پشتِ سرم ایستاده بود، دستپاچه شدم. سریع سلام دادم. چمدون رو برداشت و پرسید:
- خوبی؟
شال مشکیم رو کمی جلو کشیدم، معذب جواب دادم:
- ممنون!
بهطرف ماشینِ زانتیای سفیدش رفت و پرسید:
- همین یه دونه چمدونه؟
- بله!
کلید رو داخل کیف دستی کوچیک مشکیم انداختم. شهروز در حالی که چمدون رو داخل صندوقعقب ماشین میذاشت، گفت:
- بهت تسلیت میگم، میدونم دیره، شرمنده مراسم ارومیه بودم، نشد بیام. چند بار هم خواستم باهات تلفنی صحبت کنم که مامان و عزیز گفتن حالت مساعد نیست.
- ممنون! خواهش میکنم!
در صندوقعقب رو بست و مقابلم ایستاد.
- پسردایی مهران برای من خیلی عزیز بودن، همچنین مادرت... .
دستی به موهای خرمایی رنگش کشید و با آهی عمیق و غمی که تو چشمهای آبیِ دریاییش نشست، ادامه داد:
- و سوگند!
شهروز خواستگار سوگند بود؛ اما سوگند با عشقی که به آقا مهدی داشت، جواب رد به شهروز داد. شهروز مهندس عمران بود و مدام بین شهرهای ایران در سفر بود و کارش هم بیشتر سد سازی بود.
آروم و بیجون جواب دادم:
- تشکر!
- انشاالله دیگه غم نبینی!
سرم رو پایین انداختم. خواستم بگم مگه کَسِ دیگهای برام مونده که داغش رو نبینم؛ اما سکوت رو جایز دونستم.
- سوار شو.
در عقب رو باز کردم و سوار شدم. عمه که جلو نشسته بود، پرسید:
- عزیزم! همه چی رو چک کردی؟ گاز، برق... .
- بله!
شهروز سوار شد و بلافاصله کمربندش رو بست.
- خب عزیز خانم! اینجا خوش میگذره؟
- شکر خدا! تو چه خبر؟ چه عجب دل کندی از کارت و اومدی چند صباحی رو کنار خونوادهات باشی!
شهروز خندید و آروم «خدایا باز شروع شد» گفت و ماشین رو روشن کرد و به حرکت در آورد. نگاهم به خونهی فرهاد افتاد و بغضی که به گلوم نشسته بود، شکست و آروم اشکهام سرازیر شدن. بینهایت دلتنگ فرهاد بودم. هر روز به جای آروم شدنم بیقرارتر میشدم. هر روز براش پیام میفرستادم به امید اینکه شاید گوشیش رو روشن کنه. دلم راضی به رفتن نبود؛ اما عقلم میگفت برم و دور بشم از چیزهایی که من رو به یاد فرهاد مینداخت. به محض اینکه ماشین به سر کوچه رسید، چشمم به ماشین آشنایی افتاد، لازم نبود زیاد دقت کنم، خودش بود که چشم به ماشین شهروز دوخته بود. فرهاد، با نگاهی پر از حرف خیره به من بود. شوق و اشتیاق وجودم رو گرفت؛ انگار خون تو رگهام جریان پیدا کرد و زندگیم جونِ تازه گرفت. قلبم به تکاپو افتاد و جیغ زدم.
- آقا شهروز نگه دارین.
شهروز سریع پا روی ترمز گذاشت، جوری که ماشین یک قدم به جلو پرتاب شد و خاموش شد. سریع پیاده شدم و بهطرف ماشین فرهاد دویدم؛ اما فرهاد با سریعترین سرعت گاز داد و از جلو چشمهام دور شد. گیج و مبهوت به راهی که رفته بود خیره شدم. وقتی به خودم اومدم که صدای هقهقم اوج گرفت. پا به زمین کوبیدم.
- بیمعرفت، بیمعرفت... .
- سُرمه چی شد؟
با حالی زار نگاهی به شهروز که کنارم ایستاده بود، انداختم و بهطرف در شاگرد رفتم و در رو باز کردم. با گریه گفتم:
- عمه خودش بود، فرهاد بود!
عمه صورتش به خنده باز شد و زمزمهوار گفت:
- چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی میگذشتش روزگاری
نمیآمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برگ دوری
نه برگ آن که سازد با صبوری... .
- سلام.
کلید رو از قفل بیرون کشید و برگشتم. با دیدن شهروز که درست پشتِ سرم ایستاده بود، دستپاچه شدم. سریع سلام دادم. چمدون رو برداشت و پرسید:
- خوبی؟
شال مشکیم رو کمی جلو کشیدم، معذب جواب دادم:
- ممنون!
بهطرف ماشینِ زانتیای سفیدش رفت و پرسید:
- همین یه دونه چمدونه؟
- بله!
کلید رو داخل کیف دستی کوچیک مشکیم انداختم. شهروز در حالی که چمدون رو داخل صندوقعقب ماشین میذاشت، گفت:
- بهت تسلیت میگم، میدونم دیره، شرمنده مراسم ارومیه بودم، نشد بیام. چند بار هم خواستم باهات تلفنی صحبت کنم که مامان و عزیز گفتن حالت مساعد نیست.
- ممنون! خواهش میکنم!
در صندوقعقب رو بست و مقابلم ایستاد.
- پسردایی مهران برای من خیلی عزیز بودن، همچنین مادرت... .
دستی به موهای خرمایی رنگش کشید و با آهی عمیق و غمی که تو چشمهای آبیِ دریاییش نشست، ادامه داد:
- و سوگند!
شهروز خواستگار سوگند بود؛ اما سوگند با عشقی که به آقا مهدی داشت، جواب رد به شهروز داد. شهروز مهندس عمران بود و مدام بین شهرهای ایران در سفر بود و کارش هم بیشتر سد سازی بود.
آروم و بیجون جواب دادم:
- تشکر!
- انشاالله دیگه غم نبینی!
سرم رو پایین انداختم. خواستم بگم مگه کَسِ دیگهای برام مونده که داغش رو نبینم؛ اما سکوت رو جایز دونستم.
- سوار شو.
در عقب رو باز کردم و سوار شدم. عمه که جلو نشسته بود، پرسید:
- عزیزم! همه چی رو چک کردی؟ گاز، برق... .
- بله!
شهروز سوار شد و بلافاصله کمربندش رو بست.
- خب عزیز خانم! اینجا خوش میگذره؟
- شکر خدا! تو چه خبر؟ چه عجب دل کندی از کارت و اومدی چند صباحی رو کنار خونوادهات باشی!
شهروز خندید و آروم «خدایا باز شروع شد» گفت و ماشین رو روشن کرد و به حرکت در آورد. نگاهم به خونهی فرهاد افتاد و بغضی که به گلوم نشسته بود، شکست و آروم اشکهام سرازیر شدن. بینهایت دلتنگ فرهاد بودم. هر روز به جای آروم شدنم بیقرارتر میشدم. هر روز براش پیام میفرستادم به امید اینکه شاید گوشیش رو روشن کنه. دلم راضی به رفتن نبود؛ اما عقلم میگفت برم و دور بشم از چیزهایی که من رو به یاد فرهاد مینداخت. به محض اینکه ماشین به سر کوچه رسید، چشمم به ماشین آشنایی افتاد، لازم نبود زیاد دقت کنم، خودش بود که چشم به ماشین شهروز دوخته بود. فرهاد، با نگاهی پر از حرف خیره به من بود. شوق و اشتیاق وجودم رو گرفت؛ انگار خون تو رگهام جریان پیدا کرد و زندگیم جونِ تازه گرفت. قلبم به تکاپو افتاد و جیغ زدم.
- آقا شهروز نگه دارین.
شهروز سریع پا روی ترمز گذاشت، جوری که ماشین یک قدم به جلو پرتاب شد و خاموش شد. سریع پیاده شدم و بهطرف ماشین فرهاد دویدم؛ اما فرهاد با سریعترین سرعت گاز داد و از جلو چشمهام دور شد. گیج و مبهوت به راهی که رفته بود خیره شدم. وقتی به خودم اومدم که صدای هقهقم اوج گرفت. پا به زمین کوبیدم.
- بیمعرفت، بیمعرفت... .
- سُرمه چی شد؟
با حالی زار نگاهی به شهروز که کنارم ایستاده بود، انداختم و بهطرف در شاگرد رفتم و در رو باز کردم. با گریه گفتم:
- عمه خودش بود، فرهاد بود!
عمه صورتش به خنده باز شد و زمزمهوار گفت:
- چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی میگذشتش روزگاری
نمیآمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برگ دوری
نه برگ آن که سازد با صبوری... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: