Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روی یک تپه سبز و خرم، مزرعه کوچکی است. توی این مزرعه پیرمردی با زنش زندگی می کند. اسم این پیرمرد اکبر آقاست. اسم زن او بی بی آسیه است. اکبر آقا و بی بی آسیه چند تا گوسفند دارند. چند تا مرغ و جوجه دارند. یک اسب دارند. یک خر کوچولو هم دارند. رنگ این خر کوچولو قهوه ای است. گوشهای او خیلی دراز است. وقتی که او عرعر می کند صدایش تا دور دورها می رسد.
این خر کوچولو، خر خیلی قشنگی است. تا مدتی پیش، اکبر آقا و بی بی آسیه فکر می کردند که این خر کوچولو خر خیلی بدی است. می دانید چرا؟ برای اینکه وقتی او را به گاری می بستند، لج می کرد و از جایش تکان نمی خورد، وقتی که اکبرآقا سوارش می شد، خر کوچولو آنقدر بالا و پایین می پرید که اکبرآقا مجبور می شد پیاده شود. خر کوچولو، حتی حاضر نبود که یک دفعه هم گاو آهن را بکشد و زمین را شخم بزند.
این خر کوچولو، خر خیلی قشنگی است. تا مدتی پیش، اکبر آقا و بی بی آسیه فکر می کردند که این خر کوچولو خر خیلی بدی است. می دانید چرا؟ برای اینکه وقتی او را به گاری می بستند، لج می کرد و از جایش تکان نمی خورد، وقتی که اکبرآقا سوارش می شد، خر کوچولو آنقدر بالا و پایین می پرید که اکبرآقا مجبور می شد پیاده شود. خر کوچولو، حتی حاضر نبود که یک دفعه هم گاو آهن را بکشد و زمین را شخم بزند.