جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات نوشتاری قصه‌های کوتاه کودکانه..

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Kiana' با نام قصه‌های کوتاه کودکانه.. ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 463 بازدید, 11 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه‌های کوتاه کودکانه..
نویسنده موضوع Kiana'
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kiana'
موضوع نویسنده

Kiana'

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,461
13,637
مدال‌ها
3
...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Trodi
موضوع نویسنده

Kiana'

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,461
13,637
مدال‌ها
3
#تپلی_شکمو

خرس کوچولویی بود که اسمش تپلی بود، آخه خیلی تپل و چاق بود، خیلی هم تنبل بود.
یک روز تمام بچه های جنگل با پدر و مادرهاشون رفتن پیک نیک، ولی تپلی نرفت وگفت من حال ندارم. هرچی همه اصرار کردن که بیا یکم با ما ورزش کن و تفریح کن، ولی تپلی قبول نکرد.

بعد از رفتن اهالی جنگل، تپلی گرفت و خوابید. زمانی که از خواب بیدار شد خیلی گرسنه بود. رفت سراغ کمد تا چیزی برای خوردن پیدا کند که چشمش به کوزه عسل افتاد. با خوشحالی کوزه رو برداشت و رفت تو اتاقش تا بخورد. تپلی تنبلی کرد و قاشق بر نداشت و همین که با دست عسل را از تو کوزه داشت در می آورد، دستش تو کوزه گیر کرد. هرچی سعی کرد که دستشو در بیارد نتونست.

سریع رفت خونه همسایشون که کمکش کنند. ولی از همسایه خبری نبود، یعنی از هیچ ک.س تو جنگل خبری نبود، همه رفته بودن به پیک نیک.
خرس کوچولو حسابی ترسید بود، هرچی فکر کرد راهی به ذهنش نمی رسید. خیلی هم دستش درد می کرد. به خاطر همین رفت به دنبال اهالی جنگل.

تپلی که تا حالا چند قدم هم راه نرفته بود مجبور شد حسابی مسافت زیادی را بدود. وقتی اهالی رو پیدا کرد همه تعجب کرده بودن که خرس کوچولو توانسته این همه راه رو بدود.
تپلی داستان را برای همه تعریف کرد همه ی اهالی زدن زیر خنده و به تپلی گفتن اگه یکم فکر می کردی کوزه را می شکستی و راحت می شدی.
تپلی باورش نمی شد به این راحتی دستش آزاد بشه. تپلی از بس که خورده بود و خوابیده بود فکر کردن بلد نبود.

خرس کوچولو از فرداش تصمیم گرفت خوردن و خوابیدن را کم کند تا بتواند خوب فکر کند و مشکلاتشو راحت تر حل کند.
 
موضوع نویسنده

Kiana'

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,461
13,637
مدال‌ها
3
رودخانه‌ی تنها

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ ک.س نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود. او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.

به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.

ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو."

ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.

بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.

کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.

رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.

صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.

رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود.

اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد.

حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.
 
موضوع نویسنده

Kiana'

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,461
13,637
مدال‌ها
3
#پروانه_زیبا


یکی بود یکی نبود.
جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.

این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.

حیوانات خوشحال بودند،
با هم می گفتند و می خندیدند،
پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.

سنجاب کوچولوها که از درخت بالا می رفتند،

پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:
"پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟"

پروانه ی زیبا گفت:
"نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم."

سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.

کم کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند،

پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:
"ببین ما چه خوشگل شدیم،
دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟"

پروانه ی زیبا گفت:
"نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم."

خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.

چند ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:

"پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با هم آواز بخوانیم."

پروانه گفت:
"نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم."

گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.

بالاخره مهمانی شروع شد.

جشن امسال خیلی باشکوه بود.
پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آینه‌ی بزرگ هم آنجا بود.

هوا که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند.

دید همه ی حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند.

انگار هیچ ک.س منتظر او نبود.

یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت.

آن پروانه هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن پروانه نگاه کرد.

بعد خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است.

وقتی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به خانه هایشان رفته بودند.

پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند.

تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.
 
موضوع نویسنده

Kiana'

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,461
13,637
مدال‌ها
3
#فیل_و_قورباغه


یک جنگل بود که خیلی زیبا بود، پر از درختان قشنگ و گلهای رنگارنگ.
در این جنگل حیوانات زیادی زندگی می کردند که برای خودشان قصه هایی داشتند.
قصه ما در مورد یک بچه فیل است. فیل کوچولو تشنه بود به رودخانه رفت تا آب بخورد.

نگاهش به آب که افتاد، دید سه تا حیوان کوچولوی عجیب در آب شنا می کنند.
فیل خرطومش را بالا گرفت و شالاپی به آب زد و پرسید: شما کی هستید؟
یکی از آن ها گفت: من آقا قورباغه هستم. اسمم قور قورک است. این ها همه دوستانم هستند. تو کی هستی؟
فیل پاسخ داد: من فیل کوچولو ام. بچه ی آقا فیلو.

قور قورک خندید و گفت: تو با این هیکلت واقعا بچه ای؟ پس مامان و بابات چه قدر گنده اند؟ ها ها ها...
فیل کوچولو گفت: تو با این ریزی، بابا هستی؟ آن قدر ریزی که باید عینک بزنم تا ببینمت. بچه هایتان را پس باید با ذره بین ببینم. ها ها ها...
قورباغه سومی گفت: ما می توانیم زیاد تو آب بمونیم، اما تو اصلا نمی توانی.
فیل گفت: در عوض با خرطومم می توانم همه آب ها را بخورم. حتی شما را قورت بدهم.

قورباغه ها ناراحت شدند. قورباغه دومی گفت: برو بچه فیل. ما کوچکیم. اما صدایمان بلندتر از بقیه حیوانات است. گوش کن: قور... قور...
یک دفعه فیل با خرطوم بلندش صدای وحشتناکی در آورد. قورباغه ها ترسیدند و داد زدند: زلزله... زلزله... زلزله...
با این حرف ها دعوایشان شد. یکی این می گفت و یکی آن می گفت.
یک دفعه خرگوش که اسمش هوشی بود از راه رسید و پرسید: وای وای وای، جنگل و حرف و دعوا؟ آقا قورباغه شما چرا؟ آقا فیل شما چرا؟

قورقورک گفت: این بچه فیل خیلی مغرور است.
فیل کوچولو گفت: این قورباغه ها خیلی پر رو هستند.
هوشی گفت: این طوری نمی شود. ماجرا را تعریف کنید ببینم چی شده؟
فیل و قورباغه ماجرا را تعریف کردند. هوشی با شنیدن ماجرا به آنها گفت: شما هر کدام چیزهایی دارید که دیگران ندارند. نباید به خاطر این چیزها مغرور شد. مهم این است که با هم دوست باشیم.

بعد کمی دور خودش چرخید و گفت: حالا بیایم قایم موشک بازی کنیم. همه گفتند: باشه بازی بازی.
 
موضوع نویسنده

Kiana'

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,461
13,637
مدال‌ها
3
خرگوش باهوش


در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي زندگي مي كرد . يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند .ولي هيچوقت موفق نمي شدند . يك روز روباه مكار به گرگ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم . گرگ گفت : چه نقشه اي ؟ روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود. روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد .با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد. خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است. او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد . خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است. بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است . گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است . خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد.
 
موضوع نویسنده

Kiana'

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,461
13,637
مدال‌ها
3
#هواپیمای_آقاخرسه


یکی بود یکی نبود، آقا خرسه قصه ما یک هواپیما آورده بود. حیوان ها دلشان می خواست بروند مسافرت.
همه رفتند دم خانه آقا خرسه و گفتند: زود باش بپر، ما رو مسافرت ببر.
آقا خرسه گفت: اول باید یکی مهمان دار بشه، با خلبان همکار بشه.

گرگه گفت: من
خره گفت: من
بزی گفت: من
آقا خرسه گفت: هر کی بهتر بتونه.
آقا خرسه نشست توی خانه. اول از همه گرگه آمد. آقا خرسه گفت: آقا گرگه بگو ببینم اگه تو سفر، مسافری حالش بد بشه، گریه کنه، تو چیکار می کنی؟
گرگه تندی گفت: هام و هومش می کنم، یه لقمه خامش می کنم.
آقا خرسه گفت: وای نه، تو برو. نفر بعدی بیاد.

خره آمد. آقا خرسه گفت: خر جان! بگو اگر تو سفر، مسافری حالش بد بشه، گریه کنه، تو چیکار می کنی؟
خره گفت: عر و عر و عر، به من می گن خر! یه لگد می زنم بیرونش می اندازم.
آقا خرسه گفت: وای نه! تو برو بزی بیاد. بزی آمد. آقا خرسه گفت: بز بز قندی، اگه تو سفر، مسافری حالش بد بشه، گریه کنه، تو چیکار می کنی؟
بزی گفت: تندی می رم آب می آرم، باهاش آروم حرف می زنم، توی سفر هواش و دارم.

آقا خرسه دستش را به هم کوبید و گفت: بز بز قندی، مهمان دار شدی. با خلبان همکار شدی. بدو مسافر ها رو سوار کن.
بزی هم رفت و یکی یکی همه را سوار کرد.
 
موضوع نویسنده

Kiana'

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,461
13,637
مدال‌ها
3
چراغ_راهنما


یک شب سر خیابانی یک چراغ راهنما نصب کردند. اما چراغ راهنما ناراحت بود. ستاره ای نزدیک او شد و گفت: چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟
چراغ راهنما گفت: چرا از من نپرسیدند ۲ تا چشم دوست داری یا ۳ تا؟
ستاره با خنده گفت: من مطمئن هستم روزی از ۳ چشم بودنت خوشحال باشی.

یک روز صبح که ماشینها تند تند می رفتند، مردم اصلا نمی توانستند رد بشوند. چراغ راهنما فکری کرد. او فکر کرد الان باید چراغش را زرد کند؛ ماشینها فهمیدند الان باید ایست کنند. بعد هم قرمز شد؛ ماشینها کامل ایستادند و مردم با راحتی از خیابان رد شدند. بعد از مدتی چراغ راهنما دید چقدر ماشین ایستاده؛ دوباره چراغش را زرد کرد و بعد سبز شد و مردم در پیاده رو ماندند و ماشینها رفتند.

شب شد. چراغ راهنما خیلی خوشحال بود. ستاره به او گفت: چرا خوشحالی؟ غم نداری؟
چراغ راهنما گفت: چون با سه چشمم به مردم کمک کردم.
 
موضوع نویسنده

Kiana'

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,461
13,637
مدال‌ها
3
#در_جستجوی_دايناسور


تولد سارا بود و او يک بازی جديد كامپيوتری به نام جستجوی دايناسور را هديه گرفته است.
سارا به خودش گفت: «اين خيلی عالی است، اين همان چيزى است كه می خواستم.»

سارا تصميم گرفت بازی جديدش را امتحان كند. او كامپيوتر را روشن كرد و سی دی را داخل آن گذاشت و به صفحه مانيتور نگاه كرد. علامت عجیبی روی صفحه ظاهر شد.
سارا روی آن علامت كليک كرد و يكدفعه اتفاق عجیبی افتاد.

سارا پرسيد: «من كجا هستم؟»
پسركی كه كنارش ايستاده بود، گفت: «توی بازی جستجوی دايناسور هستی. ما بايد استخوانهای قدیمی دايناسور را پيدا كنيم.»
سارا يک استخوان طلايی كه در زير بوته ها پنهان بود را برداشت و گفت: «يكی اينجاست.»
پسرک فرياد زد: «وای نه. تو نبايد استخوانهای طلايی را بر می داشتی، حالا بايد مواظب دايناسور باشيم.»

ناگهان آنها صدایی را از پشت سرشان شنيدند و زمين زير پايشان به لرزه در آمد. صدای نعره دايناسور آمد.
سارا و پسرک دويدند اما دايناسور نزديكتر می شد. آنها پشت يک بوته پنهان شدند.
سارا پرسيد: «اگر دايناسور ما را بگيرد چه می شود؟» پسرک گفت: «بايد بازی را از اول شروع كنيم.»

سارا فرياد زد: «نگاه كن، دايناسور اينجاست.» ناگهان او دوباره همان علامت عجيب را كه قبلا روی كامپيوترش بود، ديد. آنرا لمس كرد و دوباره...

سارا در خانه اش، كنار كامپيوتر نشسته بود. او به بازی نگاه كرد و گفت: «بای بای دايناسور، شايد من بازی ديگرى بكنم.»
 
موضوع نویسنده

Kiana'

سطح
4
 
- مدیر تالار زبان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
3,461
13,637
مدال‌ها
3
#موش_دانا


یه جنگلی بود که درختان آن بخاطر آلودگی هایی که بعضی انسان ها ایجاد کرده بودند روز به روز افسرده می شد و آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد. در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفر کرده بود و چون خیلی باهوش بود هرچه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد. به همین دلیل دایره اطلاعات او از همه حیوانات آن جنگل بیشتر بود. این موش بین حیوانات به موش دانا ملقب شده بود و همه آنرا موش دانا صدا می زدند.

موش دانا به دوستان خود گفت بهتر است به فکر ترک این جنگل باشیم و به جنگل دیگری برویم. دوستان او چون می دانستند موش دانا حرف بی ربطی نمی زند حرف او را قبول کردند و به دستور موش، خود را آماده ترک آن جنگل کردند.
آنها رفتند تا جایی جدید برای زندگی پیدا کنند. چون هدفشان معلوم بود، اتفاقا به جایی رسیدند که خیلی جای خوبی بود. موش از آنها خواست که در این جا برای خود لانه ای بسازند.

دوستان موش دانا که خاله سوسکه، عنکبوت سیاه، هزارپا و مارمولک بودند به حرف موش دانا زیاد اهمیت ندادند و مشغول بازی و تفریح شدند.
ولی موش بلافاصله شروع به کندن زمین کرد و یکی دو روزی را با زحمت فراوان این کار طاقت فرسا را ادامه داد و پس از تلاش زیاد توانست لانه خود را آماده کند. دوستان بازیگوش او همیشه در حال تفریح بودند و صدای قهقهه آنها هر روز شنیده می شد.

موش دانا بعد از اتمام کار ساخت لانه، به فکر جمع کردن آذوقه افتاد و رفت دنبال آذوقه و یکی دو روزی هر چقدر که می توانست آذوقه فراهم کرد و دوستان خود را به میهمانی دعوت کرد. در آن روز آنها دور هم خیلی خوش گذراندند و در آخر، موش دانا به آنها توصیه کرد دوستان من به فکر فردا هم باشید وضعیت هوا همیشه همینجوری نخواهد بود، سعی کنید لانه ای محکم برای خود تهیه کنید.

آنها از هم خداحافظی کردند و رفتند. چند روزی به همین روال گذشت اما هنوز هیچ یک از دوستان موش لانه ای نساخته بود. چند روزی گذشت. هوا بطور ناگهانی سرد شد.
دوستان موش دانا به فکر لانه ساختن افتادند. آنها بدلیل سردی هوا خیلی سریع لانه ای درست کردند که خیلی هم محکم نبود. بعد از ساعتی هوا طوفانی شد و در اولین ساعات شروع طوفان، همه دوستان موش دانا لانه ی نه چندان محکم خود را از دست دادند و همگی بی پناه شدند.

تحمل این وضعیت برای همه آنها خیلی سخت بود و همه آنها در صحبتهای خود متوجه این نکته شدند که باید برای راه علاج به سراغ موش دانا بروند و از او کمک بگیرند. آنها با هم به سراغ موش دانا آمده و مشکل خود را با او در میان گذاشتند. موش دانا از آنها دعوت کرد که به لانه او بیایند و چند روزی را با او زندگی کنند و بعد از پایان طوفان و خوب شدن هوا، به فکر سرپناهی محکم و دائمی برای خود باشند. آنها قبول کردند و چند روزی را با هم در کنار هم به خوبی و خوشی سپری کردند و از خاطرات شیرین گذشته خودشان تعریف کردند.

خیلی به همه آنها خوش گذشت و بعد از اینکه طوفان فروکش کرد آنها همگی با همفکری همدیگر و کمک به همدیگر برای ساخت لانه ای محکم برای هم کار را آغاز کردند.
آنها سالهای زیادی را در کنار هم با شادی و خوشی زندگی کردند.
 
بالا پایین