برفی دیگر حرفی نزد. شروع کردند به آب شدن و به صورت رگه باریکی به جویباری درآمدند و از بین سنگها و خاکها برای خودشان راه باز کردند. برفهای جویبار دیگر از آنها پرسیدند:”چرا این همه عجله دارید؟”
برفی و بقیه گفتند:”می خواهیم دنیا را ببینیم.”
آنها گفتند:”ما را هم با خودتان ببرید.”
برفی و بقیه جواب دادند:”بیایید با هم یکی بشویم.”
آنها با هم همراه شدند و با شادی و خنده جلو رفتند. جویبار به نقطه ای رسید که در آنجا رودخانه ای روان بود. رودخانه کوهستانی پرسید:”از کجا می آیید؟”
گفتند:”از آن کوه که پر از برف است. زمستان را در آنجا گذرانده ایم.”
رود پرسید:”کجا می روید؟”
آنها جواب دادند:”می خواهیم دنیا را ببینیم.”
رودخانه گفت:”پس با من همراه شوید. با هم سفر خوشی را در پیش خواهیم داشت.” جویبار در حالی که توی رودخانه می ریخت، گفت:”برویم.”
آنها همانطور که می دویدند، در راه دیدند که یک ماهی روی تکه سنگهای خشک در حال جان دادن است. پرسیدند:”چه بر سرت آمده است ماهی کوچولو؟” ماهی کوچولو با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:”روی سنگ افتاده ام و دیگر نمی توانم خودم را توی آب بیندازم. دارم خفه می شوم.”
رودخانه گفت:”ما به تو کمک خواهیم کرد.” و موج سی*ن*ه اش را روی سنگ انداخت و ماهی را در آغوش گرفت و گفت:”برویم دنیا را ببینیم.”و ماهی را با خود برد. رودخانه پیش می دوید و از دیدن صخره های بزرگ، درختان انبوه، آسمان آبی تعجب می کرد و همه چیز در نظرش زیبا و افسانه ای می آمد.
ناگهان رودخانه دشت زرد و مرده ای را دید. پرسید:”ای دشت بر سر تو چه آمده است؟” دشت آهی کشید و گفت:” آفتاب مرا سوزانده است. خیلی وقت است که باران نباریده است. کمکم کنید. دارم می سوزم.”
رودخانه گفت:”ناراحت نباش. من کمکت خواهم کرد.”
رودخانه تکان خورد، تکان خورد و موج های بزرگ خود را به طرف دشت راند… و وقتی موج هاعقب نشستند، دشت دیگر سبز شده بود. دشت در حالی که هنوز قطره های آب رویش برق می زند و گویی قطره های اشک شادی بودند. زمزمه کرد:”متشکرم رودخانه مهربان!”
رودخانه جلو دوید. بعد یک گروه آهو را دید که گردن هایشان را دراز کرده و منتظرش بودند.
رودخانه پرسید:”چه می خواهید؟”
آهوها با غصه گفتند:”از تشنگی در حال مرگ هستیم. آمده ایم آب بخوریم.”
رودخانه به ساحل نزدیک شد و گفت:”از آب خنک من بخورید.” آهوها بعد از اینکه سیراب شدند در کنار رودخانه فریاد کشیدند:”متشکرم.”